دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو  

دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو   رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

درمورد مردیه پولدار که سرطان داره،عاشق دختری می شه به اسم دلربا،امابه هیچ کس نمی گه که سرطان داره ولی بعداز عروسی همه می فهمن،دکترش ازش قطع امید می کنه دراوج ناامیدی اتفاقاتی می یوفته وخیانت هایی آشکار می شه که زندکی این مرد وزنش رو ،دست خوش تغییرات می کنه… پایان خوش

خلاصه رمان دلربا

با خستگی از مدرسه بیرون زدم ،دست راستم رو بالا گرفتم ونگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت ۱۲:۲۰. مقنعه ام رو روی سرم جابه جا کردم و کنار در حیاط مدرسه منتظر دنیا به انتظار ایستادم. همیشه آخرین نفری بود که از کلاس خارج میشد هر دومون پایه ی دوم تجربی رو می خوندیم و هفده سالمون بود اما کلاس هامون از هم جدا بود. بچه ها گروه گروه از درحیاط بیرون میومدن. و من مثل همیشه چشم دوخته بودم به در، بعد چند لحظه انتظار کشیدن بالاخره چشممون به جمال خانوم روشن شد.

دستم رو بالا بردمو با صدای بلند اسمش رو صدا زدم. همه ی سرها به سمت من چرخید، ازخجالت لبم رو به دندون گرفتم و به سمت دنیا رفتم. _چیه خنگول چرا داد میزنی آبرومون رفت. نمردم که خواب دارم میام دیگه! با چشم های گشاد شده نگاهش می کردم ،که مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. منم شوکه لبم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم. ازخیابون مدرسه که دور شدیم. چشمم افتاد به پراید آریا ،باخشم دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و بالحن جدی گفتم.

_این دوست پسرت اینجا چکار می کنه، بهت گفته باشم ها دوباره مثل اون دفعه باهات نمیام. _تو غلط کردی. اگه نیایی باهات قهرمی کنم تاابد. حالا خود دانی! _خوب قهرکن به درک! _بیا گم شو انگار دارم می برمش کجا کجا بده می برمت کافی شاپ. _خانوم ها اتفاقی افتاده؟ باصدای نکره ی آریا چرخیدم سمتش. وایی خدایا دیگه نمی تونستم نرم آخه این مرتیکه همسایه ی ما بود. _نه عزیزم چه اتفاقی. دلی جون بریم. سرم رو با ناراحتی بالا آوردم و خیره شدم بهش پسر آنچنان خوشگلی ام نبود ،ولی خواب زشتم نبود…

دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو   رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان زاده‌ی نیمه شب از kimia.ace

دانلود رمان زاده‌ی نیمه شب از kimia.ace pdf بدون سانسور

دانلود رمان زاده‌ی نیمه شب از kimia.ace با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

در اعماق جنگل، موجوداتی هوشمند، فریبنده و زیبارو همه چیز را به هرج و مرج کشیده اند. دوازده سال است که آن ها به دنبال گمشده اشان می گردند و برای یافتنش، دنیای انسان ها را زیر و رو کرده اند. زمانی که آشفتگی به اوج خود می رسد، آوالون آرنورا دایر در آکادمی گارد سلطنتی : “کَلپوینتِ کبیر، پذیرفته می شود… بی آنکه بداند، اینگونه خود را از همیشه به جنگل، موجودات معجزه آسا و راز و رمزهایش، نزدیکتر خواهد یافت.

خلاصه رمان زاده‌ی نیمه شب

همه چیز در بعد از ظهرسه روز بعد امن و آرام به نظر می رسید. گادمند و تعداد دیگری از مربی ها، برای هفته ی اولمان، به ما تمرینات انتخابی دادند و من در کمال شکسته نفسی، اعتراف کردم که مهارت افتضاحی در پرتاب تیر دارم و تصمیم گرفتم که آن روز را به تیر اندازی بگذرانم. به غیر از من، هیچ سال اولی آن دور و بر ها نبود. ۲ تا سال دوم، ۱ سال سوم، ۵ تا سال چهارم و ۱ سال هفتم بودند که مثل کسانی که از بدو تولد برای تیراندازی حرفه ای جادو شده اند، تیر ها را پرتاب می کردند و یکی پس از دیگری، آن ها را به نقطه ی قرمز می زدند.

