دانلود رمان زیر خط فقر از نیلوفر

دانلود رمان زیر خط فقر از نیلوفر pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان زیر خط فقر از نیلوفر با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

زیر خط فقر روایت گر دختری است زجر کشیده کسی که از فقر، تن به کارای بد داده ولی سرنوش چیز دیگه ای رو براش رقم میزنه آشنایی با مرد مرموزی که رحمش رو می خواد… برای داشتن یه بچه که سرآغاز زندگی مشترک این دو نفر میشه زندگی مشترک یه بدکاره و یه پلیس!

خلاصه رمان زیر خط فقر

دستم میسوخت و سرم درد می کرد درد دیوونه کننده ای بود چشم هام رو به سختی باز کردم خشکی لب هام رو بدون اینه هم حس می کردم لب زدم، _آب میخوام… لیوان آبی جلوی دهنم گرفته شد و بعدم سرم کمی بالا اومد، نگاهی به دختر چادریه انداختم پس منو آورده بود بیمارستان خوردن ابم که تموم شد تشکر کردم کلی توی زحمت افتاده بود سرم باندپیچی شده بود و سرمی هم توی دستم بود روم رو سمت دختره کردم و گفتم:  _خیلی توی زحمت افتادی. هزینه بیمارستان چقدر شد؟ لبخند بانمکی زد و گفت: _حرفشم نزن. تا روز بعد توی بیمارستان تحت نظر بودم و اون دختر که فهمیدم اسمش

فاطمه ست، مراقبم بود بعد ترخیص شدنم قبول نکرد که با آژانس برم و با ماشین خودش منو رسوند ناگفته نماند که از دیدن فراری سفید رنگش برگ هام ریخت! دم در خونه طبق معمول خر تو خر بود و کل بچه ها و نوه های حبیبه اومده بودن بحث سر تقسیم ارث بود وگرنه به شخصه ندیدم کسی از مرگ حبیبه ناراحت شده باشه همه میگفتن خداروشکر مرد راحت شد! سری به نشونه تاسف تکون دادم و به فاطمه گفتم: _بیا تو. یه کلبه درویشی ناقابل دارما. فاطمه لبخند نمکی ای زد و گفت: _من که تعارف نمیکنم. معلومه میام. تنها چیزایی که توی خونه موجود بودن چایی خشک و چند تا

شکلات بود، حتی قند هم تموم کرده بودم. کتری رو روی پیک نیک گذاشتم و خودم کنار فاطمه نشستم _خب فاطمه خانم صفا آوردی به خونه ما. خندید: _جدا؟ خودم می دونستم. فاطمه دختر خاکی و با معرفی بود. با توجه به وضع مالیش اصلا پز نمی داد یا منتی سرم نمی ذاشت و وقتی ازش علت کارش رو پرسیدم گفت که یه بار همچین اتفاقی براش افتاده و اون موقع کسی رو نداشته که کمکش کنه. کلی با هم حرف زدیم و وقتی چایی آوردم از شکلات ها به جای قند استفاده کردیم. وقت رفتن، فاطمه شمارش رو روی کاغذ برام نوشت _خوش حال میشم زنگ بزنی. دختر خوبی هستی….

دانلود رمان زیر خط فقر از نیلوفر pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان خون بها از arefeh79

دانلود رمان خون بها از arefeh79 رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان خون بها از arefeh79 با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان درباره دختر پولداریه که فوق العاده مهربون و شیطونه… دختر توی بالکن اتاقش یه نفر رو میبینه که زندگی اشو تغییر میده و مشکلات زیادی براش به وجود میاره.

خلاصه رمان خون بها

پرده رو کنار زدم و نور وارد اتاق شد. جلوی نور خورشید کش و قوسی به خودم دادم. رو به روی ینه قدی اتاقم ایستادم و موهای موج دارم رو شونه زدم. موهام خیلی مشکی و براقه ولی رنگ تیره اش خسته کننده اس. چشمای آبی تیله ای رنگم که پف کرده بود رو چند بار باز و بسته کردم. رنگ چشمام ترکیب آبی و یکم عسلیه! از گرمای تبی که داشتم لپای سفیدم گل انداخته بود. چندتا ضربه اروم به دو طرف صورتم زدم. خیلی گرمم بود. روی تخت ولو شدم و با تلفن کنار تختم به مامان زنگ زدم.

