دانلود رمان انتقام شیرین از آنل با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستانی عاشقانه از ۴ نفر که بعد کلی دردسر و اتفاقات تلخ و شیرین بهم میرسن و زندگی روزهای خوب و شیرینی رو براشون رقم می زنه اما تلاش این عاشقا به خاطر اینکه بهم برسن واقعا قابل تحسینه با پشت خالی نکردن یکی دیگه و البته باهام جلو میرن و مشکلات و کنار میزنن و زندگی رویایی برای خودشون می سازن …
خلاصه رمان انتقام شیرین
یک هفته بعد… بیتا بلیت رو جلوم گذاشت و به امیر خیره شدم _منو کشوندی اینجا که چی اینو نشونم بدی؟… می خوای بری برو… به درک. امیر: باهم میریم. بیتا: چی میگی… حواست سرجاشه… من چرا باید باهات بیام؟ امیر: اگه بمونی… و حرفش رو خورد. بیتا: اگه اینجا بمونم چی؟ امیر: یه نفر هست که زندگیت رو به لجن می کشه… من برا خودت میگم. بیتا: حتما اون نفر هم رهامه؟… نه؟ امیر : نه بابا اون آزارشم به مورچه نمی رسه چه برسه به تو.بیتا: خب باشه این به کنار… نمی خوای باور کنم حرفاتو…
می خوای با این حرفات منو بکشونی اون ور آب، بعد به چیزی که می خوای برسی نه؟ امیر: گوش کن اون یه نفر از رگ گردنت بهت نزدیک تره… من بخاطر خودت میگم برو… اصلا منم نمیام خوبه؟… فقط برو بیتا… برو تا دیر نشده. بیتا: نه نمیرم… دروغ هات رو باور نمی کنم… دیگه باورت ندارم. و از دفتر کارش اومدم، بیرون و پله ها رو دویدم بیرون، اگه حرفش درست باشه اون یه نفر کیه؟ کیه که از رگ گردنم بهم نزدیک تره؟ رهام این روزا بیشتر از هر کسی بهم نزدیک تره ولی اگه اون نیست کیه؟
گزینه ها رو یکی یکی توی ذهنم می چیدمشون و بهشون فکر می کردم، پدرم ؟ نه اون بابامه… مخصوصا از وقتی مامانم مرده من براش عزیز تر هم شدم. عسل؟ نه بابا این همه سال رفاقتمون مثلا به خاطر چی نابود شه؟زهرا و پسرش؟ ولی اونا اونجوری که امیر می گفت بهم نزدیک نیستن ولی اگه امیر بود خودش بهم هشدار نمی داد. به چراغ قرمز رسیدم و پوفی کشیدم فکرم درگیر حرفش بود، یه ثانیه می گفتم حرفاش الکیه نقشه داره ولی وقتی به لحن صداش و جدیتش و نگرانیش فکر می کردم نظرم عوض میشد…
دانلود رمان سر به راه از مریم نیکنام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پدر بهار مسافرکشی است که بدلیل تصادف باعث مرگ پسر جوانش و دو مسافر دیگر و فلج شدن خودش شده بود و برای دیه مجبور شدن خانه شان را بفروشن. و حالا بهار ساکن اتاق ته همان خانه قبلی خودشان است. با مرگ پدرش بهار تنها می شود و بدلیل چشم داشتن پسر صاحبخانه مجبور است به گفته صاحبخونه ش اونجا رو ترک کنه…
خلاصه رمان سر به راه
در مقابل حرفای جواد فقط و فقط سکوت کرده بود… آه نکشیده بود…نفرین نکرده بود ولی دلخور بود….چیزایی رو دلش سنگینی می کرد که حالا حالا زمان لازم داشت تا هضمشون کنه و با دلش کنار بیاد… عذاب وجدان در رفتار و گفتار جواد بیداد می کرد… تمام روز کلافگی و پریشان احوالیش دیده بود و لب باز نکرده بود… و همچین زمزمه های گلایه آمیزی که هراز گاهی کنار گوش یحیی می خواند و تکان های ریزی که یحیی به تایید حرفهای او به سرش می داد.
