دانلود رمان التهاب از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پروا به تحریک دوستش میترا از خونه به امید زندگی بهتر تو دبی فرار می کنه، که با لنج های بوشهر قاچاقی بره، ولی اونجا تو لنج گرفتار یاسر و دست درازیش میشه ناجی پروا مردیه که پروا از ترسش صورتش رو مخفی میکنه که اونو نبینه ولی…
خلاصه رمان التهاب
پروا با وحشت به دست یاسر چنگ زد. یاسر از خراشی که روی پوست دستش افتاد جری شد. با درد دستش را عقب کشید. دختره ی وحشی! به سمت پروا برگشت. دستش بالا آمد و با پشت دست محکم توی صورت پروا کوبید . مهلت نداد . به سمت پروا حمله کرد. موهای کوتاهش را با یک دست گرفت و سرش را به کابین پشت سر کوباند . پروا از درد جیغ بلندی کشید. خفه شو دختره ی ول بی همه چیز. با یک دست زیر گلوی پروا گذاشت و فشار داد. با دست دیگر دکمه مانتویش را باز کرد. پروا مدام ناخان می کشید. لگد می پراند. آخر سر هم پایش را بلند کرد و محکم به پای یاسر کوباند.
یاس نعره ای از درد کشید. -بی همه چیز… پروا جیغ کشید: خودتی بی همه چیز بدبخت، آشغال نکبت… یاسر با همان دردش بلند شد. مهلت نداد فرار کند. یا بیشتر از این لغز بخواند. بازوی پروا را چنگ زد. -حالیت می کنم کثافت… پروا را بلند کرد و محکم به دیواره کابین کوباند. پروا از درد مدام جیغ می زد. دست یاسر بالا رفت که توی دهانش بکوباند بلکه صدایش قطع شود. همان دم در کابین باز شد. سورن تمام قد ایستاد. یاسر با دیدن سورن غلاف کرد. از ترس عقب کشید. این بار سورن او را می کشت. پروا از ترس و درد کز کرده به چهار چوب کابین تکیه داده بود. داشتی چه غلطی می کردی یاسر؟
پروا ریز ریز گریه می کرد. سورن داد زد: میگم داشتی چه غلطی می کردی؟ یاسر به تپه تپه افتاد. سورن وحشیانه یقه ی یاسر را گرفت. او را از کابین به بیرون پرت کرد. زنده به گورت می کنم یاسر. یاسر دستانش را روی سرش گذاشت و گفت: غلط کردم داداش! پروا جرات نداشت بیرون بیاید. نه از ترس یاسر یا سورن که مثلا ممکن است دوباره به او حمله کنند. بلکه از ترس خود سورن مردی که اگر او را می شناخت کارش تمام بود. سورن بدون اینکه رحم کند به جان یاسر افتاد . آنقدر او را کتک زد که پاسر یک پا داشت دوتای دیگر قرض کرد و رفت. حالا حالاها نمی توانست طرف لنج و سورن آفتابی شود..
دانلود رمان غیث از مستانه بانو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچوقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…»«غیث» قصهی اما و اگرهاییه که خیلیها به سادگی از روش رد شدن…گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشتشماری بودن که میون شایدهای زندگیشون تأمل کردن و اون چیزی رو که میخواستن به دست آوردن…
خلاصه رمان غیث
دوست نداشت با مردی که در مقابلش قد علم کرد و با صدای بلند نارضایتی اش را اعلام کرد در یک نقطه قرار
بگیرد. آب دهانش را قورت داد و پله ی آخر را به زمین ختم کرد. پیراهن حریرش در دستان نوازشگر باد به رقص درآمد و روبنده اش برای لحظه ای به دست بازیگوش همان باد نوازشگر کنار رفت. لبهای قرمزش لحظه ای نگاه غیث را پایین کشید و همان یک لحظه را شکار ذهن خود کرد. نفس بریده اش از خشم را فرو برد و نگاهش را از قد و
قامت دخترک گرفت.
باید تحمل میکرد این گونه رفتارها برای غیث تکراری و عادی بود. باید ساعتی را تحملش میکرد. انگشتانش را دور فرمان ماشین پیچاند و فشرد. انگار که خود را برای آغاز مسابقه ای حیاتی آماده میکرد که باید برنده ی میدانش میشد. حالت جدی صورتش را حفظ کرد و صدای باز شدن در ماشین را شنید. حرکت آرام ماشین نشان از نشستن دختر جوان میداد. بی آنکه نگاهش را از آینه به سمت او فراری دهد لبهایش را روی هم فشرد و دستش را برای روشن کردن ماشین دراز کرد.
