دانلود رمان یک طرفه از صبا مولا_ رضوان ط با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا دختری فوق العاده شوخ و شیطونه که با یه تلنگر میفهمه همه احساساتی که مدتها فکر میکرده عشقه سوتفاهم بوده و طی یه سری اتفاقات عشق واقعی میاد سراغش عشقی که برخلاف همیشه بجای درد شادی رو به همراهش میاره و و افرا رو عاشق میکنه … تو این رمان خیلی از شخصیتا خاصن و مطمنم که بعد رمان تو فکرتون زندگی خواهند کرد. رمانی که با عشق نوشتیم و امیدوارم چند لحظه کوتاهم که شده لبخند رو مهمون لباتون بکنه…
خلاصه رمان یک طرفه
با عجله پله هارو دوتا یکی کردم. داد کشیدم _من رفتم! دوییدم سمت پراید خستم. خب بسم الله. کلاج کدوم بود؟ اهان سمت چپیه. استارت زدم بسم الله خدایا به امید تو. راه افتادم تو چهار راه ترمز کردم… ۱۲۰ثانیه! ای خدااااا چراغ قرمزو رد کردم، داشتم جیغ میکشیدم: هورااااااااا. که یهو خوردم به یه جیگر! خر کلاه قرمزی رو نمیگما ! ماشینه رو میگم… همه جا سکوت شد مثل فیلما! خدا امروز که عجله دارم هم باید دیر بیدار شم هم تصادف کنم!! خااااک! دیگه عصبانی شدم! پیاده شدم داد زدم. _هوی مرتیکه چه خبرته!
حالا نمی دونستم زنه یا مرده ها! ولی خب توی فیلما میگن مرتیکه!خخخ. بلافاصله یکم احساس پشیمونی کردم به خاطر داد زدنم طرف خیلی آروم پیاده شد… چقد آشناس! _خانوم درس صحبت کنین مقصر شمایینا! یه چند لحظه با بهت نگاهش کردم باورم نمیشد خودش باشه… آرش کیانی! _تموم شدما! به خودم اومدم… با این که خیلی ذوق کرده بودم از دیدن یه آدم معروف اونم انقدر نزدیک! اما دیدم جا بزنم خیطه… اخمام رو توی هم کشیدم و طلبکارانه گفتم _تقصیر منه یا شما دور و برتونو نگاه نمی کنید و همینجوری می گازونید!
یه پوزخند مسخره زد و گفت: _البته شایدم از عمد زدی به ماشین من که بیشتر من رو ببینی! اولین نفرم نیستی! دیگه چشمام داشت از حدقه در میومد! هر چقدرم محبوب باشه من عمرا همچین غلطی بکنم! _نه بابا ! فکر کردی کی هستی برد پیت یا تام کروز! جمع کن بابا خسارت ماشین خوشگل منو بده! خودمم از حرفی که زدم خندم گرفت، اونم جلوی خودشو گرفته بود تا نخنده! آخه پرادو اون کجا پراید من کجا… به ساعت نگاه کردم… وای دیگه داره خیلی دیر میشه! سریع پریدم تو ماشین و ….
دانلود رمان حس پنهان چکاوک از ا. اصغرزاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان حس پنهان چکاوک،گاهی مجبور می شوی کاری را انجام بدهی که بعد با خودت زمزمه کنی: -شاید تمامِ من در بغضی ناتمام شده است! -دختری که بخاطرِ نداشتنِ پول عمل قلب مادرش مجبور میشه صیغهی دکتر بشه که قبلا ازدواج کرده و بچه دار نشده حالا از چکاوک بچه می خواد که باید بعد از دنیا آوردن بچه بره!
خلاصه شده است! -دختری که بخاطرِ نداشتنِ پول عمل قلب مادرش مجبور میشه صیغهی دکتر بشه که قبلا ازدواج کرده و بچه دار نشده حالا از چکاوک بچه می خواد که باید بعد از دنیا آوردن بچه بره!
