دانلود رمان عشق صوری از سیما نبیان منش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شیوا دختر زیبا و شیطونی هست که از قضا چشم خلافکار جذابی به اسم شهرام دنبالشه اما اون به هیچ قیمتی حاضر نیست با این خلافکار وارد رابطه بشه تا اینکه،مادر مجرد شیوا ازدواج میکنه و اون همراه مادرش به خونه ی جدید شوهر مادرش نقل مکان میکنه و اونجاست که در کمال ناباوری متوجه میشه شهرام، همون خلافکار جذاب سمج، پسر شوهر مادرش هست…. پسری که هر شب به اتاق شیوا میره و وادارش میکنه …
خلاصه رمان عشق صوری
تا سر کوچه قدم زنان راه افتادم. ساعت هنوز ده بود و من همچنان بگی نگی وقت خوبی داشتم تا کارهای نکرده و عقب مونده ام رو انجام بدم. یه دربست گرفتم که زودتر برسم خونه نمیدونم مامان خونه بود یا نه. حتی نمی دونستم اگه منو ببینه چه واکنشی نشون میده. خب البته خیلی هم برام مهم نبود. اون خودش با رفتارهاش باعث شد ما از این خونه فراری بشیم. اون از شیدا که اجازه نداد خودش مرد آینده اش رو انتخاب کنه و انداختش توی یه زندگی اجباری اینم از من که
عین سرگردون ها و بی خانمان ها مجبور شدم چند روز خونه شهرام بمونم! راننده تاکسی ماشین رو که نزدیک خونه نگه داشت کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. دست بردم توی کیفم و کلیدی که از خیلی وقت پیش ته کوله ام جاخوش کرده بود بیرون و با باز کردن قفل در رفتم داخل. صدای بسته شدن در مامان رو از اتاقش کشوند بیرون و من وقتی متوجه اش شدم که در هال رو باز کرد تا ببینه چخبره… بی سلام و علیک رفتم سمت حوض. خم شدم و دستم رو پر از اب کردم و همه
رو به صورتم پاشوندم. بندهای رمبدوشامبر تنش رو بست و با پوشیدن دمپایی بالای سرم ایستاد و پرسید: بالاخره برگشتی!؟ حرفی نزدم. مشت دیگه ای آب به صورتم پاشیدمو شروع به در آوردن جوراب هام کردم. تو یه نظر کوتاه کبودی ها و خون مردگی های گردنش رو دیدم پوزخمنی روی صورتم نشست. ظاهرا تو نبود من حسابی بهش خوش گذشته… دست به سینه پرسید: این چند روز کجا بودی شیوا!؟ جورابمو از پا درآوردم و گفتم: – هرجا بودم برای تو که بد نشد… چشماشو ریز کرد و پرسید …
دانلود رمان پیوند ابدی (جلد دوم از زاده خون) از محیا_م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیا یه زندگی کاملا معمولی داره. اما ورق وقتی برمیگرده که بعداز فوت پدر ومادرش باید یه تابستونو پیش مادر بزرگش توی یه دهکده ی دور افتاده بمونه…اما حین اسب سواری توی جنگل یهوخودشو توی یه سرزمین وحشی و عجیب میبینه. از همه مهمتر مرد جنگجو و درنده ای که همه اونو آلفا میدونن ادعا میکنه لیا مال اونه و.. مردی که اندازه ی یه غول درشته و چهره اش خشن ترین چهره ایه که تاحالا دیده …
خلاصه رمان پیوند ابدی
نمیتونستم نگاهم رو از اون چشم های آبی بی نظیر بگیرم. این چشم ها زیباترین چشم هایی بودن که توی زندگیم دیدم. با صدای بلندضربه هایی که به دراتاق میخورد از خواب پریدم و چند ثانیه طول کشید که تونستم اطرافم رو پردازش کنم. توی اتاقم و در حال دیدن یکی دیگه از اون رویاهای عجیب و شگفت انگیز بودم اما هر چقدر که فکر می کردم نمی تونستم چیزی به جزء اون آبی های خوشرنگ به یاد بیارم. با چند ضربه محکم و پشت سرهم دیگه ای به در و صدای بلند لونا که اسمم رو صدا میزد از روی تخت پریدم و باعجله پیراهنم رو