بگذارید کارنامه ی درخشان من در تیر اندازی را نگاه کنیم. ۴ تا آبی، ۳ تا توی چمن ها، یکی توی پایه ی هدف، ۲ تا توی نارنجی و تنها یکی در بنفش! مجبور بودم با نهایت دقت، تیر را شلیک کنم، از دست دادن حتی یک تیر، باعث می شد به آن جهنم مجسم به اسم آهنگری بروم و مجبور شوم یکی مثل همان را بسازم… حالا هر چقدر هم که می خواهد سخت باشد. همه چیز داشت خوب پیش می رفت، تا زمانی که صدایی شبیه هووووو شنیده شد و تیری که پرتاب کرده بودم، به جای این که اقلا در چمن های جلوی پایم پرتاب شود، داخل درختان کم پشت

جنگل رفت. چاره ای نداشتم باید تیر را هر طور که بود نجاتت می دادم، وگرنه هنگام غروب خورشید که یک ساعت دیگر بود و برای سرشماری تیرهای ما می آمدند، تیری از دست رفته، خودش را نشان می داد. نمی دانم چرا روز اول، نزدیک ترین هدف به جنگل را انتخاب کردم؟ شاید چون احساس راحت تری داشتم…ولی به نظر نمی رسید که این راحتی نسبی، به تمام آن تیرهای پرتاب شده بیارزد. کاش در مدرسه ی نظامی، این همه مدت را بدون تیراندازی، از ترس زمین گلی، نمی گذراندم! آه و افسوس بس بود، باید کاری می کردم… تیر کمان را با پرتاب با دقتی….

دانلود رمان زاده‌ی نیمه شب از kimia.ace pdf بدون سانسور

دانلود رمان افق های تاریک از لیلا_م

دانلود رمان افق های تاریک از لیلا_م رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان افق های تاریک از لیلا_م با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

پوپک آموزگار موفقیه که از مادرش نگهداری میکنه.. زهراسادات مادر پوپک، آلزایمر گرفته ولی مدام از خاطره ای قدیمی میگه که باعث پریشونی پوپک و خواهر و برادراش شده.. خاطره ای که مربوط به اشرف خانوم همسایه قدیمی کوچه بچگیشونه و سال هاست ارتباطی باهاش ندارن.. حالِ زهراسادات بعد از شنیدن خبر مرگ اشرف خانوم بدتر میشه طوریکه پوپک تصمیم‌ میگیره پرده از راز این خاطره برداره، غافل از اینکه اشرف خانوم راز این جدایی رو قبل از مرگش به پسر ارشدش مسعود گفته و حالا مسعود به پوپک نزدیک شده تا…

خلاصه رمان افق های تاریک

در اتاق مافوقش را بست و نفس راحت کشید، به سادگی با یک ماه مرخصی موافقت کرده بود. فکرش به اندازه ای درگیر شده بود که تمرکزی برای انجام کارهای همیشگی اش نداشت، شده بود موقع چای دم کردن آب از سر قوری یا فلاسک سرریزد کند، انگشت پایش بسوزد و بعد متوجه بشود که،حواسش به مقدار آب و گنجایش قوری نبوده. همین دلیل نمی توانست ریسک کند، کارش توجه و دقت زیادی می طلبید و نمی خواست سالها کار کردن بی عیب و نقص را زیر سؤال ببرد. کیان از ته راهرو دیدش و به سمتش آمد، خستگی و بی خوابی از فاصله دور هم مشخص بود.

