دانلود رمان هفت خاج از فاخته حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در شبی که باران همزمان متوجه خیانت خواهر و نامزدش و همچنین بالا کشیدن داراییشان توسط دشمنی مجهول می شود، توسط نامزدش، سعید به او داروی مخدر اسکوپلامین تزریق می شود. او که در گریز از سعید است حینی که هوشیاری اش تحلیل می رود کسی را زیر می گیرد و با تهدید های سعید بنا بر لو دادنش به پلیس، مجبور به فرار از ایران می شود و اتفاقاتی گریبانش را می گیرد که پس از چندین ماه تصمیم به بازگشت می گیرد تا از دست رفته هایش را پس بگیرد.از سمت دیگر کامیاب است، پسری در به در به دنبال کار و عاشق پیشه پریسا خواهر باران. به طور اتفاقی باران را در بازی در عوض پول می برد و این می شود آغاز آشنایشان…
خلاصه رمان هفت خاج
با تو نبودم، تو آدرستو بده بیام همه سوئ تفاهم ها رو برطرف کنم. برو کامیاب… پسره جوالق. تا دیروز نمی تونست آب دماغشو بکشونه بالا حالا می خواد بیاد واسه من سوء تفاوت هارو برطرف کنه. تو اول بگو اون دختره کی بوده دیشب راه انداختی دنبال خودت…؟ تو حواست پی خودت باشه که حاج خانوم تنبونتو دور سرت پاپیون نکنه. نمیفهمی کامیاب. جلو آمد و با دو انگشت چند ضربه به سر ش زد و گفت:
قد دراز کردی، ولی اینجا پوکه هنوز. اخم هایش را در هم کشید، لب هایش به حالت تمسخر کج شد و سر جلو کشید و مستقیم به چشمان قهوه ای رنگش خیره شد و گفت: آقا ما پت و مت اصلا، شما آیکیوسان! بس کن تو رو حضرت عباس. مرد عقب رفت و به پشتی مبل تکیه زد. نگاه کامیاب چرخید تا روی او. موهای جوگندمی براقی داشت، خوش حالت بود و به چهره استخوانی اش جذابیت خاصی می بخشید. آستین بلوزش را تا آرنج بالا زده و یک دستش را زیر چانه اش گذاشته بود.
یک آن به سمت کامیاب برگشت و نگاهش را غافلگیر کرد. نچی گفت و اخم در هم کشید. چته پسر تو؟ چرا باز این جوری زل زدی به من؟ کامیاب شانه ای بالا انداخت و به پشتی مبل تکیه زد. کمی بین دو ابرویش را خاراند و گفت: هیچی، داشتم فکر می کردم بزنم به تخته تو هم خوش تیپیا. چشمکی نثارش کرد و سیبی از ظرف میوه روی میز برداشت. همانطور که سیب را توی دستش می چرخاند، گفت: میگم کیا زنت کو؟ کیانوش ابرو بالا برد، انگشتانش را در هم گره کرد و به جلو مایل شد.
دانلود رمان کلاغ سفید در مرداب از بهار سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلانا طی یک سفر، وارد بازی جدیدی از زندگیش میشه و برای فرار از خانواده متعصبش، به اون سفر ادامه میده و قصد میکنه در شهر جدید بمونه. اما هیچوقت فکرشو نمیکنه که سرنوشت قراره بازیهای زیادی رو سرش بباره.
خلاصه رمان کلاغ سفید در مرداب
نمیخوای ماهیتت براش رو بشه یا ؟…آذرفر مشکوکانه اضافه کرد. یا قضیه یه چیز دیگه اس… دلانا به عادت همیشگی اش تندتند پلک زد و گفت: اگه منو با شما ببینه به شمام شک میکنه آذرفر به صندلی اش تکیه داد و موشکافانه دلانا را نگریست. دلانا با نگاه دلهره آورش سمت در خروجی رستوران را پایید وقتی عطا و حیران را ندید تقریباً از رفتنشان مطمئن شد و نفس راحتی کشید.