پوشیدم. خدا میدونست باز چی شده. به کائنات قسم که اگه اینبار مثل چند روز گذشته کنارم های های برای هر اتفاق مسخره ای گریه کنه احتمال این وجودداره که سر به بیابان های وایپر بزارم و تازمان زایمانش برنگردم. در اتاق رو به روی چهره حق به جانب و عصبانیش بازکردم و بازهم جای شکرش باقیه که قصد گریه نداره… حداقل اون لحظه که خبری از بغض نبود. _معلوم هست کجایی زیر پاهام گوسفندها دارن میچرن از علف هایی که سبزشده. چشم هام رو توی حدقه چرخوندم چند هفته ی اخیر حس طنز عجیب و غریبی پیدا
کرده و سعی میکنه هر حرفی رو به طنز بیان کنه که معمولا نتایجش افتضاح میشه. _صبح توام بخیر لونا… باز چه اتفاقی افتاده؟ _من کباب میخوام…. خیلی هم زیاد… شاید بتونم چندتا از اون گوسفندهای زیر پام و چندتا گاو کامل رو بخورم. نفسم رو راحت بیرون دادم خوبه انگار خبری از گریه و خواسته های عجیب غریب نیست تا تو بری توی اتاقت و یک چیز گرم بپوشی منم دست و صورتم رو میشورم و .میام بعد میتونیم بریم بیرون و باربیکیو رو راه بندازه خوبه؟ _باشه… پس من زودی میام زیاد. لفتش نده بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم.
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیکان، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد. در این راه رازهایی بر ملا می شود و در آتش انتقام آیکان، فرین، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی می شود. رمان لهیب انتقام، عشق و نفرت را به تصویر می کشد.
خلاصه رمان لهیب
صبح با صدای زنگ موبایل چشمانش را باز کرد کمی روی تخت کش آمد. بلند شد و دستی به صورتش کشید و به سمت حمام رفت و بعد از دوش آماده شد. کرم ضد آفتابش را به صورتش زد، کمی ریمیل به چشم هایش زد تا مژه های بورش رنگ دار شود کلا بجز مجالس جشن اهل آرایش نبود بدون آرایش هم در چشم بود برای همین بیشتر اوقات ساده بود. ست کت و شلوار رسمی اش را که به رنگ آبی آسمانی بود را با روسری آبرنگی که تنالیته رنگ های آبی را داشت را تن کرد و در آینه خود را برانداز کرد قد کت معمول بود و اندامش را به زیبایی نشان می داد.
از اتاق خارج شد به سمت آشپزخانه رفت.پدر و مادرش را دید که در حال خوردن صبحانه بودند با لبخند جلو رفت و سلام داد: سلام صبح بخیر. _سلام مادر صبحت بخیر بیا بشین مهری برات چای بریزه. پدرش هم جواب سلامش را داد، صندلی را عقب کشید و نشست، حافظ فنجانش را روی میز گذاشت و تسبیحش را دست گرفت و روبه فرین کرد: کارا خوب پیش میره؟ کم و کسری نداری؟ فرین کره را روی نان کشید و به پدرش نگاه کرد. _ممنون همه چیز خوبه.. _خداروشکر درستم تموم شد و خدا رو شکر کار و بارتم رونق گرفت تورال، دیگه باید آروم
آروم جهازشو جمع کنی. فرین به ضرب سرش را بالا آورد و به سرفه افتاد که تورال چند ضربه پشتش زد. _فداش بشم دخترم خجالت کشید بیا یکم چایی بخور مادر… فرین با دست فنجان را پس زد: جها…ز برای چی؟ من… من تازه به خودم اومدم و جایگاهمو پیدا کردم بابا. _خوب مبارکت باشه بابا جان کسی هم مخالف نیست دیگه ۲۴ سالت شده دیگه باید در خونمون زده بشه خوبیت نداره دختر تا این سن خونه باباش باشه این جا همیشه خونته دخترم ولی دیگه وقت سرو سامون گرفتنته. دیروز، آقای کیانی بهم زنگ زد و راجع به تو و پسرش صحبت کرد…
