دانلود رمان همجنس من از دل آرا دشت بهشت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از زبان دختری به اسم مریم نقل میشه که به خاطر تهمت به همجنس بازی یک سری از موقعیت های زندگیشو از دست میده اما در عوض…
خلاصه رمان همجنس من
یه استرس شیرین ته دلم موج میزد، نمیتونم درست و واضح توصیفش کنم فقط همینو بگم که دستام یخ کرده بود و از شدت خوشحالی کم مونده بود با صدای بلند گریه کنم. برای بار هزارم به صورت خودم توی آینه نگاه کردم، اونقدرها هم زیبایی چشم گیری ندارم اما در بین همسن و سالهای خودم پر طرفدارم. با صدای مهسا خواهرم که با محبت بهم زل زده به خودم میام: خوشحالم که به آرزوت داری میرسی و با اون که دلت می خواد ازدواج میکنی. از تعریفی که به کار برد ته دلم غنج میره.
همه هیجان درونیم به شکل یک لبخند گَل وگشاد ظاهر شد وهر کاری کردم نتونستم جمعش کنم. زندایی تارا با دیدن قیافه من با صدای بلند خندید و رو به مهسا گفت: تورو خدا اینو جمعش کنید مایه آبروریزیه امشب!! و دوتایی با هم خندیدند. لبامو غنچه کردم: نامردا!! من مایه آبروریزی ام؟ زندایی تارا که خودش هم آرایشگرم بود خم شد واز گونه ام بوسید: شوخی کردم خوشکل خانوم. با صدای زنگ گوشیم از روی صندلیم کنده شدم و موبایلمو از جلوی آینه برداشتم و با دیدن اسم علی روی صفحه گوشیم فوراً جواب دادم: بله؟
صدای بم ومردونه علی توی گوشی پیچید: سلام.خوبی؟در صورتی که داشتم از ذوق منفجر میشدم خودمو کنترل کردم: من خوبم. تو چطوری؟ صداش آروم شد: مگه میشه تو همچین شبی بد باشم؟!! گونه هام سرخ شد: پس تو هم بلدی از این حرف ها بزنی!! لحن صداش کمی جدی شد: بهم نمیاد؟دوست داری همون علی سابق باشم؟ فوری گفتم: نه نه! اونو دوست ندارم. با صدای بلند خندید: قربونت برم. واسه اون علی فقط دختر خاله بودی. اما واسه این یکی همه چیزشی…
دانلود رمان استخوان سوز از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به شیشه چسبیده بودم و جای خالی ماشین بابا را نگاه می کردم. باور نمی کردم رفته باشد. نفس های عمیق و پیاپی می کشیدم تا بغضم را پس بزنم. همین اول کار دلم تنگ شده بود. چطور توانستم خودم را راضی کنم تا در هوایی نفس بکشم که پدرم در آن حوالی نیست!
خلاصه رمان استخوان سوز
اگر فکر میکردم فرامرز بیخیال میشود و کوتاه میآید، اشتباه کرده بودم. یک هفته تمام این حرکات و اصرار را تکرار کرد. و نهایتا خودش به استاد عمرانی گفت با من همگروهی شده است. وقتی استاد جلوی کلاس از من صحت این موضوع را پرسید، به ناچار تایید کردم. همه هم ریز میخندیدند. چون تقریبا همه شاهد اصرارهای فرامرز بودند. بعد از کلاس با رفیق کله پتش همراه ما شدند. فرامرز با لبخند عریضی گفت: -دیدی گفتم قبول میکنی؟ نگار به جای من جواب داد: – میدونی که
مجبور شد؟ فرامرز صورتش را جلوی صورتم خم کرد: – آره؟ مجبورت کردم؟ خوشحال نشدی یعنی؟ میخواستم اخم کنم اما به هر دلیلی نتوانستم. فرامرز صورت مرا به نگار نشان داد. – دیدی خوشحاله؟ نگار مرا به سمت خودش کشید.- اعتماد بنفست ماشالله کل دانشگاهو جواب میده. فرامرز به نگار چشمک زد. – کجاشو دیدی! راهشان را جدا کردند و رفتند. طبیعی بود که لبخندم خشک شد؟ چرا اینقدر راحت به همه چشمک میزد؟ آن هم زمانی که به من پیشنهاد دوستی داده بود!