با کیان هم درمورد مرخصی گرفتن حرفی نزده بود… احوال کارآگاه سیادت چطوره؟ خسته به روی کیان لبخند زد: پرسیدن داره؟ دست کیان را فشرد: کی برگشتی؟ تازه از انبار میام، محموله رو تحویل دادیم و من برگشتم اداره تا گزارش بدم. دو تا ماشین لوازم خانگی بود از قهوه ساز گرفته تا یخچال های ساید بای ساید… مشکلی که نداشتی؟ درگیری و… نه. تازه کار بودند. بی دردسر. کیان صدایش را آهسته کرد: بل بشویی بود اونجا. برای تأکید پرسید: انبار؟! چی شده بود؟ همون بخور بخورهای همیشگی و تعلیق و تنبیه، محموله هایی که

برای انهدام می رفته دزدی شده. نه کیان اسمی برد نه خودش مشتاق دانستن بود. متاسف تکان داد: باز هم!! یه مشت جنس تاریخ مصرف سر گذشته به چه دردی می خوره… همه اش که جنس تاریخ مصرف گذشته نبوده. کسی که این کار و می کنه از قبل به بعدش فکر کرده، تاریخ جدید می زنن و الباقی ماجرا. حوصله نداشت در مورد جزییات حرف بزند، هرچند قبلاً هم خیلی کنجکاوی نمی کرد، کار خودش را انجام می داد و تمام، انجام وظیفه و داشتن یک پرونده پاک برایش کافی بود. هر کسی این کار را کرده بود خیلی زود سر زبان ها می افتاد…

دانلود رمان افق های تاریک از لیلا_م رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان پادشاه جمجمه (جلد اول) از پنلوپه اسکای

دانلود رمان پادشاه جمجمه (جلد اول) از پنلوپه اسکای بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان پادشاه جمجمه (جلد اول) از پنلوپه اسکای با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

یه دختر برای نجات دوست پسرش با یه مجرم ازدواج میکنه و یه شب از ناراحتیش توی بار به یه جنایتکار دیگه برمیخوره و اینا با هم دوست میشن و… و از قضا شوهرش و مردی که باهاش دوسته، دشمنن….

خلاصه رمان پادشاه جمجمه

روی صندلی کنار استخر لم داده و از منتظره لذت می بردم. خونه ی ما بالای یه تپه قرار داشت و چند مایل از فلورانس دور بود، ولی یه منظره ی نفس گیر از فلورانس رو به نمایش گذاشته بود. درحالی که لباس شنا به تن داشتم و یه کتابم روی پام بود، از هوای گرم تابستونی و نوشیدنی خنکم لذت می بردم. هر چند صفحه ای که می خوندم، حواسم پر کشیده و به سمت مردی که چند شب پیش دیده بودم، می رفت. اون اسمی نداشت و بیزینس کارتش خیلی غیرعادی بود! روی کارتش فقط یه جمجمه مشکی بود که از چشمای خالی اش دو تا مار بیرون اومده بودن. این چند روزه تو اینترنت درمورد

تموم جمجمه ها تحقیق کرده بودم، اما اصلا چیزی شبیه به اون پیدا نکردم. اصلا نمی دونستم اون مرد کیه! ولی وقتی تو بار دیدمش، حس کردم اون زیباترین مردیِ که تو تمام عمرم دیدم.با اون پوست خیلی سفیدش که منو یاد برف می انداخت و اون چشمای آبی رنگ که مثل دریای آرکتیک بود. اون یه مرد بسیار زیبا و رو فرم بود. پر از عضله بود و تموم بدنش با کوچکترین حرکتی که می کرد، این عضلات رو نشون می داد. بازوها و گردنش کلفت و تموم رگ های دستاش مشخص بودن. خط فکش بسیار جذاب بود و با موهای کم پشتی که به سختی قابل دید بود، پوشیده شده بود. تیشرتش کاملا به تنش

چسبیده و عضالت سیکس پک و سینه اش رو نشون می داد و از همه مهم تر… اون قد بلند بود. وقتی از جا بلند شد تا کنار من بشینه، متوجه شدم که حدود یه متر و نود سانت قد داره! وقتی که داشتم با این شرایط موافقت می کردم، نمی دونستم دارم بیخیال چه چیزایی میشم. نمی دونستم این حرکت جوگیرانم، احمقانه ترین و آزاردهنده ترین انتخاب زندگی ام میشه! و الان اینجا گیر افتادم… تا وقتی که مرگ ما رو از هم جدا کنه. می خواستم دفعه ی دیگه ای که شوهرم به سفر رفت، به اون مرد زنگ بزنم، ولی این ریسک بزرگیه. اگه مچمون رو می گرفتن، اتفاقای وحشتناکی می افتاد…

