آناهیتا با ناراحتی نگاهم کرد …. آه از نهادم بیرون آمدد …. هنوز باورش برایم سخت بود که مهتاب رفته …. نگاهم را از چشمان غمگین آناهیتا گرفتم و به نرگس جون دوختم که با رنگی پریده با تلفن صحبت میکرد … با تعجب از جای خودم بلند میشدم و به طرف نرگس جون راه افتادم که صدایش را شنیدم که گفت
نرگس جون ارباب مهتاب…
با صدای فریاد مردی که از پشت گوشی به گوش رسید… با تعجب به طرف آناهیتا بر گشتم که پشت سرم ایستاده بود. با دیدن اخمش …. با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم …. بار دیگر به طرف نرگس جون بر گشتم …. که دستی به صورت عرق کرده اش کشید
نرگس جون ارباب باید بهتون بگم که…..
آناهیتا دستش را به طرف سیم تلفن برد …. با یک حرکت تلفن را از برق کشید و تلفن نقش بر زمین شد …. با دیدن تلفن با اخمی به طرف آناهیتا برگشتم که چیزی بگویم…. اما جلوتر از آنکه حرفی بزنم آناهیتا با چشمان به غم نشسته اش به طرف نرگس جون برگشت و گفت
آناهیتا اصلا به اون چه مهتاب کجاست… مگه نگفتم حق نداره به این خونه زنگ بزنه
نرگس جون با ناراحتی نگاهش کرد و گفت
نرگس جون حق اونه که بدونه چه بلایی به سر مهتاب اومده
آناهیتا اون هیچ حقی نداره …. نداره حقی دیگه مهتاب مرده …. مرده مهتاب
نرگس جونسرش را برگرداند تا ما شاهد گریه اش نباشیم…. آناهیتا با هق هق گریه دستش را بر روی شانه ی نرگس جون گذاشت و گفت
آناهیتا این ارباب شما کجا بود وقتی مهتاب روی تخت بیمارستان جون میداد کجا بود این ارباب بدونه مهتاب رو ک…..
با فریاد نرگس جون آناهیتا سکوت کرد …. با هق هق ارومی که میکرد زل زد در چشمان نرگس جون