آذرفر خونسردانه به خوردن صبحانه اش ادامه داد و گفت نگفتی چرا رفتی اسکله؟
دلانا خشکش زد تازه نفس راحتش را کشیده بود ولی انگار آذرفر قصد نداشت آب خوش از گلوی دختر پایین برودا…. اذرفر لقمه را در دهان جوید و نگاهش سوزنی شد. اینا آدمای قابل اعتمادی نیستن… دعوا و گرفتن انتقام خونوادگی ام .بینشونه… حواست پی خودت نباشه تو رو بی سروصدا میکشن. دلانا نفسی گرفت سعی کرد به خودش مسلط باشد. حواسم هست. آذرفر لقمه اش را با طمأنینه جوید و به صندلی اش تکیه داد.
از من گفتن بود! … در ضمن تو هنوز کارمند منی، بدون اجازه من و سرخود چرا باید بری تو یه کار دیگه؟! دلانا کلافه وار پاسخ داد. اگه پیشنهادشونو قبول نمیکردم شک میکردن بهم… نتونستم چیزی بگم چون از این طرف گیرم
آذرفر به صندلی اش تکیه کرد و در نگاه دختر غرق شد. دلانا را در آن یکسال خوب شناخته بود. میدانست صداقت و پاکی اولویت کارش است. بارها او را به هر طریقی امتحان کرده بود.
دانلود رمان یادداشت های یک زن از زهرا علیزاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان یادداشت های یک زن روایت عشق آتشین و داغ دختر هفده ساله روسی با پسر ایرانیه… عشقی که بعد از سال ها دوباره شعله ور شده اما اینبار خسرو با یه بچه برگشته!
خلاصه رمان یادداشت های یک زن
از اتاق بیرون رفتم تا به همکارهایم کمک کنم. محیط بیمارستان روانی همیشه برای من سنگین و عجیب است. در اینجا اذیت نمی شوم اما ذهنم سخت درگیر می شود. به این فکر می کنم چه شده که انسان هایی که یک روزی شبیه ما بودند و زندگی عادی خودشان را داشتند امروز اینجا بستری هستند و احتمال اینکه هر یک از ما در درونمان کسی را داشته باشیم که دوست دارد شبیه آدم های اینجا شود چقدر است؟ احتمال اینکه ما هم روزی فکر کنیم دنیا با همه زیبایی هایش چیزی برای ما ندارد، ما هم خسته شویم از زندگی آدم بزرگ ها و ترجیح دهیم حصاری دور خودو دنیای بیرون بکشیم و در
انجمادی دردناک به سر ببریم. چیزی که ما را از این ها جدا می کند، چیزی که باعث می شود ما این سر طیف باشیم و آن ها آن یکی سرش، امید است… بله امید انسان را از جمود و انزوا رهایی می دهد، امید است که باعث می شود ما زندگی عادی را با همه مشکلاتش به دنیای فانتزی بیمارهایی مثل لیلا ترجیح بدهیم. دو ساعت بعد که کارهایم تمام شد و به اتاقش سر زدم بیدار بود و داشت با هم اتاقی اش حرف می زد. مرا دید اما حالت چهره اش فرقی نکرد. اکثر مواقع حالت صورتش سرد و بی تفاوت بود، برعکس چشم هایش که وقتی به عمقش نگاه می کردم دنیایی را درونش می دیدم و
همین باعث میشد فکر کنم این بیمار برای من با بقیه فرق دارد. با لبخند به سمتش رفته و گفتم: نمی خوای کمی توی حیاط قدم بزنی؟ دفعه قبل هم وقت هواخوری توی اتاقت نشسته بودی سیما، دختر جوانی که روی تخت بغلی او نشسته بود و تا چند لحظه قبل داشتند با هم حرف می زدند با پوزخند گفت: از کی تا حالا شما دلسوز ما شدین؟ سیما وسواس فکری شدیدی داشت و یکبار دست به خودکشی زده بود. لیلا که از جایش بلند شد سیما با حرص گفت: باهاش نرو، اون می خواد یه حرف هایی از زیر زبونت بکشه و ثابت کنه که تو مریضی.. حرفشو باور نکن. لیلا گفت: ـ نگران نباش، حواسم هست….