فیروز علی در را بست و به دختر جوان گفت: نگران نباش دخترم، سرعتش رو کنترل می کنه… انگار واقعا می ترسید که پدرش مدام بر این مسأله تاکید داشت و غیث باید رعایت میکرد. به سمت غیث آمد و گفت: بابا… همین یک کلمه باعث شد غیث تیز پاسخ دهد: میدونم چشم. پایش را روی گاز فشرد و ادامه داد: خدانگهدار…پیرمرد چشم روی هم نهاد و غیث آب نمای سنگی مقابل عمارت را دور زد و به سمت در حیاط رفت. سکوت مطلق درون ماشین اخم را به چهره مرد جوان هدیه داد
دانلود رمان رگ و خون از FATMA با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من دلارام با دلی که به هیچ وجع ارام نیست سفتم .سختم .محکمم و سنگم نفوذ ناپذیرم. اما به راحتی در دیگران نفوذ می کنم اومدی تا توی شعله های انتقام بسوزونیم اومدی تا ازم انتقام بگیری. اما خودت تو همون شعله ها سوختی مطمئن باش وقتی زخمای که بهم زدن خوب بشه خیلیا رو زخمی می کنم. مطمئن باش. من یاد گرفتم جای اینکه اشکامو پاک کنم اونهایی که باعث اشکامن رو پاک می کنم زندگیم را نابود کردن هستی اشنان را به اتش می کشم. و اما همیشه زندگی چه با خلاف؟؟؟؟؟ چه بی خلاف؟؟؟؟؟ چه برخلاف ؟؟؟؟؟
خلاصه رمان رگ و خون
حالم خراب بود بابا تازه با هواپیمای خصوصی از ایران خارج شده بود لرز به دل من انداخته بود. می دونستم همه چی به بهترین شکل داخل امریکا فراهم براش اما باز دست بهداد دور شونه هام حلقه شده بود باهم تو باغ قدم می زدیم. -بهداد:دلارام بابا تو رو بزرگ کرده به تو همه چیزو یاد داده پس انقد نگرانی لازم نیست معلوم بود گفتن کلمه بابا چقد براش سخت بود -بابا همیشه دوست داشت دخترش یه پری باشه یه الهه یه دختر سرحال و شیطون یه دختری پر از انرژی مثبت ولی حالا دخترش دقیقا برعکس ارزوهاشه
-بهداد: یه دختر نارگیلی قلبی مهربون اما محکم و سفت و سخت دختری که تو ۱۴ سالگی میشه جون ترین مدیر عامل دنیا .دختری که شرکتش تو ایران رو دست ندره. دختری که نفوذ ناپذیره دختری که می تونه در برابر هر مشکلی از خودش دفاع کنه.دختری که به موقعش شیطنت داره به موقعش جدیه به موقعش خونسرده به موقعه عصبی میشه دختری که کنترل زندگی خودشو اطرافیانشو تو دستش داره به بهترین شکل ازش استفاده می کنه. دختری که هز مردی مطمئن برا خودش می خوادش.
