دانلود رمان نخ به نخ دود می کنم شب را از مائده فلاح با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درست در مراسم شب عقد آرش با دختر دایی اش عکس هایی از رابطه پنهانی او با یکی از زنان فامیل پخش میشود زنی که برای همه فامیل ممنوعه ست! بعد از این ماجرا برادر بزرگتر آرش-“پیمان” ازش می خواد از اون دختر جدا بشه تا جلوی این رسوایی بزرگ رو بگیره ولی با مخالفت آرش، او با نقشه هایی خواهر کوچکتر آن زن ممنوعه رو وارد بازی احساسی با خودش می کند…
خلاصه رمان نخ به نخ دود می کنم شب را
لرزیدن گوشی در دستم را حس می کردم و حتی صدای ریز ناشی از این لرزیدن به گوشم می خورد، ولی نمی خواستم از خواب دست بکشم سرسختانه مقاومت می کردم تا کسی که پشت خط است از زنگ زدن دست بکشد. از سماجت آرا خبر داشتم، با اینکه تماس قطع شده بود، اما مطمئن بودم دوباره تماس خواهد گرفت. به دنبال این فکر چشمانم را باز کردم و اول از همه نگاهم به ساعت افتاد. نیم ساعت از دو شب گذشته بود، قرارم با آرا درست ساعت یک بود. و من حق داشتم.
زیر قول و قرارمان بزنم و تماسش را جواب ندهم. سرم را بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم. هر کس من را می دید می فهمید که یکدفعه خوابم برده است. به جای سر، پایم رو بالش بود و اریب روی تخت دراز کشیده بودم. بلند شدم و نشستم تا گوشی را روی میز بگذارم و اینبار راحتتر بخوابم، اما گوشی دوباره لرزید و دوباره همان صدای ریز لرزیدنش به گوشم خورد. با بیحالی تمام انگشتم را روی صفحه کشیدم. سریع گوشی را بالا آوردم. و در حالی که تمام تلاشم را می کردم صدایم حتی تا دو قدم آنطرفتر هم نرود غریدم.
-آرا من خواب بودم، قرارمون ساعت یک بود، الان یک ساعت و نیم گذشته، منم امشب هیچی ندارم برات اعتراف کنم، اصلاً هیچی به ذهنم نمیرسه! مظلوم گفت: -به خدا مهمون داشتیم، تا همین الان داشتم کاسه بشقاب پاک می کردم. گول مظلومیت صدایش را نخوردم: -به من چه؟ مگه تو از قوانین شرط و شروطمون میگذری که
من بگذرم؟ مظلومتر از قبل گفت: -خب میتونی به جای پنج تا اعترافی که مونده، چهارتا اعتراف بکنی تا یر به یر بشیم! اگر ترس بیخواب شدن مژگان نبود حتماً یک جیغ بنفش می کشیدم…
دانلود رمان برای مریم از مائده فلاح با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم… مریم و فرهاد: “مریم دختر خوندهی برادر فرهاده، فرهاد سالها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض میشه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخالهاش امید جدا شده، دیدن دوبارهی امید اون رو یاد روزهایی میندازه که با چند دیدار کوتاه… مریم و سلمان: “سلمان اربابزادهای که مریم بارها از پدرش دربارهی دشمنیش با اونا شنیده، اما مریم…
خلاصه رمان برای مریم
مرمر عیسی خان بیرون از در ویلا، تمام سنگینی اش را روی عصایش انداخته و منتظر آمدن فرهاد بود. به جاده چشم دوخته و با اینکه هیچ ماشینی از روبرو نمی آمد همچنان به مقابلش خیره بود. علی دریایی وقتی برای آوردن گوسفندی که باید زیر پای فرهاد قربانی میشد آمد، با خندهای که شک داشت عیسی خان از آن خوشش بیاید گفت: -ها عیسی خان! ته تغاریا عزیزترن انگار! یه لنگه پا وایستادی! فرهادت برگشته، چشمات روشن! بعد انگشتش را به داخل دهانش برد و به شکل نامفهومی گفت:
این دو تا دندون آخری خیلی درد کنه، غذا رو جویده و نجویده قورت میدم، به پسرت نشون بدم ببینم چی میگه! یادته می گفتم ترشی نخوره یه چیزی میشه؟ و بعد خندید و دنبال گوسفند دوید تا به درخت نارون کنار در ویلا ببندد. از صورت عیسی خان مثل همیشه نمیشد غم و ناراحتی اش را حدس زد فقط سرش را برای علی دریایی تکان داد. پیرمرد رقیب من بود! درست مثل من عاشق جاده ی ویلا بود. او پایین کنار در ایستاده و به جاده زل زده بود، من از تراس ویلا! او منتظر فرهادش بود، من حسرت گذشته ها را می خوردم.
اسم این جاده را خود مردم کیاکلا جاده ی ویلا گذاشته بودند، چون یک جاده ی دراز و طویل بود با تنها ویلایی که نسل به نسل چرخیده و به عیسی خان رسیده بود. هشت سال پیش آخرین باری بود که از ابتدا تا انتها جاده ی ویلا را بیوقفه دویده بودم می دویدم تا برسم به ویلای بزرگ و درندشت خانواده ی مهرآذر… ولی تمام لذتش به همان دویدن بود. با رسیدن لذتم تبدیل میشد به نگاهی حسرت بار به جادهی پشت سرم و بعد پیدا کردن عیسی خان که کجای ویلا ایستاده است….