نمی تونستم برم پایین و بهش بگم تب دارم. نگاهمو تو اتاقم چرخوندم یه دکور کاملا سفید و صورتی کم رنگ. یه اتاق کامل و بدون نقص! بی حال روی تخت خوابیده بودم که مامان نگران پرید توی اتاق و گ فت: پری، مادر! چت شده؟ خوبی؟با صدای گرفته گ فتم: فکر کنم سرما خوردم مامان… مامان قرص سرما خوردگی بهم داد یه کاسه سوپ هم به زور ریخت تو حلقم و نوش جان کردم و خوابیدم تا عصر! از سر و صدای توی کوچه بیدار شدم. حالم بهتر شده بود دیگه سرم سنگین نبود.

رفتم سمت پنجره یه خونواده جدید اومده بودن و داشتن به خونه رو به روی ی مون اسباب کشی می کردن. قبلا توی این خونه یه پیرزن و پیرمرد زندگی می کردن که دوتاییشون باهم فوت شدن. بابا می گفت که همه دنبال اینن که اون خونه رو بخرن و به خاطر قشنگیش بابا هم اون خونه رو به چندتا از رفقاش معرفی کرده بود. مشتاق بودم ببینم چه جور خونه ایه؟! از اتاقم بیرون رفتم و آبی به صورتم زدم. موهامو بالای سرم بستم و از روی نرده ها سُر خوردم پایین. مامان غر غر کنان گفت…

دانلود رمان خون بها از arefeh79 رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان بومرنگ  الن از الن محمدی

دانلود رمان بومرنگ الن از الن محمدی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان بومرنگ از الناز محمدی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم خانه ی خانواده ی برادرش می شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره ای برای مشکلات زندگیش تصمیم می گیرد از خانواده ی کوچک برادرش جدا شود. به خواهرش پناه می برد ولی درست وقتی که گرفتار حل و برطرف شدن سوتفاهمات است، مشکلات تازه ای سر راهش می آید که او و احساساتش را بی اراده درگیر آدمی با گذشته ای پیچیده و سخت می کند. آدمی که شاید برای او یک انتخاب اشتباه باشد اما عشق جور دیگری به دست و پایشان می پیچد و….

خلاصه رمان بومرنگ

خوابش نمی برد. با وجود خستگی زیاد تنش احساس آرامش نداشت. فقط خودش را زودتر به خواب زد تا مجبور نباشد در جمع باشد. از طناز ممنون بـود که می دانست خواب را بهانه کرده و تنهایش گذاشته. در آن هفت ماه، جز دوسه هفته ی اول که حالش بد بود و در حال درستی نبود، فقط در خانه ی سیما ماند والا ترجیح می داد شب هایش را با بوی پیراهن کیارش صبح کند، در حریمی که می دانست در عین تشویش ها و شکستن هایی که بخود دید، شاهد عینی عشق و آرامشش هـم بود. همان چیزی که هیچ

کس هیچ وقت باور نکرد. از کنار تخت، تلفنش را برداشت صفحه ای را باز کرد. عکس دو نفره ای دلش را برد بغض دوباره به گلویش پرید. به چهره ی کیارش خیره شد. همیشه میان ابروهای کشیده ش خط عمیقی بـود که سیا دلش می خواست پاکش کنـد. لب هـایش را بـه صفحه چسباند و چشم هایش را بست. تمام خیالش به گذشته پر کشید. گفت: به همان غروبی که دست هایش میان موهای او چـرخ خورد و با نگاه خیره ی کیارش خجالت کشید. خواست حواس چشمانش را پرت کند که نگاهش بـه خـط اخـم او افتـاد،