ولی اون دختر حتی نیم نگاهی هم خرج این مردا نمیکنه دختری که شده رویای خیلیا و دختری با هر کی تا حدش برخورد می کنه. یه دختر ساده اما فهمیده و باهوش که البته موقع نامردی نامرده. چپ چپ نگاهش کردم که خنده ش گرفت خب حق داره منم موقع نامردی نامرد بودم نمی تونستم انکار کنم بعضی وقتا تا چه حد می تونم نامرد باشم. مثه بهداد که بعضی وقتا واقعا بد میشد شاید همه اینا مال اینکه بردارزاده ی ارسلانیم. برادر زاده ارسلان نیک فر.خونی که توی رگای ارسلان بود بود توی رگای باهم جریان داشت این انکار ناپذیر بود…
دانلود رمان حربه ی احساس از کیمیا وارثی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد، دختری بهاسم رهاست، دختری ۲۳ساله که کمی متفاوتتر از سایر دخترهای دیگهاست، تظاهر میکند بی احساس است اما برعکس، کوهی از احساسات است! اما از بخت بدش تنهاست، پدر رها یه عملی معتاده که زنش را موقع دعوا به قتل میرساند و از آن به بعد رهای ۱۸ساله را مدام کتک میزند، رها تا جایی که میتواند تحمل می کند اما زمانی که پدرش قصد سو استفاده از او را دارد، از خونه فرار میکنه! تک و تنها و آواره میچرخد، تا اینکه کسی پیداش میکند، یک زن، مثل یه ناجی نجاتش میدهد اما…
خلاصه رمان حربه ی احساس
سام رو به دری ایستاد و بعد برگشت سمتم و آروم گفت: آماده باش در رو که باز کرد تفنگ رو درمیاری و به پاش شلیک میکنی! سر تکون دادم. برگشت و در زد، من هم همزمان لباسم رو بالا زدم و کلت رو از دور رونم باز کردم. به محض اینکه در باز شد، سریع شلیک کردم و بعد کپ کردم! متعجب به اون ور در که هیچ کس نبود زل زدم من به هوا شلیک کردم؟ قبل از اینکه به خودم بیام، شخصی پشت در ظاهر شد و تو چشم به هم زدنی سام رو نشونه گرفت و بعد شلیک کرد تو یه تصمیم ناگهانی پریدم جلوی سام و بعد کمرم سوخت. ناله ی بلندی کردم،
چشم هام رو بهم فشار دادم و پرت شدم داخل دست های سام. سام هم تو شوک بود و سریع من رو گرفت. سرش رو بلند کرد و به روبه روش زل زد. صدای مردی که فارسی حرف میزد، اومد: چی شد سامیار راد؟ سورپرایز شدی نه؟ فکر کردی پیچوندن من به همین راحتیاست؟ بعد صدای ضامن اسلحه اومد و وقتی یارو خواست شلیک کنه سام لگد محکمی به ساق پاش زد و بعد تو یه حرکت من رو روی دست هاش بلند کرد و دوید سمت پله ها. کمرم به شدت درد می کرد و می سوخت. لب هام رو به هم فشار دادم. و با صدای آرومی گفتم: کیف… کیف رو
چرا برنداشتی؟ تندتند از پله ها پایین اومد و بعد گفت: وضعیت تو وخیم تره. و به سمت در دوید. نمی دونستم تعجب کنم یا ازش متشکر باشم سامی که به فکر هیچ کس نیست الان به خاطر من قید چیزی که براش مهم بود رو زد! وارد حیاط شد که همون موقع سروکله ی تیرداد پیدا شد. با دیدن وضعیتمون چشم هاش گرد شد و متعجب گفت: چی شده؟ _وقت برای سؤال پرسیدن نیست برو مانی رو خبر کن و سریع بیاین و دوید سمت ماشین و تیرداد هم سریع رفت داخل. جیغ زدم که تیرداد گفت: خب دختره خنگ چرا تکون میخوری؟ رو بهش حرصی گفتم..
دانلود رمان آئیل از حدیثه اسماعیلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانان، وکیل بیست و نه ساله ای است که همراه پسرش زندگی می کند. گذشته اش، برای اکثریت گنگ است و کمتر کسی راجع به مادرانه های بی چشم داشتش، خبر دارد. جانان، پس از آخرین پرونده ناموفقی که داشته، تصمیم به یک استراحت چندماهه می گیرد. در این بین، مورد اذیت و آزارهای بی دلیل قرار می گیرد و این را از جانب همان پرونده ناموفقی که داشته، می داند. هنوز با خود و اعدام موکل سابقش کنار نیامده که یک پرونده جدید به او معرفی می شد که گذشته اش را بعد از چندین سال دوباره برای او یادآور می شود. گذشته ای که به آینده رقم می خورد و باز هم اورا درگیر تصمیمات مهم می کند.
