دانلود رمان قشاع از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هونیا زنی که انگشت اتهام برادر شوهر تازه از سفر برگشتش به طرف اونه و منتظر توضیحی برای تمام اتفاقاتی که…
خلاصه رمان قشاع
بغض داشت خفه ام می کرد ولی سعی می کردم محکم باشم که نشنوه، نبینه و نفهمه ضعیفم… دلم می خواست برگردم خونه… ای کاش بابا مهرداد یه کم از قوانینشو نادیده می گرفت تا من اینجا نمونم… قلبم داره می ایسته دیگه وقتی امیر حسین نیست برای چی باید اینجا باشم چرا بابا نگذاشت که برگردم خونه؟؟ کاش مهران اینجا بود دلم آغوش داداشم رو می خواد که با تموم وجود درکم می کنه.
دارم از این همه تنهایی دیوونه میشم، دستم رو روی شکم برجسته ام گذاشتم انگار برای شش هفت ماه این شکم زیادی بزرگ بود، انگار توپ بسکتبال قورت داده بودم با اینکه بچه امو داشتم ولی تنهایی بی نصیبم نکرده بود و احساسش رو بهم التماس می کرد. انگار از قدم رو رفتن خسته شد که بالاخره پشت میز تحریر بزرگ چوبی امیرحسین نشست و حالا درست عین امیر حسام شروع کرد به نگاه کردنم، از این نوع نگاه بیزار بودم…
دانلود رمان آتش شبق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستان در مورد جامعه بزرگ بی دی اس ام (bdsm) است. شاید برایتان جالب باشد که به رفتارهای دگرآزاری (سادیستی) و آزار خواهی (مازوخیستی) می گویند که دو شخصیت متقابل وقتی درگیر یکدیگر می شوند یکی علایق سلطه پذیری (مازوخیستی) و دیگری سلطه گری (سادیستی) دارد و به توافق می رسند که در طول رابطه فرد سلطه گر، سلطه پذیر را مورد تحقیر و آزار جسمی و روانی قرار دهد، نکته فوق العاده جالب لذت و رضایت دو طرف به این اعمال است که در این رمان…
خلاصه رمان آتش شبق
توی حالت خواب و بیدار بودم خواب یه عروسی میدیدم که توش من یه بچه ی کوچیک هم سن وسال سلنا بودم، یه زنی منو بغلش گرفت و منو از محیط عروسی دور کرد، عروسی توی ایران بود. زن های توی عروسی همه چادر به سر داشتن، اون زن منو توی اتاق برد… من جیغ میزدم… جیغ میزدم… با وحشت از خواب پریدم و به دوروبر نگاه کردم، زیر گردنم باز سوخت، به رنج بازومو توی دستم گرفتم و به ساعتم نگاه کردم، بیست دقیقه به پنج بود. باز برای اسنپ اقدام کردم و اینبار سریع یک ماشین آنلاین شدو مسیرمو پذیرفت. از پاگرد نهایی ساختمون بلند شدم و بیرون منتظر ماشین ایستادم.
یه پژو ۴۰۵ نقره ای که راننده اش یه پیرمرد بود اومد. مدام از آینه سرک می کشید و با تعجب به من نگاه می کرد. بعد به ساعتش نگاه می کرد و زیرلب نوچ نوچ می گفت. اول گیج بودم، چرا اینطوری رفتار میکنه؟!!! بعد از چندی راننده نفس بلندی کشید و گفت: آدم اینهمه زحمت میکشه بچه اشو دسته گل میکنه بعد یه بی ناموس میاد پر پرش میکنه. یکه خورده گفتم: با منید؟ با اون نامردیم که سپیده نزده داری از خونه اش فرار میکنی، خوب کردی… برو خونه ی بابات و مهریه اتم اجرا بذار. – مهریه؟!!! یادم اومد مهریه چیه، آهان فکر کرده ازدواج کردم و دارم از خونه ی خودم فرار میکنم؟
مردم اینجا چرا اینقدر سرشون توی زندگی دیگرونه؟ حتی توی زندگی کسی که نمی شناسن. با لحن جدی گفتم: به لوکیشن نگاه کنید مسیرو اشتباه نرید. پیرمرد از حرفم مقصود اصلیمو فهمید و ساکت شد. ساعت شش و پنج دقیقه بود که جلوی خونه ی اعلا رسیدم. به زور چمدون هامو تا جلوی آسانسور آوردم. به نگهبان که انگار با نگاهش داشت منو اسکن میکرد نگاه کردم و گفتم: چرا اینطور نگاه میکنی؟ من با -دکتر جوزانی! میدونم دیروز دیدمتون. یکه خورده گفتم: به خدا که برای guard man بودن حق تو نبوده. _بیام کمک؟ _نه ممنون. نفس زنان دکمه آسانسورو زدم و گفت: الان دکتر خوابه..
دانلود رمان بلو (blue) از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه میبره و یکی از شاخ های مجازی میشه و…
خلاصه رمان بلو
از ماشین پیاده شدم و ارسلان در خونه رو باز کرد رضا توی ماشین نشسته بود و منو نگاه می کرد حس می کردم هم رضا و هم باباجون سرم داد زدن و منو مجرم دیدن، حس مجرم بودن از هزار تا تحقیر و سرزنش و فریاد بدتر بود. خونه ی بابا جون اینا اینطوری بود که سطح حیاط پایین تر از خیابون بود و با دو سه تا پله به حیاط وصل میشد ارسلان درو تا ته باز کرد و گفت: کولت کنم. – نه میام. وای صدام چرا اینطوری شده می لرزه و بغض آلوده لعنت به زندگی کوفتیم.