دانلود رمان عشق تاریک از یاسمن فرح زاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پسری که به خاطر گرفتن انتقام مرگ نامزدش خلافکار میشه… پسری از دیار تنهایی، خسته و بی رحم و دختری بی گناه دزدیده میشه…
خلاصه رمان عشق تاریک
“رادوین” دستی به کتم کشیدم از تو اینه نگاهی به چهرم کردم ، حق با داروینه جدیدا خودمم خودمو نمی شناسم، بعد از تصادف فقط دستم در رفت، حالا مجبورم همش با راننده اینور و اونور برم اما امروز با کمالی قرار داشتم و داروین ترجیح داد خودش همراهم باشه. با تک بوقی که زد، در باغ رو برامون باز کردن. _تو، توماشین بمون… می خوام تنها برم. داروین با حرص برگشت سمتم : _حرف مفت نزن این همه را نیومدم تو ماشین بمونم. بدون توجه به من در ماشین باز کرد و پیاده شد، درک میکردم نگرانمه اما زیاد دلم نمی خواست قاطی کارام بشه،
من وارد کار خلاف شدم کافیه دیگه دوست ندارم برادرمم تو این لجن گیر کنه. کنار داروین ایستادم مشخص بود حسابی از دستم کفریه، یکی از افراد کمالی امد جلو: _سلام اقای تاجیک خوش امدید، اقا داخل منتظرتون هستن بفرمایید تو.با قدم های محکم به سمت در رفتم، داروینم شونه به شونم حرکت می کرد یه جورایی از اینکه همراهم امد خوشحال بودم، حضورش باعث دلگرمی منه. نگاه کلی به ویلا انداختم، این کمالی نمی دونم چندتا خونه داره این سومین خونه ای که توش قرار ملاقاتش کنم. _به به سلام پسر چه عجب افتخار دادی ببینیمت.
نگاه بی تفاوتی به مرد رو به روم کردم، کسی که منو وارد این باند کرد ته دلم خیلی دوست داشتم همین جا بکشمش، بیشتر اوقات واقعا با عصابم بازی میکرد. _خوبه بهت گفته بودم زیاد از این دیدارهای مخفی اونم تو باغ های پرت تهران خوشم نمیاد… سری بعد اگه بازم همچین جایی قرار بزاری مطمئن باش نمیام. امد جلو، خنده ای کرد: تو خیلی عجولی. نگاهی به داروین کرد که یکم عقب تر از من ایستاده بود، سمتش رفت و باهاش دست داد: چقدرخوب کردی برادرتم اوردی. همراهش رفتیم تو اتاقی، بیحوصله رو مبل نشستم داروینم کنارم نشست…
دانلود رمان کثیف باهم (جلد سوم) از Megan_March با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همسر من. وقتی این کلمات رو میگم دوست دارم. اون مال منه. اگه فکر میکنه نمیرم پیداش کنم و برش گردونم به جایی که تعلق داره، باید با یه واقعیت رو در رو بشه. چون به طور کثیفی میجنگم تا به پایان خوشی که لایقشه برسونم.
خلاصه رمان کثیف باهم
“هالی” وقتی در پشت لوگان بسته میشه، من تو اشپز خونه با چندتا کیشه پیگی ویگلی و دستای حلقه شده شوهرم دور من گیر افتادم. کریتون اروم دستشو برمیداره، ولی نگاهشو برنمی داره. داره بهم جرات میده سوالی که نوک زبونمو رو بپرسم و میپرسم. «میمونی؟» بلافاصله جواب نمیده، صبر میکنم نگاهم رو نگه می دارم و جایی که ایستادم یکم جا به جا میشم. «باید یه چیزی رو حل کنیم.» «زمزمه میکنم.» «باشه.» «همه این ناپدید شدنا مزخرفه؟ ولی از طرف دیگه خیلی هم جالب نیست؟» میدونم برای کارام عوقبی هم وجود داره. نگاهمون رو می شکنم، به پاهام نگاه میکنم.
