دانلود رمان باشگاه پنج صبحی ها از رابین شارما با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سحرخیزی نهتنها در این روزگار پرمشغله حائز اهمیت است بلکه از دیرباز از سوی بزرگان و افراد موفق گوشزد شده است. ضربالمثل «سحرخیز باش تا کامروا شوی!» نشان از اهمیت و ارزش بالای سحرخیزی است زیرا افراد با انجام این عمل میتوانند بیشترین بهرهوری را از روزشان داشته باشند. صبح زود بیدار شدن تنها یک عمل ساده نیست بلکه یک عادت خوب است که منجر به انجام امور در اسرع وقت میشود.
خلاصه رمان باشگاه پنج صبحی ها
کارآفرین، به دروغ به افراد داخل اتاق می گفت ، که آمده است تا فرمول فوق العاده افسونگر برای افزایش بهره وری را از او یاد بگیرد که سال ها برای افراد بسیار موفق تدریس می کرده است. او با خودش فکر می کرد که روش آن افسونگر، در کسب و کارش به او اجازه می دهد تا خیلی زود به تسلط بی چون و چرایی برسد. دلیل واقعی رفتن او به آن مراسم را می دانید، او نیاز داشت تا دوباره امیدوار شود. او می خواست زندگی اش را نجات دهد. هنرمند آمده بود تا خلاقیتش را برانگیزد و توانایی اش را چند
برابر کند و بتواند با کارهایش ، اثری را از خود در این حوزه بر جای بگذارد. و به نظر می رسید، آن بی خانمان هم دزدکی وارد اتاق کنفرانس شده بود و کسی او را ندیده کار آفرین و هنرمند، کنار هم نشسته بودند. این اولین بار بود که همدیگر را می دیدند. خانم کارآفرین، در حالی که هنرمند با موهای بافت هاش بازی می کند، پرسید: «فکر می کنی مرده؟ » صورت کار آفرین ناموزون و دراز بود. در پیشانی او چین و چروک و ترک های زیادی دیده می شد. موهای قهوه ای متوسطی داشت. گویی با چهره اش می گفت:
« من جدی هستم، سر به سر من نگذار. » مانند یک دونده دوی استقامت لاغر بود. بازوانی لاغر و پاهایی چست و چالاک داشت و دامن آبی رنگی پوشیده بود، چشمای او غمگین بود. غم او، از دردهای قدیمی بودند که هرگز التیام پیدا نکرده بودند آشفتگی کنونی کسب و کار عزیزش، به دردهای او اضافه کرده بود. هنرمند با اضطراب گفت: «مطمئن نیستم. خیلی بد افتاد زمین، خدای من، واقعا بد افتاد. هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودم. » کارآفرین گفت: « من اهل چنین مراسم هایی نیستم. اما خیلی از گفته هایش…
دانلود رمان تصاحب (جلد سوم مجموعه برادران استیل) از هلن هارت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تالون استیل با وجود رازهای سیاه و گذشته ی وحشتناک و تاریکش هنوزم به فکره تصاحب کردن جیده و برای این کار از نشون دادنه سیاهی وجودش ترسی نداره و جیدی که خواستاره این سختی و خشونته… و همه این ها به خاطر عشقیه که هر دوی اون ها به هم دارن. عشقی که باعث شده این مرد خشن و پر از رمز و راز و تاریکی که توی وجودش داره بخواد مرد بهتری باشه.. جید رابرتز همون چشم آبی خوشگل که به مزرعه اشون نقل مکان کرده الان در صدد اینه که عشقش رو با تالون بین تمام مردم علنی کنه. تمام این سال ها از زمان زندانی شدن تالون میگذره اما…
خلاصه رمان تصاحب
