دانلود رمان هفت روز غمگین (جلد اول) از شقایق لامعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هفت روزِ غمگین، روایت روزهای تلخی از زندگیِ رَستا هست که درست یک هفته مونده به اولین سالگرد ازدواجش، متوجه خیانتی بزرگ از جانب همسرش اشکان میشه خیانتی عجیب و غیر قابل باور که زندگیِ عاشقانهی این دو نفر رو تا پای جدایی میکشونه… موضوع و روایتی متفاوت و پرطرفدار، از شقایق لامعی کاری کرده که با خوندن فقط چند پارت ابتدایی، جذب این داستان بشین…
خلاصه رمان هفت روز غمگین
آنقدر هیجان داشتم از دیدنت که آن لحظه اصلا اهمیتی نداده بودم که تو فارغ از منی که تا همین چند لحظه ی پ یش داشتم از بی خبری پرپر میشدم، بی تفاوت تکیه داده ای به ماشینت. برگشتم و دوباره نگاهت کردم. نه قصد تکان خوردن نداشتی. چرا؟ این سوالی بود که جوابش را در آن لحظه نمی دانستم. بازهم به راستین نگاه کردم. صورتش بدجوری سوالی بود و من جوابی نداشتم که تحویلش دهم. نگاهش بین من و فضای بیرون از پنجره در گردش بود وقتی پرسید: “دعواتون شده؟” دعوا؟ من و تو؟
این کلمه آنقدری برایم نامأنوس و عجیب بود که نمیتوانستم در آن لحظه هضمش کنم. من در آن پنجشنبه چه میدانستم که دعوا و بحث چیست؟ نداشتیم چنین چیزی در زندگیمان الاقل تا آن روز نداشتیمش! برگشتم و دوباره به تو نگاه کردم تویی که تکیه داده بودی به ماشینت و من، برای چند لحظه، خلاء بدی را تجربه کردم. اصلا برای چند لحظه همه چیز عجیب شد. تا وقتی پیدایت نکرده بودم یک سوال در سرم بود و حالا که آن پایین، تکیه داده بودی به ماشینت هزاران سوال! حرکتِ انگشتانت حواسم را پرت کرد.
می خواستی چیزی از جیبت بیرون بکشی و من احمق بودم که در آن لحظه فکر می کردم قرار است گوشی ات را ببینم. تو گوشی به دست میشدی، با من تماس می گرفتی و می گفتی “بیا پایین” و به خدا که همین دو کلمه، با من کاری می کرد که بهار، با زمین نمی کرد! اتفاقاً لباس هایم هم تنم بود. زود می رسیدم به تو و لازم نبود منتظر بمانی. با انتظار چشم دوخته بودم به دستت و لحظه ای که بالاخره همراه با شی ای از جیبت بیرونش کشیدی، چشم ریز کردم و به جای گوشی، پاکتِ سیگار را میانِ انگشتانت دیدم و جا خوردم….
دانلود رمان نیکوتین از شقایق لامعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سَرو، از یک رابطهی عاشقانه و رمانتیک، دست میکشه و کمی بعدتر، مشخص میشه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمیشده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه میره سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر میکنه! سرو تو این سفر، با وریا بردارشوهر صمیمیترین دوستش آشنا میشه. بعد از این سفر، اتفاقاتی میافته که زندگی سرو و وریا، باهم گره میخوره و جریاناتی پیش میآد، که حقایقی رو میشه و…
خلاصه رمان نیکوتین
با اتمام آهنگ، هندزفری را از گوشم بیرون کشیدم. قبل از حرکت، فکر نمی کردم که این سفر تا این حد کلافه کننده پیش رود برنامه داشتم برای مسیر اما همسفر شدن با دو پسری که شناخت خوبی نسبت به هیچ کدامشان نداشتم، تیپای محکمی زده بود به تمام برنامه هایم! کاری از دستم برنمی آمد در آن لحظه ها جز لعنت کردنِ ماه گل لعنت کردنِ خودش و آن خلوت لعنتیِ دونفره ای که بخاطرش من را راهی ماشین فرشاد کرده بود! با کنارِ دستم میانِ شیشه ی بخار گرفته ی ماشین، مقصدی برای نگاهم پیدا کردم.