دانلود رمان گدایی از تاکی (taki) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاترینا مورنو ساکن ایتالیا که از قضا یک رگ ایرانی هم داره…روانشناسی خونده و به خاطر نجات یک دختر از خودکشی بدجوری سر و صدا راه انداخته، با مردی به نام ژاویر جاوید آشنا میشه تا درمانش کنه، ژاویری که سالمه اما از نظر بقیه نه…یه مرد که زندگی خوبی داره اما چون کینه ای هست فکر میکنن دیوونست…و اینجوری سرنوشت دست به دست هم میده تا خانوم روانشناس هم درگیر کینه ی ژاویر جاوید شه! کینه ای که از خود روانشناسا سرچشمه میگیره
خلاصه رمان گدایی
عوضی ای زیر لب بهم گفت و همونطور که به سمت در میرفت ادامه داد: به آنا میگم کارای نصف کاره ی مدیر برنامه قبلی رو برات بیاره و رفت بیرون و درو بست…با لبخند به در بسته شده نگاه کردم جالب بود برام، تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم در اصل برای جلسه اول کاری خیلی راحت و البته غیر عادی بود ولی خب میتونیم این راحت بودن بیش از حدش رو به حساب دیوونه بودنش بزاریم.
حتی به روز فکرشم نمیکردم اون دکتر خشن و مغرور بخواد از دیوونه بودنش بهم بگه، نکنه منظور پدرش از رفتارهای عجیب و عصبی ژاویر همین بود؟ و چون نمیدونه فکر میکنه پسرش ازش دوری میکنه یا از همه زده شده. پس
اگه همه ی رفتارای به قول پدرش پرخاشگرانه و آدم گریز بودنش برای همین رازشه نیاز به درمان نداره… و اگر نیاز به درمان نداره پس باید حقیقت هدفم از اینجا اومدنو بهش بگم، نمیتونم با دروغ صمیمیت ایجاد شده بینمونو خراب کنم… مطمئنم درک میکنه.
ژاویر بر خلاف قیافه ی مردونه و پر جذبهش میتونه به دوست مهربون و خوش خنده باشه… به قیافه ش نمیخورد انقدر زود با آدم مچ بشه. شاید اینم یکی از خصوصیات دیوونه بودنه.. بعد از اینکه آنا کلی پرونده و اطلاعات بهم داد شروع کردم به برنامه ریزی…فکر نمیکردم رئیس به شرکت انقدر سرش شلوغ باشه. به زور وقتارو با هم هماهنگ کردم و درباره موضوعاتی که قرار بود صحبت بشه تحقیقاتی انجام دادم…. نود درصد ملاقات ها برای تمدید قراردادها بود. با خستگی به ساعت نگاه کردم. ساعت یک بعد از ظهر بود.