نمی خواستم تنها باشم، اما نمی تونستم خودمو به خونه مزرعه برسونم و تا اونجا رانندگی کنم امروز جمعه بود و مارج توی کلاس آشپزی خودش توی شهر بود. من در مورد لری و همچنین در مورد گم شدن کالین ناجور عصبی و دمدمی شده بودم. من مطمئنا همه رابطه ام با کالین تموم شده بود اما نمی خواستم اتفاق بدی برای اون بیفته. اون یک زمانی مردی بود که من اون رو دوست می داشتم، تقریبا تمام عمر خودم رو با اون سپری کرده بودم. بدیهیه که اون از مردی که من فکر می کردم دور شده بود و من دیگه اصلا اون رو نمی شناختم چون اون آدمی نبود که قبلا در موردش فکر می کردم
اما من هنوز هم برای اون مریضی و اون کجا بود؟ تالون مطمئنا هیچ ناراحتی رو آرزو ربطی به ناپدید شدن کالین نداشت اما من می ترسیدم که ممکنه داشته باشه. تالون و برادر هاش مردهای خوبی بودند. اما حتی رایانی که آروم و ملایم هم بود در آخرین برخوردش با کالین به خاطر برانگیختن اون آشفته و عصبی شده بود. بدجوری دلم می خواست تالون رو ببینم اما اون توی خونه بود؟ نمی دونستم. اون دلش می خواست من رو ببینه؟ آخرین باری که با هم بودیم بهم گفته بود که یک چیزی بر سرش اومده و یک اتفاق غیر قابل تصور برای اون افتاده. اون احتمالاً در مورد اتفاقی که موقع حضور اون
توی ارتش تفنگداران دریایی رخ داده بود صحبت می کرد ولی… شاید من بهش گفتم که مهم نیست اتفاقی افتاده، هیچ چیزی در مورد احساس من به اون تغییر نخواهد کرد و این حقیقت صادقانه خدا بود. من برای خودم یک ساندویچ پنیر و گوجه فرنگی درست
کردم و روی مبل راحتی اون رو کشیدم تا اون رو با یک لیوان نوشیدنی بخورم من عشق خودم رو به تالون داده بودم من به اون اعتماد کرده بودم و به اون اعتمادم رو داده بودم به اون اطمینان دادم که احساسات من تغییر نخواهد کرد و مهم نیست که اون چه اسراری رو پنهان کرده. دیگه چیکار می تونستم بکنم؟ تالون باید پیش من می اومد…
دانلود رمان بازی معلم خصوصی (جلد دوم) از تسا دیر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یک سال و نیم از برخورد آلکساندرا مونت باتن با آن مرد جوان و جذاب در کتاب فروشی می گذرد. الکس کم کم موفق شده او را از رویاهایش حذف کند. تا این که روزی از خانه آن مرد با او تماس می گیرند تا برای تنظیم ساعت به آنجا برود. چیس ریناد که سرپرست دو دختر بچه یتیم است فکر می کند او برای تدریس به آنجا آمده. با پیشنهاد پول زیاد از او می خواهد فقط تابستان مسئولیت بچه ها را بپذیرید…
خلاصه رمان بازی معلم خصوصی
صبح به همان طریقی که به تازگی اکثر روزهای چیس شروع می شد، آغاز گشت. با مرگی غم انگیز. _اون مرده. چیس سرش را برگرداند، صورت روساموند در مرکز دیدش قرار گرفت. _این بار چی بود؟ _تیفوس _چه جالب! با استفاده از دسته مبل به عنوان تکیه گاه به حالت نشسته در آمد، در همان حال، مغزش در ندامت دست و پا می زد. شقیقه هایش را مالید. از رفتار شب قبلش پشیمان بود، همین طور از رفتار صبح خیلی زودش. به علاوه او قطعا از به هدر رفتن تمام جوانی اش هم پشیمان بود.
باید کمی برنامه بعد از ظهرش را درست می کرد. _می تونه تا بعد از ظهر صبر کنه _دیزی می گه همین حالا باید انجام بشه وگرنه ممکنه به بقیه سرایت کنه. اون جسد رو آماده کرده. چیس نالید. به این نتیجه رسید که ارزش بحث ندارد. به علاوه، شاید باید این کار را بکند. همان طور که از چهار رشته پلکان منتهی به قسمت بچه ها بالا می رفتند، شروع به استنطاق از طفل ۱۰ ساله تحت سرپرستیش کرد. _ می تونی کاری در موردش بکنی؟ _تو نمی تونی؟ _اون خواهر کوچولوی توئه._تو سرپرستشی.
