دانلود رمان نفرین فراعنه  الن از الن دادخواه

دانلود رمان نفرین فراعنه الن از الن دادخواه pdf بدون سانسور

دانلود رمان نفرین فراعنه از الناز دادخواه با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

الیزا باستان شناس برلین به همراه تیمی از کاوشگران معروف برای پیدا کردن مقبره ملکه نفرینی به قاهره اعزام میشن. بعد از پیدا کردن مقبره الیزا با دست زدن به انگشتری عتیقه با روح یکی از فراعنه ارتباط برقرار میکنه و در زمان به عقب کشیده میشه و به دوران فراعنه مصر باستان میره. در این بین الیزا به دنبال راهیه که به دنیا و زمان خودش برگرده اما با حضور امون فرعونی که با روحش ارتباط ملاقات کرده پای عشقی ناخواسته به میون باز میشه و…

خلاصه رمان نفرین فراعنه

نزدیک غروب بود که متوجه ویبره گوشیم از جیب لباسم شدم. شماره خونه روی گوشی خودنمایی می کرد. دستی به گردن خسته و دردناکم مالیدم و چند بار این طرف اون طرفش کردم که با چندتا صدای ترق توروق استخونام کمی از خستگیش رفع بشه. «سلام مامان.» «سلام. چندبار زنگ زدم جواب ندادی نگرانت شدم.» لبخند زدم. همیشه نگران می شد با اینکه میدونست وقتی سر کارم نمیتونم تلفن جواب بدم. « سرم شلوغ بود. » «شام میای خونه؟ » چشم به ساعت دوختم، از طرفی ترجیح می دادم تو ساختمون بمونم و وقتی پرفسور میره بتونم یه نگاه دقیق تر به استوانه بندازم از یه

طرف دیگه کم پیش میومد که مامان اینجوری ازم سوال کنه شام میرم خونه یا نه. از وقتی پدر مرده بود دلخوشی مامان به من و خواهر کوچک ترم بود. اهی کشیدم و گفتم: «خودمو می رسونم. السا کجاست؟ » « نیومده خونه. نمیدونم این روزا کجا میره. همش بیرونه. » «مامان السا که دیگه بچه نیست ۲۲ سالشه! میتونه از پس خودش بر بیاد» «میدونم ولی وقتی شماها نیستین خونه خالی تر از قبله. » «کارم که تموم بشه زود میام خونه. واسم یه شام خوب اماده کن باشه؟» « باشه » گوشی رو قطع کرد. حس می کردم یه مدتی شکننده تر و زود رنج تر شده. قبلا اینقدر نگران ما نمیشد به

کاراش می رسید و وقتشو با دورهمی های دوستانه اش صرف می کرد اما چند ماهی می شد که حس می کردم رنگ پریده تر از قبله، رفت و امدش با دوستاش و دورهمی هارو نصف کرده و مدت بیشتری رو تو خونه صرف می کرد. بارها وقتی از جلوی اتاقش رد می شدم دیدم که بالای سر البوم عکس بچگی هامون نشسته به عکس های بچگیمون یا عکس های بابا نگاه میکنه. اگه می گفتم به حد جنون پدر رو دوست داشت اغراق نبود. زندگیشون با عشق در یک نگاه شروع شده بود و عاشق ترین زوجی بودن که به عمرم دیده بودم. یادم نمیاد هیچوقت دعوا کردنشون رو دیده باشم. نگاه پدر همیشه با عشق همراه بود…

دانلود رمان نفرین فراعنه الن از الن دادخواه pdf بدون سانسور

دانلود رمان خاطرات یک خون آشام از ال جی اسمیت

دانلود رمان خاطرات یک خون آشام از ال جی اسمیت بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان خاطرات یک خون آشام از ال جی اسمیت با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

مرکز داستان، الینا گیلبرت است یک دختر دبیرستانی که قلبش بین دو بین برادر خون آشام، استفن و دیمن سالواتوره، گیر کرده ‌است…