خلاصه رمان حس پنهان چکاوک
با زنگ دوبارهی پری چکاوک به خودش اومد و جواب داد:-سلام پری الان آدرس میدم بیزحمت بیا دنبالم، منم تا بیایی نمازمو بخونم فعلا! و بدون اینکه مجال بده پری حرفی بزنه قطع کرد و بعد از اینکه آدرس رو براش فرستاد، بلند شد، شال و چادرش رو سرش کرد و با باز کردن جانماز به نماز ایستاد. نمازش که تموم شد مثل همیشه شروع کرد به دعا و راز و نیاز! بعد از آخرین صحبتش با خدا بلند شد و چادر و شالش رو تا کرد و همراه جانمازش داخل کمد گذاشت و مانتو آبی با شلوار لی و شال مشکی اش رو برداشت.
بعد از اینکه کامل حاضر شد،کمی ادکلن به خودش زد و تنها آرایشش شد کمی رژ و نرم کننده! موبایل و کلید و کارت بانکی که کامران برایش گذاشته بود رو داخل کیفش انداخت و از پلهها پایین رفت،نمی خواست از کارت بانکی کامران استفاده کنه اما محض احتیاط همراهش برداشت، تازه سوار آسانسور شده بود که پری زنگ زد و گفت پایین مجتمع منتظرشه! چکاوک، الان میامی زمزمه کرد و قطع کرد، آسانسور که ایستاد پیاده شد و با قدمهایی منظم از مجتمع خارج شد، وارد حیاط که شد پری رو دید.
براش دستی تکون داد و درو باز کرد و بیرون رفت، سوار ماشین پری شد و هردو همدیگه رو تو آغوش گرفتن، پری با لبخند چشمکی زد و گفت: -چه خوشگل شدی امروز! چکاوک مشتی آرام حواله ی بازویِ پری کرد و گفت:- راه بیفت بابا حرف مفت نزن! پری با خنده چشمی بلند گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد قصد داشت چکاوک رو به بهترین پاساژ تهران که گاهی با مهران به اونجا میرفتن و ولخرجی می کردن ببره! تا رسیدن به اولین خیابان اصلی هردو ساکت بودند…
دانلود رمان پایان آوریل از شقایق لامعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گرشا، پسریه که زیر نظر فالکن بزرگ شده و دنیاش رو بعدِ از دست دادن پدرش، از همون بچگی، فالکن ساخته دنیایی که شبیه به دنیای رنگیِ ماها نیست دنیای گرشا خاکستریه، دنیایی با صدای شلیک، بوی باروت و رنگ خون. تو این دنیای خاکستری، عشق به دستور فالکن، ممنوعه و نقطه ضعف و گرشا، با تمام تعارضات ذهنیش، بهخاطر دینی که به تنها کسوکارش داره، اونی شده که فالکن ازش میخواد و با قبول کردن مسئولیت یک باند چهارنفره، خلافهایی رو انجام میده که خواستهی فالکنه…
خلاصه رمان پایان آوریل
پلک هایش را بسته بود اما خواب غریبگی می کرد با چشمانش. شاید بیشتر از یک ساعت بود که در تاریکی اتاق با چشمانی بسته از این پهلو به آن پهلو میشد اما مغزش، بیدار بود و هوشیار. اشتباه کرده بود که قرص هایش را نیاورده بود، اشتباه کرده بود که فکر می کرد در این خانه، قرار است با خیالی راحت چند ساعتی را بخوابد. این خانه هم دیگر فرقی با آن دنیای بیرون نداشت . از وقتی صحرا رفته بود، دیگر حتی در این خانه هم رنگ آرامش را نمی دید. دستانش را کشید روی صورتش و انگشتانش را فشرد روی پلک هایش.
