دانلود رمان گذر از غم از آذر دالوند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رز دختر دو رگه آمریکای ایرانی بعد از مرگ پدر و بیماری مادر تصمیم می گیرد برای زندگی به ایران نزد خانواده مادری سفر کند، در بدر ورود با پسر دایی مذهبی خود طاها روبه رو می شود که پسری کاملا مذهبی و پایند به عقاید مذهبی می باشد. مدتی بعد از سفر رز به ایران و مستقر شدن او در عمارت خانوادگی طاها به خاطر بی پروای ها و اذیت کردن رز تصمیم به ترک عمارت می گیرد که با مخالفت شدید مادر بزرگ مواجه و مجبور می شود برای مدتی رز را صیغه کند…
خلاصه رمان گذر از غم
چند روز از اومدنمون می گذشت و از طاها هیچ خبری نداشتم،یعنی بازم فرار کردناش شروع شده بود و وقتی من توی عمارت بودم پاشو اونجا نمیگذاشت تصمیم گرفتم مثل گذشته برم و غافل گیرش کنم ،در رو که به روم باز کرد با دیدن حال داغون و آشفتش شوکه شدم و با نگرانی پرسیدم: -طاها خوبی چی شدی ؟ مثل قبل نگاه ازم گرفت و آروم گفت: -خوبم چیزی نیست -برو کنار میخوام بیام داخل. -از جلوی در کنار رفت تا داخل بشم.
بی توجه به من سمت آشپزخونه رفت و قهوه ساز رو روشن کرد. به دیوار آشپزخونه تکیه دادم و گفتم: -انگار خوب نیستی -خوبم جلوش موندم گفتم چرا نگام نمی کنی؟ -برو کنار -طاها میگم چرا نگام نمی کنی ؟ کلافه شد: -چرا باید نگاهت کنم؟ -من هنوز محرمتم… یک لحظه مثل آتش فشان فوران کرد و داد کشید : -میدونی هنوز محرمی دست تو دست مرد دیگه میای و جلوم می گردی؟آره؟ -آها پس از اومدن دیوید ناراحتی… داد زد: -اسمش رو جلوی من نیار.
واقعا ترسیده بودم رگ گردنش ورم کرده بود و از چشماش خون می بارید. -باشه… باشه… آروم باش. -نمی خوام آروم باشم برو بیرون میخواستم دستش رو بگیرم که عصبی پسم زد و با دست روی میز ناهار خوری کوبید شدت ضربه به حدی بود که شیشه میز شکست و دستش رو شکافت ترسیده سمتش رفتم که بازم داد کشید: -برو بیرون….. گفتم برو تا کاری دستمون ندادم -طاها … – گفتم برو بیرون به حدی عصبی بود که ترسیدم بمونم عصبی تر بشه و بلای سرش بیاد …
دانلود رمان جراح دیوانه از یورگن توروالد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی زائر بروخ جراح معروف هست که در سنین پیری دچار جنون ادواری میشه و در حین انجام عمل کارهایی می کنه که منجر به مرگ یا عوارض وحشتناکی برای بیمارانش میشه. از تغییر رنگ کل بدن گرفته تا کوتاه و بلند شدن غیر معمول و ناگهانی قد گرفته، تا بیرون آوردن قلب یا قسمت هایی از مغز بیمار و انداختن توی سطل آشغال…
خلاصه رمان جراح دیوانه
فردیناند زائربروخ جراح مشهور اهل کشور آلمان، در زمانی میزیست که نازیها بر این کشور تسلط داشتند. او که پیش از به قدرت رسیدن هیتلر هم فردی نامی و معروف محسوب میشد، با وجود مخالفتش برای عضویت در حزب نازی هیچگاه مورد آزار و اذیت دیگران قرار نگرفت. ابتکارات متعددی که این پزشک در جراحی ایجاد کرد نام وی را تا ابد در دنیای پزشکی ماندگار کرده است. او نخستین فردی بود که کارد پزشکی را در قلب انسان فرو برد و برای اینکه در حین عمل خون به بدن بیمار برسد.