دانلود رمان پادشاه جمجمه (جلد اول) از پنلوپه اسکای بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان عشاق شرور از متین

دانلود رمان عشاق شرور از متین pdf بدون سانسور

دانلود رمان عشاق شرور از متین با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

آتیش آتیشو نمی سوزونه ولی ما دوتا شعله داریم که با همدیگه گُر گرفتن ، یه دختر از دنیای صد رنگ خودش و یه پسر از دنیای پوچ و ساکتش.. به تنها چیزی که فکر نمی کردن یکی شُدن دنیاهاشون بود ولی هرچیزی قابل پیش بینی نیست …

خلاصه رمان عشاق شرور

به ساعتم نگاه کردم یه ربعی هست که دیر کردن. سیاوش: بسه بابا خوبه یه ربع دیر شده هر دومین یه بار ساعت چک میکنی. _همینم مونده روز اول دانشگاه پاچه خواری استادو بکنم. سیاوش: خیلی سخت میگیریا انقد استرسی نبودی‌. _ساکت باش دیگه چقد حرف میزنی. همون موقع ماشین میلادو دیدم که کنار ماشینم پارک کرد، میترا زودتر از اونا پیاده شد و اومد سمتمون. _میذاشتین سال دیگه در خدمت باشیم. میترا: شروع نکن توروخدا دنبال مهدیس رفتیم تو ترافیکم موندیم.

_آها بعد این استایل و میکاپم تو ترافیک جور کردین مگه اومدین تالار وحدت؟ به بهار که داشت رژشو تجدید میکرد اشاره کردم. _یعنی این زن من بود نمیذاشتم با این راهنما رو صورتش جایی بره.. بهار: مانلی بهونه دستش نده سر همینم کلی بحث داشتیم. میلاد: حداقل بکش جلو اون لامصبو. جلوتر از هممون راه افتاد . شونه بالا انداختم، اومدیم داخل و از محوطه رد شدیم. از یه نفر پرسیدم مدیریت کجاست که بهم نشون داد. _شما وایسین من میرم. چند تقه به در زدم و بعد کسب تکلیف وارد شدم.
_سلام _سلام خوش اومدین .. _برنا هستم برای.. حرفمو قطع کرد: بله با پدرتون در تماس بودم اطلاع دارم. _آها بله.. مدارکو اوردم خدمتتون . پوشه مدارک هر ۶ نفرمونو رو میز گذاشتم، بعد چک کردن تاییدشون کرد. _اولین کلاستون تو کلاس ۱۱۹ هستش بفرمایین. _ممنون. اومدم بیرون که ۵ تا سر همزمان به سمتم چرخید.  _غاز انقد سرش کش نمیاد شما چتونه؟ سیاوش: خودت بیشتر دیر کردی‌. _خفه شو بابا انگار دست من بوده دنبالم بیاین. بعد یکم چرخیدن کلاسو پیدا کردیم بلافاصله درو باز کردم که…

دانلود رمان عشاق شرور از متین pdf بدون سانسور

دانلود رمان هم قفس  سان از سان فرجی

دانلود رمان هم قفس سان از سان فرجی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان هم قفس از ساناز فرجی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

صندوق پست خانه اش با نامه هایی برخورد می کند که برای او جالب است او کم کم عاشق نویسند نامه ها می شود. در هر جا می تواند دنبال نشانی از او می گردد. هیوا درتحقیقاتی که می کند می فهمد نام آن پسر افشین است که عاشق دختری به نامه ستاره بود و این عشق او را تا اوج می رسانده ولی روزی می فهمد که ستاره به او خیانت کرده و از همه زنان متنفر می شود. هیوا که دانشجوی پزشکی بوده روزی با بیماری مواجه می شود که پدر افشین است. هیوا طرح دوستی با خواهر افشین را می ریزد و قصد برقراری ارتباط با افشین را دارد ولی…