نفس عمیقی کشید و بازدمش را چند ثانیه ای حبس کرد و نهایتاً با کلافگی، تمامش را به یکباره بیرون فرستاد و همان لحظه، با بلندشدن صدای زنگ خانه اش، هوشیار شد و به یکباره از وضعیت درازکش، بلند شد و روی تخت نشست. گوش تیز کرد و وقتی برای بار دوم صدای زنگ را شنید، میان تاریکی اتاقش ایستاد. منتظر کسی نبود اصلا کسی به این خانه نمی آمد! حین خروج از اتاق، نگاهش روی ساعت دیواری سُر خورد چند دقیقه بیشتر به نه نمانده بود و او، ایده برای شناختن کسی که داشت آنطور مُصرانه و پشت
سر هم زنگ را می فشرد، نداشت. قدم تند کرد به سمت آیفون و لحظه ای که تصویر بهداد را در نمایشگر دید، جا خورد او این جا چه می کرد؟ گوشی را برداشت و با فاصله ی کم شده ی میان ایروهایش و آن چشمانی که ریز و دقیق شده بودند روی تصویر صورت طلبکار بهداد، پرسید: -بله؟ صدای بهداد، درست مثل صورتش ، شاکی و طلبکار بود: -هیچ معلومه کدوم گوری هستی تو؟ اخمش عمیق تر شد و لحظه ای که بهداد با لحن دستوری و عصبی اش گفت: -باز کن دیگه. با بی میلی، گوشی را برگرداند سرجایش و در را برایش باز کرد….
دانلود رمان دختر خون آشام (جلد اول) از کارپو کینرد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فکر می کنید تنهایی توی شب راه رفتن امنه؟ معلومه که نیست. فکر می کنید تنها تهدید آدما هستن؟ نه. هیولاها واقعی ان. همینطور خون آشام ها. و من دارم به یکی از اونا تبدیل میشم. من یه دختر معمولی بودم که زندگی معمولی داشتم، تا وقتی که مادرم رفت توی کما، و حالا من تنها امیدشم. من شاهدخت جهنم میشم تا مادرم زنده بمونه. اما شاهزاده ها رازهایی رو از من پنهان میکنن. رازهایی که ممکنه همه چیز رو به هم بریزه…
خلاصه رمان دختر خون آشام
‘مواظب شاهزاده جنگ باش’ -سرپرست. چشمامو باز میکنم و نفس عمیق میکشم. انتظار آتش و گوگرد داشتم، درد و زجر، شکنجه ابدی. اما چیزی که میبینم فراتر از افسانه است. ما کنار دریاچه ای ایستادیم. شبه و ماه کامله. و یه ماه هلالی دیگه کنارش شناوره . ستاره ها بزرگ و درخشان تو آسمون تاریک میدرخشن. بزرگتر از ستاره های سرزمین من. آب دریاچه در دوردست شکافته میشه و چیزی زیر نور ماه به رنگ آبی کمرنگ میدرخشه. اشر متوجه نگاهم میشه: « اونا ماهی ماه هستن.» دلم میخواد دستمو ببرم تو آب و باهاشون بازی کنم، اما چیزی که
میدونم اینه که اونا گوشخوارن و همونقدر که دلشون بازی میخواد غذا هم میخواد. جای ساکت و آرومیه. ولی هنوز یادمه که به چه دلیلی اینجام. اشر میگه: « ما به اینجا جهنم نمیگیم. اسم اینجا جزیره شیطانه برمیگرده طرف آینه ای که ازش اومدیم و دستی روش میکشه . وقتی دستش رو برمیداره تصویر آینه با رنگهای مختلف میچرخه و تصویری جدید پدید میاد. اول نمیفهمم به چی نگاه میکنم . اشر میگه: «این جهنمه» به تصویر اشاره میکنه و من میفهمم که این نقشه ی این مکانه، جزیره ای که شامل هفت دایره متحدالمرکزه. دستم رو طرف