قیافه اش از درد در هم رفت. شقیقه های تپنده اش را مالید. _تربیت کردن و انضباط دادن جزو توانایی های من نیست. روساموند پاسخ داد: _اطاعت و حرف شنوی هم برای ما. _متوجه شدم. فکر نکن ندیدم تو اون شیلینگ رو از رو میز برداشتی و تو جیبت گذاشتی. آنها به بالای پله ها رسیدند و به طرف راهرو چرخیدند. _گوش کن این باید متوقف بشه. قانون مدرسه شبانه روزی، دزد های کوچولو یا قاتل های زنجیره ای را ثبت نام نمی کنه. _این قتل نبود، تیفوس بود. _اوه، مطمئن باش که بود. _ما نمی خوایم به مدرسه شبانه روزی بریم…
دانلود رمان دکمه و بخشش (جلد ششم مجموعه دکمه) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من یه جنگ خونین شروع کردم. من یه دشمن وحشتناک برای خودم درست کردم. فقط سر یه زن. این یه تصمیم احمقانه بود ولی من هیچ پشیمونی ندارم. چون بلیسیما بالاخره مال من شد.
خلاصه رمان دکمه و بخشش
باید از اینجا میرفتم بیرون. من تنها توی یه انبار کوچک بودم. بتون، از نشتی یکی از لوله ها خیس بود. بهم می گفت که داخل یک مجتمع قدیمی هستم، چیزی که در حومه پیدا میشه. چند تا زنجیر از سقف اویزان بود و بهم میگفتن که اول از اینجا برای محموله های سنگین استفاده میشد. این به این معنا بود که ما نزدیک یک جاده بودیم که کامیونهای بزرگ به راحتی به این منطقه دسترسی داشتن. احتمالا این فرصت رو نداشتم که با کین صحبت کنم، اما اگه بتونم این کار رو بکنم، باید تا جایی که ممکنه اطلاعات بیشتری بهش بدم. چشم راستم از ضربه
ورم کرده بود و سمت راست فکم شکسته بود. تریستان ساعد دستم رو برید، مراقب بود که به یه شریانم نزنه، اما تیغه اش به اندازه کافی بهم نفوذ کرد تا روی زمین خون جاری بشه و منو ضعیف کنه. خیلی از دنده هام شکسته بودن. ضربان نبض شقیقه ام متوقف نمیشد. کتک جانانه ای بهم زد تا انتقام همه کسانی رو که کشتم بگیره. تمام مدت صدایی از خودم رها نکردم. می دونستم که چه اتفاقی داره میوفته، می دونستم چطوری از پسش بر بیام. من بهش رضایت نمی دادم که باعث درد واقعی من بشه. تنها چیزی که واقعا می تونست بهم صدمه بزنه زنم بود
و اون خیلی از اینجا دور بود و یکی از بهترین افرادم ازش محافظت می کرد. تریستان هیچ چیزی علیه من نداشت. در باز شد و سایه ای شبیه به نیمرخ تریستان ظاهر شد. چکمه هاش محکم در زمین ضرب گرفته بود در حالی که با دو تا از نگهبان ها وارد اتاق شد و اونا در سکوت تماشاش می کردن. هر کدوم یه اسلحه روی کمرشون داشتن. دستام پشت سرم بسته شده بودن. قوزک پاهام با زنجیر بهم بسته شده بودن. هیچ راهی نبود که خودم تنهایی از این ماجرا خلاص بشم، مگه اینکه یک وسیله مناسب پیدا کنم تا منو آزاد کنه. تریستان رو دیدم که به طرفم اومد و…
دانلود رمان مالک از جیمی روبرت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اوالین در خانوادهای به دنیا آمده بود که پدر و مادرش هرگز علاقه ای به محبت کردن به او نداشتند و او را تنها به چشم یک سربار نگاه می کردند .او هرگز طعم محبت واقعی را نچشیده بود . مخصوصاً بعد از ورشکستگی پدرش تنها حکم یک سر بار اضافه را برای آن ها داشت . تا زمانی که در سن دوازده سالگی پدرش یک کارتل مواد مخدر و یکی از ثروتمندترین و خطرناک ترین مرد های دنیا را به خانه شان دعوت کرد.