به جاده و کوه های سپید پوشش خیره شدم این جاده در هر فصلی قشنگی های خاصِ خودش را داشت. چشم هایم که از دید زدنِ جاده خسته شدند، سرم را تکیه دادم به تکیه گاهِ صندلی و پلک هایم را بستم و با شنیدنِ صدای بَم و نخراشیده ی فرشاد، فوراً بازشان کردم و نگاهش را از آینه، متوجهِ خودم دیدم: _سردت نیست؟ برای چند لحظه به نگاهش جواب دادم و نهایتاً گفتم: _نه. خوبه هوای ماشین. نگاهش را به جاده داد و حرف دیگری نزد.
من، هرچقدر پلک روی هم فشردم، خواب حتی برای چند دقیقه هم از فضای کسالت بارِ ماشین نجاتم نداد. بی حوصله نگاهم را چرخاندم و برای چند ثانیه، به تصویر ناواضح آینه بغل ماشین فرشاد نگاه کردم نیم رخی از پسری که روی صندلیِ کنار راننده نشسته بود را به نمایش می گذاشت تعداد دفعاتی که دیده بودمش، از انگشتان یک دست هم فراتر نمی رفت و پررنگ ترینشان برمی گشت به بیشتر از یک سال پیش، که در شب عروسی ماهگل و رضا دیده بودمش برادر رضا بود اما هیچ شباهتی بهم نداشتند…
دانلود رمان پایان آوریل از شقایق لامعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گرشا، پسریه که زیر نظر فالکن بزرگ شده و دنیاش رو بعدِ از دست دادن پدرش، از همون بچگی، فالکن ساخته دنیایی که شبیه به دنیای رنگیِ ماها نیست دنیای گرشا خاکستریه، دنیایی با صدای شلیک، بوی باروت و رنگ خون. تو این دنیای خاکستری، عشق به دستور فالکن، ممنوعه و نقطه ضعف و گرشا، با تمام تعارضات ذهنیش، بهخاطر دینی که به تنها کسوکارش داره، اونی شده که فالکن ازش میخواد و با قبول کردن مسئولیت یک باند چهارنفره، خلافهایی رو انجام میده که خواستهی فالکنه…
خلاصه رمان پایان آوریل
پلک هایش را بسته بود اما خواب غریبگی می کرد با چشمانش. شاید بیشتر از یک ساعت بود که در تاریکی اتاق با چشمانی بسته از این پهلو به آن پهلو میشد اما مغزش، بیدار بود و هوشیار. اشتباه کرده بود که قرص هایش را نیاورده بود، اشتباه کرده بود که فکر می کرد در این خانه، قرار است با خیالی راحت چند ساعتی را بخوابد. این خانه هم دیگر فرقی با آن دنیای بیرون نداشت . از وقتی صحرا رفته بود، دیگر حتی در این خانه هم رنگ آرامش را نمی دید. دستانش را کشید روی صورتش و انگشتانش را فشرد روی پلک هایش.
نفس عمیقی کشید و بازدمش را چند ثانیه ای حبس کرد و نهایتاً با کلافگی، تمامش را به یکباره بیرون فرستاد و همان لحظه، با بلندشدن صدای زنگ خانه اش، هوشیار شد و به یکباره از وضعیت درازکش، بلند شد و روی تخت نشست. گوش تیز کرد و وقتی برای بار دوم صدای زنگ را شنید، میان تاریکی اتاقش ایستاد. منتظر کسی نبود اصلا کسی به این خانه نمی آمد! حین خروج از اتاق، نگاهش روی ساعت دیواری سُر خورد چند دقیقه بیشتر به نه نمانده بود و او، ایده برای شناختن کسی که داشت آنطور مُصرانه و پشت
سر هم زنگ را می فشرد، نداشت. قدم تند کرد به سمت آیفون و لحظه ای که تصویر بهداد را در نمایشگر دید، جا خورد او این جا چه می کرد؟ گوشی را برداشت و با فاصله ی کم شده ی میان ایروهایش و آن چشمانی که ریز و دقیق شده بودند روی تصویر صورت طلبکار بهداد، پرسید: -بله؟ صدای بهداد، درست مثل صورتش ، شاکی و طلبکار بود: -هیچ معلومه کدوم گوری هستی تو؟ اخمش عمیق تر شد و لحظه ای که بهداد با لحن دستوری و عصبی اش گفت: -باز کن دیگه. با بی میلی، گوشی را برگرداند سرجایش و در را برایش باز کرد….