نقشه میبرم و مرکز دایره هارو لمس میکنم. نقشه زوم میشه و تصویری سه بعدی از قصری بزرگ نشونم میده. اشر میگه: «اون قصره. الان مستقیم میبرمت اونجا.» انگشتم رو برمیدارم تا تصویر دوباره بزرگ بشه: این دایره ها چی ان؟ «هفت منطقه که هرکدوم توسط یک شاهزاده حکمرانی میشن. نقشه های دیگه ای از سرزمینمون هست، ولی بهترین دید رو میشه از آینه داشت گرچه تو هر هفت منطقه برای امنیت هیچ آینه نیست. هرکس که بخواد با آینه به منطقه ای دیگه سفر کنه باید بیاد اینجا .» لحظه ای بعد قایقی در ساحل دریاچه به طرف ما میاد…
دانلود رمان شهر بی آبرو از مریم سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصهی دختری رو روایت میکنه که کنار خانوادهش زندگی میکنه و روحیهی هنری اون باعث شده دختر شاد و سرزندهای به نظر برسه. سایه به واسطهی رشته و شغلی که داره وارد رابطهای میشه که از نظر خودش چندان جدی نیست اما همین امر باعث میشه ناخودآگاه مسیر زندگیش با ورود اشخاصی که سر راهش قرار میگیرن تغییر کنه… آدمها و ماجراهایی که خود به خود باعث اتفاقهای شهر بی آبرو شدند…
خلاصه رمان شهر بی آبرو
ماشین را پارک کرد و از همان داخل نگاهی به پاساژ انداخت. اگر قراری که از قبل برای ساعت ده امروز داشت نبود، عمرا تا اینجا می آمد. به شدت بی حوصله بود. دلش می خواست در خانه می ماند و مانند ای چند ساعتی که گذرانده بود باز فکر می کرد. به چه را نمی دانست. فقط می دانست از همان دیشب که او را رساند و به خانه برگشت، فقط به او و آن اتفاق فکر کرده بود. اما هنوز هم عقلش به آن چه که باید، نمی رسید. دلش شور اتفاق افتاده را می زد! ترسی نداشت.
پای هر آنچه که باید می ایستاد، ایستاده بود اما… با صدای زنگ موبایل نگاه پر رخوتش را گرفت و از روی صندلی کنارش کتش را برداشت و پیاده شد. _جلو پاساژم ماهان. _اوکی… گوشی را توی جیب کت انداخت و در حینی که از پله ها بالا می رفت آن را به تن کشید. سر که بلند کرد نگاهش به دختری افتاد که تا شتاب از در بزرگ پاساژ بیرون آمد و فکر او را بی اراده سمت همانی برد که باعث حال خرابی الان او بود. ابروهایش ناخودآگاه به یاد ماجرای دیشب خود به خود به هم نزدیک شد.
کلافه دستی روی پیشانی چین خورده اش کشید. از میان در گذشت و وارد پاساژ شد. از دیشب بارها خواسته بود با او تماس بگیرد اما هر بار که دستش سمت گوشی می رفت، نیرویی مانع این کار می شد و او کلافه عقب می کشید. روی پله برقی ایستاد و با نگاه کوتاهی به بالای پله ها تلفنش را در آورد. خودش هم خوب می دانست دنبال بهانه ای بود تا به طریقی سر حرف را با او باز کند. اما پای عمل که می رسید هر چه فکر می کرد چیزی برای گفتن در چنته نداشت….
دانلود رمان سوگلی سالهای پیری از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حورا دانشجوی فوق لیسانس فیزیک ، بر خلاف میل باطنیش، مجبور به ازدواج با دوست برادرش، آقای طاهر مفاخری میشود. حورا دچار سردرگمی هایی در پذیرش طاهر به عنوان همسر می شود. در این بین با خانم مسنی آشنا می شود که شنیدن شرح حال زندگی آن زن، دیدگاه های جدیدی نسبت به زندگی زناشویی به این تازه عروس می دهد….