خلاصه رمان آئیل
دانلود رمان مسلخ از مهسا حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارغوان دختر سادهایه که به بهانهی پول بیشتر و کار بهتر وارد خونهای میشه که از همون اول همه چی به نظرش عجیب میاد! همه ی اتفاقا توی اون خونه زیادی محرمانست و آدماش قانونای عجیبی دارن و ارغوان هم زیادی قانون شکنه و خبر نداره با کاراش چه سرنوشتی قراره براش رقم بخوره
خلاصه رمان مسلخ
سعی می کنی زنده بمانی… با تمام سختی ها، دست و پا می زنی و فرو می روی… دست و پا می زنی و غرق می شوی… بیشتر و بیشتر… نفست می گیرد اما کوتاه نمی آیی… باز هم دست و پا میزنی… زندگی ات مقابل چشمهایت نقش می بندد… مثل فیلمی که تمام عمرت زندگی اش کرده ای… دست و پا می زنی… چشمهایت کم کم تار می شود اما باز هم دست و پا می زنی…
مرگ را جلوی چشمهایت می بینی و باز هم دست و پا می زنی، تقلی میکنی، تکان می خوری… اما هر چه نصیبت می شود فرو رفتن بیشتر است. فرو می روی… بیشتر و بیشتر… تا جایی که چشمهایت سیاهی می رود… تا جایی که می دانی باید تسلیم شوی… تا جایی که خانه ی ابدی ات را به چشم می بینی … فلسفه ی زندگی ات می شود دست و پا زدن و نرسیدن…
دانلود رمان آتش شبق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستان در مورد جامعه بزرگ بی دی اس ام (bdsm) است. شاید برایتان جالب باشد که به رفتارهای دگرآزاری (سادیستی) و آزار خواهی (مازوخیستی) می گویند که دو شخصیت متقابل وقتی درگیر یکدیگر می شوند یکی علایق سلطه پذیری (مازوخیستی) و دیگری سلطه گری (سادیستی) دارد و به توافق می رسند که در طول رابطه فرد سلطه گر، سلطه پذیر را مورد تحقیر و آزار جسمی و روانی قرار دهد، نکته فوق العاده جالب لذت و رضایت دو طرف به این اعمال است که در این رمان…
خلاصه رمان آتش شبق
توی حالت خواب و بیدار بودم خواب یه عروسی میدیدم که توش من یه بچه ی کوچیک هم سن وسال سلنا بودم، یه زنی منو بغلش گرفت و منو از محیط عروسی دور کرد، عروسی توی ایران بود. زن های توی عروسی همه چادر به سر داشتن، اون زن منو توی اتاق برد… من جیغ میزدم… جیغ میزدم… با وحشت از خواب پریدم و به دوروبر نگاه کردم، زیر گردنم باز سوخت، به رنج بازومو توی دستم گرفتم و به ساعتم نگاه کردم، بیست دقیقه به پنج بود. باز برای اسنپ اقدام کردم و اینبار سریع یک ماشین آنلاین شدو مسیرمو پذیرفت. از پاگرد نهایی ساختمون بلند شدم و بیرون منتظر ماشین ایستادم.
یه پژو ۴۰۵ نقره ای که راننده اش یه پیرمرد بود اومد. مدام از آینه سرک می کشید و با تعجب به من نگاه می کرد. بعد به ساعتش نگاه می کرد و زیرلب نوچ نوچ می گفت. اول گیج بودم، چرا اینطوری رفتار میکنه؟!!! بعد از چندی راننده نفس بلندی کشید و گفت: آدم اینهمه زحمت میکشه بچه اشو دسته گل میکنه بعد یه بی ناموس میاد پر پرش میکنه. یکه خورده گفتم: با منید؟ با اون نامردیم که سپیده نزده داری از خونه اش فرار میکنی، خوب کردی… برو خونه ی بابات و مهریه اتم اجرا بذار. – مهریه؟!!! یادم اومد مهریه چیه، آهان فکر کرده ازدواج کردم و دارم از خونه ی خودم فرار میکنم؟
مردم اینجا چرا اینقدر سرشون توی زندگی دیگرونه؟ حتی توی زندگی کسی که نمی شناسن. با لحن جدی گفتم: به لوکیشن نگاه کنید مسیرو اشتباه نرید. پیرمرد از حرفم مقصود اصلیمو فهمید و ساکت شد. ساعت شش و پنج دقیقه بود که جلوی خونه ی اعلا رسیدم. به زور چمدون هامو تا جلوی آسانسور آوردم. به نگهبان که انگار با نگاهش داشت منو اسکن میکرد نگاه کردم و گفتم: چرا اینطور نگاه میکنی؟ من با -دکتر جوزانی! میدونم دیروز دیدمتون. یکه خورده گفتم: به خدا که برای guard man بودن حق تو نبوده. _بیام کمک؟ _نه ممنون. نفس زنان دکمه آسانسورو زدم و گفت: الان دکتر خوابه..