دانلود رمان تاوان دخترانگی هایم از لوبیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به اسم آواست… دختری شونزده ساله که توی این سن کم اسیر مشکلات زیادی میشه… دختری که توی کشور غریب به طرز وحشیانه ای بهش دست درازی میشه…
خلاصه رمان تاوان دخترانگی هایم
پنیر رو رو نون مالیدم و لقمه ام رو تو دهنم گذاشتم. لیوان چای رو به دهنم نزدیک کردم و در همون حین صدای ماهک تو گوشم پیچید. -آوا من رفتم، بای. صدای در نشون از رفتنش می داد. لیوان چای که خالی شد، روی سینک قرارش دادم و وسایل اندک روی میز رو داخل یخچال گذاشتم. کوله قرمز رنگم رو به دست گرفتم و بعد از نگاهی جزئی به خونه، ازش خارج شدم.از ساختمان بیرون اومدم و با نگاهی به اطرافم، قدم برداشتم سرم رو پایین انداختم و چشم هام رو کفش های قرمزم که امشب قرار بود کوچه ها رو متر باهم طی کنیم، دوختم. این کفش ها رو خیلی خیلی دوست داشتم! چون هدیه
مامان بزرگم بودن. با یاد و خاطره مامان بزرگ لبخند صورتم رو پر کرد و با همون لبخند نگاهم رو به برگ های روی زمین دوختم که صدای خش خش برگ ها نشون از پاییز و فصل عاشقی می داد! خورشید در حال غروب بود و صحنه جالبی رو برای آسمون به پدید آورده بود. قاطی شدن رنگ زرد و آبی و نارنجی بدون شک فوق العاده و البته غم انگیز بود. قهقهه پسری از فاصله نزدیکم به گوشم خورد. بلندی صداش باعث شد به سمتش مایل بشم و مسیر دویدنش رو با چشم هام دنبال کنم. پسرک پنج شش ساله ای که با شادی و نشاط میون برگ های رنگارنگ می دوید و دختری هم هم سن و سال
خودش دنبالش روونه شده بود. تلخ خندی به صحنه های روزگار زدم و با فرو کردن دستام تو کاپشن لجنی رنگم، به راهم ادامه دادم. یه روزی هم پسر دایی شیطونم دانیال دنبال من می دوید و من با قهقهه فرار می کردم. زندگیمون با همین کودکی های کوچیک عطر و بو داشت. اما حالا اون یه آقای دکتر با جذبه و مغروره و من یه دختر گاهی گوشه گیر و افسرده و گاهی لبخند به لب و شیطون! گذر زمان آدم رو به کجاها که نمی کشونه. آهی کشیدم و نگاهم رو به آسمونی دادم که حالا تیرگی و ستاره های چشمک زن تو دامنش به چشم می خورد. از خیابون شلوغ که باعثش تردد ماشین ها بود گذشتم…
دانلود رمان دشمن جون از فاطمه حمیدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دست هام عرق کرده و هر بار برای پاک کردنش دامنم رو تو مشت مچاله میکنم. دهنم خشک شده و حس میکنم یک قلوه سنگ توی گلوم انداختن. مغزم فرمان میده در رو بزنم ولی قلبم با این کار راضی نیست. نمیدونم تا کی باید جنگ بین احساسات متضادم رو تحمل کنم. آخرش که چی؟ باید این کار رو میکردم…
خلاصه رمان دشمن جون
وقتی چشم باز می کنم روی تختی هستم که مال من نیست. سرم بدجوری درد میکنه و حس میکنم یک وزنه صد کیلویی روی قلبمه، حالت تهوع شدیری هم دارم. از جا بلند میشم، طول میکشه تا همه چیز رو به خاطر بیارم. من توی اتاق مهدیار بودم، بعد سبحان اومد و… وای وای کم کم داره همه چیز یادم میاد، اون عوضی ها من رو دزدیده بودن؟ نکنه مهدیار قاچاقچی یا خلافکاره؟ چرا باید خودش رو جای یک بیمار بزنه و بیاد خونه باغ؟ در اتاق باز میشه و مهدیار و سبحان میان داخل.
-شما ها به چه جرعتی منو آوردید اینجا؟ ببینم خدا و پیعمبر سرتون نمیشه؟ انسانیت ندارید چرا منو دزدید؟ حتما یک نقشهای دارید که لو رفتید! جلوی مهدیار میرم و زل میزنم توی چشم های فراریش: چیه جرعت نداری نگاهم کنی؟ خیلی دو رویی مهدیار، جلوی ما ادعای خدا و پیغمبرت میشد و از پشت داشتی برای حاجی که انقدر دوستت داره نقش بازی می کردی؟ چرا؟ بخاطر گنجه لابد؟ حتما توی خونه باغ گنج پیدا کردید که نقش بازی میکنید. مهدیار و سبحان نگاهی معنادار بهم می کنند.