خلاصه رمان خاطرات یک خون آشام

دفترچه خاطرات عزیز امروز قرار است یک اتفاق بد بیفتد. نمی دانم چرا این جمله را نوشتم. هیچ دلیلی وجود ندارد که ناراحت باشم. تازه کلی هم دلیل برای خوشحال بودن دارم. اما الان که ساعت ۵:۳۰ صبح است من هنوز بیدارم و نمی دانم چرا دلم مدام شور می زند. همه اش به خودم می گویم که بهم ریختنم بخاطر اختلاف ساعت فرانسه با اینجاست. اما این که دلیل دل شوره و ترس نیست. خیلی می ترسم. حس می کنم گم شده ام. پریروز وقتی با عمه جودیت و مارگارت از فرودگاه بر می گشتم.

این حس عجیب شروع شد. وقتی رسیدیم به محله خودمان، فکر کردم مامان و بابا حتماً توی خانه منتظرمان هستند. با خودم گفتم حتماً آمده اند دم در ایستاده اند یا از پنجره ی اتاق نشیمن به بیرون خیره شده اند. حتماً دلشان خیلی برای من تنگ شده است. می دانم که خیلی احمقانه به نظر می رسد. اما حتی وقتی که دیدم دم در کسی نیست باز هم همین طوری فکر می کردم. از پله ها دویدم بالا و در زدم. وقتی که عمه جودیت پیاده شد و در را باز کرد، خودم را انداختم توی خانه و گوش هایم را تیز کردم.

انتظار داشتم صدای قدم های مامان را بشنوم که از پله ها پایین می آید. یا صدای پدر که در اتاقش صدایم می کند. اما فقط صدای چمدانی را شنیدم که عمه جودیت پشت سرم به زمین انداخت. بعد، عمه جودیت آه بلندی کشید و گفت: – بالاخره رسیدیم خونه. مارگارت خندید. آن موقع بود که بدترین حسی که تا الان توی زندگی ام داشته ام سراغم آمد. هیچ وقت این قدر واضح و کامل احساس نکرده بودم که گم شده ام. خانه، من رسیده ام به خانه ام. چرا این قدر این جمله حس عجیبی به من می دهد؟…

دانلود رمان خاطرات یک خون آشام از ال جی اسمیت بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان راهی به دل ابریشم (دو جلدی) از مریم ثروت

دانلود رمان راهی به دل ابریشم (دو جلدی) از مریم ثروت بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان راهی به دل ابریشم (دو جلدی) از مریم ثروت با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

با همان لباس مشکی و عکسی که میان انگشتانم فشرده می شد از پله های پشت بام بالا رفتم. صدای کوبش آهنگ طبقه پایین سرسام آور بود. به محض باز کردن درب پشت بام، باد خنکی وزید و بوی گل های شب بوی حیاط بزرگ عمارت فخاری را برایم به ارمغان آورد. با چشمانی پر از اشک به فضای مقابلم خیره شدم و عکس پدرم را در دست فشردم. با افکار ی متوهم گونه قدم جلو گذاشتم. فکرم می پرید و هربار خاطره ای در ذهنم پررنگ می شد.

خلاصه رمان راهی به دل ابریشم

یاد لبخند هایی که تا چند ماه پیش برای لحظه ای از روی لب پدرم محو نمی شد. پدری که عاشقانه او را می پرستیدم و مادر ی شیرین… اما حال ورق ها برگشته بود. پدرم در یک تصادف فوت کرد و امشب شب نامزدی مادرم با مرد جدیدی بود. آن هم نه هر مردی، بلکه مردی که سالیان سال رقیب جدی پدرم به حساب می آمد. دیگر به لب پشت بام رسیده بودم.