از قلبی مصنوعی ساخته خودش بهره برد. درمان بیماریهای سل ریوی، سرطان مری و خارج کردن غده سرطانی از کبد یا ریه، به کمک عمل جراحی تنها چند نمونه از ابتکاراتی است که این جراح خارقالعاده برای نخستین بار به انجام آنها روی آورد. بسیاری از رهبران کشورها همچون استالین دیکتاتور شوروی و آلفونس سیزدهم پادشاه اسپانیا توسط زائربورخ تحت عمل جراحی قرار گرفتند. او پزشک متبحری بود که کمکم جنون خطرناکی بر تمام زندگیاش سایه افکند.
به طوری که در اتاق عمل حین انجام یکی از عملهای جراحی، مغز یکی از بیمارانش را تکهتکه کرد! با این حال و بعد از گرفتار شدن به این جنون ادواری، دکتر فردیناند زائربروخ حاضر به ترک بیمارستان و محل کارش نمیشود اما در نهایت او را به اجبار از حرفهاش برکنار میکنند تا اینکه روزی او مجبور میشود در خانهاش یک عمل جراحی انجام دهد. در علم پزشکی باور بر این بود افرادی که حافظه خود را تا پایان عمرشان به کار میگیرند، به فراموشی و نسیان در زمان پیری دچار نمیشوند….
دانلود رمان کوری از ژوزه ساراماگو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در شهری بدون نام و زمانی بدون تاریخ، ناگهان مردی پشت یک چراغ راهنمایی رانندگی، کور می شود. کوری مرد، نه یک کوری سیاه، بلکه نوعی شناوری در مهی روشن است. دزدی مرد کور را به خانه اش می رساند اما خودروی او را می دزد. مرد کور با کمک همسرش، به مطب یک چشم پزشک می رود تا…
خلاصه رمان کوری
اشخاصی که ناگهان کور شده بودند قرار داشتند. اولین کسانی که به تیمارستان متروکه منتقل شدند دکتر و زنش بودند. سربازان از ساختمان نگهبانی می کردند. در بزرگ ورودی فقط به اندازه ای باز شد که آن دو وارد محوصه شوند، و سپس فوراً بسته شد. طناب کلفتی به منزله ی دستگیره از ورودی تا در اصلی ساختمان کشیده شده بود. گروهبان به آنها گفت قدری به سمت راست بروید تا به یک طناب برسید، با دست آن را بگیرید و مستقیم بروید، یک راست بروید تا برسید به چند پله، جمعاً شش پله. داخل ساختمان،
طناب دو رشته می شد، یکی به سمت راست می رفت و یکی به سمت چپ، گروهبان فریاد زد از سمت راست بروید. زن که چمدان را با خود می کشید، شوهرش را به نزدیک ترین بخش نسبت به در ورودی هدایت کرد. اتاق درازی بود شبیه بخش های بیمارستان های قدیم، با دو ردیف تخت خاکستری که رنگشان مدت ها بود پوسته پوسته شده بود. روتختی ها و ملافه ها و پتوها هم همان رنگ بود. زن شوهرش را به انتهای بخش برد، او را روی یکی از تخت ها نشاند، گفت همین جا بمان، من می روم نگاهی به دور و اطراف بیندازم.
ساختمان بخش های دیگری هم داشت، با راهروهای تنگ و دراز، و اتاق هایی که البد زمانی مطب پزشکان بود، مستراح های تاریک و خفه، آشپزخونه ای که هنوز بوی گند غذاهای بد به آن مانده بود، یک ناهارخوری وسیع با میزهای رویه فلزی، سه سلول بالشتک دار با قریب یک متر و هشتاد سانت دیوار بالشتک شده که بقیه ی دیوار را چوب پنبه کرده بودند. پشت ساختمان حیاط متروکه ای بود با درختان فراموش شده، و تنه درخت ها گویی پوست انداخته بود. همه جا اشغال ریخته بود. زن دکتر به داخل ساختمان برگشت….