ناشیانه انگشـت میـان دوابروی او کشید و اینقدر جدی نباش کیارش، ازت می ترسم. چیه این اخم؟ کیارش دست او را گرفت و سرش را کمی جلو برد: ازم میترسی این موقع غروب، وسط این باغ، یه وجبی بغل من چیکار می کنی؟ لبخند زد: _بداخلاقیتو وجب می کنم. ابروی کیارش باز شد: آدم بعضی مواقع جدیه که خطاهاشو بپوشونه. _تو همیشه دنبال خطا پوشوندنی؟ کیارش باکمی مکث گفت: _خطای من تویی سبا… تا سبا خواست حرفی بزند، دست بلند کرد اولی و آخریشی… سوال هایی که در ذهن سبا رژه رفت…

دانلود رمان بومرنگ الن از الن محمدی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان بیرحمی شیرین از زوئی بلیک

دانلود رمان بیرحمی شیرین از زوئی بلیک pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان بیرحمی شیرین از زوئی بلیک با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

این یه اشتباه بی گناه و معصومانه بود. اون در اشتباهی رو زد. درِ خونه ی من رو. اگه من مرد بهتری بودم، اون رو رها می کردم و میذاشتم بره ولی من مرد بهتری نبودم. من یه بی همه چیز بی رحم و سنگدل هستم. من بی رحمانه پاکدامنی اون رو برای خودم ادعا کردم.باید کافی می بود. ولی کافی نبود.بیشتر نیاز داشتم، اشتیاق به اون رو داشتم، اون به وسواس و علاقه و دلبستگی ام تبدیل شد. شیرینی و پاکی اون روح تاریک منو طعنه و نیش زد…

خلاصه رمان بیرحمی شیرین

صدام ضعیف و رقت انگیز به گوشم رسید و با تردید گفتم: من فکر کردم که اینجا خونه آقای لینوس فیتزجرالد پلاک ۳ هست. امشب به اینجا اومدم تا از اون التماس کنم که شهریه کمک هزینه ای که به من قول داده بود رو بهم بده تا بتونم مدرکم دانشگاهی خودم رو تموم کنم. اون ناگهان از جاش بلند شد. دست خودش رو بلند کرد و چکش یخ شکن فلزی رو به طرف اتاق پرتاب کرد که اون به سطح جلوی آینه برخورد کرد و سطح آینه خرد شد و چیزی رو به زبون روسی با پرخاش و عصبانیت تف کرد که شبیه یه لعنت زیر لبی گفتن بود. پیش از اون که بفهمم که اون به روسی چی گفته، اون این کلمه رو به

زبون انگلیسی تکرار کرد. خدا اینو لعنت کنه! اون با قدم های سنگین خودش رو به طرف قفسه ی بار نوشیدنی برد، تمام پشت اون با خالکوبی های عظیم اژدها پوشونده شده بود. این یه قطعه از هنر عامیانه روسیه به نظر می رسید و با رنگ قرمز توی مایه های زرشکی و رنگ سبز غنی و رنگ طلایی رنگ آمیزی شده بود. صدای جلینگ جلینگ قفسه ی بار تغییر کرد و صدای باز شدن سر قوطی نوشیدنی به گوش رسید و وقتی که پشت پر از ماهیچه اش با بازوهیش حرکت می کرد و نوشیدنی دیگه ای برای خودش می ریخت، در میان خالکوبی های فوق العاده ترسناکش، اون خالکوبیای داشت که منطقی

نبود و با عقل جور در نمیومد. بالای شونه ی چپش یه خالکوبی کارتونی مثل یه خرس کارتونی بود که یه پرتقال رو در دستش داشت. به نظر می رسید که این خالکوبی با خالکوبی اژدها، نشونه ها و خنجرهای روی بدنش متناقض در اومده و به اونا نمی خورد. جرات نداشتم جسورانه از اون در این مورد خالکوبی سوالی کنم. چون که با توجه رفتار خشنش و اون خالکوبی های ترسناکش سوال کردن در مورد اونا واسم عواقب بدی داشت. نمی تونستم جلوی خودم رو توی دید زدنش بگیرم، زیر چشمی نگاهی انداختم. اون یه بدن عالی و معرکه داشت. چرخید و دور زد و بدون این که بهم هشدار بده…