بدون یک لحظه فکر نرده را گرفتم و از رو ی آن رد شدم. حال هیچ حائلی بین من و افکار پریشانم نبود. آخر مگر چند وقت از مرگ پدر مهربانم می گذشت که پریچهر حاضر به ازدواج با رقیب پدرم شده بود؟ افکاری عجیب ذهنم را پر کرده بود. دلم می خواست بمیرم و پیش پدرم بروم. اصلاً همان بهتر مادر بی وفایم را با فاسقش تنها رها کنم. بگذار با یار جدیدش در کثافت شان غرق شوند…

دانلود رمان راهی به دل ابریشم (دو جلدی) از مریم ثروت بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان فندک طلایی از moonesa

دانلود رمان فندک طلایی از moonesa pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان فندک طلایی از moonesa با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان درباره دختری به اسم نگاه هست که سه سالِ کل خانوادشو از دست داده و توی گل فروشی پیش سید و بی بی کار میکنه. شبی در حال برگشت به خانه با سرهنگی روبه رو میشه که…

خلاصه رمان فندک طلایی

با صدای آلارم گوشیم چشمام رو باز کردم، کش و قوسی به بدنم دادم و روی تشک نشستم دلشوره عجیبی تو دلم موج میزد که دلیلش رو نمی دونستم. تشک و پتویی که سید برام پهن کرده بود جمع کردم و توی کمد دیواری گوشه اتاق گذاشتم. به محض خارج شدن از اتاق با چهره ی غمگین سید و بی بی رو به رو شدم به سرعت خودمو بهشون رسوندم و گفتم: _یا خدا چیشده!؟؟ قطره اشکی که از چشم بی بی افتاد دلمو ریش کرد. سید زودتر از بی بی به حرف اومد: _ دختر نساء خدا بیامرز (خواهر بی بی) بعد از به دنیا آوردن بچش فوت کرده و حالا به غیر از منو بی بی و پدرش هیشکی رو

نداره مجبوریم بریم روستا… خانواده پدرش رسمای خاص و عجیبی دارن مثل نشون کردنش برای یکی از پسرا و پووف ولی نسیم (بی بی). بی بی با گریه حرف سید رو قطع کرد: _ پس نگاه چی؟ چجوری بین دوتا بچم یکی رو انتخاب کنم!؟ پس بخاطر من نمی خواست بره! سرشو تو آغوشم گرفتم و بوسه ای روی روسری مشکی اش زدم و با بغض گفتم: الهی نگاه فدای چشمای بارونیت بشه اشکاتو نبینه… برو فداتشم اون کوچولو الان خیلی بهتون نیاز داره نمی خوای که قربانی اون رسومات مسخره بشه، میخوای!؟ صدای گریه هاش بلند تر شد طاقت اشکاشو نداشتم منم شروع به گریه کردم

و زیر لب قربون صدقه اش رفتم هر دو بهم وابسته بودیم و خبر این دوری نفسم رو بریده بود و قلبم رو می فشرد. شاید این دلشوره ای که از صبح یقمو گرفته برای همین بوده اما چرا هنوزم هست!؟ چرا تموم نشده؟! نکنه اتفاق دیگه ای هم توراهه که من ازش بی خبرم!؟ سه روز از رفتن بی بی و سید می گذشت سه روزی که مثل سه سال گذشت. بی بی چندین بار اصرار کرد همراهشون برم اما نمی تونستم… از یه طرف عمه اجازه نمی داد از طرف دیگه گل فروشی رو نمی تونستم رها کنم سید قول داد زود به زود بیاد بهم سر بزنه. امروز هم عمه خبر داد که توی مسابقه بین المللی عکاسی شرکت کرده بود و….

دانلود رمان فندک طلایی از moonesa pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان رقص سایه ها از تبلور

دانلود رمان رقص سایه ها از تبلور pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان رقص سایه ها از تبلور با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سایه های تردید و تهمت پیچک وار به زندگی ماهی پیچیده اند… سایه های از گذشته که هر کدوم رازهای رو در خودش جا داره… ماهی دختری که دستخوش تهمت های پسری  مذهبی به اسم امیر حسین شده …

خلاصه رمان رقص سایه ها

من از اردبیل برای تعطیلات تابستانی آمده بودم… از وقتی رسیدیم بهادر یک ریز از نوزاد چند ماهه و قشنگی می گفت که خاله ش تازه به دنیا آورده. می گفت بهش میگن ماهی… می گفت خیلی دوستش داره… صبح وقتی داشتیم توی حیاط تیله بازی می کردیم بهادر گفت بیا بریم دختر خالم رو بهت نشون بدم… خوشحال به طرف خونه تون راه افتادیم. وفتی رسیدیم و در زدیم مردی درشت هیکل در رو باز کرد. بابات تو اتاقی دراز کشیده بود و منقلی کنارش بود…