خلاصه رمان مالک
درک با دیدن معصومیت اوالین مجذوب او شد و می خواست در این دنیای فاسد معصومیت او را تنها برای خود تصاحب کند . بنابراین در ازای مبلغ کلانی اوالین را از پدر و مادرش خرید تا وقتی که به سن ۱۸ سالگی برسد طبق قراردادی که با پدر و مادرش بسته بود مالک اوالین شود اما درک مرد نرمالی نبود . گذشته ای تاریک و رازی تاریک تر داشت که سعی داشت به هر قیمیتی که شده قبل از انکه اوالین را تصاحب کند.
وقتی به آرامی با من حرف می زد می توانستم بوی الکل را از دهانش احساس کنم. همانطور که آن جا دراز کشیده بودم و او کنار من نشسته بود. خودم هم کمی نوشیدنی غیر مجاز خورده بودم . ناگهان چیزی غریبه و نا آشنا احساس کردم احساس سر سبکی می کردم . البته مست نبودم تنها کمی قبل تر در بار دو پیک نوشیدنی سبک سفارش داده بودم. با شنیدن صدایی از بالای سرم سعی کردم تمام صداها و احساسات را از ذهنم بیرون کنم…
دانلود رمان فراموشی زیبا از جیمی مک گوایر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترنتون مدوکس پادشاه دانشگاه ایالتی شرقی بود و قبل از آونکه حتی از دبیرستان هم فارغ التحصیل بشه ، با زنای دانشگاهی قرار میزاشت. دوستاش می خواستن جای او باشن، و زنا می خواستن اونو رام کنن ، اما بعد از یه سانحه غم انگیز دنیاش وارونه شد، ترنتون از دانشکده بیرون آمده بود تا با احساس گناه خردکنندهاش، دست و پنجه نرم کنه. هجده ماه بعد، ترنتون با پدر بیوهاش زندگی می کنه و تمام وقت توی یه سالن خالکوبی محلی کار می کنه تا توی پرداخت صورتحسابها کمک کنه. درست وقتی که فکر می کنه زندگی اش به حالت عادی برگشته، متوجه میشه که…
خلاصه رمان فراموشی زیبا
بلند شدم و اجازه دادم پاهام از کنار تخت آویزون بشن. تمام آخر هفته رو تو مرخصی بودم ، چیزی که اتفاق نمی افتاد از اونجایی که آخر هفته قبل بخاطر دیدن تی.جی مرخصی گرفته بودم … و اون همه چی رو کنسل کرد. از اون موقع تمام آپارتمان رو تمیز کردم تا زمانی که انگشت هام کرخت بشن وبعد تمام لباس های خودم و رگان رو شستم، خشک کردم و تا زدم.هرچند که اینبارو قرار نبود همش با غم و غصه تو آپارتمان بچرخم. به اون سمت دیوار که عکس برادرهام و من، کنار عکس پدر و مادرم و تعدادی طرح که توی دبیرستان کشیده بودم نگاه کردم. چهارچوب مشکی عکس ها در تضاد کامل با رنگ
سفید دیوارهای آپارتمان بود. سعی کرده با پولی که هر روزه می گرفتم یک ست پرده بخرم و به ظاهر خونه روح و زندگی ببخشم. پدر و مادر رگان بهش یدونه کارت هدیه برای کریسمس داده بودن و ما الان با اون یه ست غذاخوری زیبا، و یه میز قهوه خوری سنتی به رنگ ماهگونی داشتیم. ولی هنوز هم آپارتمان بیشتر شبیه جایی دیده میشد که انگار تازه اسباب کشی کرده باشن با اینکه داشت نزدیک سه سال میشد که اینجا زندگی می کردم و رگان بیشتر از یکسال. اینجا بهترین ملک توی شهر نبود ولی حداقل همسایه هامون بیشتر خانواده های جوان و افراد مجرد حرفه ای بودن تا بچه های کالجی پر