خلاصه رمان هم قفس

چند ساعتی همون طوری توی ماشین نشستم و بعدش بی هدف ماشین رو روشن کردم و از این خیابون به اون خیابون رفتم. فکرم خیلی مشغول بود. اتفاقی بود که افتاده بود و من نمی تونستم جلوشو بگیرم. شب بود که با خودم کنار اومدم و این قضیه رو برای خودم حل کردم. به جای خالی مهرداد نگاه کردم، دو تا ساندویچ دست نخورده روی صندلی مونده بود. ناراحت شدم. نباید این جوری بهش می گفتم که تنهام بذاره. خیال می کرد با بودنش می تونه بهم آرامش بده. کارم اصلا درست نبود، رفتم در خونه شون. ساعت نه و نیم بود. زنگ در رو زدم. پدرش اف اف رو برداشت: _سلام، معذرت

می خوام مزاحم شدم مهرداد خونه اس؟ _شما؟ _من افشینم، هم کلاسیش. _تشریف بیارید تو. در باز شد. رفتم تو، لحن صدای آقای بردبار یه جوری بود که انگار می خواست دزد بگیره. حیاط نسبتا بزرگی بود که نمای یه ساختمون قدیمی توش بود، از پله ها رفتم بالا که دیدم آقای بردبار جلوی در ورودی ایستاده. تا به حال پدر مهرداد رو ندیده بودم. سن نسبتا زیادی داشت. خیلی مرموزانه نگاهم می کرد. دعوتم کرد توی اتاق پذیرایی و خودش درست روبروم نشست، رفتارش به نظرم عجیب بود. _شما گفتید هم کلاسی مهرداد هستید؟ _بله، خودش خونه نیست؟ _چرا، خونه اس، نگفته بود امشب مهمون داره!

_من قرار نبود مزاحم بشم، حقیقتش اومدم تا با مهرداد شام بریم بیرون، البته با اجازه شما. _شام، فکر نمی کنید برای شام خیلی دیر باشه؟ لبخند گنگی زدم. اصلا نمی فهمیدم این سوال ها برای چیه! پدر مهرداد طوری حرف می زدکه انگار می خواد مچ منو رو بگیره. خیره شده بود تو چشمام و سوال می کرد. انگار می خواست با نگاهش به راست و دروغ بودن حرف هام پی ببره. منم درست مثل یه برده مسخ شده فقط جوابش رو می دادم. ناخودآگاه مواظب حرف زدنم بودم، می ترسیدم یه چیزی بگم که از کوره در بره. رفتارش نشون می‌ داد که منتظر همچین خبریه! _از سر و وضعت پیداست آدم حسابی هستی…

دانلود رمان هم قفس سان از سان فرجی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان چتر خیس باران از زهره دهنوی

دانلود رمان چتر خیس باران از زهره دهنوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان چتر خیس باران از زهره دهنوی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

باران دختری که درگیر قضاوت شد، قضاوتی که برای چند سال از روال عادی زندگی ش، دورش کرد، دختری که زخم زبان ها و قضاوت ها اون رو رنجوند، دختری که از خانواده و عشق زندگی ش بریده و تمام بودن هاش توی خودش می‌شه، اما تصمیم میگیره خودش مسیر زندگی ش رو عوض کنه و در آخر به خوشبختی برسه. همراه ما باشید با عاشقانه هایمان..

خلاصه می‌شه، اما تصمیم میگیره خودش مسیر زندگی ش رو عوض کنه و در آخر به خوشبختی برسه. همراه ما باشید با عاشقانه هایمان..

خلاصه رمان چتر خیس باران

نفسم رو رها کردم، دست به سینه تکیه م رو به صندلی دادم و پلک هام رو برای چند ثانیه روی هم گذاشتم تصویرش جلوی چشم هام نقش بست. اون دو تیله ی شماتت گرش که آخرین بار جلوی چشم هام، بی فروغ شد و رفت… لبم رو گزیدم و چشم هام رو باز کردم. چرا داری میای؟ صدای پیامک موبایلم بلند شد، نگاهی به پیامک انداختم بابا بود. محتوای پیام رو زیر لب زمزمه کردم: ساعت نه میرسه. گوشی رو داخل جیبم سر دادم نگاهی به ساعت انداختم. یک ساعت دیگه چه اتفاقی میافته؟ سرنوشت قرار با من چیکار کنه؟ بارونی ام رو پوشیدم نگاهم به گالره بود که موشکافانه نگاهم می کرد،