بهادر ازش سراغ تو و مامانت رو گرفت… اون گفت رفتن واکسن تو رو بزنن الانه میان… بهادر کنار حوض نشست و داشت ماهی های توی حوض رو به من نشون می داد… یکی از دوستای دیگه ی بابات از مستراح گوشه ی حیاط بیرون اومد… با دیدن من نیشش باز شد… من وقتی بچه بودم بیشتر بخاطر موهام و چشم هام شبیه دخترها بودم… مردک کنار من نشست… با اینکه بچه بودم ولی متوجه نگاه های کثیفش می شدم… و چشمکی که به اون یکی مردک زد… اونم کنارمون نشست…

وقتی دستی روی صورت تپل بهادر کشید با وقاحت گفت: چه تپلی تو عمو جون… صدای قهقهه بابات رو از اتاق شنیدم… گیج و منگ بود… مواد لعنتی هوش از سرش برده بود… به بهادر اشاره کردم بریم… ولی بهادر ساده هنوز منتظر آمدن خالش بود… می خواست تو رو به من نشون بده… وقتی دستم توسط اون مردک کشیده شد با تمام وجودم درد رو حس کردم… نمی دونم ولی اینقدر گل پروندم که تونستم از دستش فرار کنم… با یک قدرت عجیب پا به فرار گذاشتم ولی بهادر گیر افتاد…

دانلود رمان رقص سایه ها از تبلور pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان هوادار حوا از فاطمه زارعی

دانلود رمان هوادار حوا از فاطمه زارعی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان هوادار حوا از فاطمه زارعی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

درباره دختری نازپروده است ‌که  نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌ بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….

خلاصه رمان هوادار حوا

خب اگه خیلی دوست داره که…عقل و هوش این دختر را رویای پولدار شدن ربوده بود. سکوت کردم و در سکوت به اون اهل ازدواج نیست، دوست نداره متعهد به کسی باشه، یه جورایی آزادی طلبه. گرگ های جامعه که دخترهای زیبا را با اسکناس فریب می دادند، فکر کردم. تا ظهر کمی از نقاشی اش تکمیل شده بود. گفتم:اگه خسته شدی از روی عکست هم می تونم بکشم؟ با خودپسندی گفت: سیامک گفته باید شبیه خودت باشه. لبخند زدم: نصحیت کردن یک جورهایی با خلقیاتم جور در نمی آمد.

با اینکه می دانستم طلوع عزیزم قدم در یک راه نادرست گذاشته است ولی حرف زدن با او هم بذر کاشتن در کویر بود. صدای یاسمین را شنیدم. استاد. جانم؟ با عذرخواهی از طلوع از جایم بلند شدم. خانم مسنی با چشم های قهوه ای کنار حوض ایستاده بود و سرش پایین بود. یه خانمی اومده با شما کار داره. حوض ایستاده بود و سرش پایین بود، احتمالاً ماهی ها را نگاه می کرد. با شنیدن صدای من سرش را بلند کرد و توی چشمهایم خیره شد.

زلفا؟! لحن صدایش طوری بود که انگار سال هاست مرا می شناسد، در حالی که او برای من غریبه بود. گفتم: بله. طوری که انگار تازه متوجه حضور من شده، تکانی به خودش داد و با خنده ی حواسی گفت: عزیزم، یه لحظه فکرم به یه سمت دیگه ای رفت. لبخند مصنوعی روی لبم نشست: در خدمتم. گره ی عمیقی بین ابروانش افتاد. طوری که انگار کلمات را در ذهنش مرتب میکند. می خواستم تابلوهاتون رو ببینم… یعنی بخرم. آهان برای خرید اومدید؟ با خنده گفت: بله، بله.

دانلود رمان هوادار حوا از فاطمه زارعی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر از مرجان فریدی و مهشید قرایی مقدم  

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر از مرجان فریدی و مهشید قرایی مقدم   بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر از مرجان فریدی و مهشید قرایی مقدم با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده. اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما آیا همیشه قراره نیاز پیروز شه؟! قراره همیشه دل سنگ و بی احساس بمونه؟ با وجود یه پسر خیلی بد تر از نیاز! من که این طور فکر نمی کنم!