دانلود رمان بیرحمی شیرین از زوئی بلیک pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان صاعقه در باروت عشق از عاطفه مرادی

دانلود رمان صاعقه در باروت عشق از عاطفه مرادی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان صاعقه در باروت عشق از عاطفه مرادی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

بهادر پسری زخم خورده و پولدار که به خاطر خیانت پدرش به مادرش از عشق و دخترا متنفره تا یه روز یه دختر زبون دراز و نیم وجبی سرراز زندگیش در میاره که با خرابکاریا و سرتقی اش بهادر و عاصی میکنه اما خب بهادر یه روز به خودش میاد و میبینه که…

خلاصه رمان صاعقه در باروت عشق

پس از خداحافظی از خانه بیرون می زنم و سوار می شوم. به اواسط راه که می رسم زنگ زدن های ترانه از نو شروع می شود، حیف که منتظر یک تماس مهمم وگرنه خاموش می کردم. به قدری روی روانم یورتمه می رود که گوشی را از روی داشبورد چنگ می زنم، هدست بلوتوث را نمی دانم کجا گذاشته ام. صدای ترانه زودتر از من بلند می شود. – بهادر… – زهرمار، چی میخوای؟ نمیفهمی وقتی جواب نمیدم یعنی مزاحمی؟ جاده خلوت است و به جرئت می توانم بگم پرنده هم پر نمی زند و با خیال راحت سرعتم را زیاد می کنم. – باز تو بداخلاق شدی؟

خواستم بگم بهداد بهم زنگ زده. – به جهنم… – وای دیوونه پرده گوشم و پاره کردی! اونوقت اگه نگم من و بیچاره میکنی از بس غر میزنی، خب اومدم بهت بگم مزاحمم میشه. – عزیزم زر نزن کرم از خود درخته! – خیلی بیشعوری بخدا، تو نبودی می‌گفتی کسی نباید نزدیکم بشه؟ دو دستی فرمان را چسبیده ام و به جلو خیره ام اما اعصابم از چرندیاتش مختل است و تمرکزی ندارم. – من اگه میگم کسی نزدیکت نشه واسه خودم میترسم فردا پس فردا ایدز نگیرم. می خندد. -خاک بر سرت… – تموم؟ شتابزده می گوید: نه نه! یه چیزی… -خب؟ کمی طولش می‌دهد.

– بهادر رفتم واسه ماشین ثبت نام کردم باید یه مقدارش رو پیش بدم الان پولم کم اومده فردا هم باید واریز کنم میشه یه کم جلوتر بهم بدی؟ کلافه می گویم. -تو آدم نیستی؟ فکر کردی رو گنج نشستم؟ خودم کلی قسط و بدهکاری دارم مفت مفت بدم سرکار خانم تا هر لاشی از اونور میرسه سوارش کنی و تهشم به ریش من بخندی؟ صدایش را سمباده می کشد. – آه بهادر! تو که میدونی من به بهداد اصلا محل نمیدم باور کن اون سری هم… _ببند دهنتو! خب؟ ببند! توضیح نمیخوام بذار برسم خونه یه مقدار برات پول میفرستم. -مرسی عش… -آخرهفته منتظرتم.

دانلود رمان صاعقه در باروت عشق از عاطفه مرادی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان سوگلی ارباب از الهه مرگ

دانلود رمان سوگلی ارباب از الهه مرگ رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان سوگلی ارباب از الهه مرگ با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

من نمیخوام زن ارباب بشم! من اون رو دوست ندارم! چرا نمی فهمید؟ من یکی دیگه رو… نزاشت حرفم رو ادامه بدم… دستش رو بال برد و سیلی محکمی کوبوند توی صورتم. – خفه شو دختره ی سلیطه! سریع حاضر میشی و میای پایین… وگرنه میسپارمت به بابات! هه… بابا! از کدوم بابا حرف میزد؟! بابایی که از وقتی یادمه تمام توجه و مهربونیاش برای ساغر بوده! زور گویی و بد اخلاقی و اجبارهاش هم برای من!