لبخندی به روش زدم و گفتم: جانم؟ با چشم های ریز شده گفت: مشکوکی. خندیدم: کارآگاهی؟ لبش رو به دندون گرفت، قدمی سمتم برداشت در حالی که یقه بارونیم رو مرتب می کرد گفت: کجا میخوای بری؟ نگاهم رو از چشم های قهوه ای رنگش دزدیدم: فرودگاه. لحظه ای مکث کرد: فرودگاه چیکار؟ زمزمه کردم: دقیقا نمیدونم، این رو باید از سرنوشت مبهم خودم بپرسم. با تعجب نگاهم کرد: یعنی چه؟ کیفم رو برداشتم: کارن داره بر میگرده. مقابلم ظاهر شد و با صدای بلند گفت: یه، چی؟ شونه ای بالا انداختم: کارن داره بر میگرده باید برم. حتی خودم هم، توی بهت حرف هایی که میزدم مونده بودم.

واقعا داره بر میگرده؟ بعد از این همه سال چرا باید بر گرده؟ به گلاره نگاه کردم از فرط تعجب چشم هاش درشت شد:چی میگی باران؟ تو چرا میخوای بری؟ پوزخند زدم: مجبورم. دست هام رو توی دست هاش گرفت نگران نگاهم کرد: باران. لب زدم: خوبم نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره بعدا میگم چی شده الان اگه دیر برسم بهونه دستش میدم.چترش رو سمتم گرفت: بارون میاد. لبخند بی جونی به روش زدم: ممنون. لب زد: مواظب خودت باش. سر تکون دادم و چتر رو ازش گرفتم، بعد از خداحافظی از سالن خارج شدم. به گل های مریم و نرگس دستم زل زدم، پوزخند روی لبم نشست…

دانلود رمان چتر خیس باران از زهره دهنوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان نوبت عاشقی از تکین حمزه لو

دانلود رمان نوبت عاشقی از تکین حمزه لو بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان نوبت عاشقی از تکین حمزه لو با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

با حسرت از ان سوی خیابان به تابلوی بزرگ و زیبای کتاب فروشی نگاه کرد و یاد روزهایی افتاد که در فضای خنک ومطبوع که انباشته از بوی کاغذ وصحافی بود کتاب ها را نگاه می کرد و از دنیای رنگارنگ جلدها به ورق های سفید وخطوط ریز وسیاه سرک می کشید. اه کشید وسر برگرداند تا سوار ماشینش شود اما با انگیزه ای ناگهانی از خیابان گذشت. چر باید عجله می کرد؟ چکار مهم وبزرگی داشت؟ آن او که هیچ دلش نمی خواست به خانه برگردد…

خلاصه رمان نوبت عاشقی

مرجان آهی از سر آسودگی کشید و یکی دو عنوان کتابی که انتخاب کرده بود را روی میز کنار صندوق گذاشت، همانطور که پول هایش را از کیف چرم کوچکش بیرون می کشید فکر کرد: خدا چه قدر منو دوست داشته دوباره راحله رو پیدا کردم، خصایص اخلاقی خوب وزیبای راحله چیزی مثل گنج بود به خصوص برای مرجان که چنین دوستی نداشت وقتی از کتاب فروشی بیرون زد به نظرش رسید ناگهان چه روز زیبایی از کار درآمده به آسمان ک چند تکه ابر شطرنجی اش کرده بود نگاه کرد و بی اختیار لبخند زد. همان لحظه گوشی کوچکش را از کیفش بیرون کشید و یکی دو دکمه را فشار داد.