خلاصه رمان دختر بد پسر بدتر

به ساعت نگاه کردم و کلید رو تو قفل در چرخوندم دقیق دوازده شب بود. وارد خونه شدم و کفشام و در اوردم و گوشه ای پرت کردم و شالم رو از سرم برداشتم و با خستگی بازوهامو ماساژ دادم.برقای سالن و روشن کردم که بادیدن فرد رو به روم و میز پر از غذا های رنگا رنگ جلوم .اخمام رفت تو هم. -تو خونه من چی کار داری؟ با عجله بلند شد و گفت: – نیاز عزیزم به حرفام گوش بده من… داد زدم: – برا من ، من من نکن از خونه من بکن بیرون! زد زیر گریه و گفت: -دخترم باهام این کار و نکن! به النگو های پهن و گردنبند

بزرگ طلاش نگاه کردم، به موهای رنگ شدش، به ابرو های تتو کردش، به لباسای گرون و دماغ عملیش! پوزخندی زدم و رفتم جلوش و گفتم: -دختر؟! زنیکه تو مگه دخترم داری! اصلا من دختر نیستم! با حیرت نگاهم کرد و دستش و برد بالا و کوبید تو صورتم. سرم و فوری بلند کردم و گفتم: -گمشو از خونم بیرون! با گریه گفت: _ من اومدم برات غذا درست کردم .برات کادو خریدم .تا رابطمون و درست کنم بعد ببین تو چی کار کردی! ابروهام و به هم گره زدم و گفتم: – غذا؟کادو؟رابطه! زدم زیر خنده و بین خنده با

تمسخر گفتم: -که رابطه! با حیرت نگاهم می کرد که یهو خیز بر داشتم سمت میز و رو میزی و به چنگ گرفتم و با شدت کشیدمش که کل ظرفا و غذا ها به شدت ریختن رو زمین و صدای بدی و تولید کردن. با چشمای خوش رنگ و غرق اشکش نگاهم کرد و داد زدم: – این غذا هارو می گفتی؟ دوییدم سمت کانتر و جعبه کادویی رو برداشتم و کوبیدمش رو زمین و در حالی که لگدش می کردم داد زدم این کادو رو می گفتی؟ رفتم جلوش و در حالی که از خشم سرخ شده بودم با دست به گونم اشاره کردم و داد زدم: – این رابطه رو میگی؟…

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر از مرجان فریدی و مهشید قرایی مقدم   بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان تلنگر از شیوا بادی

دانلود رمان تلنگر از شیوا بادی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان تلنگر از شیوا بادی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

شاید این تلنگر واجب بود، شاید باید بیشتر اطرافمو می دیدم، با چشم باز. شایدم این اتفاق به خاطر شروع بدمون بود. شروعی که با دادگاه و بیمارستان و دعوا شروع شد. بد شروع کردیم. کاش خوب تمومش کنیم. دلواپسم، به خاطر مردی که روزی آینده امو تباه کرد. شایدم خودم مقصر بودم، غرور زیاد و لج بازی بیش از حد… شایدم تقدیرم این بوده و من زیادی منفی بین هستم. اگر با لجبازی روزمونو شب نمی کردیم، این آینده ی سیاه تقدیرم نبود. کاش خدا یه فرصت دیگه بهم بده، فقط یه فرصت…

خلاصه رمان تلنگر

دیشب اصلا نخوابیدم… دلهره ی امروزو داشتم دلم می خواست زودتر تموم بشه.. تا صبح به آسمون خیره بودم. دلم می خواد کابوس تموم بشه برزخ تموم بشه حتی اگه بعدش قراره به جهنم تبعید بشم… یه مانتو مقنعه ی سرمه ای میپوشم شدم شبیه بچه مدرسه ای ها بدون هیچ آرایشی از اتاقم بیرون میرم مامان تو سالن نشسته با دیدنم چشم های سرخش دوباره پر از آب میشه. _نکن دریا این کارو نکن تو که دل خوشی از اون پسره نداشتی اگرم گولت زده و به زور بهت دست زده، بگو خودم نابودش میکنم برم. _نه مامان اون غلط اضافی کرده ولی نه اونطور که شما فکر می کنید اما حالا که