-طناز بشین باید با هم حرف بزنیم. – من با… مهدیار این با میپره وسط حرفم و با لحنی جدی و محکم میگه: حوصلهی یکی به دو ندارم، بشین و گوش بده. سبحان خودش روی صندلی چرمی وسط اتاق مینشینه: ببین دختر خوب من و مهدیار برای یک ماموریت مهم اومدیم تو خونه باغ، و تو وسط ماموریت ما یک گاف بزرگی. اگه همکاری کنی و دهنت رو بسته نگه داری، میتونی به زندگی عادیت برسی ولی اگه بخوای دهن لقی کنی، من و مهدیار مجبوریم ببرمیت یه جای امن که خوب توی این شرایط کار برای هر دوی ما سخت تر میشه…
دانلود رمان آرمینا از khazoon با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به اسم آرمینا ست که برای داداش دوقلوش به نام آرمین اتفاقی میوفته و مجبور میشه واسه یه مدت نقش داداش دو قلوش رو بازی کنه و در همین راستا با سه تا پسر به نام های دانیال، ماکان و سپهر توی کانادا هم خونه میشه و…
خلاصه رمان آرمینا
با شروع کلاسا، منم دیگه حواسم رو دادم به درس و کلاسام و سعی کردم دانی و رفتار زشتش رو فراموش کنم دیگه بیشتر وقتم رو توی کالج بودم زمانی که به خونه میومدم هم اگه دانی خونه بود، می رفتم توی اتاقم نمی خواستم چشمم بهش بیفته یا حرفی بزنه که مجبور بشم جوابش رو بدم. تنها زمانایی که مجبور بودم ببینمش موقع شام بود و هر چهار روز به روز آماده کردن میز و شستن ظرفا با من بود از اون جایی که توی ایران با آرمین کلاسای زبان فرانسه و انگلیسی رو گذرونده بودم از نظر صحبت کردن مشکلی نداشتم و همه چی خوب بود.
توی کالج هم یه همکلاسی خوب پیدا کرده بودم به اسم ساینا ساینا دختری با پوست سفید و موهای بلند بلوند و چشمای سبز تیره بود یه دختر کانادایی که از نظر هیکل مثل خودم ریزه میزه و ظریف بود. از بین بچههایی که باهام همکلاسی بودن ساینا از همه بهم نزدیک تر بود و توی همین مدت کم، دوستای خوبی برای هم شده بودیم طوری که یکی از روزا که توی محوطه با ساینا داشتیم قدم می زدیم و در مورد یکی از کلاسا حرف میزدیم چشمم به سپهر افتاد که داشت با یه لبخند شیطون نگامون می کرد تعجب کرده بودم چرا این جوری نگاه میکنه؟!
که دیدم خودش با همون لبخند داره به سمتمون میاد. سپهر به فارسی گفت:سلام آرمین جون خوش میگذره دیگه؟ و با چشم و ابرو به ساینا اشاره کرد. به فارسی گفتم: سلام. تو نمی خوای دست از این مسخره بازیا برداری؟ و بعد به فرانسه اون دو تا رو به هم معرفی کردم. _ساینا همکلاسیم و سپهر هم همخونه ام. بعد از این که اونا با هم آشنا شدن و دست دادن چون یکی از دوستای ساینا صداش کرد، با عذرخواهی از پیشمون رفت و من موندم و سپهر. سپهر ــ میگم استعدادت خیلی زیاده آرمین جان میذاشتی می رسیدی این جا، یه کم با محیط آشنا میشدی!
دانلود رمان یادگار نرگس از مائده باوندپور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگار دختر ۲۲ ساله ای که در کنار خاله و پدربزرگش زندگی می کند. روابط سرد موجود در خانواده از او دختر آرام و مغمومی ساخته است. زندگیش با پیدا شدن یک مزاحم ناشناس که ادعا می کند از گذشته او با خبر است متحول می شود. حقایقی برملا می شود که او را کنجکاو می کند برای دانستن و کشف رازهای…
خلاصه رمان یادگار نرگس
صبح بعد از نماز دیگر خوابم نبرد. ساعت ۱۰ کلاس داشتیم و هنوز بخوابم نشد. خوابیدن داشتم اما هرچه تلاش کردم که دوباره از تخت بیرون آمدم و به اشپز خانه رفتم. آقاجون که خانه نبود و خاله هم طبق معمول خواب بود. بوی نان تازه در آشپرخانه پیچیده بود. چای ریختم و از یخچال کره و مربا را بیرون آوردم و همراه شکر روی میز چیدم. بعد از خوردن یک صبحانه مفصل میز را جمع کردم و به حیاط رفتم. زمین نم دار خبر از آب پاشی صبحگاهی آقاجون می داد. وارد گلخانه شدم
و سلام پر انرژی به گل ها کردم. سر زدن به گل ها روحم را تازه می کرد و حس زنده بودن را به رگ هایم تزریق می کرد.
