دانلود رمان شیدایی از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دختر جوانی به نام تارا است که بسیار نجیب و معصوم بوده و عاشق حکمت نامی میشه. ولی بازی تقدیر باعث میشه که او در لج و لجبازی با حکمت با فرد ثروتمندی به نام عماد آهنچی ازدواج کنه…
خلاصه رمان شیدایی
امیدوار بودم که تارخ توانسته باشد باحکمت ملاقات کند و نظر او را در مورد من و آینده اش بفهمد. این بار تشویش و نگرانی به گونه ای دیگر به جانم چنگ انداخت و از خود می پرسیدم، ایا تارخ از ظاهر حکمت خوشش خواهد آمد؟ نکند او را در هیبتی ببیند که مطابق با سلیقه اش نباشد؟ نکند از حرف های حکمت این گونه برداشت کند که ما باهم در ارتباط هستیم و نظرش در مورد تغییر کند؟ اگر حکمت با تارخ هم همچون مادر صحبت کند و همان صراحت به خرج دهد چه باید بکنم؟ می دانم که تارخ با تمسخر خواهد گفت خواهر بیچاره راه به خطا رفته ای و تا دیر نشده بهتر است برگردی و فراموش کنی!
اما… اما اگر حکمت حرف های خوشایند بگوید مثلا بگوید که قصد ازدواج دارد و تنها تارا برایم عزیز است و تصمیم گرفته ام با او ازدواج کنم آن وقت چه باید بکنم؟ آیا می توانم همراه و شریک خوبی برایش باشم؟ ایا در خود می بینم که مادر را تنها گذاشته و با او از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشور دیگر سفر کنم؟ اگر چنین کنم پس سرنوشت مادر چه می شود؟ با عماد مشکلی نخواهم داشت. او دنیا گشته ایست که برگشته و می خواهد برای همیشه بماند و یک زندگی آرام و بی جنجال را شروع کند. او همان مردی است که مادر اطمینان دارد می تواند خوشبختم کند و خیالش رابرای همیشه اسوده کند.
اه خداوندا دیگر نمی دانم کدام راه درست و کدام راه نادرست است. لعنت بر هر چه تردید است. تمام روز فکر کردم و هنگام خروج از شرکت وقتی با شبنم رو برو شدم به جای آن که از دیدنش خوشحال شوم بغض راه گلویم را گرفت و به سختی توانستم بپرسم: اینجا چه می کنی؟ نگاهی دقیق به چهره ام انداخت و پرسید: دعوایت شده؟ سر تکان دادم و حرکت کردم تا توجه همکاران را جلب نکنم. شبنم نیز با من هم گام شد و مسافتی که از شرکت دور شدیم پرسید: نمی خواهی حرف بزنی؟ گفتم: آن قدر با خودم حرف زده ام که سر سام گرفت ام هر چقدر بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم…
دانلود رمان هنگامه از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سال ها گذشت. سال هایی که بدور از نظام در تنهایی و غم سپری شد. اما هنگامه قول داده بود تا ایستادگی کنه و به خودش و دیگران ثابت کرد از هیچ به همه چیز رسیدن یعنی چه. حالا بعد از سال ها دوباره نمی توانست نسبت به او یگانه عشقش که در حال نابودیست بی تفاوت باشه. حلقه ی مهری که هنوز گسسته نشده او را وادار به ملاقات نظام می کرد. تصمیم گرفت راهی شیراز شود. همه کارها توسط وکیلش انجام شده بود، فقط مانده بود ملاقات او با نظام و سهامداران اصلیه شرکت تا بتواند شرکت و زندگیه نظام دشتی را از نابودی نجات دهد…
خلاصه رمان هنگامه
هنگامه بعد از خروج مغازه بخود گفت همه آنها مگسان دور شیرینی بودند که میبایست از نظام دورشان می کردم. هنگامی که تاکسی گرفت با الحن مطمئن و آرام نام بیمارستان را بر زبان آورد و سوار شد احساسات تند در وجودش آرام گرفته بودند و بجای خشم احساس آرامش می کرد گویی پس از طوفانی سخت نسیم ملایمی در حال وزیدن بود آسمان را آبی و صاف می دید و نام و یاد نظام چون قرص آرامبخش ذهنش را آسودگی بخشیده بود و نگرانی و ترس را فراموش کرده بود و این حس تا زمانی که در مقابل میز اطلاعات بیمارستان ایستاد و به صورت مرد جوانی که پشت میز نشسته و به کریدور
نظر داشت همراه او بود. مرد جوان متوجه ورود هنگامه شده بود و با چشم تا به او نزدیک شود تعقیبش کرده بود و با آوردن لبخندی بر لب منتظر شد تا هنگامه سوال خود را مطرح کند. هنگامه آرام و خونسرد به مرد جوان روز بخیر گفت و سپس گفت: می خواستم در خصوص بیکی از بیماران این بیمارستان اطلاعاتی کسب کنم و از حالشان جویا شوم. مرد جوان لبخندش را تکرار کرد و با گفتن نام بیمار لطفا. شوکی خفیف به هنگامه وارد کرد و موجب شد تا هنگامه لحظه ای تردید نماید و سپس بگوید: آقای پرویز نظام دشتی مرد جوان گفت: بله اقای دشتی در همین بخش بستری هستند.