دانلود رمان مگه من دل ندارم از شیرین یعقوبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد زنیه که در گذشته یه ازدواج ناموفق داشته والان پسری ک یه مدت به عنوان راننده آژانس در جریان زندگیش قرار گرفته عاشقش میشه وادامه ماجرا…
خلاصه رمان مگه من دل ندارم
بعداز رسیدنم به خونه طبق معمول کلی تشکر و تعارف کردم و پیاده شدم، دیگه حرف از کرایشم نمی زدم آخه فهمیده بودم مرامش قبول نمی کنه ازم کرایه بگیره و انگار باهاش احساس راحتی میکردم یا شاید اون اینقد باهام راحت بود که این حس در من بوجود اومده بود. بعداز وارد شدن به خونه مستقیم به سمت اتاقم رفتم و بعداز عوض کردن لباسو اب زدن به دست و صورتم اومدم تو سالن که مامان روبروی تلویزیون نشسته بود رو یکی از مبل ها نشستم بعد از سلام و احوالپرسی با مامان روشو سمتم کرد.
گفت-چاییتو بردار مادر تازه ریختم، خسته ای، نه؟ بااین حرف مامان تازه چشمم به چایی که روی میز بود افتاد، لیوانمو برداشتم و گفتم-خستگی چیه؟ هلاکم والا… مامان- از چشمات معلومه مادر، چاییتو بخور زودتر شام بخوریم. منم سریع چایمو خوردم و بامامان رفتیم میز شامو چیدیم، از مامان سراغ مروارید رو گرفتم که گفت- یه امتحان خیلی سخت داره که داره بکوب درس میخونه الانم برو صداش کن بیاد شام بخوره.
با این حرف مامان به سمت اتاق مروارید رفتم و صداش زدم و باهم به طرف آشپزخونه رفتیم. بعد از خوردن شام مامان نزاشت مثل هرشب من ظرفارو بشورم ،من که ازخدام بود چون خیلی خسته بودم بعداز مسواک زدن رفتم تو تختم و عزم خواب کردم، هنوز چشمام گرم نشده بود که صدای پیام گوشیم تازه یادم انداخت اصلا گوشیمو رو زنگ نزاشتم سریع از تختم پایین اومدم و گوشیمو از جیب پالتوم درآوردم که دیدم پیام دارم، بازش کردم که دیدم نوشته (سلام، فردا شب یه جور هماهنگ کنین تا ادامه ی حرفاتونو بشنوم)…
دانلود رمان زندگی به شرط بودنت از محیا داوودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس دختری رنجیده از خانواده برای فرار از چنگال اسارت برادرش دست به فرار میزنه و به هنگام ورود به پایتخت با حجم سنگینی از ناباوری هاش روبه رو میشه که راس تمام این اتفاقات مردی بی رحم و پر از کینه قرار گرفته. با این وجود طولی نمیکشه که…
خلاصه رمان زندگی به شرط بودنت
بدنش گر گرفته و خیس بود، نفسش بالا نمیومد، خواب بدی بود، اونقدر وحشتناک که با جیغ از جا پرید .نفس عمیقی کشید و به ساعت نگاه کرد. سه و سی دقیقه ی صبح. پتو رو کنار زد و پنجره رو کنار کشید تا موقعیت رو بسنجه، محوطه ی هتل خلوت بود. تصمیم گرفت کمی هوا بخوره تا دمای بدنش کاهش پیدا کنه. کاپشن بادی آبی رنگش رو به تن کرد و شالش رو هم روی سر انداخت. حتی نخواست زیر کاپشن کوتاهش مانتو بپوشه. تو این ساعت قطعا کسی نمی دیدش. اتاق رو که ترک کرد نگاهی به اتاق رو به رو انداخت و به طرف پله ها قدم برداشت که صدایی و بعد صدای شکستن چیزی رو شنید،
باز هم “اَه” شبیه به صدا از اتاق رو به رو میومد، خودش رو نزدیک کرد و با کنجکاوی سرش رو به در چسبوند .اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که در با شدت باز شد و صاحب اتاق لباس پوشیده و با عصبانیت مقابلش قرار گرفت. چشم هاش بعد از دیدن نفس ریز شد و با نگاهی به سرتا پاش گفت: _تو… بازم تو. نفس که به شدت هول شده بود و چشم های آبی روشن مرد مقابلش فقط استرس القا می کرد همونطور که تمام نگاهش به کتونی های جدید و سرمه ای رنگ مرد بود گفت: _من.. من.. راستش داشتم میرفتم هوا خوری.. دیدم صدای داد و بیداد میاد… کنجکاو شدم. کتونی ها تکون خورد