«نه نیستش.»دستمو میگیره و میاره سمت فکم، چونه ام رو میگیره بالا و مجبورم میکنه باهاش چشم تو چشم بشم. «نه اصلا نیست. از این فرار کردنا خسته شدم. این که بازی نیست.» تو دلم روشن میشه و میدونم حق با اونه. «باشه. دیگه فرار نداریم.» «تو یه مشکلی داری، فرار کردی و اومدی پیش من تا باهم حلش کنیم.» سرمو تکون میدم ولی میدونم کلمات رو میخواد. «درسته… اومدم پیشت… دیگه فرا نمیکنم قول میدم.» اروم نوازشم میکنه و شستش گونه ام رو. «دختر خوب.» «پس اینجا میمونی؟» دوباره میپرسم نیاز دارم کلمات رو ازش بشنوم.» «میمونم.» «مطمئنی؟» لبخند میزنه و حالت
صورت جدی که چند لحظه پیش وقتی سوال پرسید روی صورتش بود دیگه نیست. «اره. چونکه تو اینجایی.» « به همین سادگی؟» «همه چیز نباید پیچیده باشه هالی. ما هم نباید پیچیده باشیم.» کریتون دستشو برمیداره ولی نگاهش رو نه. دارم فکر میکنم چی بینمون گذشت. دهن باز میکنم که بگم، ولی کلمات جلومو کامل میگیرن. در عوض، میرم سراغ پلاستیک های روی میز و خالیشون میکنم. سرجام خشکم میزنه وقتی محصولات لاکی چارمز یه نوع برند تجاری، و نوعی صبحانه با غلات شیرین رو میبینم. وقتی به جعبه غلات روشن رنگ نگاه میکنم، زمزمه میکنم، «لاکی چارمز رو خریدی؟»
دانلود رمان حامی از مریم روح پرور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روی صندلی های فلزی سرد فرودگاه نشسته بود نمیدانست کجا برود. چمدان کوچک همراه کوله پشتیش را از روی زمین برداشت و آهسته و با قدم های سنگین که به خوبی حسشان می کرد از فرودگاه بیرون رفت. حتی پول ایرانی هم نداشت که بخواهد با تاکسی ویژه فرودگاه جایی برود. برای همین به راننده هایی که منتظر بودن آن دختر برود سوار تاکسی آنها شود بی محلی کرد و قدم زنان رفت میدانست راه آنجا برای پیاده روی خوب نیست اما با پولش کجا میتوانست برود؟ اصلا سوار ماشین هم میشد کجا می خواست برود؟
خلاصه رمان حامی
سر ساعت ده سپنتا بیرون هتل رفت و همان لحظه بهراد با ماشین زردش پیدایش شد. دختر در دلش گفت -واقعا که خوش قولی. ماشین جلوی پایش ترمز زد و سپنتا این بار در جلو را باز کرد و نشست. هنوز در را نبسته بود که بهراد سلام کرد. در را بست و نگاهش کرد -سلام. -منتظر نشدی که؟ نه تازه اومدم بیرون. بهراد سر تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد. دختر حال بهتر قیافه بهراد را میدید. پوست سبزه ای داشت و کمی ته ریش. قیافه جذاب و کاملا امروزی داشت البته اگر کمی تغییرات داده میشد. بهراد دنده را عوض کرد الان کجا برم؟ -برو بانک… بهراد باز سر تکان داد و بعد از چند دقیقه
جلوی بانک مورد نظر ایستاد. سپنتا به بهراد گفت که با او به بانک برود… دربانک روی به روی کارمند بانک نشست و دفترچه حسابش را رو میز گذاشت -میخوام واسه حسابم یه کارت صادر کنید یه مقدارم پول نقدم میخوام. – چقدر تو حسابتونه؟ -دقیق نمیدونم شاید دو سه ملیون. مرد دفترچه را باز کرد و اطلاعات را بررسی کرد و بعد چند لحظه گفت: -الان توی حسابتون صدو پنجاه ملیونه. بهراد چشمانش گرد شد اما سپنتا پوز خند زد. میدانست کار پدرش است در این پنج سال حسابش را پر می کرده علاوه بر اینکه در فرانسه برایش پول میفرستاد -پس دو ملیون تراول بهم بدید با یه کارت. مرد شروع کرد