عدم حضور مهران تو همچین روز مهمی زیادی به چشم میزد و به جواد حق می داد که کلافه و گلایه مند باشه… ولی خودش نه تنها ناراحت نبود بلکه خیلی هم راضی و خرسند بود حضور مهران جز دست و پاگیری و آشفتگی ارمغان دیگری برایش نداشت… پس همان بهتر که نبود از مقابل رفتار مسئولانه ی یحیی هم که تا لحظه ی آخر کنارشون بود با یه تشکر خشک و خالی رد شده بود… از او هم دلخور بود… به همان اندازه که از جواد و محمد و فرهاد دلخور بود…
تصمیم گیری این سه مرد تمام معادلات زندگیش روبهم ریخته بود و نمی دونست چقدر زمان می بره تا دوباره مثل روز اول دلش با آدمهای اطرافش صاف بشه شاید تا قیام قیامت این حالت ادامه داشت… شایدم نه… کسی چه می دونست؟ خودش روی تشک پهن کرد و به حالت درازکش درآمد… کمرش که به زمین صاف رسید حس شیرین آرامش بهش دست داد دوتا دستش رو از دو طرف باز کرد و فکر کرد برای فراموشی و ریکاوری به زمان احتیاج داره… باید خودش به تقدیر می سپارد و منتظر آینده میشد. پلک هایش را بست…
دانلود رمان خاندان سلطنتی رذل (جلد سوم) مجموعه وحشی از مگان مارچ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد تمپرنس، زنی است که در کلابی با غریبه ای آشنا می شود و روحش هم خبر ندارد آن غریبه در واقعیت آدمکشی بیرحم است، وقتی صدای کین در انبار اکو شد آجر تیزی پشت تیشرتمو شکاف داد. قبل از اینکه بفهمم چی گفت، بهم نزدیکتر شد. نه فقط حرفاش… اعترافشه که قدرتش از یه بمب اتمی هم بیشتره….
خلاصه رمان خاندان سلطنتی رذل
حتی با اینکه دنیام زیر و رو شد، دنیا درحال گذره. حتی اگه در غصه هم غرق بشم، بازم دنیا ساعت ها و روزها رو رد میکنه. اگه تو بازش نکنی، من میکنم. اون پاکت رو از روی میز فلزی برداشت و بازش کرد. اولین قانون شکنی این هفتم نیس. هریت زیرلب چند دقیقه با خودش زمزمه کرد و من عمدا به حرفاش گوش ندادم. برام مهم نیس چی میگه. دیگه چیزی برام مهم نیس. اینطوری بهتره. اما بعدش چیزی گفت که نتونستم نادیده بگیرم. «ساختمون و تمام محتویاتش منحصرا به شخص تمپرنس رنسوم داده می شود» نگاهمو از چراغ ها گرفتم و به کاغذی که در دستان هریت بود دوختم. چی؟
هریت اونو به سمتم گرفت و من برش داشتم. در ابتدا، کلمات کاغذ محو بودن و دستمو به سمت چشمام بردم تا دیدم رو پاک کنم. انگشتام تر شدن. گریه نمیکنم. در هنر دروغ گفتن به خودم ماهر شدم. فک کنم این موضوع خوب باشه، باتوجه به اینکه چند ماهه در دروغ غرقم، حتی با اینکه نمی دونستم همش دروغ بود. پلک زدم و روی کلمات کاغذ تمرکز کردم. صدایی درونم فریاد میزد “نه” اما اون صدا رو خفه کردم. این نامه شامل حقیقت دیگه ایه. حقیقتی که باور نمی کردم واقعی باشه. چون احمقم. کین دیگه برنمی گرده. هرچیزی که درونم باقی مونده بود، ذره ذره امیدی که می گفت درمورد همه چی
اشتباه میکنم، ازبین رفت. وقتی که روی صندلی نشستم و اشک از گونه هام پایین اومد کاغذ رو مچاله کردم. به مدت چندساعت، به حروف خیره بودم. با اینکه آروم شده بودم، ولی هنوز داغون بودم. تا اینکه چندبار پلک زدم و تونستم بصورت واضح ببینم. کین انبار رو برام باقی گذاشت. چطور جرات کرد؟ برای اولین بار از زمانی که چشامو روی این حقیقت که راف مرده باز کردم، چیزی بیش از پوچی حس کردم. خشم. درونم خشمی وجود داره و آماده فورانه. چطور جرات کرد؟ از روی نیمکت فلزی بلند شدم و بین اتاق نشیمن فسقلیم و فضایی که بعنوان آشپزخونه در آپارتمانم قرار داره قدم زدم…