خلاصه رمان سوگلی سالهای پیری
چشمامو گرد کردم و به صورت مامان زل زدم و با صدای بلند گفتم: – ن… می…. خوام. همه اش سه بخشه. می فهمید مادرِ من؟ دارم فارسی حرف می زنم. مامان با حرص گفت: -آخه چرا؟ تو یک دلیل منطقی بیار. ما هم می گیم چشم. کلافه پوفی کردم: – بعد از این همه حرف زدن و دلیل آوردن ٬ هنوز میگین لیلی زنه یا مرد؟ مامان دست هاشو به کمرش زد: -والا ٬ تو فقط یک دلیل آوردی که من و بابات قبول نکردیم چون غیر منطقی بود. پسر مردم چه عیبی داره؟ خوش قد و بالا نیست که هست.
تحصیل کرده نیست که هست. خانواده دار نیست که هست. پولدار نیست که هست. از همه مهمتر با این ادا اصولهای تو چند ماهه که پا پس نکشیده. لب هامو جلو دادم و گفتم: – اینو یادتون رفت بگید پیر نیست که هست. صدای عصبیش رو ول کرد: – سی و هفت سال کجاش پیره؟ والا تو هم همچین دختر بچه نیستی! بیست و چهار سالته. باز هم کلافه پوف کردم: – همش سیزده سال اختلاف سنِ ناقابل! …. اون هم چه عدد نحسی. مامان دست هاشو توی هوا تکون داد: – لا اله الا ا… از دست دلیلهای بی منطق این دختره…
دانلود رمان نگهبان آتش از مریم آهون با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مردی که تو سال اول جوانی شاهد اتفاقی میشه که باعث میشه همه ی احساساتش کشته بشه و جز خشم و کینه و انتقام چیزی تو وجودش باقی نمونه.. حالا بعد از سال ها برگشته تا انتقام بگیره.. اما از کی؟
خلاصه رمان نگهبان آتش
دو ساعتی بود که هوا به تاریکی روزگارم شده بود و من همچنان بی حرکت به روبرو نگاه می کردم… به ساعتم نیم نگاهی انداختم.. از اونجا که زمان برای من مهم ترین چیز ممکن تو این دنیا بود، احتساب تمام روزها و لحظات و ثانیه های از دست رفته م رو داشتم… ساعت لکسوس با بند چرم اصل که با صفحه ی گرد و سه دایره ی کوچکتر که دوازده هرشب رو با عقربه هایی طلایی به من نشون می داد روی مچ دستم خودنمایی می کرد… درهمون حالت بدون اینکه سرم رو بالا بیارم چشم های سیاهمو بالا کشیدم.
به منظره ی سیاه روبروم که عجیب سفید میومد نگاه کردم و گفتم: -دو میلیون و صد و نود هزار روز و دو ساعت و هجده دقیقه و سی و سه ثانیه… پوزخند زدم… دست چپم رو وادار کردم به حرکت… به خاطر دوساعت بی تحرکی حس می کردم وزنه بهش وصل کردن… مشتم رو باز کردم و دستم رو روی تنه ی سرد و لطیف درخت گذاشتم.. نگاه منتظرم، روبرو رو هدف گرفته بود.. من خسته نبودم.. این هوای سرد اولین شب آذر ماه برای من سال هاست که شب یلدا شده بود…
طولانی و پر از درد… اما من نمی لرزیدم… دوباره گوشه ی لبم بالا پرید… من منتظر بودم و از این کار خسته نمیشدم اون هم امشب… فکم رو به هم فشردم و زمزمه کردم: -هرگز. من تو مسیری افتاده بودم که تنها یک راه برگشت داشت… بی غیرتی… هه… من بی غیرت و بی شرف نبودم… زهرش رو تو وجودم حس می کردم.. اینقدر زیاد که جایی برای من نمونده بود… تا عمارت روبرو هشتاد و پنج متر فاصله داشتم.. درست سمت راست تو تاریک ترین قسمت کوچه… کسی منو نمی دید اما فقط اونا..
