دانلود رمان وسواس از فاطمه اشکو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدای قلب سلین از چهار فرسخی هم قابل شنیدن بود. کارن خشونت به خرج داد. دستانش را دور بازوی دخترک حلقه کرد و او را از جلوی معرکه دور کرد. -تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ چشمان گشاد شده ی سلین، ترس واندکی شوق برای دیدن کارنش داشت: _کارن این معرکه برای توئه … بخدا خودم شنیدم … دست کارن به روی دهان سلین، مهر شد. _هیش…
خلاصه رمان وسواس
شاهرخ خان از جا بلند شد و با سینه هایی که ستبر بودنش انسان را به یاد درخت های ریشه دار می انداخت، جلوی کارنی که بر روی مبل نشسته بود، ایستاد و گفت: -اون آدم ها بی عرضه بودن و مزد بی عرضگیشون هم گرفتن اما تو که عرضه داری اولین وظیفه ات توی این خونه رو هیچوقت یادت نره! اول، ناموس داری، دوم انتقام داری! کارن به احترامش از جا بلند شد و با چشم در چشم شدن با مردی که هیچ شباهتی به پدرش نداشت. گفت: -چشم! بر روی چشم، حرفی دیگر سوار می شد؟!
حرف حساب جواب ندارد و شاهرخ خان هم بی جواب، فقط نگاهش کرد و با کشیدن نفس عمیقی که حرف ها در خودش داشت، تیر آخرش را از اسلحه ی زبانش شلیک کرد: -رو سفیدم کردی، با روی سفید از این دنیا میری در غیر این صورت، هیچ راهی جز سیاهی برام نمی مونه شب بخیر! کارن که منظور شاهرخ خان را تا ته گرفته بود، فقط سر تکان داد و با فشردن لب هایش به هم، مرد میانسال را بدرقه کرد. کوروش و صدف، در اتاقی که برای آنها حکم بهشت را داشت.
نشسته و مشغول کندو کاو در مورد آینده و تصمیمشان بودند. سلین دور از آنها در حیاط بیمارستان، بر روی صندلی های سرد و نم دار نشسته بود و به دری که باز و بسته می شد، خیره بود. دلش برای مادر مهربانش تنگ بود و از ته دل می خواست صدایش را بشنود اما ریسک کردن غیر ممکن بود و نباید سیروس را به تکاپو می انداخت. مثل همیشه، باید منتظر می ماند تا خودش زنگ بزند و به دخترک تنهایش امید زندگی بدهد. نفس عمیقی کشید و گلویش را با یک دست گرفت. بغضی که مصرانه قصد نابودن کردنش داشت را…
دانلود رمان زیر یک سقف از فاطمه اشکو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهرنوش یه دختریه از جنس همه ی دخترا، بزرگ شده تو یه خونواده یِِ معمولی با یه قیافه ی خوب از شهره بوشهر، مهندسیه کامپیوتر دانشگاهِ تهران قبول میشه و وارد این شهر میشه. کاوه پسری از خود تهران، تقریبا متمول به نسبتِ مهرنوش، اون هم مهندسی کامپیوتر همون دانشگاه درس میخونه. مهرنوش به دلیلِ دیر رسیدن برای ثبت نام، خوابگاه گیرش نمیاد و به پیشنهاده کاوه با هم همخونه میشن…
خلاصه رمان زیر یک سقف
بر خلاف آنچه که دیگران می گفتند تهران اونقدرهام دودی وار نبود. خیلی ترافیک بود و تا رسیدنه ما به خونه ی زنداییم چند ساعتی طول می کشید. نفس عمیقی کشیدم و به تهران شهره ۴ ساله در انتظارم سلام کردم. بابا آروم رانندگی می کرد و سعی می کرد مواظب باشه تا صدمه ای به ماشینش و سرنشیناش نرسه. گناهی نداشت، زیاد تهران نمیومد و رانندگی کردن تو این شهر و خوب بلد نبود. با هر جون کندنی بود رسیدیم. مادره زن داییم مثل همیشه مهربون و خوشرو از ما استقبال کرد و ما رو به داخل دعوت کرد . به محض وارد شدنمون سروش و دیدم که با تلفن مشغول صحبت کردن بود. به سمت بابام اومد
و با تلفن قطع ارتباط کرد. دست بابام و به گرمی فشرد و از اون دعوت به نشستن کرد. سلام و علیک همه در حد معمول و طبق ۳ هفته ی پیش که برای ثبت نام اومده بودیم صورت گرفت و همه جای نشین شدیم. قاب عکس پدره مرحومه زن داییم سارا، در بالای سالن خودنمایی می کرد، صلواتی و همراه با فاتحه ای کوتاه برای روح فوت شده اش فرستادم هرچی نباشه من تو خونه ی اون بودم و این بی انصافی بود که بخوام بیخیال این مرد نازنین و خونواده ی خوبش بشم. بفرمایید عزیزم! بخور گلوت ترم شه. واقعا که گلوم نیازه به گرم شدن داشت، بدونه هیچ فکری آب هویچ رو از روی سینی برداشتم و
با گلوم آشناش کردم. قیافه ی سروش آدم و یاد خونخواهی تو شاهنامه می انداخت. می خواستم داد بزنم بگم، بابا بخدا من نبودم که خواهر تو برداشتم بردم بوشهر یا اینکه افه بیام براش و بگم مگه داییم چشه که اینجوری درموردش حرف میزنی با نگاهات؟ بده داره براتون بچه میاره ؟! به چی فکر میکنین مهرنوش خانوم؟ فکر کنم من سپر بلاهاتونم اخه بد نگاه می کنین وای فهمید و من چاره ای جز سربه زیر شدن در برابرش و نداشتم. دستپاچه گفتم: هان… ببخشید بله؟ نه چیزی نیست از طرز حرف زدنم خودشو مامانش از خنده ریسه رفتن بابام با چشم غره ای حساب کارو در بدو ورود به من داد…