دانلود رمان بلندترین سکوت از Specialstar با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان واقعى چهار انسان که روى کره ى خاکى زندگى مى کنند… نقطه مشترک انها، سکوتى ست با جنس هاى متفاوت… ترانه، دختر رئیس باند قاچاق مواد مخدر است که تا به حال فعالیت چندانى نداشته. اما شرایطى پیش مى آید که او را وارد بازى خطرناکى مى کند… کیارش، یک فرد آموزش دیده و حرفه اى است که به عنوان راننده به باند پدر ترانه وارد مى شود. اما او نمى خواهد فقط یک راننده باشد. براى اهداف بزرگترى به میدان آمده است…
خلاصه رمان بلندترین سکوت
سنا روی تخت دراز کشیده بود و کتاب میخواند او در حال پس دادن یکی از امتحانان مهم زندگی اش است. چقدر مقاوم و محکم مبارزه می کند. در ظاهر هیچ چیزی تغییر نکرده و لبخند روی لبانش است اما در درونش هیاهوی بی سابقه ای به پا شده که سعی دارد او را از پا درآورد. بابا هر روز سرکار می رود و مامان مانند پروانه ای به دور سنا می چرخد و از او مراقبت میکند. انگار همه چیز مثل گذشته است. با این تفاوت که یک نفر به زودی به خانواده ی ما اضافه می شود. مامان در
پوست خود نمیگنجد و در تدارک تهیه سیسمونی برای نوه اش است و میخواهد سنگ تمام بگذارد. در چهره بابا هم خوشحالی همراه با غمی دیده می شود که نمیتواند آن را پنهان کند اما ما نادیده می گیریم. من نیز بیشتر اوقات در اتاق سنا هستم حال که تابستان است و فشار درسی زیاد نیست، می توانم به او کمک کنم با او حرف میزنم درباره آینده و اتفاقات خوب و بدی که ممکن است رخ دهد. رفتارهای ما برایش حکم ترحم را ندارد زیرا میداند که کارهای ما از صمیم قلب است و از روی
مهربانی عشقمان به اوست. به خواسته سنا همسرش از زندگی ما حذف شده و نامش هیچ گاه بر زبان ما جاری نمیشود حتی اگر مجبور باشیم. تنها کسی که هنوز نتوانسته با این داستان کنار بیاید امیر سجاد است. گوشه اتاق می نشیند و فکر می کند. با این کارش احساس کینه و انتقام جویی را در خود می پروراند… من هم اگر مانند او تنها باشم همین اتفاق برایم افتد و فکرم لحظه ای آرام نمی گیرد. بی غیرت نیستم که خواهر دلبندم اذیت شده و من سکوت میکردم. کار دیگری می توانستم بکنم؟
دانلود رمان کی گفته من شیطونم از SHADI_73 با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق پسر عموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…
خلاصه رمان کی گفته من شیطونم
وقتی رسیدیم در ماشین رو محکم بستم پیاده شدم… آروم شنیدم که میگفت: – دختر ی دیوانه زد در عزیز رو شکست… خنده ام گرفت راست میگفت تمام عصبانیتم رو سر در بیچاره در آوردم… صبری خانم تو اشپزخونه داشت شام رو آماده می کرد…. – سلام. برگشت چشم های اونم قرمز بود معلوم بود گریه کرده – سلام دخترم به سلامتی مامان و بابا رفتن… -اره صبری خانم. – باشه بیاید شام رو آماده کردم. -شما بخورید من کارم طول میکشه. – پس به آقا میگم منتظر بمونه تا شما هم بیاید… رفتم وضو گرفتم بعدش رفتم تو اتاق لباس هامو عوض کردم… بعد از مریضی بابا تصمیم گرفته بودم که همه ی