چند لحظه ای منتظر ماند و بعد سلام کرد، صدایش از شادی لبریز بود شناختی؟ منم مرجان… آره خودمم… خوبم شما چطوری؟ خداروشکر… کارو بار چطوره؟ راستش نمیخوام زیاد مزاحم بشم،می دونم الان سرکاری وسرت شلوغه ولی بیت قضیه استخدام زنگ زدم خواستم بدونم کسی رو گرفتی یا نه؟… چه خوب، پس من این رفیقم رو بفرستم بیاد… همکلاسی خودمونه..‌. البته شاید نشناسی چون بچه بی سروصدایی بود… اما از اون نابعه هاست همه ی ما به جون کندن نه ترم رو تموم کردیم. این هفت ترم و به ختمش کرد، آره… میدونم… اگه این آدم رو استخدام کنی دیگه نباید نگران هیچی باشی…

از بس که با عرضه وبا لیاقته… چنان شرکت و منظم ومرتب میکنه که وسوسه بشی پست مدیریت رو بهش پیشنهاد بدی… آره بابا خیالت راحت… میشناسم که میگم حتی از خودم بیشتر بهش اطمینان دارم. شک نکن که بهترینه… از بابت همه چیز خیالت راحت… فردا میفرستمش بیاد… نه، امروز که گذشت… اسمش راحله افروزه… پس منم خیالم راحت که استخدامه هان؟ سنگ رو یخم نکنی… باشه… خیلی ممنون از بابت خرید ماه پیشتون هم خیالت راحت. من ترتیب تخفیفش رو میدم… آره مراحل اداریش بگذره تمومه… خیلی ممنون خداحافظ.  بعد با دقت به خیابان پهن و شلوغ نگاه کرد و دوباره خندید…

دانلود رمان نوبت عاشقی از تکین حمزه لو بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان سهم من  تو دوری (جلد اول) از تو دوری (جلد اول)  مبینا.م

دانلود رمان سهم من تو دوری (جلد اول) از تو دوری (جلد اول) مبینا.م pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان سهم من از تو دوری (جلد اول) از مبینا.م با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

این رمان در مورد دختری به نام ونوس است که به تازگی در یک شرکت مشغول به کار شده است. رابطه ی عاشقانه عمیقی بین ونوس و آروین (پسر رئیس شرکت) برقرار می شود اما همه چیز با ورود پدر آروین، عماد به هم می ریزد و ونوس مجبور به ازدواج با عماد می شود تا اینکه…

خلاصه رمان سهم من از تو دوری

_عاقد اومد! با شنیدن این جمله تنم لرزید. یعنی همه چی تموم میشه؟ چند دقیقه ی دیگه یه زن متاهل میشم؟ فکر کردن به آروین میشه خیانت! هر چی باشه یه زن متاهل فقط باید به شوهرش فکر کنه، غیر از اینه؟ کاش می تونستم همه چیز رو رها کنم و از اینجا برم. برام سخته از این به بعد هر روز کنار آروین باشم و نداشته باشمش. تو یه خونه باشیم ولی دور از هم! هر روز ترس از اینکه کسی این موضوع رو بفهمه! از اینکه مال یکی دیگه بشه وهر روز جلوی چشمم باشه! کاش می تونستم خودم رو خلاص کنم. نگاهش… لحن حرف زدش عوض شده. دلم می خواد همه ی این ها خواب باشه و وقتی

که بیدار میشم ببینم همچین اتفاق هایی نیوافتاده… ولی حیف…! ذهنم هنوز دنبال یه دلیل می گرده! چرا الان وضع من اینه؟ چرا پدرم گفت مجبوره؟ اصلا عماد خان رو از کجا می شناخت؟ هزاران سوال بی جواب توی ذهنم بود! که جواب هیچکدوم رو هم نمی دونستم! با این همه مشکل انگار غمگین ترین آدم دنیا بودم، مدام حرف های آروین توی گوش می پیچید “نگران چی هستی دیوونه؟” “خانم خونه ی من فقط تویی، شک نکن” “قرار نبود تا آخرش مال من باشی؟” “لعنت به روزی که پدرم تو رو توی شرکت دید” چشم هام رو بستم، مرور گذشته فقط حالم رو بدتر می کنه. یادآوری می کنه چقدر بدبختم!