خلاصه رمان سوگلی ارباب

صبح با احساس دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم. آروم خودم رو بالا کشید و به تاج تخت تکیه دادم. دستی به چشم هام کشیدم که نگاهم به سینی صبحانه ی روی عسلی افتاد… سینی رو از روی عسلی برداشتم و شروع به خوردن صبحانه شدم. از جام بلند شدم و بزور خودم رو به حموم رسوندم. یه دوش هول هولکی گرفتم و بیرون اومدم. اصلا نمی تونستم زیادی توی حموم بمونم! همش هم به خاطر این ارباب شیطون بود! انگاری رفته بود سر کار… لباس هایی که تو کمد گذاشته بود رو پوشیدم و لباس هایی

که همراه خودم آورده بود رو توی کمد چیدم و یکیش رو پوشیدم. من هم دختر ارباب بودم و بهترین لباس ها رو داشتم. ادکلنم رو طبق عادت روی خودم خالی کردم. موهام رو با سشوار خشک کردم و با کش بالا بستمشون شالی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم و همین که داشتم وارد سالن میشدم، صدای مردونه ی آشنایی شنیدم. – مریم خانم داداشم خونست؟ از پله ها که پایین رفتم، دیدم که یک پسر هیکلی و قد بلند پشت به من ایستاده و در حال صحبت با خدمتکار که فهمیدم اسمش مریم هست.

مریم خانوم سری به سمت بالا تکون داد و گفت: نه صبح زود رفتن شرکت! جلوتر رفتم و گفتم: -سلام. با شنیدن صدام هردو به سمتم برگشتند. با دیدن شخص مقابلم، برای لحظه نفس کشیدن رو فراموش کردم. باورم نمیشد.. چطور ممکن بود؟! اون این جا چیکار می کرد؟! -سلام. سرد جوابم رو داد و رفت روی مبل تک نفره کنار پنجره نشست. مریم داشت به سمت آشپزخونه می رفت که جلوش ایستادم و گفتم: -این پسره کیه؟ با لبخند خاصی نگاهی بهش انداخت و گفت: کوچیک ارباب هستند! نه. امکان نداشت….

دانلود رمان سوگلی ارباب از الهه مرگ رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان تیغ بی قرار از نون_قاف

دانلود رمان تیغ بی قرار از نون_قاف رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان تیغ بی قرار از نون_قاف با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان درباره دختری که همه زندگی خود را از دست داد جایگاهش را زندگی اش را عشق و خانواده اش را فقط به خاطر یک اشتباه از او گرفتن و دختر تنهای ما رو از زندگی روندن، زندگی با دختر قصه مون خوب تا نکرد اما اون الان برگشته، قوی تر از همیشه برگشته تا عشقش و همه از دست رفته هاش رو دوباره برگردونه، دختره یه ماه از عروسیش گذشته ولی میفهمه سه ماهه حامله اس، حالا باید جوابه مادر و پدره مذهبیشو چجوری بده وای وای…

خلاصه رمان تیغ بی قرار

ساعت ١٠ شب جمعه، استرس بهش حمله ور شد. سعی کرد با نگاه کردن به خونه ای که گلی حسابی تمیز و مرتبش کرده بود خودش رو اروم کنه. نظم همیشه بهش ارامش می داد. قهوه اش رو مزه کرد ولی تلخی دوست داشتنیش الانبراش لذت بخش نبود . قهوه رو کنار گذاشت و به سمت اتاق کار رفت. پشت میز نشست و به طرح نصفه و نیمه ای که کشیده بود نگاه کرد. به خطوطی که در هم تنیده شده بودند. از این خطوط چی می خواست در بیاره؟ با این طرح خودش رو به چالش کشید.

