
نیم نگاهی به امینی که تماماً مشغول ور رفتن با گوشیشه میندازم چند باری صداش میزنم اما از اونجایی که اصلاً حواسش توی این محیط نمی چرخه کوسن کوچیک مبل رو به سمتش پرتاب میکنم هوی، امین
نگاه گذرایی بهم میندازه و با هیجانی که گریبانشه میگه
نگاه از ساعت دیواری که شیش عصر رو نشون میده میگیرم و رو بهش میگم:
پاشو سه ساعت سر بازی هستی مگه نگفتی فردا امتحان داری؟ پاشو درستو بخون
نچ بلندی سر میده و با اومدن مامان به داخل پذیرایی و با دیدن ظرف میوه خوری بزرگ توی دست هاش دل از گیر دادن به امین میکنم.
کی میخواد بیاد؟ تازه دایی اینا رفتن که هر روز باید اینجا…
چشم غره ای حواله م میکنه و با لحن پر از تردیدش میون کلامم میپره.
عموت اينا.
نه تنها لرزش خفیف تنم بلکه مشت شدن دست هام هم به این مهمونی به ظاهر معمولی واکنش نشون میدن.
– کدوم… کدومشون؟
نگاه ازم میگیره و میخواد خودش رو به اون راه بزنه راهی که هیچکس جز خودم توی طی کردنش موفق نیست.
ناصر.