دانلود رمان تژگاه از آرزو نامداری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری می شود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست، پسر اسکندر تیموری، پسر قاتل مادر آرام…
خلاصه رمان تژگاه
از آنجا مستقیم به کارخانه رفت تا جنس های جدید را ببیند… این همه مشغله برایش لازم بود تا کمتر به آن موضوع نحس فکر کند… آهی کشید و فردا روز ملاقات بود. مثل همین یک سال و شش ماهی که قضیه را کش داده بود، خودش هم کش آمده بود… مغزش، دست ها و پاهایش… و حتی قلبش… پس کی می توانست راحت سر روی بالشتش بگذارد و شبی بدون کابوس را بگذراند… شبی بدون جیغ های مأوا… بدون فریادهای ماهان و ناله های پدرش… گاهی فکر می کرد راجب ” آن ” مرد حق را ناحق کرده…
در واقع تمام تقصیرات را گردن او انداخته و تاوان کثافت کاری های آن زن را از او ” گرفته… اویی که آنقدر هم بی گناه نبود، گناهش بی مادر کردن خودش و خواهر و برادر بی گناهش بود… آن زن لعنتی کدام گوری بود که ببیند ماهانش زیر تیغ است و روز به روز بیشتر آب می شود… آن روز که آن بلای ویرانگر آسمانی بر سر دخترش آمد کجا بود؟ حتی برای خاکسپاری هم تشریف نحسش را نیاورده بود و خوب می دانست اگر با این معراج رو در رو شود نابود می شود… به خاک سیاه می نشیند… باید درمورد ” آن ” مرد بیشتر میفهمید…
ولی قطعا اکنون زمان مناسبش نبود… کارهای مهم تری داشت که باید به آنها رسیدگی می کرد… طبق معمول با وحشت از تخت پرید و عرق ریزان به طرف سرویس رفت… باید فکری به حال شب هایش می کرد… قطعا با این کم خوابی ها از پا در می آمد و دوست نداشت بخاطر کسالت کارهایش عقب بمانند… شلوارکش را کند و به حمام رفت… باید کمی در وان دراز میکشید تا این تنش را کم کند… آب را سرد و گرم کرد و داخل وان رفت.. گرمای آب او را به رخوت برد و چشم های خسته اش روی هم لغزیدند..
دانلود رمان غنچه مشکی از صبا رستگار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد دختری از جنس سنگه دختری که توی سیاهی اطرافش هرلحظه بیشتر فرو میره و هیچ تلاشی برای نجات خودش نمیکنه. شخصیتِ دیگهی داستان، یه دختر مهربون و حساسه دختری از جنس روشنایی، دختری که میخواد هرطوری که شده دوستش رو نجات بده اما…
خلاصه رمان غنچه مشکی
ماهور به مانیتور نگاه می کردم و لبخند می زدم. لبخندم محو نبود، بلکه عمیق بود. عجیب قلبم تند می زد عجیب آرامش داشتم. دکتر رو به من لبخندی زد و گفت: -خیلی خوبه. اونجوری که دکتر محمدپور راجع بهت گفته بود، انتظار همچین چیزی نداشتم. هم خودت و هم بچه، توی وضعیت خوبی هستین. لبخندم عمیق تر شد. خانم شمس از سرِ جاش بلند شد و رفت پشت میزش نشست. دستمالی رو روی شکمم کشیدم و اون مایع لزج رو پاک کردم. لباسم رو درست کردم و نشستم رویِ
صندلی رو به روی دکتر.
سرش رو از پرونده بلند کرد لبخندی زد و گفت: – بهتره هفته ی بعد دوباره بیای سونوگرافی. – باشه. یه کم پرونده رو چک کرد و چندتا چیزم اضافه کرد. – راستی عزیزم، چرا با همسرت نمیای؟ اونم باید در جریان کارها باشه. لبم رو تر کردم و با اخم ریزی گفتم: – نمی تونه. – اما… وسط حرفش پریدم و گفتم: -یه بار گفتم نمی تونه. دیگه چیزی نپرسین لطفاً. با دلخوری سکوت کرد. از بیمارستان که بیرون اومدم، با لبخند دستم رو روی شکمم گذاشتم و بهش نگاه کردم.