و نزدیکش شد .حتی جرات نداشت سربلند کنه فقط سعی می کرد از کتونی ها دور بشه و اونقدر عقب رفت تا به دیوار برخورد کرد، با وحشت نگاه دوخت به چشم های مرد و شنید: _صدای داد که سهله دختر جون، از این به بعد صدای گلوله هم شنیدی کنجکاو نشو، چون برات گرون تموم میشه. “گلوله””گلوله””گلوله” نفهمید کی دور شد ازش فقط وقتی به خودش اومد ترجیح داد بیخیال هوا خوری و هر چیز دیگه ای بشه و فقط به گلوله فکر کنه. مگه گلوله واقعا وجود داشت؟ یعنی فقط تو فیلم ها ازش استفاده نمیشد؟ یعنی تو دنیای حقیقی هم آدم ها با گلوله آدم میکشتن؟ مغزش قفل کرد و…
دانلود رمان گیسو از بهاره شیرازی و فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختری است به نام گیسو که برای گرفتن ارث پدرش راهی باغ موروثی پسر عموهایش می شود. برای مدتی در آنجا میماند، اما در این مدت اتفاقاتی غیرمنتظره برایش می افتد اتفاقاتی نظیر قتل، عشق همچنین دوستی و نفرت…
خلاصه رمان گیسو
فردای آن شب گیسو راهی تهران شد تا لوازم زندگی خود را بار زده و به باغ برگردد با وجود مخالفت های خاله نادر، خاله اش میان گریه دعای خیر بدرقه راهش کرد و دختر خاله امینه میان گریه خندیده و قول گرفته بود که تعطیلات تابستان سال دیگر را با آنها و در شهر مقدس مشهد بگذراند. هنگام عصر بود که وانت وارد باغ شد و با راهنمایی گیسو به سمت کلبه به راه افتاد و فراز و نشیب را با غرولند راننده به جان خرید. وقتی بالاخره نزدیک کلبه رسیدند گیسو باکمال تعجب به جای کیهان،
کیوان را دید که برای کمک از کلبه خارج شد و ضمن خوش آمد به پیاده کردن لوازم مشغول شد. گمان داشت که کلبه را خالی از اثاث خواهد دید اما هنگامی که قدم به درون گذاشت و همه چیز را سر جای خود دید. متعجب از کیوان پرسید: کیهان به لوازمش نیاز ندارد؟ کیوان گفت: او وسایلش را برده البته کتاب ها و طرح هایش را برد و کانکس هم لوازم زیاد نمی خواهد. هرچه نیاز باشد از خانه باغ بر می دارد. بیا و به من بگو که جای لوازم کجاست؟ گیسو راننده را با مبلغی که از پیش تعیین
شده بود خوشحال راهی کرد و به کیوان گفت: من هم با خود کتاب و لوازم شخصی آورده ام که کم کم آنها را سامان میدهم، در حال حاضر فقط دلم یک فنجان چای می خواهد. _اگر به جای چای قهوه بخواهی حاضرم سریع السیر برایت فراهم کنم. بنشین و نفس تازه کن سه سوت آماده است.کیوان در دو لیوان نسکافه آماده کرد و به گیسو که در بهار خواب نشسته بود و به منظره افول خورشید نگاه می کرد نزدیک شد و گفت: با خورشید و ماه برابری می کنی! گیسو آخر جمله را شنیده بود
و پرسیده بود: چی برابری می کند؟ _گرمی خورشید و زیبایی ماه. گیسو که منتظر بقیه سخن بود با گفتن خب! جرعه ای نوشید و کیوان با دستپاچگی گفت: همین! راستی شام خونه باغ دعوت داری البته فقط همین امشب چون کیهان همه ما را از نزدیک شدن به شما بر حذر کرده و همه می دانیم که نباید مزاحم و مخل آسایش شما شویم. اما دوست دارم بدانید که من شخصا خیلی خوشحالم که پیش ما هستید و دلم خواهد اگر به چیزی نیاز داشتید مرا با خبر کنید تا کم کم تا کم کم به محیط خو بیرید…