سروصدا و نفرت انگیز و باندازه کافی از دانشکده دور بود که مجبور نباشیم با ترافیک روزانه درگیر بشیم. چیز زیادی نبود ولی برامون خونه بود. موبایلم ویبره زد. چشم غره رفتم چون فکر کردم دوباره ترنتون هست. خم شدم تا صفحه نمایشگر رو ببینم. تی.جی بود. _دلم برات تنگ شده. بجای کاری که الان دارم انجام میدم باید کنار هم می بودیم. کمی نمی تونه الان حرف بزنه. اون گیجه. بعد از صدای بیپ بیپ پیام بذارید. -دیشب رفته بودی بیرون؟ _انتظار داشتی بمونم خونه و تا وقتی خوابم ببره گریه کنم؟ _خوبه، الان دیگه حس بدی ندارم. _نه ، همونجور حس بدی داشته باش، اونجوری بهتره…
دانلود رمان معشوق (جلد سوم مجموعه نامزد) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تنها چیزی را که برایم مهم بود از دست دادم.” همسرم” و من تنها خودم مقصر هستم. بنابراین زندگی، غرور و هر چیز دیگر را فدای زنی که دوستش دارم می کنم. خواه او مرا دوست داشته باشد یا نه…
خلاصه رمان معشوق
(سوفیا) احساس سقوط کردم درخت ها و چمنزارها در دور دست رنگ هاشون رو تغییر می دادن. سبز عمیق تابستان به تدریج به رنگ قرمز و زرد دراومده بود روی بالکن نشستم و سعی کردم روی زیبایی ذاتی اطرافم تمرکز کنم اگه به اندازه کافی تمرکز داشته باشم مجبور نبودم به واقعیت زندگی خودم فکر کنم. کاری که هر شب باید می کردم. من توی این اتاق خواب می موندم و غذام رو توی بالکن می خوردم من اجازه نداشتم اینجا رو ترک کنم، پس این اتاق تمام دنیام شده بود وقتی به اطراف شهر نگاه کردم، گاهی تصور می کردم که اون و افرادش رو
میبینم که به طرف من میان، با ماشین های مسلح و با اسلحه اما بعد پلک زدم و متوجه شدم که این یک توهمه هر شب که می گذشت و ذهنم آشفته میشد، گزینه ای که مددوکس بهم پیشنهاد داده بود رو بررسی کردم. تنها کاری که باید می کردم این بود که ماشه رو بکشم. اگه کسی بهم اهمیت نمیداد احتمالا این کار رو می کردم اما هادس اگه من میمردم هرگز التیام نمییافت. مادرم تنها بود و مددوکس هم برنده میشد مجبور بودم مدت زیادی زنده بمونم تا نجات پیدا کنم. باید ایمان داشته باشم که هادس میاد نمی تونستم تسلیم بشم. نه وقتی که هرگز هادس به
خاطر من تسلیم نمیشد پس همه چیز رو از ذهنم بیرون کردم و وانمود کردم که این اتفاق نمیوفته. من روانشناس خودم شدم و خودم رو آموزش دادم تا اون وحشت رو که در حال وقوع بود رو سرکوب کنم. اگه همه چیز رو به تکه ها کوچیک تقسیم می کردم می تونستم وانمود کنم که اصلا وجود نداره صدای پایی از پشت سرم شنیدم، سنگینی اونا رو شناختم. این صدا معمولا در طول میومدن، اما حالا اواسط روز بود. مددوکس در صندلی کنارم نشست زانوهاش از هم باز شد در حالی که لم داد حومه شهر رو به روش رو بررسی کرد انگار که بیشتر از اینکه…
دانلود رمان ناتو از ناشناخته و ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من یک قاتل سفارشی ام. امپراطوریم رو برحسب درد کسایی که شکنجه کردم، ساختم. اسمم با دعا زمزمه میشه و من نهایت تمام بدی هایی هستم که تو حتی تصورشم نمیتونی بکنی تا اینکه… پیداش کردم… دختری رو غرق در خون. حس و کشش وحشتناکی که به این دختر داشتم، بی دلیل اما جنونانگیز بود. می خواستمش. بخاطرش یک شهر رو آتیش می زدم و قتل عام می کردم چون، اون دختر اینجر منه…
خلاصه رمان ناتو