یهو خوردم به یه نفر با ترس یه دستم رو روی شکمم و دست دیگه ام رو بند لباسش کردم. با هیجان چشم هام رو باز کردم که دیدم یقه ی لباس مردونه ای داره توی دستم فشرده میشه. سرم رو بالا آوردم که با دیدن صورت کیان و برق خاکستری چشم هاش میخکوب شدم. دستش رو محکم دورم گرفته بود و قصد ول کردنم رو نداشت. تکونی به خودم دادم که دست هاش محکمتر دورم پیچید. چشم هام رو از سر بیچارگی روی هم فشردم. نگاهش بین چشم هام در رفت و آمد بود. خیلی جدی و خونسرد لب باز کرد…
دانلود رمان روزهای با تو از Foolad با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو دوست (سامیار و آریا) که تازه از خدمت سربازی اومدن، مادر آریا برای پسرش شرط میذاره که حتما باید در کنکور شرکت کنه و یه رتبه بالا بیاره. اونا از طریق یه آگهی تو روزنامه متوجه میشن که اگه یه فیلم خوب بسازن و فیلمشون مقام خوبی کسب کنه بدون کنکور وارد دانشگاه میشن…. یه روز این دو دوست به یه آقایی که می خواستن کیفشو بدزدن کمک میکنن و اون آقا یه ساعت به اون ها هدیه میده که…
خلاصه رمان روزهای با تو
میان تعطیالت عید، با آریای بی بخار به کتابخانه برود و درس های مزخرف کنکور را بخواند، نگاهش به ساعت اتاقش افتاد، طبق قراری که با آریا داشت، تا چند دقیقه دیگر دم در خانه شان بود. گوشی اش را برداشت تا قبل از رسیدنش، خبر راه حل دور زدن کنکور را به او بگوید، اولین دکمه گوشی اش را که فشرد، گوشی اش در دستانش لرزید و سپس زنگ خورد، دیدن اسم آریا لبخندی زد و خود را روی تختش انداخت: الو؟
آریا: سلام چطوری ؟ سامیار: حلال زاده ای ها…همین الان میخواستم بهت بزنگم. آریا: آره شرمنده دیر شد، میخواستم بگم من تا پنج دقیقه دیگه، تازه میام بیرون. سامیار پای راستش را روی پای چپش انداخت و گفت: خوب کاری کردی که دیر شد، من میخواستم بهت زنگ بزنم و بگم که
دیگه درس رو بی خیال شیم. آریا: تو شاید بتونی…ولی من نمی تونم…گفتم شرایطم رو که…
سامیار: شرایط من همچین بهتر از تو نیست، فقط فرقش اینه که به روم نمیارن …آریا: پس چرا بی خیال بشیم؟ سامیار روی تخت نشست: امروز یه روش پیدا کردم که میشه بدون کنکور رفت دانشگاه. آریا :جدی می گی؟ سامیار: آره بابا…جدیه قضیه. آریا با ذوق: ببین من تا ده دقیقه دیگه میام دنبالت هم یه گشتی بزنیم ..هم ببینیم این دانشگاه ماجراش چیه. سامیار: باشه…بیا.
دانلود رمان بمون کنارم (دو جلدی) از گیسوی شب با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختری به اسم شمیم هستش که پس از فوت مادر و پدرش بنا به گفته ی دوست باباش بعد یک سال میاد با همین خونواده ی دوست پدرش زندگی می کنه… خونواده ی دوست پدرش یک پسر به اسم ارمیا و یک دختر به اسم المیرا دارن… ورود شمیم به زندگی این خانواده ارمیا را ناراحت می کنه… و از اونجا ارمیا درصدد به وجود اوردن ناراحتی برای شمیم هستش… و سعی می کنه همه جا خوردش کنه…
خلاصه رمان بمون کنارم
ارمیاخیلی جدی شمیم را با کارش آشنا کرد… تمام شرایط وضوابط آنجا را با تمام جزییات توضیح داد… بدون این که حتی لحظه ای به صورت شمیم نگاه بیندازد… اخم هایش درهم و صدایش جدی وخشک! شمیم بیشتر از اینکه یاد بگیرد ترسیده بود و تند تند سرتکان می داد… می شد گفت یک ساعت وپنج دقیقه و بیست وسه ثانیه، یکریز ارمیا صحبت کرد و همه ی جنبه های کارشمیم را توضیح داد… و بعد هم بدون هیچ حرف دیگری به داخل اتاقش رفت. شمیم به سختی نفسش را بیرون داد…