چقدر بیچاره. _عزیزم، عاقد اومده. لرز خفیفی کردم. تموم شد! دیگه هیچ راهی ندارم! می تونم جواب نه بدم… نمی تونم؟ می تونم خودم رو راحت کنم ولی اگه بفهمن من و آروین هم دیگه رو دوست داشتیم چی؟ خیلی بده براش! خیلی… تا الان چطور تحمل کردم؟ بقیش هم می تونم! شاید یادم رفته بود عشق برای ما یعنی… نرسیدن! با اومدن عاقد شنلم رو روی سرم انداختم ونفس حبس شده ام رو آزاد کردم. چند دقیقه ی دیگه همه چی تمومه! خدایا فقط یه کم معجزه! یکم به منم نگاه کن، مهرش رو توی دلم انداختی بعد به همین آسونی باید جدا بشیم؟ برای آخرین بار چشم چرخوندم و…

دانلود رمان سهم من تو دوری (جلد اول) از تو دوری (جلد اول) مبینا.م pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان موسرخه و ارباب اتابک (جلد اول) از رویا رستمی

دانلود رمان موسرخه و ارباب اتابک (جلد اول) از رویا رستمی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان موسرخه و ارباب اتابک (جلد اول) از رویا رستمی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان دختری با موهای سرخ به نام روناک، که در روستا به او لقب جادوگر داده اند، و به زور او را زن ارباب اتابک می کنند، در شب عروسی اش زن اول اتابک فوت می کند و عمارت اتابک آتش می گیرد و همه به این باور می رسند که روناک یک جادوگر است، اما چون اتابک از زن اولش توران که به شدت عاشقش بوده فرزندی نداشته، با ورود روناکی که نمی خواهد…

خلاصه رمان موسرخه و ارباب اتابک

انگار واقعا نحس بود. همین دیروز بود داشت با خودش تکرار می کرد که تمکین نمی کند. زیر بار هیچ رابطه ای نمی رود.  ولی اتابک بعد از ۱۰ روز او را به اتاقش خواسته بود. چقدر نفرت انگیز بود. نمی گذاشت. مثلا می خواست چه کند؟ هیچ غلطی نمی توانست بکند. به جای لباس سیاه یک لباس زرد برایش انتخاب کرده بودند. امشب ماهیانه را بهانه می کرد. تا یک هفته بیمه می شد. تا بقیه اش هم خدا کریم بود. کافی بود کمی اعتماد همه را جلب کند. بعد خیلی راحت می توانست فرار کند. فعلا از همه طرفه محاصره بود. تقریبا نزدیک به نیمه شب بود. همه از خستگی بیهوش شده بود.

دستانش را جلوی لباسش حلقه کرد و از اتاقش بیرون آمد. یک راست به اتاق بازسازی شده ی اتابک رفت. سوگل می گفت از روز اولش هم قشنگ تر شده. تمام وسایل را دوباره از شهر سفارش داده بود. مشتاق بود داخل اتاق را ببیند. چند روز پیش دیده بود چند کارتن بزرگ آوردند. ولی کنجکاوی نکرد. چیزی برایش اهمیت نداشت که کنجکاوی کند. پشت در ایستاد و در زد. -بیا داخل. در را باز کرد و داخل شد. اتابک کنار پنجره نشسته بود و پیپ می کشید. از مردهایی که دود می کشیدند بدش می آمد. نفرت انگیز بود. -سلام. اتابک برنگشت نگاهش کند. روناک در را پشت سرش بست. -منو خواسته بودین.

اتابک این بار برگشت و نگاهش کرد. با این رنگ چقدر زیبا شده بود. این دختر حتی از توران هم زیبا تر بود. زیباییش هم بیشتر به همین رنگ مو و چشم ها بود. خاص بود. عین یک ملکه ی واقعی! اتابک پیپش را خاموش کرد. پنجره را بست. از جایش بلند شد و به سمت روناک آمد. جوری قدم برمی داشت که روناک ترسید. -ارباب… -چند سالته دختر؟ – ۱۷ سال. -چرا خواستی زن من بشی؟ ثروت؟ خانم بودن؟ با اینکه می ترسید ولی سرش را بالا آورد. -مجبورم کردن. جواب روناک به اتابک زور آمد. با اخم پشت سر روناک ایستاد. رعشه ای به تن روناک افتاد. جوری که لرزش شانه هایش کاملا مشخص بود…

دانلود رمان موسرخه و ارباب اتابک (جلد اول) از رویا رستمی رایگان pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " کتاب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.