از اونجا که خیابان رو بخاطر تصادف بستن، تو این لحظه از شب که تو حالت عادی بیشتر مردم به خونشون میرن و شلوغه، الان خیابون خیلی آروم و بدون عبور و مرورئه. از کنار چندتا مغازه که از قبلِ عصر بسته شدن و درهاشون رو محکم قفل کردن میگذرم. یه چند دقیقه ای وقت دارم که هر کجا بخوام قدم بزنم یا حتی وقت کافی برای گشتن شهر اطرافم داشته باشم. پایین تر از اورورا، به سمت خیابون۳۹ام میرم و با سرعت حرکت میکنم تا به موقع به فورد برسم، که اون صدا رو می شنوم.ناله ای اروم و دردناک. اونقدر ساکت و آرومه که فکر میکنم حتماً توهم زدم. چشمام اطراف رو جستجو میکنن
و به دنبال منبع هستن. چیزی جز خیابون های سیاه نمیبینم که با تابش کم چراغ های خیابون، تاریک به نظر میرسن. سطل های زباله خالین، به نظر میرسه یه شهر ارواح لعنتیه. بعد، دوباره اون رو می شنوم. این بار بلندتر و میدونم که توهم نزدم. قطعاً فریاد درده، درست به سمت بالا و راست خودم به سمت کوچه میرم و به گوشه و کنار ساختمون نگاه می اندازم. خیلی تاریکه، به سختی میتونم چیزی رو تشخیص بدم به غیر از یه آشغال جمع کنِ تنها که زیر چراغ خیابون که به سختی روشن شده، نشسته. ای لعنت، تلفنم رو از شلوارم بیرون میکشم و چراغ قوه اش رو روشن میکنم و نور رو روی
زمین میندازم تا بتونم راه کوچه رو پیدا کنم. اینجا بوی دفن زباله لعنتی میده وسطای کوچه میبینم یه چیز کوچکی روی بتن افتاده و بی حرکته. موهای بلوند کم رنگ و تقریباً پلاتینی دور بدنی رو پوشونده و میفهمم که اون یه زنه. غرق در خون زیاد. روی پاهام خشکم میزنه. لعنتی به سمتش می دوم و روی سنگفرش کنارش میوفتم. موهاش با خونِ قرمز روشن شده و پوست سرش کاملاً تا پیشونیش خیسه و وقتی نور رو به صورتش میندازم، هوا داخل قفسه سینه ام جمع میشه. تو حرفه من، اصلا امکان نداره چیزی منو شوکه کنه… من حالا حالا احساساتی نمیشم و به چیزی اهمیت نمیدم….
دانلود رمان رقصنده بادها از آیریس جنسن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نام شخصیت اصلی این داستان فردی به نام آندرس است، این فرد قصد دارد که مجسمه بسیار ارزشمند و خانوادگی که دزدیده شده بود را پس بگیرد. او برای باز پس گیری این مجسمه به کمک یک دزد احتیاج دارد. کسی که توانایی های لازم برای باز پس گیری این مجسمه را داشته باشد، این شخص که آندرس برای دزدی مجسمه انتخاب کرده است، دخترک برده ای است به نام سانکیا که با فقر دست پنجه می زند، آن ها برای گرفتن مجسمه راهی می شوند اما در این راه افراد دیگری هم وجود دارند که به جستجوی مجسمه می گردند و حاضرند برای گرفتن این مجسمه دست به هر جنایتی بزنند. در حین این ماجرا آندرس و دخترک هم ناگهان احساسی به هم پیدا می کنند.
خلاصه رمان رقصنده بادها
انگار صدای مرا نمی شنود. مثل آدم های ناشنوا جسیکا از کنار آورد شد و رفت به طرف پائین راهرو و گفت: داو کر نیست. همه چیز را خوب در اطرافش میفهمد ولی دارد همه را انکار میکند فقط زمانی آسیب پذیر است و هر چیزی را به درونش راه میدهد که خواب باشد. تبریزا گفت: پس بهتر است موقعی که خواب است درمانش کنی. هیپنوتیزم یا یک کاری دیگر قطعاً وقتی بیدار است که کاری از دستت بر نمی ایده جسیکا گفت: «فرصت» بده.