یه چیز ناب می خوام. دست به سمت رنگ ها برد. دامنی با طرح برگ های افرا، که انگار همین الان از درخت های کانادا برداشتنش و روی دامن کار گذاشتنش، کشید. چند برگ هم ریخته روی زمین، دور دامن کشید. دنباله ی دامن رو به درخت افرا وصل کرد. یقه ی لباس رو باز کشید. اجازه داد سرمای هوا به تن دختر بپیچه. موهای دختر رو مواج و بلند کشید و وصلش کرد به شاخ و برگ درخت. دختری در اغوش درخت که از هم سوا نبودند. اسم طرح رو افرا گذاشت و با لذت به کارش نگاه کرد.

به خودش امید داد : من می تونم، من مستعدم. من یه زمان هلنا افشار بزرگ بودم. هنوزم می تونم باشم.به ساعت نگار کرد. ١١:١١ .دوست داشت فانتزی وار، مثل دختر های نوجوون فکر کنه که تو این ساعت رند، کسی داره بهش فکر می کنه. ولی تنهاییش، سیلی ای شد توی صورتش. یک سالی هست که دیگه کسی به من فکر نمی کنه… گرسنه اش بود. خداروشکر کرد که گلی قبل رفتن غذا درست کرده. اشپزی بلد نبود و هیچ وقت هم سعی نکرده بود یاد بگیره ولی اگه سرحال بود، می تونست…

 

دانلود رمان تیغ بی قرار از نون_قاف رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان عروس زلزله از زهرا نیکخواه

دانلود رمان عروس زلزله از زهرا نیکخواه رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان عروس زلزله از زهرا نیکخواه با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

هستی که تازه با پسر مورد علاقه اش حمید نامزد کرده فردای روز نامزدی در شهرشون زلزله مهیبی میاد که منجر به مرگ تمام خانواده هستی و نامزدش حمید میشه. بعد از این قضیه دوست پدر هستی که آدم بسیار خیری بوده هستی رو میاره تهران پیش خانواده اش که همین محبت ها باعث میشه هستی عاشقه حاجی بشه که بعد میفهمه عشقش بی سرانجام هست و کم کم از دلش بیرونش میکنه. بخاطره مرگ خانواده اش دچاره مشکل روحی شده بوده که با اصرار زیاد اطرافیان به دکتر روانپزشک مراجعه میکنه…

خلاصه رمان عروس زلزله

حاج عباس به سختی می توانست آن همه غم را در چهره ی دختر جوانی که حالا دیگر تنها یادگار دوست عزیزش بود، تحمل کند. از شدت ناراحتی بدون هیچ گونه سخنی اتاق را برای دقایقی ترک کرد. ناگاه هستی صدای مرد جوانی را شنید که به آرامی او را تسلی می داد. می گفت: هستی خانم، می دانم از دست دادن پدر و مادر بسیار سخت است. اما شما باید صبر داشته باشید. انشاا… خداوند به شما کمک می کند که بتوانید این غم بزرگ را تحمل کنید. هستی ناگهان ساکت شد و برای چند لحظه خیره به جوانی که دور از چشم حاج عباس خود را آنچنان به

تخت او نزدیک کرده بود، نگریست. او چه کسی بود که به خود اجازه می داد از خداوند و یاری اش حرف بزند؟ همان خداوندی که حالا دیگر هیچ کس را برای او باقی نگذاشته و در چشم بر هم زدنی تمامی رؤیاهای افسانه ای زندگی اش را با تکانی شدید به مشتی خاک مبدل کرده بود؟ این جوان از مرگ چه می دانست و از اندوه از دست دادن عزیزان چه خبر داشت؟ آیا می توانست تصور کند که وقتی جنازه ی پدری را که در زیر آوار له شده از زیر خاک در می آورند، چه احساسی به فرزندش دست می دهد؟ ناگهان رو به جوان فریاد کشید: تو چه می دانی که مرا