به عقیده من گل ها هم زندگی می کردن، عاشق می شدند یا حتی گریه می کردند. وقتی یک گل کمی پژمرده بود دل کوچکش غصه دار بود. گل ها واقعا لطیف و دوست داشتنی هستند. به ساعت مچی ام نگاهی انداختم. ساعت هشت شده بود و من اصلا گذر زمان را احساس نکرده بودم. از گل ها دل کندم و به اتاقم رفتم. مانتو سرمه ای همراه مقنعه و جین
مشکی ام را از کمد بیرون آوردم و به تن کردم. گوشیم را از شارژ کشیدم و در جیب کناری کوله ام گذاشتم. از خاله که تازه بیدار خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم. پنج دقیقه تا ایستگاه را طی کردم و منتظر شدم ده دقیقه ای تا رسیدن اتوبوس معطل شدم. به محض ورودم به دانشگاه ستاره را جلوی ورود دیدم که مرتضوی کنارش ایستاده است. به کنارشان رفتم ستاره بدجور حرصی بود و متوجه حضور من نشد اما مرتضوی با همان سرش که به قول ستاره همیشه در
یقه اش بود من را دید و برای سلام کردن پیشقدم شد. -سلام خانوم سعادت. -سلام آقای مرتضوی سال جدید مبارک. ستاره که با سلام مرتضوی متوجه من شده بود سلام کرد و رو به او کرد و گفت: خب دیگه اگه تبریک تون رو گفتید و از نگاه کردن به زمین لذت بردید ما رفع زحمت کنیم. یا این حرف ستاره به لحظه نکشید که صورت پسر بیچاره سرخ شد. زیر لب جوری که ستاره متوجه بشود به او تشر زدم و گفتم: این چه حرفی بود که زدی دختر. با حرص ولی آهسته گفت: با این بشر باید اینجوری حرف زد…
دانلود رمان موج نهم از نیلا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند… گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با یه وکالت، ارثیه پدریشون رو بالا کشیده و از ایران رفته… گیسو مونده و برادر کوچیکتری که مشکل کلیوی داره و باید عمل بشه… دکتر خرسند که دندونپزشک حاذق و خوش اخلاقیه و مسئول کلنیکه، به گیسو پیشنهاد میده صوری ازدواج کنن تا مشکل هر دو حل بشه ولی….
خلاصه رمان موج نهم
یک هفته ای میشد که همه چی به روال سابقش برگشته بود و تونسته بودم به کارهام سرو سامونی بدم… بخاطر غیبت های مکرر… بیشتر از قبل درگیر کلینیک شده بودم و سعی داشتم نبودن هام رو به گونه ای حیران کنم. هرچند در این میان احساس می کردم که همه چیز به مسیر تکرار شونده رو دارن طی می کنن که به کمترین تغییر… دچار شدند… مراجعه بیمارها با همون مشکلات همیشگیشون… عر عرهای بچه ها… قوانین و نکات که اساتید… خیلی روشون تاکید داشتن و یکسری برنامه هایی که مدام داشتن تکرار می شدن… و کاری از دست کسی ساخته نبود. جز تحمل کردن این روز مرگی
هایی که پشت سر هم می اومدن و می رفتن با سحر خیزی به موقع راحله امروز رو تونسته بودم مهمون ماشینش باشم و از گزند سرمای بی امون اول صبح در امان باشم… آخه کمتر پیش می اومد از این خوش خدمتی ها کنه و به دنبالم تا دم در خوبه امون بیاد… باید امروزو ممنون کسی می بودم که باعث زودتر بیدار شدنش شده بود… بعد از پیاده شدن از ماشین مسیری رو باید تا کلینیک قدم زنان طی می کردیم… هوا بیش از قبل سرد شده بود و سوز سرما بی رحمانه صورت هامون رو نوازش می داد… با سری رو به پایین… با فرو بردن دست ها در جیب پالتوم قدم هامو با قدم های راحله یکی کرده بودم…