نماز هامو بخونم تا خدا بیشتر بهم کمک کنه… یک هفته از رفتن مامان و بابا میگذشت دیگه کم کم داشتم به نبودنشون عادت می کردم… همین که از مامان میشنیدم بابا حالش داره بهتر میشه برام کافی بود… داشتم جزو هامو نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد… شماره اش نا آشنا بود… – بله؟ – سلام خانم خوش اخلاق. – شما؟ – دستت درد نکنه دیگه من رو نمیشناسی ده روز پیش زنگ زدم یادت نمیاد؟؟؟ اهان این همون پسر منگولست که زنگ زد من رو بیدار کرد نصفه شب… – کارتون رو بگید؟ – وای باز که تو خشن حرف زدی؟ – آقای محترم زنگ زدی به من میگی تو خشنی… خدا همه ی عریض
های اسلام رو شفا بده… تلفن رو قطع کردم… دوباره زنگ زد… اه اگه گذاشت درس بخونم الان فردا آرمان پدر من رو در میاره… جواب دادم… – آقا لطفا مزاحم نشو من درس دارم… – ای جونم داشتی درس میخوندی… خوب کی قرار بذاریم همو بینیم… -چی داری برای خودت قرار میذاری منم اصلا شما رو نمیشناسم چه برسه به این که بخوایم قرار بذارم اگه یک بار دیگه مزاحم بشی من میدونم و تو… قطع کردم گوشیم رو هم گذاشتم سر سایلنت… صدای ترمز ماشین آرمان اومد… وای عزائیل اومد… کم کم داشتم بهش یه حسی پیدا می کردم… نمیدونم چه حسی بود ولی خدا کنه حس عاشق شدن نباشه…
دانلود رمان عشق را سانسور کردند از نیلوفر لاری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درست وقتی که خانواده بزرگ و سنتی میرزا آقاخان پناهی از شهرت و معروفیت پسر مداحشان غرق غرور و سرورند و از امتیازات خاص حاصل از آن بیوقفه بهره میبرند ناگهان فیلمی خصوصی از یک محفل پنهانی در شبکه های اجتماعی و تلویزیون های آنور آب پخش میشود و از دختری به نام محبوبه پناهی، خواهر مداح معروف، که صدای خوش و رقص زیبا و منحصربه فردی دارد به عنوان گوگوش دوم ایران یاد میشود…
خلاصه رمان عشق را سانسور کردند
مقصدمان یک دهکده ی زیبای کوهپایه ای بود. پشت انبوه درختان ممرز و شمشاد و راش و افرا. تک و توک چراغ بعضی از خانه های روستایی و ویلا نشینان تهرانی روشن بود .یادم نمی آمد پیش از این به این روستا آمده بودیم یا نه؟ بعد از پشت سرگذاشتن یک جاده ی پرپیچ و خم و سنگلاخی و گذشتن از چند سربالایی و سرپایینی به یک خانه ی گلی کوچک و جمع و جور رسیدیم که روی یک تپه قرار داشت و دور تا دورش با نرده های چوبی که دیگر رنگ و رویی بهشان نمانده بود حصار کشیده بودند.
انتظار نداشتم کنار درچوبی زهوار در رفته ی آن “کله چو” (خانه ی گلی) محقر و فقیرانه که به نظر متروکه می رسید توقف کند و بعد از این که کمربندش را باز کرد و داشت از ماشین پیاده می شد به من بگوید: -دوست داشتی بیا پایین! نمی دانم باید از اینجا بودنم بیشتر تعجب می کردم یا این که با این ملایمت داشت به من حق انتخاب می داد؟ آن لحظه فقط یک سوال بود که تمام ذهنم را به خود مشغول کرده بود و دلم میخواست هرچه زودتر یک نفر بهش جواب میداد.