نصیحت می کنی؟ برو بیرون، برو بیرون. و آنگاه دوباره به گریه افتاد. حاج عباس و پرستار که با صدای فریاد هستی وارد اتاق شده بودند، سعی کردند او را آرام کنند. جوان گرچه از اتاق بیرون نرفت، اندکی خود را از هستی کنار کشید. حاج عباس خود را به هستی نزدیک کرد و سر دختر جوان را در آغوش گرفت. هستی که تکیه گاهی امن یافته بود، التماس کنان به حاج عباس گفت: حاجی، مرا تنها نگذار. من از اینجا وحشت دارم. تو را به روح پدرم مرا تنها نگذار. حاج عباس با شنیدن این سخن مهربانانه گفت: نه دخترم، به روح پدرت قسم می خورم که تنهایت نگذارم…

دانلود رمان عروس زلزله از زهرا نیکخواه رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان سلطنت از فاطمه افکاری

دانلود رمان سلطنت از فاطمه افکاری بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان سلطنت از فاطمه افکاری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

شاه من.. در زندگی هرچه خواستم را نابود کردی… بی رحمانه به من دست درازی کردی و فرزندم را از من دور ساختی… قلب کوچکم را پر از نفرت و ترس کردی… من زنم… پر از لطافت زنانه… قلب پاک و مهربانی هایم به قلبت نفوذ کرده و دل سنگت را نرم… من ملکه ی توام… شاید نتوانتم بر سرزمینت سلطنت کنم… اما بر سرزمین قلبت سلطنت خواهم کرد… شوخی نیست من ملکه ام… تخریب میکنم آنچه که نمی توانم باب میلم بسازم… آرزو طلب نمیکنم، آرزو میسازم… شاه مغرور من هرگز فراموش نکن من قبل از ملکه بودن… یک زن هستم.

خلاصه رمان سلطنت

با راهنمایی ماریا وارد سالن غذا خوری شدیم… لبخندی زدم و تعظیم کوتاهی کردم… روی صندلی کنار مادرم نشستم که لورا آروم کنار گوشم گفت: اون دوتا رو میبینی؟؟ نگاهی به زن و دختری که کنار هم نشسته بودن انداختم… هردو اخمو و خشن داشتن با هم حرف میزدن… -نه کین؟؟؟ لورا: اون زن کاترینه زن عمو… اون یکیم دخترشه الیزابت… خیلی بداخلاقن. سری تکون دادم و گفت: آره ازشون معلومه… خدا رزا رو حفظ کنه… میخواد با اینا توی یه قصر باشه… لورا: آره… تازه من یه چیز جدید فهمیدم… با هیجان گفتم: چی؟؟؟ لورا لبخندی زد و گفت:

+بعدا توی جلسه ی خواهرمون میگم… منم لبخندی زدم و گفتم من یه چیزی فهمیدم… حالا توی جلسه میگم… شاه چنگالش رو برداشت و تیکه ای از گوشت پخته شده ی توی ظرف برداشت و گفت:+شروع کنید. همه شروع کردن به خوردن… بعد از تموم شدن شام شاه از روی میز بلند شد که مردی وارد سالن شد. شاه با لبخند گفت: زئوس بیا ملکه ی آینده رو ببین. زئوس لبخندی زد و نزدیک ما اومد. همه ی ما ۵ خواهر بلند شدیم و ایستادیم زئوس نگاهی به رز کرد و سری تکون داد بعد نگاهی به لیزا کرد… لیزا رو رد کرد و نگاهی به رزا انداخت.

نگاه خیره اش را از رزا گرفت و اول به لورا و سپس به من دوخت. به طرف من اومد و تعظیم کوتاهی کرد: +سلطنتون طولانی ملکه‌… متعجی نگاهی به بقیه انداختم که با تعجب به زئوس خیره شده بودند. آروم گفتم: ولی من ملکه آینده نیستم.. زئوس نگاهی به کنارم که خالی بود انداخت و گفت: ولی شواهد چیز دیگه ای میگه. شاه کنار زئوس اومد و دستی روی شانه اش گذاشت. شاه: زئوس ملکه ی آینده اشاره ای به رزا کرد این بانوی جوانه. زئوس نگاهی به رزا انداخت و گفت: +اوه… حتما من اشتباه کردم. دوباره نگاهی به من انداخت و گفت…

دانلود رمان سلطنت از فاطمه افکاری بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان ساقه های رقصان از پروانه قدیمی