به کار کردن و سپنتا نگاه به بهراد کرد -نمیخوای به نامزدت بگی میخوای کمکم کنی؟ -نامزدمو خیلی کم میبینم وقتی هم میبینم پیش خانوادشه اصلا نمیشه حرف زد. دختر لبش را جلو داد -نه به اون شوریه شور نه به اون بی نمکی.نه به خانواده نامزد تو که دخترشونو کردن تو قوطی کبریت نه به بابای من که منو فرستاد فرانسه تکو تنها. دوس نداشتی بری؟ -نه زیاد، دوست داشتم همینجا درس بخونم، یه سوال؟ -بپرس. -شما دوتا چجوری با هم آشنا میشید یعنی چجوری از هم شناخت پیدا می کنید؟! بهراد پوزخند زد -سه پنج تا خانم این کارای جلف مال شوما بچه سوسولاس ما احتیاج به آشنایی نداریم…
دانلود رمان سوفیا (جلد چهارم) از دی بی رینولدز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان سوفیا ادامه ای از سری کتاب های خون آشام ها در آمریکاست. این رمان جلد چهارم این مجموعه محبوب خارجی است که این مجموعه تا به حال بیشترین طرفدار را در خود داشته است. شمال غربی اقیانوس آرام… خانه ای به سرسبزی جنگل ها، بارش بارانی پایدار، هیزم های نمناک، محلی کاملا مناسب برای خون آشام هاست!
خلاصه رمان سوفیا
“شمال سیاتل، واشنگتن” چیزی سیاه رنگ از درهای جدید و محکم سیاتل سرازیر شد. آنها در حقیقت هنوز هم می گویند که چیزی در سیاتل نبود.این شهر زمانی محل مناسبی برای افرادی بود که از شلوغی و تردد شهری مثل سن فرانسیسکو فرار می کردند. خون آشام های رافائل زمانی در قدیم میان ده هکتار زمین جدا شده از شهر زندگی می کنند ولی بعدها خود را میان جمعیت و مکان شلوغی پیدا کردند. زمان زیادی نگذشته بود که مردم مکان مناسب دیگری روی تپه هایی پیدا کردند که فاصله کمی از سیاتل داشت. آنها زمین های مجاور صدهزار هکتاری را خریداری کرده بودند تا جای منابی برای اقامت پیدا کنند.
هیچ انسانی وجود نداشت که به حکم رافائل اعتماد کند مبادا خون آشام های کمی که توان مقابله با او را داشتند، حاضر به اجرای حکم او بودند. درست بود که آنها فرزندانش بودند و باعث قرار گرفتن او در الویت خاص می شدند ولی رافائل یک تاجر بود. مایل نبود که جان آنها را برای داشتن وقت اضافی، به خطر بیندازد مبادا در مواقع ضروری لیمو از پشت درختان ساختمان اصلی و راه پر پیچ خم بیرون آمد. وی چن ( اسم شخص) رئیس پاتوق سیاتل، همراه با چند نفر دیگر روی بتن بیرون آمده ایستاده و منتظر خوش آمد گویی به او بودند. سین کنار لیمو نشسته بود. برای لحظه ای انگشتان