دانلود رمان رویای انار از فاطمه درخشانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن. اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از ایران میره و توی کشور غریب خیلی عذاب می کشه ، پسر قصه هم میره جنگ و اسیر میشه …. اما دختر قصه که اسمش مارال ِ وقتی که می فهمه حامله اس، اون وضع رو تحمل نمی کنه و از اونجا فرار می کنه…..
خلاصه رمان رویای انار
اتفاقا من به کار همه دارم نگاه می کنم، خداییش مارال کارش از همه ی ما بهتره. سنگینی نگاه زن عمو رو روی خودم حس می کردم، روبه روم نشسته بود و از نفس های تندش می فهمیدم چقدر از دست من داره حرص میخوره.
منم که استاد فیلم بازی کردن بودم کلا خودمو زده بودم به بی خیالی و سخت مشغول مرتب کردن میوه های جلوم بودم اما امان از دلم که انگار توش چلچراغ روشن کرده
بودن.
عمه صدیقه به شوخی رو کرد به احسان و گفت: تا حالا ندیدم از کسی این جور جانانه تعریف کنی؟ لبمو محکم گاز گرفتم، عمه همیشه شوخ بود و با هر قضیه ی شوخی میکرد ولی موقع زدن این حرف الان نبود و من از بعدش می ترسیدم. احسان خندید، دلم غنچ رفت برای خنده ی مردونه اش و خسته بودم از کنترل چشم و لبهام واقعیتو گفتم عمه…بعضی وقت ها گفتن بعضی از واقعیت ها، باعث میشه که یکی مثل من پیش خودش خیال بافی کنه و هی تو دلش قربون صدقه ی تو و مارال بره…
کاش میشد و جواب میدادم، الهی مارال قربون اون قلب بزرگت بشه. اما حیف که نمیشد، احسان هم خداروشکر سکوت کرد و جواب حرف عمه رو نداد. اما حمیرا باز بیکار ننشست و جواب داد: به اون دلت بگو زیادی برای خودش خیال بافی نکنه، من بمیرم هم نمیذارم احسان دختری رو که باب میل من نیس بگیره. بابام هم یهو عصبی شد و تند جواب داد: چی برای خودت میبری و میدوزی؟ تو هزار بار هم بیای خواستگاری مارال من محال دختر بدم به پسر تو…
دانلود رمان ت مثل طابو از لیلی ضاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یَل، مرد مرموز و مقتدری که برای خون خواهی برادرِ کشته شده اش و نجات برادرِ محکوم به اعدامش، به ایران برمیگرده. طبق برنامه ای ریخته شده و با سیاست تمام، دونه دونه دشمن هاش رو شناسایی میکنه و به طور کاملاً ناشناسی بهشون نزدیک میشه. غافل از اینکه، پناه، مظلوم ترین و در عین حال حق خواه ترین نوه بزرگ ترین دشمنش، زیادی با هوش و حواس جمعه…
خلاصه رمان ت مثل طابو
آینه جیبی ام را درون کیف پرت می کنم و به آهستگی دور و برم را از نظر می گذرانم، نور نسبی تریا جوری ست که کسی متوجه ام نشده باشد. پوست لبم را با وسواس می کنم و به ساعتم خیره می شوم. زود تر رسیده ام، خلاف نظر عزیز جون که همیشه می گوید:《زنه و نازش، مرده و نیازش… مبادا خودتو مشتاقش نشون بدی!》زود تر رسیده ام و این دفعه را با رفتارم به عزیز جون طعنه زده ام:《زن از نظر شما با یه برده رومی که فقط باید روح و روان اربابشو ارضا کنه چه تفاوتی داره؟
ما زنیم ولی قبل از جنسیتمون، آدمیم! اگه آتیش تنوره زد تو دلمون از دلتنگی، بی حیا وچشم دریده نیستیم، آدمیم!》دویست و هفت سیاه رنگش تا کنار فواره ها می آید و من از پشت شیشه های سرتا سری تریا مشغول دید زدنش می شوم. دوباره آینه را از کیفم کش می روم و نگاه آخر را به خودم می اندازم موهایم را رنگ کرده ام، سیاه پرکلاغی، هیچ آرایشی به جز این رژ سنگین و مات ندارم. زن درون آینه همان است. همانی که او دوست دارد.پیاده شدنش طول می کشد.