کارکردن با آن پسر صبرایوب را می خواست… با خود فکر می کرد… رییس هست که هست… چرا عصا قورت داده و از همه ارث پدرش را طلب کار است؟ بی حوصله در همان حال برگشت و رو به اتاق در بسته ارمیا شکلکی با زبانش در آورد. به حساب خود با این کار ارمیا را مسخره می کرد و راحت می شد لااقل… دلش از آن همه غرور و جذبه خنک می شد… اما… همان موقع در اتاق ارمیا بازشد و او بیرون آمد. انگار باز هم کاری برایش پیش آمده بود چون با یک پرونده به دست و فوری بیرون پرید… ولی…
با دیدن شمیم با آن زبان و شکلک بچه گانه! از تعجب بر جا میخکوب شد. شمیم که چند لحظه از ترس به همان صورت مانده بود آرام زبان خود را در دهان برد و سرش را زیر انداخت. قلبش به شدت می زد.. به شدت خودش را سزاوار بدترین فحش ها می دانست و در فکر بود حتما خودش را تنبیه کند…! سکوت….. سکوت…… سکوت…….. صدای ارمیا باعث شد بعد از آن سکوت که زیادی خفقان آور بود کمی سرش را بالا بیاورد: -واقعا بعضی کارمندا زود لیاقتشونو نشون می دن و راه افتاد و به اتاق دیگری رفت…
دانلود رمان حریص از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شبنم داستان ما، دختری حریص است. دختری جوان در پی آرزوها و آمال بلند خود. دختری جوان که در پی حرص زیاد، سرنوشت خود را با سرنوشت پیرمردی گره میزند. حریص، زندگی شبنم را بازگو می کند که خیال می کند، همه چیز با نقشه و زرنگی خودش پیش می رود. غافل از اینکه روزگار، گذشته خانواده اش و زندگی پیرمرد سرنوشتش بهم گره خورده اند، این سه اجازه نمی دهند، همه نقشه هایش به همین راحتی جلو برود. حریص داستان زیاده خواهی یک دختر جوان است. حریص، بازگو کننده مشکلات یک جوان امروزی، با چاشنی عشق و آمیخته ای از معماست.
خلاصه رمان حریص
حوالی ظهر بود که از خواب بیدار میشم، دوشی میگیرم. طبق معمول کسی خونه نبود. تلفن خونه رو بر میدارم و شماره روی کارت میگیرم. – شرکت نساجی سوزن، بفرمایید. _می خواستم یه قرار ملاقات با رییستون داشته باشم. -شما؟ صدای نازک زن رو اعصابم بود، کسی نباید مثل من باشه، حتی صدای نازک و پرعشوش. – شبنم صدری.- صبر کنین. و بعد چند ثانیه. -آقای سپاهان گفتن، هروقت خودتون خواستین، تشریف بیارین. بشکنی میزنم. – اووم، پس من ساعت چهار امروز میام. بدون (خداخافظی) تلفن رو قطع میکنم. تصمیم نداشتم سونیا رو خبر کنم. باید تنهایی پیش میرفتم و اگه استخدام بشم، بهش خبر میدم.
– شبنممم. – چیه باز. با خشم به بابا که چند دقیقه ای برگشته بود به خونه خیره میشم. -ناهار نداریم؟ – تو یخچاله گرم کن. آهسته آهسته به سمت آشپزخونه میره. – وحشی شدی دختر. – آره وحشی شدم، تو سیگارتو بکش، مراقب باش موادت کم نیاد. فحشی زیر زبون میاره. کم کم تغییر میکرد، اعتیاد روش تاثیر گذاشته بود. کم کم دیگه از اون پشیمونی تو چشم هاش خبری نمیشه. میدونم، منتظر این اتفاق ها هستم. طبق معمول کلی به خودم میرسم و موهام رو باز میذارم و از دو طرف شال بیرون می ریزمشون. به سمت در خروجی خونه میرم که صدای بابا بلند میشه. – اوغور بخیر، باز کجا. – بیرون.