به نگار نگاه کردم و گفتم: میشه ازت یه خواهشی کنم؟ نگار منتظر نگاهم کرد. -اگر یه وقت خر شدم و خواستم به پیشنهاد دوستیش فکر کنم جلومو بگیر. نگار خندید و سر تکان داد. واقعا دلم میخواست کسی جلویم را بگیرد. میدانستم که حال دلم شبیه راه رفتن روی زمین صابونی است. نیمکت تکانی خورد و ثانیهای بعد فرامرز کنارم نشسته و مشغول خوردن ساندویچ نیمخورده ام شد. تابی به چشمانم دادم و دوباره سرم را در کتاب فرو بردم.- میگم تحقیقو به کجا رسوندی؟
دانلود رمان سوگلی سالهای پیری از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حورا دانشجوی فوق لیسانس فیزیک ، بر خلاف میل باطنیش، مجبور به ازدواج با دوست برادرش، آقای طاهر مفاخری میشود. حورا دچار سردرگمی هایی در پذیرش طاهر به عنوان همسر می شود. در این بین با خانم مسنی آشنا می شود که شنیدن شرح حال زندگی آن زن، دیدگاه های جدیدی نسبت به زندگی زناشویی به این تازه عروس می دهد….
خلاصه رمان سوگلی سالهای پیری
چشمامو گرد کردم و به صورت مامان زل زدم و با صدای بلند گفتم: – ن… می…. خوام. همه اش سه بخشه. می فهمید مادرِ من؟ دارم فارسی حرف می زنم. مامان با حرص گفت: -آخه چرا؟ تو یک دلیل منطقی بیار. ما هم می گیم چشم. کلافه پوفی کردم: – بعد از این همه حرف زدن و دلیل آوردن ٬ هنوز میگین لیلی زنه یا مرد؟ مامان دست هاشو به کمرش زد: -والا ٬ تو فقط یک دلیل آوردی که من و بابات قبول نکردیم چون غیر منطقی بود. پسر مردم چه عیبی داره؟ خوش قد و بالا نیست که هست.
تحصیل کرده نیست که هست. خانواده دار نیست که هست. پولدار نیست که هست. از همه مهمتر با این ادا اصولهای تو چند ماهه که پا پس نکشیده. لب هامو جلو دادم و گفتم: – اینو یادتون رفت بگید پیر نیست که هست. صدای عصبیش رو ول کرد: – سی و هفت سال کجاش پیره؟ والا تو هم همچین دختر بچه نیستی! بیست و چهار سالته. باز هم کلافه پوف کردم: – همش سیزده سال اختلاف سنِ ناقابل! …. اون هم چه عدد نحسی. مامان دست هاشو توی هوا تکون داد: – لا اله الا ا… از دست دلیلهای بی منطق این دختره…
دانلود رمان طلوع نزدیک است از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه میکنه که خدا سخت ترین امتحانشو براش در نظر میگیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش میباره و در عجیبترین زمان و مکان زندگیش گره میخوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده…
خلاصه رمان طلوع نزدیک است
پاهایم را کمی بلند می کنم و پتو را زیر پاهایم می برم. نمی دانم هوای اتاق سرد است یا هوای دلم! دکمه های سرآستینش را می بندد و یقه ی پیراهن سفیدش را مرتب می کند. اتو کشیده و با وقار! توی آینه اتاق خم می شود و موهایش را مرتب می کند. نگاهمان به هم برخورد می کند. رد بخیه گوشه ی ابروی راستش به چشم
می خورد و نگاهش به قول معروف سگ دارد. به نگاه کردنم ادامه می دهم. نگاه برمی دارد. اخم می کند… مثل همیشه. -فربد میرسونتت.
دستم را بالا می آورم و گردنبندم را لمس می کند. بار چندم بود؟ با امروز دوازدهم. سر جمع چهار ماه… سه هفته از هر یک ماه و هفته ای یک روز ! و فربد همه اینها را می داند! کتش را از روی صندلی برمی دارد. گلویم را صاف می کنم. -آقای محبی؟ مکث می کند اما به سمتم برنمی گردد. با تاخیر می گویم: -دانشگاه یه اردوی زیارتی به مشهد گذاشته… نمی گذارد حرفم را تمام کند. -به فربد بگو هرچقدر لازم داشتی بهت میده. و “خداحافظ”ی زیر لب می گوید و به سمت در می رود و خارج میشود…