دانلود رمان آذرخشی میان رگ هایم از آرمیتا بهاروند

دانلود رمان آذرخشی میان رگ هایم از آرمیتا بهاروند بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان آذرخشی میان رگ هایم از آرمیتا بهاروند با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

من آرمیتا دختری که هیچوقت محبت ندیدم، ولی با باز شدن پام توی شرکت آذرخش همچی تغییر کرد. درست مثل آذرخش زد وسط زندگیم و همچی از این رو به اون رو شد.

خلاصه رمان آذرخشی میان رگ هایم

به اتاقم رفتم یه مانتو مناسب برداشتم با شلوار مشکی به جایی که کفشام رو میزاشتم نگاه کردم. زیاد نبود یعنی اندازه کفشای بقیه دخترا نبود. من هیچیم شبیه بقیه نبود، دختری نبودم که کفش پاشنه بلند بپوشم. آل استار های مشکی سفیدم رو برداشتم که رفتم بیرون بپوشم. لباسام عوض کردم. مقنعه مشکیم رو سرم کردم. زنگ زدم ب آژانس و رفتم پایین تو اپارتمان تو یه مکان ساده زندگی می کردم. سوار پراید سفیدی که تابلو آژانس بالاش بود شدم. سلام کرد ک اروم جوابش دادم. وارد خیابون اصلی که شد پرسید کجا برم منم. ادرس شرکت تجاری بزرگی ک توش کار می کردم رو دادم به ادما تو خیابون خیره شدم. هرکی دغدغه خودش رو داشت. بعد حدود نیم ساعت رسیدیم بی حرف کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم وارد شرکت شدم، دوازده طبقه اش واسه اون جایی بود که من توش کار می کردم و هر طبقه مخصوص کاری بود. صدا های زیادی به گوشم می خورد همه داشتن دوبه دو یا گروهی حرف می زدن.

کار من طبقه هشتم بود. من منشی رئیس شرکت بودم که یه مرد تقریبا ۵۰ساله بود. خیلی خوشتیپ و خوش برخورد وقتی باهاش ب جلسه ها می رفتم تو ماشین دخترم صدام می کرد. کلا خیلی خوب بود. سوار اسانسور شدم خالی بود به کفشام خیره شدم شلوارم کوتاه نبود ولی ال استارای کوتام باعث شده بود مچ پام بیرون باشه. اقای تیمسار اصلا گیر نمی داد ولی منم رعایت می کردم اسانسور ایستاد با لبخند اومدم بیرون ولی با چیزی ک دیدم کپ کردم و وایسادم همه کسایی که تو اون طبقه کار می کردن به ترتیب وایساده بودن و پشتشون به من اینجا چه خبر بود یهو یه جسم مشکی از وسطشون اومد بیرون. دقت کردم دیدم ادم یعنی یه مرد بود با پوزخند بدی به سمتم اومد و تازه تونستم خوب ببینمش سریع قیافشو اسکن کردم کت مشکی تک شلوار هم رنگش و پیرهن مشکی چقدم بلند بود ولی من کمی کوتاه بودم. فقط کمی فیسشو بینی قلمی لب گوشتی چشای مشکی که جون خودم سگ داشتم با موهای بلند که همرو یه طرف انداخته بود.

به خودم اومدم دیدم اسکن شد کالپورت شکافی سرمو بلند کردم تا خوب صورتشو ببینم بر اندازم کرد و چرخی زد برگشت سمت اونا که برگشته بودن سمت ما بیا صدای خیلی بمش شروع کرد به حرف زدن – پس مشرقی مشرقی ک می گید اینه. بعد با تیکه یه نگاه بهم کرد الان کوتاهیم برد زیر سوال یا ریزمیزگیمو اومدم دهن باز کنم که ادامه داد – گفتم الان کی هست!! بعد باز اومد سمتم با جرئت نداشتم تو چشاش نگاه کردم گفت: منتظر بودیم مادمازل تشریف بیارن تایم کاری ساعت چند شروع میشه، لب باز کردم من. نذاشت حرفم رو بزنم و داد زد – ساعت شروع کار. از دادش چشمام رو بستم و باز کردم، اروم لب زدم، هشت. با صدای بمش گفت: چند. بلند تر گفتم – هشت. این دیگه کی بود پس خود اقای تیمسار کجاست با نیشخند کجش گوشیشو از تو جیبش در اورد و روشنش رد گرفتش رو هوا روبه رو من – الان چنده به ساعتش نگاه کردم هشت و سی دقیقه من.

دانلود رمان آذرخشی میان رگ هایم از آرمیتا بهاروند بدون دستکاری و سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " کتاب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.