فقط یکماه است که او را به من داده اند. تازه داریم با هم آشنا میشویم اما تریزا حق داشت به ظاهر هیچ پیشرفتی بدست نیآمده بود. بچه از هشت ماه پیش بعد از آن واقعه ای که در واسارو رخ داده بود در زندانی از سکوت حبس. شده بود. مطمئناً می بایست تا به حال تغییری در وضعیت او ایجاد میشد اما وقتی که خوب فکر کرد تردید را کنار گذاشت او فقط از این وضع خسته شده بود یک بچه ای که به مدت هشت ماه در اثر عارضه روانی خود را از دست داده است، چیزی نیست که قابل مقایسه با بچه های دیگر باشد که او معالجه کرده بود.
اما قبول این واقعیت سخت بود که مریض او بچه ای هفت ساله است که باید در این شن بدود و بازی کند و از زندگی اش بطور کامل استفاده کند: به عقیده من باید قدم اول را جهت بازگشت خودش بردارد من نمیخواهم او را مجبور کنم. تریزا گفت دکتر شمائید اما اگر یک پرستار دست پائین هم بتواند کمی راهنمایی کند فکر نمیکنم اشکالی داشته باشد. جسیکا لبخندی زد و گفت: دست پائین این دیگر از کجا آمده؟ تو از سال اول رزیدنتی داری مرا راهنمایی میکنی…
دانلود رمان همسرم (جلد اول مجموعه نامزد) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برای این زن سخت بودم. برای این زن میمردم. اما اون ترکم کرد. اکنون سالها گذشته است و سوفیا به شوهر نیاز دارد. پدرش فوت کرده است مادرش میخواد او ازدواج کند با مردی که از خانواده شان و از شرکت آنها محافظت کند. به دنبال کسی میگرده که قدرتمند باشه. کسی که ثروتمنده. کسی که خوشتیپه. حالا این تنها شانس منه با زنی باشم که عاشقشم… و من مطمئن میشم که اون هم همین احساس رو داره. من یه عمر وقت دارم که باعث بشم که این اتفاق بیوفته..
خلاصه رمان همسرم
گفتگوهای عجیب با ناپدریم من رو نگران می کرد. اون به نظر مرد خوبی میومد که هرگز به مادرم خیانت نمی کرد، و اگه اون برنامه های خودش رو دنبال می کرد، هرگز اجازه نمی داد هر روز باهاش کار کنم. مشخصا من مچش رو می گرفتم و هر اشتباهی که می کرد رو می دیدم. پول همیشه یه ردی از خودش به جا میذاره. مگه اینکه فکر کنه من احمقم که فقط دنبالش میرم و ازش پیروی میکنم. این رو بعید می دونستم، اما با این وجود نمی تونستم چیزی رو که بهش نگاه می کردم رو توضیح بدم. نمی تونستم از مادرم در این مورد سوال کنم، چون بعد
اجازه نمی داد با گوستاو کار کنم. بهم می گفت که دهنم رو ببندم و بجاش یک شوهر پیدا کنم. اون یه قطعه از این کار واقعی بود. من امشب به عنوان متصدی هتل کار می کردم، پشت میز پذیرش ایستاده بودم و تلفن های مهمانان که وقتی به اینجا میومدند و می خواستن جا رزرو کنن رو جواب می دادم. بقیه اوقات، در سرسرای آرام ایستاده بودم و راجع به آخرین گفتگوی خودم با هادس فکر می کردم. اون گفت که نظرم عوض میشه. اما سعی نکرده بود چنین اتفاقی بیوفته. آیا من از اون خواسته بودم که این اتفاق بیفته؟ وقتی به کامپیوترم نگاه کردم،
چشمام رو پایین انداختم، یک ایمیل به یک مهمان که می خواست در مورد رزرو شام در ستاره میشلن ما بدونه مینوشتم. لیست در دسترس رو پیدا کردم و براشون فرستادم. وقتی نگاهم رو بالا بردم، اون اونجا ایستاده بود. هادس لومباردی. با چشمای قهوه ای، موی تیره و پوست توسکانی، با همان خصومتی که پیش از این داشت بهم نگاه کرد. نگاه نافذش طوری بود که انگار افکارم رو مثل کلمات روی کاغذ میخونه. لباس مشکی و کراوات مشکی به تن داشت، هرچند بعید بود که در اواخر شب کار کنه. اون من رو از نگهبانی منصرف کرده بود…