اون زندگیمون که بابام زد الکی الکی یکی کشت و بدبخت ترمون کرد. حالا نه پول داریم و نه جا داریم نه بابا داریم بیا اونم از مادرم انگار از خداش بود یه اتفاقی بیفته و از شرمون راحت بشه از اولم شبیه زن بابا بود. اون از بچگیم که از هفت صبح تا شش غروب همیشه توی مهد بودم، انقدر که میومدم خونه یه ساندویچ میداد دستم تا سق بزنم و بکپم. مدرسه ای که شدم، مدرسه امو نزدیک خونه بابا جون گرفت که طاهر دنبالم بیاد بیارتم خونه ی باباجون و شب بابا از خونه ی بابا
جون بیارتم خونه که خانم به کلاس های مختلفش برسه به خونه و زندگیش برسه. الان که فکرشو میکنم احتمال میدم همون موقع ها پی… پگاه مادرته انقد تهتمت نزن، چه تهمتی؟ منو مادرجون بزرگ می کرد بابا هم ماشین پول ساز بود. من مادرمو هیچ وقت دوست نداشتم و همیشه از این حسم بیزار بودم اما واقعا دوسش نداشتم و همیشه این حسو انکار می کردم چون به هر حال مادرمه، همه مادرشونو عاشقونه دوست دارن… نوید روی تراس دست به کمر ایستاده بود و نگامون
می کرد حوصله ی اینو ندارم…. ارسلان-چپو راستت میکنم. برگشتم دیدم ارسلان انگشت تهدیدشو رو به نوید بالا گرفته باباجون آهسته گفت: پیش پیشت ارسلان. ارسلان برگشت باباجونو در حالی که طرف من میومد نگاه کرد. _باباجون نگید جریان قتل و اینا بوده همون فیلم عکس اینارو بگید. باباجون نیم نگاهی بهم کرد و گفت: میخوای ارسلان کولت کنه؟ سرد و تلخ و آروم گفتم: نه میام. فاصلهی ساختمون تا حیاطم با چهار پله جدا میشد و باید پله هارو بالا می رفتیم. دستام جون نداشت…
دانلود رمان یک زن وقتی… از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اصلا مهم نیس نژادت چیه دینت چیه تو چه قومی بزرگ شدی مهم اینکه زن که باشی پشت پرده ای از یک نمایشی تمام بازیگرای رو سن با تقدیر تو نمایشو اجرا می کنند تقدیری رو که حتما یک زن دیگه بانی رقم زدنشه. وقتی یک زن باشی در هر جایگاهی که باشی میشی یه ماده شیری که حتی وقت شکار نر هاهم ازش عقب میمونند! نگاهش دستای ظریفش صدای نازکش… همه میشن سلاح تا از داراییش دفاع کنه و وای به اون روزی که مدافع بچه اش بشه اون لحظه حتی اگر الهه ی عشقم باشه لباس رزم به تن میکنه تا بجنگه و پاره تنشو داشته باشه…
خلاصه رمان یک زن وقتی…
آسانسور ایستاد و ازش خارج شدم، در ضد سرقتی که خونه داشت اونو از طبقات دیگه مستثنا می کرد. یه تقه به در زدم، دوتا… زنگ… نه نیومد جلوی در. درو با کلید باز کردم خب خودش کلید داده بود، وقتی درو باز نمی کنه با کلید میام دیگه. درو باز کردم همون صحنه ای که اولین بار آورده بودتم خونش اومد جلوی چشمم.. چه قدر استرس داشتم.. چه قدر بغضم سنگین و خفت بار بود، تنم عین میت سرد و بی جون بود، روح نداشتم فقط یه جسم مجبور بود. خونه همون خونه، دکوراسیون همونی که من تغییرش داده بودم برای آخرین بار یه دسته مبل راحتی بنفش و کرم و صورتی، یه میز شش ضلعی
چوبی قهوه ای سوخته که روش لب تاپ ویه ظرف پر از آجیل میوه که چند تایی پرتقال ورق شده ی خشک روی میز افتاده بود. یه استکان چای خالی و یه جلد مچاله شده ی شکلات کنارش… روی زمین یه خرس کوچولوی سفید افتاده بود با حسرت خرس رو از روی زمین برداشتم . برای دخترکوچولوی منه.. برای بچه ی من… به سمت اتاق رفتم ظاهرا هیچ چیز تو این خونه تغییر کرده بود پس حتما اتاق کاوه همون اتاق سابقه، همون که به پنجره اش کرکره آویزون بود. پس اتاق بچه اتاق کناریش میشه. دراتاق و باز کردم داخل شدم. از صحنه ای که دیدم هم خندم گرفت هم دلم سوخت، هم حرصم گرفت.
کاوه با اون لنگای درازش تو تخت بچه با زور جا شده بود وبچه ام تو بغلش بود و پاش از زانو از تخت بیرون بود و بچه رو سینه اش خوابیده بود. نمی تونستم صورتشو ببینم صورتشو تو بغل اون قایم کرده بود. -عزیزم، چه قدر ظریف، موهاش صاف وقهوه ای بود، قهوه ای سوخته که با تردید می شد از مشکی مجزاش کرد، پوست سفید، دستاش رو صورت کاوه بود، انگشتاش چال چال بود و تپلی دستشو نمکین می کرد. دلم داشت براش ضعف می رفت لبمو گزیدم که نرم جلو بغلش نکنم… اتاقش اصلا ظاهر اتاق بچه نبود فقط یه تخت بچه گونه داشت و چند تا عروسک همین! مادرت بمیره این بابات چی بلده پس؟؟!