– درس و دانشگاه نداری؟؟ همش با این تیپ میری بیرون؟ کجا میری؟ – از کی تا حالا برات مهم شده، تو بچسب به موادت. – یه فصل کتک بخوری، حالیت میشه دختره ی بی حیا، که چه جوری با بابات حرف بزنی. – من بابای معتاد نمیخوام. به سرعت در رو میبندم و به سمت خیابون و خط تاکسی ها میرم. با رسیدن ماشین به جلوی ساختمونی دو طبقه و شیک پیاده میشم و با همون پاشنه هام که تق تقشون بلند شده بود، به سمت اتاق رییس میرم.نگاهم به چهره آرایش کرده منشی،زنی که صبح باهاش حرف زده بودم، میفته. – من صدری هستم. انگار اون هم حس خوبی به من نداشت، مثل من که ازش متنفر بودم…
حامد قرار بود جای همهی نداشته هامو پر کنه، جای برادرش محمد رو… قرار بود هوای عشق برادرش از سرم بیفته ولی من از خودش بریدم چون عشق هیچ وقت از دل آدم نمیره. اما این معنیش نبود که خائن من بودم. یه نفر زودتر جای منو تو قلب حامد پر کرده بود. یه نفر زندگیشو روی آوار زندگی من ساخته بود. حالا من میرفتم تا خودمو از نو بسازم…
خلاصه رمان خشم سرد
اگر وامیستادم. می چرخیدم و محکم می خوابوندم توی صورتش. اما از واکنشش وسط خیابون ترسیدم که چپیدم توی ماشین و تا خونه تحمل کردم تهمتاشو! اما نرسیده به اتاق خواب جیغ کشیدم و به سمتش حمله کردم. هلش دادم و فریاد زدم. داری با حرفات حالمو به هم می زنی! من زنتم آشغال! نباید هر تهمتی ببندی به نافم. انگار منتظر انفجار من بود که متقابلا منفجر شد. دستامو چسبید و تکونم داد. روشنم کن. بهم ثابت کن. چقدرررر چقدر بهت ثابت کنممم؟؟؟
تا چند روز تاثیر داره و دوباره شکت نمیزنه بیرون؟! فایده نداشت! من جیغ کشیدم و اون بلندتر داد زد. من هلش دادم و اون حرصشو سر وسایل خونه خالی کرد… شکستنی ها که تموم شد… حرمتا که ریخته شد… حرفای نگفتنی که گفته شد… کار به کتک کاری که رسید… منو روی تک پله جلوی آشپزخونه خوابوند. پاهام پایین تر و بدنم بالاتر… دستشو توی موهام مشت کرد و سرمو به زمین کوبید… سیاهی اطرافم شناور شد و سرم توی پایین تنم پیچید…
دستام به جای اینکه به دفاع از تنم پایین برن روی سرم نشستن تا بتونم جلوی سرگیجمو بگیرم. درد که پیچید توی تنم جیغم در اومد. التماسش کردم و اون بیشتر پیش رفت… از ته دلم ضجه زدم و اون دوباره سرمو به زمین کوبید… خبری از حامد دوست داشتنیم نبود… شاید باید غرورمو کنار میذاشتم و جلوی قنادی روبروی بانک میگفتم که چقدر دوسش دارم… حامد… الهی خبرت بیاد.. خودمونو تباه کردیم… یه شک بی اساس! غرور احمقانه!
دانلود رمان زمین به شکل احمقانه ای گرد است از نغمه نائینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمین ، داستان دختریه که توی یه خانواده ی سنتی زندگی می کنه یه فامیل بزرگ و منسجم که این روزها کمتر نمونه ش رو می بینیم .
مثل همه ی خانواده های سنتی ، پدر سالاریه اما نه از نوع دیکتاتوری و خشن و …
خلاصه رمان زمین به شکل احمقانه ای گرد است
از چنار قدیمی ِ نزدیک خانه گذشته ام که عطر خوش ِ پلو به مشامم می خورد. نفس عمیقی می کشم و لبخند می زنم. سه چنار دیگر تا در ِ خانه مانده – تنها خانه ی قدیمی ِ باقی مانده در کوچه- که صدای مردانه ای می گوید: -ببخشید خانوم؟ پلاک ۱۶ می دونین کدومه؟ خشکم می زند. توی آن سرما، حس می کنم داغ می شوم. صدای مردانه دوباره می پرسد: – خانوم؟ شما مال همین محل هستین؟ خدا! تکرار تاریخ که می گویند، همین است؟! شاید باز هم از اول… از نقطه ی آغاز… سریع برمی گردم.
مرد سوار بر وانت، سرش را خم کرده تا از شیشه ی نیمه پایین، جوابش را بدهم. در دل، به خیالم پوزخند می زنم که می گوید: -دنبال پلاک ۱۶ می گردم. منزل حاج فخرایی… می شناسین؟ می گویم: همین جاست. بپیچین داخل کوچه، در بازه جلوی در پرچم سیاه هست، مشخصه. با تکان دست، تشکر می کند و به کوچه ی بن بست می پیچد. جلوی در، کیفم را باز می کنم کلید را پیدا کنم که در باز می شود. سر بلند می کنم. ماهان است. با شلوار جین و پیراهن مشکی و لبخندی عمیق…