“اینجا کجاست و ما اینجا چه می کردیم؟” هم درخودم میلی برای پیاده شدن نمی دیدم و با نوعی ترس و احتیاط درخودم عقب کشیده بودم هم فکر میکردم اگر نروم حتما چیزی را از دست میدهم! شاید اگر دنبالش میرفتم به جواب این معما هم میرسیدم و می فهمیدم ما برای چه به اینجا آمدهایم. نمیدانم وقتی محمد به مامان زنگ زده بود که بگوید مرا از دانشگاه برداشته و ما با هم هستیم چیزی در این باره که قرار است به کجا برویم هم به او گفته یا احیانا قرار بود مامان از آن بی اطلاع بماند؟…
دانلود رمان آموروفیلیا (دو جلدی) از ساحل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد یه دختره که برای کار وارد خونه یه مولتی میلیونر پلی بوی میشه. یه سوتفاهم بین امیلی و ادوارد شکل میگیره که باعث ورود اونا به دنیای هم میشه دنیایی که در اون هم ادوارد و فیتیش های عجیبش وجود داره، هم فوبیای امیلی و هم… سوتفاهمی که ادوارد میخواد از اون برای ضربه زدن به رغیبش استفاده کنه…
خلاصه رمان آموروفیلیا
“از زبان امیلی” اشک هامو به زور عقب نگه داشته بودم فقط میخواستم برم بیرون از اینجا. سریع لباسمو عوض کردمو داخل کمد گذاشتم. لب هامو بیشتر فشردم تا بغضم نشکنه و چندبار پلک زدم. دوتا قطره اشک سمج فرار کردن. زود پاکشون کردمو خواستم برم اتاق رایان که دیدم تو قاب دره. یهو گر گرفته بودم. نکنه منو وقتی داشتم لباس عوض می کردم دیده بود. حالم بدتر شد که رایان با چشم هایی که هیچ حسی ازش پیدا نمیشد گفت: بیا این حقوق امروزت. پاکتی رو به سمتم گرفت. ازش گرفتم که گفت: فکر نکن میتونی زرنگ بازی در بیاری امیلی. ادوارد کلارک سه برابر سن تو تجربه داره.
با این حرف برگشت تو راهرو و دور شد. من موندم و حرفش که نمیفهمیدم منظورش چیه. ادوارد کلارک زرنگ بازی؟ تجربه؟ منظورش چی بود واقعا؟ پاکتو باز کردم. از دیدن سه ده دلاری داخل پاکت قلبم داغ شد. حداقل این زجر کشیدن ارزششو داشت. سریع یکی از ده دلاری ها رو برداشتم. تو جیب داخلی پالتوی کهنه ام گذاشتم. این میشد جیب پس انداز ها. یکی دیگه رو تو جیبم گذاشتم برای شام. یکی تو جیب شلوارم گذاشتم برای پول پانسیون. از عمارت کلارک خارج شدم. انقدر از گرفتن اولین حقوقم خوشحال بودم که همه چی یادم رفت. حتى تحقیر و توهین ادوارد در حقم.
تو مسیر یک شام گرم خوردمو ساعت ۹ رسیدم به پانسیون. تام جلو در منتظرم ایستاده بودم. بهش که رسیدم گفت: -چرا انقدر دیر کردی دیوونه شدم از فکر و خیال. خندیدمو گفتم – تو دیوونه هستی تام. تقصیر من نیست. سرکار بودم. بعد هم شام خوردم. اخمی کردو گفت:- چرا نیومدی اینجا با هم شام بخوریم؟ ازش جدا شدمو گفتم: – آخه گرسنه بودم. نهارم نخورده بودم. اخمش بیشتر شد و گفت – چرا نهار نخوردی؟ نگاهش کردمو به دروغ گفتم – وقت نشد… حالا چرا منو سین جین میکنی. خندید و گفت: نگرانت بودیم… بیا بریم تو… با هم، هم قدم شدیم. تام هم زمان مثل خواهر و برادرم بود…
دانلود رمان سوگ سیاوش از شاهرخ مسکوت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصهی سیاوش از ماجرای شکار دو تن از پهلوانان ایران زمین شروع میشه. طوس و گیو. در میانهی شکار، در نزدیکی مرز توران، طوس و گیو خوب رویی رو تنها و سرگردون پیدا میکنند. گلوی جفتشون پیشش گیر میکنه و در نهایت بدترین تصمیم ممکن رو میگیرند…
خلاصه رمان سوگ سیاوش
“سوگ سیاوش” تاثیری “در مرگ و رستاخیز” است از “شاهرخ مسکوب” که یکی از فاخرانه ترین آثار نوشته شده درباره ی این داستان دوست داشتنی شاهنامه را ارائه می کند. “شاهرخ مسکوب” مثل همیشه گنجینه ای از تحقیق و پژوهش فراهم ساخته که گوهر ادب از آن سرازیر است. افزون بر زیبایی های ادبی و پژوهشی کتاب “سوگ سیاوش”، تحلیل های عمیق و فلسفی وی از اساطیر و شخصبت های افسانه ای و حماسی ایران کهن نیز نمره مثبت این کتاب محسوب می شود.