پایش به پای او برخورد کرد، بلافاصله پاهایش را به عقب کشید و سعی در مخفی کردنشان داشت. از زمانی که آن کابوس ها را میدید، حساسیت زیادی نسبت به امنیتش پیدا کرده بود. او مانند همیشه مسلح بود. تفنگش زیر شاکتش قرار داشت، البته سلاح دومی هم همراهش بود، آن هم در جیب شلواری که به تن داشت. سین هیچ وقت سعی نمیکرد چیزی را از رافائل پنهان کند، مخصوصا همراه داشتن این سلاح هارا. حتی برای اطمینان خاطر از این که چه کسانی در منتظرشان هستند، از آنها جلوی چشم او استفاده کرده بود. زن او، همسر خوبش، حاضر شده بود جانش را برای در امنیت بودن او به خطر بیندازد…
دانلود رمان چوب خط اوهام از نرگس عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو یه خونوادۀ سنتی باشی، تو نامزدی حامله شی، بعد تازه طرف هم بذاره و بره. خیلی حرفهآ. کی میخواد جواب داداشی که رگ غیرتش باد کرده رو بده؟ بد باهام بازی کرد. میتونست ادامه نده، اما تا حامله کردن من پیش رفت و این شروع ماجرای ماست…
خلاصه رمان چوب خط اوهام
آدمیزاد آنجایی خانه خراب می شود که تمام جلال و جبروتش را به احساسش میبازد. آن وقت است که اکوسیستم زندگی اش دچار یک اختلال بزرگ می گردد. نفهمیدم چه شد به یک دگردیسی ای مبتلا گشتم که درونم انقلابی به پا کرد. من آدم رکب خوردن از احساس نبودم. مامان یقه کتم را چسبید و گوشه ای کشاندم. – عقدکنون که نبودی، می خواستی امشبم نمی اومدی. صاف ایستادم و دست مامان را نرم کنار زدم. – دوماد یکی دیگه س، تو حرص و جوش نیومدن منو می زنی؟ – بچه م یه داداش که بیشتر نداره. -تو عروسیش سنگ تموم میذارم. حالا این زن داداش ما کدوم یکیه؟ – دختری که سمت
راست سلیمه نشسته بود، اشاره نمود. – یاسر انقد خوش سلیقه بود و خبر نداشتیم؟ -پسندیدیش؟ – به چشم خواهری که خوب تیکه ایه! چرخاندن سرم مصادف شد با بیرون آمدن دختری از اتاق خواب . و این آغاز بدبختی و آشفتگی هایم بود . طوری محو تماشایش گشته بودم که دست در حال تکان مامان جلوی چشمم را با تاخیر دیدم. آستین پیراهنم را کشید. -چرا ماتت برده سردار؟ – این دختر کیه؟ رد نگاهم را گرفت . – خواهر زهرا. سوالی او را نگریستم. – زهرا؟ – پرتیا، نامزد یاسر رو میگم. آن شب نتوانستم به چشمانم بفهمانم این خیرگی برایم عاقبت خوشی ندارد . – آها، اسم خواهرش چیه؟
در حینی که به طرف مهمان ها می رفت، گفت : رویا… دو پاف از ادکلنم را به زیر گردن میزنم و شانه ای به موهایم میکشم. بدون ایجاد هیچ سر و صدای اضافه ای، از پله ها بالا می روم. بار دیگر دستی به موهایم می کشم و زنگ را میفشارم. زهرا با نگاهی مچ گیر برابرم ظاهر می گردد. عین چی بو می کشیا ! داشتیم زهرا خانم ؟ ابروی راستش را بالا می دهد. – ها؟ – قرمه سبزی، تنها تنها؟ لبخندش را پشت حرص نگاهش استتار می نماید. – که قرمه سبزی، آره؟ صورتش را میان انگشتانم می چلانم و داخل می شوم. محیا به حالت دو خود را به من می رساند و از پایم آویزان می گردد….
دانلود رمان اغوا در سئول از هلن هارد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری که برای دیدن برادرش از آمریکا به کره سفر می کنه و اونجا در فرودگاه پسری رو در انتظار خودش می بینه که به شدت جذاب و هات هست! روایت دلبستگی و کشش متقابل یک دختر زیبا و کمی خجالتی آمریکایی و یک پسر دورگه جذاب آسیایی!