اتاق شماره هنگامه اینبار محسوس تر بر خود لرزید و از ترس اینکه نکند در همان زمان نظام و یا یکی از آشنایان دیرین او را ببیند و بشناسد با سرعت گفت: وقت دیگری برای ملاقات می آیم فقط می خواستم بپرسم حالشان چطور است؟ مرد جوان به فراست دریافت که با دادن اطلاعات کامل به زن جوان او را نگران و ناراحت خواهد کرد پس با فرود اوردن سر گفت: آقای دشتی خوشبختانه دوران سخت بیماری را پشت سر گذاشته اند و اینک فقط یک روز در میان از شوک استفاده می کنند و وضع روحیشان هم به زودی بهبودی میابد. هنگامه حس کرد پاهایش یارای تحمل وزنش را ندارد و…
دانلود رمان عالیه از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عالیه برای مدتی به منزل عمهاش میرود. در مهمانی که عمهاش گرفته بود با همکاران قدیمی عمهاش آشنا میشود. ندیمه خانم یکی از دوستان عمهاش در مورد برادر زادهاش هدایت صحبت میکند و به هم خوردن نامزدیاش با دختری به نام عسل. ندیمه خانم معتقد بود هدایت قلبش از سنگ است که حاضر نشده به خاطر عسل نامزدش از گل و گیاه هایش دل بکند…
خلاصه رمان عالیه
آن شب عالیه تحت نفوذ مهتاب که اتاق خوابش را روشن کرده بود و نسیم خنکی که در حال وزیدن بود به دنیای خوش گذشته رهسپار شد و اجازه خوابیدن را از دست داد. عالیه بلند شد صندلی برداشت و کنار پنجره گذاشت و به ماه نگاه کرد و در همان حال با خود فکر کرد که چه می شد اگر این مرد چنین سابقه ی تاریکی نداشت و نظر دیگران در موردش نه منفی بلکه مثبت بود؟ اه چه خوب میشد ار به جای معصومیت مکارانه معصومیت واقعی در چهره اش تلالو داشت و سعی نمی کرد که خود را فراتر از آنچه که هست جلوه دهد. چقدر مضحک شده بود وقتی شاخه مو روی سرش قرار گرفته بود و
به او هیبت مردان رومی بخشیده بود. و مضحک تر زمانی بود که روی نردبان به گونه ای نشست که گویی سوار بر اسب است و قیچی باغبانی را طوری در دست گرفته بود که انگاری شمشیر تیز وگداخته بدست گرفته و به جنگ دشمن می رود. اه که چقدر صورتش کبود و عضلاتش منقبض گشته بود و فاقد اثری از مهر و شفقت و رحم و نوع دوستی بود. حتی هنگامی که خوشه ای از شاخه جدا می کرد و بدست عمه اش می سپرد، میشد فهمید که دارد می گوید این دهمین قربانی را هم تحویل بگیرید. عسل چقدر شانس اورد که پیش از آنکه بدست این جانی کشته شود از دست او گریخت و خود را آزاد کرد.
صبح سر میز صبحانه عمه بصورتش نگاه کرد و پرسید: دیشب خوب نخوابیدی؟ عالیه گفت: خوب نخوابیدم چون فکرم دائم مشغول بود. عمه پرسید: -به چی؟ عالیه کمی سکوت کرد و بعد گفت: به اینکه عسل هرگز نمی توانست این سنگ را بشکند و در آن نفوذ کند. عمه پرسید: زود قضاوت نمی کنی؟ عالیه سر تکان داد و به تمسخر گفت: چهر ماه زندگی تباه شده ی دختر مدرک محکمی است که نشان می دهد او هر چیز می تواند باشد جز انسان. عمه دستش را روی دست او گذاشت و گفت: اما من هنوز هم بر این باورم که آقا هدایت مرد خوبی است و همه تقصیر ها متوجه او نیست…