دانلود رمان سیگار سناتور از بهار سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من فرهاد صوفی بعداز دوسال و بردن بزرگترین مسابقه رالی ترکیه، به خونه برگشتم. هنوز لباسهای مسابقمو درنیاورده بودم که گفتن باید رخت دامادی به تن کنی!! تا از بی آبرو شدن عروسی که قرار بود عروس برادرش بشه جلوگیری کنم!! چون فرزین درست قبل از خواندن خطبه به طرز مشکوکی ناپدید میشه و دختر حاج فتاح رو سرسفره بی_داماد می گذاره و اگر حاج فتاحی که یک روستا به سرش قسم می خورند بفهمد حمام خون راه می افته!!
خلاصه رمان سیگار سناتور
– فک نمی کنم منو کشونده باشین تو این اتاق که از باورام نسبت به خیانتای جامعه بپرسین! نزدیکم آمد، توی چشمانم زل زد. – دختر عاقلی هستی…ولی داری یه خرده تند میری. نفسم را آزاد و رویم را برگرداندم. – من فقط از جَنم و شجاعتت خوشم اومد…همین! نیشخندی چاشنی حرفش کرد. – که البته می تونه اونم ساختگی و ظاهری باشه. نه؟! انگشتهایم را در هم قلاب کردم. بهتر بود، خونسردی ام را حفظ کنم. مهلت فکر کردن نداد و اینبار، ولوم صدایش را بالاتر برد و تقریباً داد زد.
– قسم می خوری قبل از ازدواجت با هیچ مرد غریبه ای نبودی؟ بهم برخورد. به او چه ربطی داشت که آن وقت شب در حال سین جین کردنم بود، که قبلاً با کسی زدوبند داشته ام یانه!! به سمت درِ اتاق قدم برداشتم، اما عصبی و تندخو شدم. لحنم شاکی و عاصی شده بود و از لابه لای دندانهایم زبان بیرون کشیدم. – لازم نمی بینم اینجا و الآن از مسائل شخصی ام واسه شما رونمایی کنم! پوزخند پررنگی، رنگ چهره اش را عوض کرد. انگشتش را گوشه لبش گرفت و لب پایینش را کمی کج کرد.
– اشکالی نداره…جواب سوالامو نده ولی بدون من قصدم فقط کمک کردنته…نیتم خیره. ” نمی فهمم…دارم گیج میشم! این مردک غریبه چه کمکی می تونه به من داشته باشه؟!” هاج و واج نگاهم را از سمتش قطع نکردم. -واضحتر حرف بزنین لطفاً! به سمتم آمد، تلخ خندید. روبه قامتم ایستاد. چشمانم را با نگاه خیره اش، زیرو رو کرد. – خیلی خب یه خرده شو میگم. دست و دلم لرزید. تمام تنم دچار رعشه شد، چشمانم…دستم…پایم... فک و دهانم! که با دست محکم گرفتمش…
دانلود رمان کلاغ سفید در مرداب از بهار سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلانا طی یک سفر، وارد بازی جدیدی از زندگیش میشه و برای فرار از خانواده متعصبش، به اون سفر ادامه میده و قصد میکنه در شهر جدید بمونه. اما هیچوقت فکرشو نمیکنه که سرنوشت قراره بازیهای زیادی رو سرش بباره.
خلاصه رمان کلاغ سفید در مرداب
نمیخوای ماهیتت براش رو بشه یا ؟…آذرفر مشکوکانه اضافه کرد. یا قضیه یه چیز دیگه اس… دلانا به عادت همیشگی اش تندتند پلک زد و گفت: اگه منو با شما ببینه به شمام شک میکنه آذرفر به صندلی اش تکیه داد و موشکافانه دلانا را نگریست. دلانا با نگاه دلهره آورش سمت در خروجی رستوران را پایید وقتی عطا و حیران را ندید تقریباً از رفتنشان مطمئن شد و نفس راحتی کشید.
آذرفر خونسردانه به خوردن صبحانه اش ادامه داد و گفت نگفتی چرا رفتی اسکله؟
دلانا خشکش زد تازه نفس راحتش را کشیده بود ولی انگار آذرفر قصد نداشت آب خوش از گلوی دختر پایین برودا…. اذرفر لقمه را در دهان جوید و نگاهش سوزنی شد. اینا آدمای قابل اعتمادی نیستن… دعوا و گرفتن انتقام خونوادگی ام .بینشونه… حواست پی خودت نباشه تو رو بی سروصدا میکشن. دلانا نفسی گرفت سعی کرد به خودش مسلط باشد. حواسم هست. آذرفر لقمه اش را با طمأنینه جوید و به صندلی اش تکیه داد.
از من گفتن بود! … در ضمن تو هنوز کارمند منی، بدون اجازه من و سرخود چرا باید بری تو یه کار دیگه؟! دلانا کلافه وار پاسخ داد. اگه پیشنهادشونو قبول نمیکردم شک میکردن بهم… نتونستم چیزی بگم چون از این طرف گیرم
آذرفر به صندلی اش تکیه کرد و در نگاه دختر غرق شد. دلانا را در آن یکسال خوب شناخته بود. میدانست صداقت و پاکی اولویت کارش است. بارها او را به هر طریقی امتحان کرده بود.