دانلود رمان ساقه های رقصان از پروانه قدیمی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان ساقه های رقصان از پروانه قدیمی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

باران دختریست که پنج ساله از پدرش دوره بخاطر موارد امنیتی که خودش در مورد آن چیزی نمی داند. پدرو مادرش ده سال پیش از هم جدا شده و مادرش به شهر زندگی خودش بازگشته بود. با دیده شدن باران توسط مردی که پدرش از آن هراس دارد، پدرش او را به تهران بر می گرداند تا زیر نظر خودش باشد . اما حوادث زیادی از همین جای رمان شکل می گیره که باران از پدرش جدا می شود و دشمن پدرش توسط باران او را تهدید می کند…‌‌
رمان ساقه های رقصان
درمانده و خسته از روزگار راھی خانه شد. سه روز تمام در بیمارستان ماندن تمام رمقش را کشیده بود. باید برای فردا تجدید قوا می کرد. دلش کمی آرامش می خواست… از دنیا و خدای خودش ھمین یک چیز را طلبکار بود. وارد خانه که شد دم در زانو زد. جانی برای حرکت بیشتر نداشت. ھمانجا روی زمین مانند جنین در خود جمع شد. این خانه ھم ھوای نفس ھای بی بی را کم داشت. دیگر مانند گذشته احساس خوبی نداشت. نبودش در خانه غم سنگینی را روی شانه هایش ھوار کرده بود.
صدای زنگ تلفن سکوت سرد خانه را شکست. بی رمق تر از آن بود که به خود زحمت جواب دادن را بدھد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دیگر ھیچ کس را نداشت تا برایش مهم باشد. ھمان طور که او برای کسی ارزش نداشت. در آن سه روز افکار گوناگونی به مغزش ھجوم آورده بود. بعد از انجام کارھایش باید به کارھایی که اھدافش در آن ھا

خلاصه رمان ساقه های رقصان

درمانده و خسته از روزگار راھی خانه شد. سه روز تمام در بیمارستان ماندن تمام رمقش را کشیده بود. باید برای فردا تجدید قوا می کرد. دلش کمی آرامش می خواست… از دنیا و خدای خودش ھمین یک چیز را طلبکار بود. وارد خانه که شد دم در زانو زد. جانی برای حرکت بیشتر نداشت. ھمانجا روی زمین مانند جنین در خود جمع شد. این خانه ھم ھوای نفس ھای بی بی را کم داشت. دیگر مانند گذشته احساس خوبی نداشت. نبودش در خانه غم سنگینی را روی شانه هایش ھوار کرده بود.

صدای زنگ تلفن سکوت سرد خانه را شکست. بی رمق تر از آن بود که به خود زحمت جواب دادن را بدھد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دیگر ھیچ کس را نداشت تا برایش مهم باشد. ھمان طور که او برای کسی ارزش نداشت. در آن سه روز افکار گوناگونی به مغزش ھجوم آورده بود. بعد از انجام کارھایش باید به کارھایی که اھدافش در آن ھا خلاصه میشد می پرداخت. تلفن روی منشی تلفنی رفت. صدا، صدای پیمان بود… ههه پیمان نه پرھام!!! -دختره ی بی عقل کدوم گوری ھستی.

که نه تو خونه پیدات میشه نه تلفنات رو جواب میدی؟… اگه یه حالی ھم از پرھام بپرسی زمین به آسمون نمیاد… خیر سرت دیگه زنش ھستی… بیب…. قطره ای اشک از گوشه ی چشمانش چکید و به سمت شیقیقه اش سر خورد . آھی کشید و ھمانطور که به چراغ قرمز چشمک زن تلفن خیره شده بود خوابش برد. ساعت ۵ بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شد. سردرد امانش را بریده بود. بدون بالش خوابیدن و کج ماندن سرش چنین عواقبی ھم داشت. نگران برنامه ی فردا بود. باید با رادمهر (وکیل پدرش) تماس می گرفت….

دانلود رمان ساقه های رقصان از پروانه قدیمی بدون دستکاری و سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " کتاب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.