تاثیر شامل مگامه ای است که در آن “شاهرخ مسکوب” به اختصار داستان “سوگ سیاوش” را بازگو می نماید پس از آن سه قسمت اصلی کتاب با عنوان های “غروب” و “شب” و “طلوع” قرار گرفته است. در قسمت نخست تاثیر با عنوان “غروب” نویسنده ضمن ارائه ی اطلاعات مختصری از اسطوره های کهن ایران، شرح نمایانیش جهان و انسان و جدال نیک و بد، داستان سیاوش را آغاز می کند. سیاوش همان مرد بلندرفتار و باوقار است که خواهان مرگ نیست اما زمانی مرگ به او تحمیل می شود،
چنان رفتار آزادانه ای از خود نشان می دهد که برای همیشه به چهره ای ماندگار و مثال زدنی از یک شهید واقعی بدل می شود. قسمت دوم کتاب “سوگ سیاوش” که “شب” نام دارد، تحقیق رویکرد شخصیت هایی همانند کاووس و سودابه و افراسیاب و گرسیوز است که در مقابل مرگ ، به هر نحوی، قادر به تصمیم گیری نیستند. در نهایت قسمت سوم تاثیر با عنوان “طلوع”، انسانی است که با مرگ به صورت فاعلانه ای برخورد می کند و اراده ی خود را به رخ آن می کشد و این شخص کیخسرو، بچه سیاوش است…
دانلود رمان پنجره ها میمیرند از محرابه سادات قدیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه قصه ی پسریه که وقتی راهی رو می رفته ایمان داشته که درست می ره و حالا…! همیشه برای مردد بودن فرصت هست! همیشه برای اینکه تردید و شک به دل آدم راه پیدا کنه نشونه هایی هست! روزهای سخت و تلخ و بالا و پایین های زندگی پسری رو می خونیم که قطارش از ریل خارج شده و داره سعی می کنه دوباره به مسیر هدایتش کنه!
خلاصه رمان پنجره ها میمیرند
صدای ناقوس کلیسا آرامشمو بهم زده! نه تنها صداش بلکه ارتعاش شدیدش هم همه ی وجودم رو می لرزونه! اونقدری که حس می کنم زمین زیر پام در حال فروپاشیه! سرمو فرو کرده ام توی اون زنگوله ی بزرگ برای اینکه از دنیا بریده بشم! تنها چیزی که می بینم فلز سرد بدنه اشه و تنها چیزی که می شنوم صدای دنگ دنگ کر کننده اش! این خیلی عالیه! اینکه کل دنیا اون بیرون باشه اما تو جاش بذاری و کاری کنی برات نباشه! صدایی که اسمم رو بلند به زبون می یاره.
باعث می شه پلک های سنگینم رو از هم فاصله بدم. مات به سیروانِ برزخیِ بالای سرم نگاه می کنم و حس می کنم داره به زبون کردی چیزی می گه که من متوجه نمی شم! دوباره پلکهامو روی هم می ذارم، این بار محکم تر تکونم می ده و صدای ناقوس که نه اما صدای زنگ واحد هم به تکونش اضافه می شه! پس تو کلیسا نیستم! نه صدای ناقوسه و نه ارتعاشش! قدرت دستای این مزاحمه که رعشه به تنم انداخته و خواب رو از سرم پرونده! صدای ممتد زنگ در که قطع می شه،
می شنوم که سیروان به فارسی می گه: پاشو دیگه! با همون چشمای بسته بی انگیزه و خالی از هر نیرویی می پرسم: چرا؟! صدای عصبیش روحمو خراش می ده: چرا چی؟! پاشو می گم پاشنه درِ کند! چشم باز می کنم که بپرسم کی؟! راه می افته سمت در اتاق و توضیح می ده: یارو با تو کار داره، عجیب هم شاکیه! پاشو یا ردش کن بره، یا بیارش تو! دو زار آبرومانه داره به باد می ده! سر جام می شینم و صدای حرف زدنی رو از بیرون اتاق می شنوم. دستم چنگ موهام می شه و…