خلاصه رمان اغوا در سئول
همه چی در هم برهم و نا مرتب بود و اون با دو کیف چرمی ، یک تلوزیون با صفحه نمایش بزرگ و یک تشک آراسته شده مواجه شد . روی میز قهوه ی از جنس چوب ماهگون، چندین مجله تکواندو و مجله تی و اِی جالب کره ای قرار داشت . دی وسایلش رو به اتاق خواب برد . مایک بهش گفته بود که در طی مدتی که اون در حال بازدید و گردش کره هست ، خودش روی تختخواب تاش می خوابه . آلی متوجه یک در دیگه ای شد. _این به کجا ختم میشه ؟ اون اینو پرسید و بعدم خندید.
_اووپس ، متاسفم ، یادم رفته بود با کی دارم صحبت میکنم اون روی تختخواب نا مرتب مایک نشست و خمیازه کشید . _بی خوابی و یک جا نشستن توی مسافرت های طولانی با هواپیما واقعا کشنده و مخرب زندگی هستن دی دم در و توی درگاه اتاق ایستاده بود ، لبخندی تنبلانه روی صورت خوش قیافه اش نقش بسته بود . _ممنونم واسه سواری که دادی و منو اینجا اوردی ، من… آلی آهی کشید . چرا اون مرد هنوز دم در وایساده بود و پرسه می زد؟ چرا همینجور جلوش معلق و یا آویزون مونده بود ؟
یعنی منتظر انعام بود؟ آلی دستش رو دراز کرد و کیفش رو بیرون اورد . انعام ، آره ، اون دلش می خواست یک دسته اسکناس و یک انعام خوب به این مرد بده . کورمال کورمال به دنبال یک اسکناس چند دلاری می گشت و با صدای بلندی خندید . _حدس میزنم که این پول کارت رو خیلی خوب جبران نکنه، ها؟ من هنوز وقت نکردم که پولم رو با پول اینجا عوض کنم آخه تمام پولهام دلاره، مشکلی که نیس؟ آلی اسکناس ها رو توی کیف پول پر شده اش پیدا کرد. _لعنتی، ای کاش منظور من رو بفهمی و بگیری که چی میگم…
دانلود رمان موهایم را تو بباف از حنانه حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الینا نریمان دانشجوی تئاتر است او در یک خانواده ثروتمند و بیقید با پدری قمارباز زندگی میکند و مادرش هم مدتها قبل با استاد موسیقیاش فرار کرده و او را تنها گذاشته است. الینا علاقهای به دنیای پدرش و خانهشان ندارد و همیشه کمبود پدری واقعی و مادری دلسوز را احساس میکند. یک روز در دانشگاه که الینا از روابط روزمره با دوستان و کلاس هایش خسته است، در حال قدم زدن به کافهای به اسم «کافه کتاب» که تازه در نزدیکی دانشگاه بازشده، میرود…
خلاصه رمان موهایم را تو بباف
یک روز در دانشگاه که الینا از روابط روزمره با دوستان و کلاسهایش خسته است، در حال قدم زدن به کافهای به اسم «کافه کتاب» که تازه در نزدیکی دانشگاه بازشده، میرود…الینا مشتاق میشود یکی از کتابهای نوشته صاحبکافه را امانت بگیرد تا با حال و هوای او بیشتر آشنا شود. بنابراین یک کتاب شعر را انتخاب میکند و این کتابخوانیها ادامه مییابد: «شروع کردم به خواندنش… اشعارش بهقدری زیبا و روحنواز بود که نمیتوانستم کتاب را زمین بگذارم.
کلمات بهدرستی در کنار هم چیده شده بودند و از بهترین واژههای ممکن در ابیات استفادهشده بود. شعرهای عاشقانهاش تمام قلب انسان را فرا می گرفت. حتماً برای همسرش سروده است…قطعاً او را خیلی دوست دارد که اینگونه عاشقانه برایش دکلمه و شعر گفته است. وقتی به شعرهای حماسی میرسیدم، باورم نمیشد همان روح لطیف و عاشق اینگونه حماسه سازی میکند… فاصله دلدادگی و عشقبازی با حماسهآفرینی و شجاعت در نظر من خیلی زیاد است. اما او چگونه هر دو را ماهرانه سروده است…