وقتی که پیاده می شود هم مقابل در مکث می کند و تمام حواسش را به گوشی اش می دهد و من تمام حواسم را به قد بلند و کت قهوه ای سوخته ایی که روی دستانش آویخته، می دهم. هوا سرد شده، کاش زود تر بیاید. گفته بود کارم دارد و زیاد نمی ماند اما باز دلم گرمِ کنارش ماندن است از همان روزی که آق بابا گفت:《بهرام باید تو این خونواده پاگیر بشه》و برای این پا گیر کردن، ازدواج با من را پیشنهاد داد، دلم گرم ماندنش بود. نفس های پرخنده اش را پشت در جا می گذارد و وارد جای همیشگی مان می شود…
دانلود رمان جدال پر تمنا از هما پوراصفهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز از یه جر و بحث شروع شد… یه جر و بحث ساده… و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال… جدالی پر از شیطنت و عطش… جدالی پر از تمنا… جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد…
خلاصه رمان جدال پر تمنا
بلند شدم رفتم نشستم روی پاش و در حالی که مثل بچه های لوس خودمو تاب می دادم گفتم: – وارنا… حالا هم بابا هم مامی منو تنبیه می کنن… – نگران نباش… من باهاشون حرف می زنم…. فقط به خاطر اینکه امروز اصلا حوصله نداشتم و تو با شیطنت منو خندوندی… خندیدم و موهای لخت و تکه تکه طلائیشو پریشون کردم… سرشو از زیر دستم کشید بیرون و گفت: – بس کن دختر… می دونی چند تا دختر حسرت این کارو دارن؟ پرو نشو! با اخم گفتم: – اون دخترا غلط می کنن با تو… راستی ببینم چه می کنی با دوست دخترات؟
پوزخندی زد و گفت: – می خوای ببینیشون؟ – بدم نمی یاد… کنترل تلویوزیونش رو برداشت… روشنش کرد و وارد سیستمش شد که وصلش کرده بود به تی… یکی از فایلا رو باز کرد و زد روی اسلاید شو… خودش بلند شد رفت داخل آشپزخونه نقلی اپنش… محو تماشای دخترا شدم… اصلا نمی تونستم تفاوتی بینشون قائل بشم… انگار همه شکل هم بودن… دماغ ها عملی قد به بند انگشت و رو به بالا و… پوست ها برنزه… چشم ها مملو از خط چشم و سایه… مژه ها اکستنشن… موها بلوند… ابروها پهن… گونه ها عملی… چونه عملی… لب ها
پروتز… با اخم گفتم: – وارنا… تو رو جون لیزا تو اینا رو با هم قاطی نمی کنی؟ خنده اش گرفت و گفت: – چه عجب! جای مامی گفتی لیزا ! بزرگ شدی… – ! لوس نشو… جواب منو بده.. – راستشو بخوای… نه! من براشون رمز گذاشتم… – چه جوری؟ – دیگه اینا پسرونه است… نمی تونم بگم… خب بگو که چهار روز دیگه یه پسر همین بلا رو نتونه سرم در بیاره… -هی هی هی ! حواست رو جمع کن ! – مگه چیه؟! تو خودت می دونی که من با پسرای زیادی رابطه دارم… -رابطه در حد نرمال ایرادی نداره…