این چیزا از آینده ی دخترش مهمتره… حالا که با سیاه کردن شناسنامه ام فکر کرده سفید بخت میشم… بذار منم قدمی که منتظر شه رو بردارم دلم نمی خواد بمونم و یه عمر سرکوفت بشنوم. اگه برم سرکوفت میزنم… داد میزنم… تحقیر میکنم… اما اگه بمونم همه چیز برعکس میشه..‌‌. سرکوفت می شنوم… داد میزنن سرم و تحقیرم میکنن. پس برم بهتره… رفتنم بده، ولی بین بدو بدتر باید بدو انتخاب کرد. -همیشه یقین داشتم که دختره عاقلی هستی… این شناسنامه ته… برو. امیدوارم عاقبت بخیر بشی. – مرسی مامان خوبم. مرسی. تو آغوشش فرو رفتمو عطرشو نفس کشیدم.. از مامانم خداحافظی

کردمو از خونه بیرون رفتم با پدرش تو تاکسی نشسته بودن… پدرش جلو نشسته بودو اون عقب درو باز کردم به پدرش سلام کردم بدون در نظر گرفتن اون با فاصله کنارش نشستم. پدرش حالمو پرسید و منم با تشکر کوتاهی جوابشو دادم.کمی تو سکوت گذشت راننده رادیو رو روشن کرد و صداشو زیاد. بی اهمیت به مکان و زمان از پنجره به بیرون خیره شدم و به فکررفتم به روزهای خوبی که دیگه تو خوابم نمی‌دیدمشون به لبخندهای پر غرور بابام که حالا حکم کیمیا داره… به نگاه حسرت اطرافیانم به خودم… به غرور بیش از حد خودم… – دیدی آخرش مال خودم شدی! با شنیدن صداش کنار گوشم از فکر بیرون اومدم…

دانلود رمان تلنگر از شیوا بادی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان تب تند پیراهنت از زهرا گوبانی

دانلود رمان تب تند پیراهنت از زهرا گوبانی pdf بدون سانسور

دانلود رمان تب تند پیراهنت از زهرا گوبانی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

محیا به همراه دختر پنج ساله اش هستی پا به خانه محتشم ها میگذارد و در آنجا زندگیش از نو شروع می شود… خانه ای که سید عماد محتشم همه کاره ی آن است…

خلاصه رمان تب تند پیراهنت

پرونده را که گرفتم لحظه ای معطل نکردم و به طرف بیرون اتاق قدم برداشتم اما قبل از خارج شدن به سمتش برگشتم و گفتم: _کاش حالا که این همه به فکر بچه هایید و انقدر خودتونو محق میدونید که توی زندگی شخصیشون دخالت می کنید به مربی هاتونم یاد بدین راه به راه جلوی بچه ای که جز من مادر هیچ کس دیگه ای رو نداره از مزیتای بابا و خاله و عمو داشتن حرف نزنن و ازش نخوان نقاشی پدربزرگ و مادربزرگی که تا بحال یکبارم به چشم ندیده بکشه و بعد بدون لحظه ای درنگ آنجا را برای همیشه ترک کردم.

بزرگترین هدف من از فرستادن هستی به مهدکودک تقویت روحیه و حال و هوایش بود و حس می کردم هوای آنجا از مدتها پیش سمی شده بود.با حرفهای نابخردانه و بی فکر خاله شیرین بچه ها، با دخالتهای بیجای مدیر… نگاهم را از آینه گرفتم و به جعبه روی میز که انگشتانم برای باز کردنش بیقراری می کردند دوختم. جعبه که باز شد دو گل سر براق و یک شکل با ترکیب رنگ یاسی و سورمه ای مقابل چشمانم درخشید. از همان شب تولدم در کمد پنهانشان کرده و دیگر به سراغشان نرفته بودم.