صدای فین فین کردنانش نشون می داد شب سختی رو به خاطر سرما خوردگی گذرونده و ترجیح می ده در این لحظه ها در همون کار کار دیگه ای رو انجام نده تا سریع تر به یه مکان گرم برسه اما بر عکس اون امروزو خیلی دلم می خواست با کسی حرف بزنم… به شدت احتیاج داشتم اما با مراعات حال راحله به لب هام مهر خاموشی زده بودم و به مسیر پیش روم چشم دوخته بودم که با صدایی لبریز از لرز و خنده گفت: کی می رسد آن صبح که من صدایت بزنم تو بگونی جانا… یه تای ابروم با بهت بالا رفت و از گوشه ی چشم به لب های خندوب و نوک دماع قرمز شده اش خیره شدم. نیم نگاه خندونی بهم انداخت …
دانلود رمان پرستار شیطنت هایم از Zahra.s با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماهرو بخشی ، یه دختر خُل و چِل بی پدر مادره “منظور همون بی خانوادست، نه ینی مامان بابا نداره:/ ای بابا اصن ولش کن” که پرستار یه مرد پولدار و بچه هاش میشه داریوش جاوید، مرد مغروری که بخاطر گذشتش یک شخصیت ضدِ زن و عبوس و یوبس پیدا کرده، اما ببینیم ماهی با پاره بازیاش چه بلایی سر این خونه و خانواده بی روح میاره…
خلاصه رمان پرستار شیطنت هایم
صبح ساعت ۶ بیدار شدم، سریع رفتم سرویس و بعد از شستن دست و صورت و رفع حاجت اومدم بیرونو لباسامو پوشیدم در اتاق سارا رو زدم ولی جوابی نیومد، در و باز کردم و کله کشیدم… داخل اتاقش نبود! داخل اتاق صدرا هم هیچکس نبود، از قرار معلوم اینا زود تر از من پا شدن رفتم پایین، حدسم درست بود، پشت میز غذاخوری بزرگشون نشسته بودن، مثل دیشب و الهه داشت صبحونه می اورد. سلام پر انرژی ای دادم که فقط الهه جوابمو داد، جاوید هم به تکون سری اکتفا کرد، مرتیکه یوبس!
در حالی که با حرص بهشون نگاه می کردم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم، نشستنم همانا… صدای ناهنجاری که از زیرم اومد همانا همه هم زمان چشماشون از حدقه زد بیرون من هنوز تو شوک بودم و هیچ دفاعی نمی تونستم از خودم بکنم، صدرا سوالی نگام کرد و گفت: _ماهرو جون گوزیدی؟؟ با این حرفش الهه خانوم زد زیر خنده و به چشم دیدم که یه لبخند مثل لبخند دیشب اومد رو لبای جاوید، اما سریع خودشو جمع و جور کرد و با اخم تذکری به صدرا داد و من تا بناگوش سرخ شدم…
خدا بگم چیکارتون کنه، سریع از جام بلند شدم و به صندلی نگاه کردم، هیچی نبود صدرا دوباره گفت: _ داری دنبالش می گردی؟ و بعد خودش زد زیر خنده سریع زیر یه صندلی رو دادم بالا، یه چیز پلاستیکی زیرش بود، با حرص برش داشتم و گرفتمش بالا _مثکه صدا از این بود دستپاچه به باباشون نگاه کردن ولی خودشونو خونسرد گرفتن، سارا لبخندی زد: _وای ماهرو جون اسباب بازی صدراست، حتما حواسش نبوده اونجا افتاده. لبخندی بهش زدم و رو به صدرا گفتم: _صدرا جون نمی خوای از من عذر خواهی کنی…