امروز درست از بعد از شنیدن حرف های خانم رمضانی دلم برای لمسشان پر کشید. این دو گل سر هدیه ی آن مرد سفر رفته بودند. همانی که دیشب پشت تلفن به هستی قول داده بود امروز فردا برگردد. فکر برگشتش باعث شد نفسم آزاد و رها از عمق سینه ام بیرون بیاید.با لبخندی که روی لبانم و برقی که در چشمانم موج می زد موهایم را شل پشت سرم دم اسبی بستم و جلوی آن را از وسط باز کرده و هر دو طرف را با گل سرها محکم کردم. با ذوق خندیدم و بی اراده کف دستم روی دهانم قرار گرفت…

دانلود رمان تب تند پیراهنت از زهرا گوبانی pdf بدون سانسور

دانلود رمان عالیه از فهیمه رحیمی

دانلود رمان عالیه از فهیمه رحیمی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان عالیه از فهیمه رحیمی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

عالیه برای مدتی به منزل عمه‌اش می‌رود. در مهمانی که عمه‌اش گرفته بود با همکاران قدیمی عمه‌اش آشنا می‌شود. ندیمه خانم یکی از دوستان عمه‌اش در مورد برادر زاده‌اش هدایت صحبت می‌کند و به هم خوردن نامزدی‌اش با دختری به نام عسل. ندیمه خانم معتقد بود هدایت قلبش از سنگ است که حاضر نشده به خاطر عسل نامزدش از گل و گیاه هایش دل بکند…

خلاصه رمان عالیه

آن شب عالیه تحت نفوذ مهتاب که اتاق خوابش را روشن کرده بود و نسیم خنکی که در حال وزیدن بود به دنیای خوش گذشته رهسپار شد و اجازه خوابیدن را از دست داد. عالیه بلند شد صندلی برداشت و کنار پنجره گذاشت و به ماه نگاه کرد و در همان حال با خود فکر کرد که چه می شد اگر این مرد چنین سابقه ی تاریکی نداشت و نظر دیگران در موردش نه منفی بلکه مثبت بود؟ اه چه خوب میشد ار به جای معصومیت مکارانه معصومیت واقعی در چهره اش تلالو داشت و سعی نمی کرد که خود را فراتر از آنچه که هست جلوه دهد. چقدر مضحک شده بود وقتی شاخه مو روی سرش قرار گرفته بود و

به او هیبت مردان رومی بخشیده بود. و مضحک تر زمانی بود که روی نردبان به گونه ای نشست که گویی سوار بر اسب است و قیچی باغبانی را طوری در دست گرفته بود که انگاری شمشیر تیز وگداخته بدست گرفته و به جنگ دشمن می رود. اه که چقدر صورتش کبود و عضلاتش منقبض گشته بود و فاقد اثری از مهر و شفقت و رحم و نوع دوستی بود. حتی هنگامی که خوشه ای از شاخه جدا می کرد و بدست عمه اش می سپرد، میشد فهمید که دارد می گوید این دهمین قربانی را هم تحویل بگیرید. عسل چقدر شانس اورد که پیش از آنکه بدست این جانی کشته شود از دست او گریخت و خود را آزاد کرد.

صبح سر میز صبحانه عمه بصورتش نگاه کرد و پرسید: دیشب خوب نخوابیدی؟ عالیه گفت: خوب نخوابیدم چون فکرم دائم مشغول بود. عمه پرسید: -به چی؟ عالیه کمی سکوت کرد و بعد گفت: به اینکه عسل هرگز نمی توانست این سنگ را بشکند و در آن نفوذ کند. عمه پرسید: زود قضاوت نمی کنی؟ عالیه سر تکان داد و به تمسخر گفت: چهر ماه زندگی تباه شده ی دختر مدرک محکمی است که نشان می دهد او هر چیز می تواند باشد جز انسان. عمه دستش را روی دست او گذاشت و گفت: اما من هنوز هم بر این باورم که آقا هدایت مرد خوبی است و همه تقصیر ها متوجه او نیست…

دانلود رمان عالیه از فهیمه رحیمی pdf رایگان بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " کتاب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.