دانلود رمان خلافکار مغرور من از سوگند احمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختری به اسم سوگنده که سوگند به دلایل مختلف حاضر میشه زن ادمی بشه که تا حالا ندیدتش و نمیشناستش و قراردادی رو امضا میکنه که حکم مرگشو داره ولی وقتی به خونه اون مرد میره میفهمه اون مرد خلافکاره و خیلیم مغرور…
خلاصه رمان خلافکار مغرور من
یه مانتو برداشتم خیلی کوتاه بود ولی از قصد که حرف مهرابو بی ارزش کنم پوشیدم مانتو طرح کتی بود کتش مشکی بود و یه لباس سفیدم زیرش بود موهامو همون جور که باز بود گذاشتم و یه شال مشکی سرم کردم کالج مشکیمم پوشیدمو کیف دستیمو برداشتم گوشیمو کردم تو کیفم ساعت یه ربع هفت بود رفتم پایین از خاله خدافظی کردم رفتم تو حیاط یه باده خنک زد زیر موهام گوشیم زنگ خورد یه نگا به صفحش کردم سحر بود جواب دادم _به به حسن بابا چیکارا میکنی؟ سحر: به به مارمولک خوبم بدون تو خیلی خوش میگذره! _برو بمیر ینی حالا کارت چیه؟ سحر: میخواسم بگم..
تا اومد حرف بزنه مامانش صداش کرد و خیلی سریع خدافظی کرد گفت بعدا زنگ میزنه منم زل زده بودم به استخره رو به روم یاد گذاشته ها باعث شد بغضم بگیره با روشن شدن چراغ ماشین سرمو برگردوندم مهراب بود با یه جنسیس مشکی رفتم جلو درو باز کردم نشستم سلام کردم، فقط سرشو تکون داد دفه قبلی که دیدمش تو تاریکی بود الانم تو تاریکی قیافش زیاد مشخص نبود. هنوزم بغض داشتم سرمو گذاشتم رو شیشه اینم که مثل جت رانندگی می کرد عاشق سرعتم پس چشمامو اروم بستم وقتی ماشین وایساد چشمامو باز کردم مهراب بدون تفاوت به من پیاده شد نشست رو کاپوت ماشین
پیاده شدم رفتم با فاصله ازش وایسادم چراغای باغ باعث میشد قیافشو کامل ببینم چشای ابیش منو یاده دریا می نداخت دماغشم که خیلی خوش فرم بود ولی عمل نبود مژه هاشم که از منی که ریمل زده بودم بلند تر بود اون اخم وسط پیشونیش گند زده بود به همه خوشگلیش و قیافشو ترسناک کرده بود هیکلش بزرگ بود ولی معلوم بود که ورزشکاره و رو بدنش حداقل ۴ سال کار شده یه کت تک مشکی پوشیده بوده با یه پیرهن مشکی با شلوار و کالج مشکی به چشم برادری عجب هیکل دختر کشی داره اشغال معراج با اون همه خوشگلی در برابر این زشت بود بدون اینکه نگام کنه گفت…
دانلود رمان ازدواج جنگی از زهرا علیپور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پونه، به عنوان پرستار داوطلبانه راهی مناطق جنگی در جنوب میشه. اونجا با یکی از بدترین دشمنانش یعنی مافوق بسیجی مواجه میشه و از شدت بدشانسی هردوشون طی یک اتفاقی گم میشن. این گم شدن باعث میشه که مافوق بخاطر تعصباتش و مسئله محرم نامحرمی، از پونه بخواد که با اون ازدواج اجباری کنه…
خلاصه رمان ازدواج جنگی
پونه با ناراحتی کفش هایم را از پایم خارج میکنم و روی تخت می نشینم. مادر با عصبانیت نزدیکم می شود. -آخه چرا بازم برخلاف گفته من عمل کردی؟ مگه قرار نبود امروز بری خونه خاله اینا؟ پلک هایم را می مالم و با صدایی که سعی میکردم بلندتر از حد معمول نشود، می گویم. -مامان تا کی می خوای منو مجبور کنی برم خونه خاله؟ من واقعا تمایلی برای رفتن به اونجا ندارم پس ازت خواهش میکنم دیگه اصرار نکن. -مگه دست خودته؟ یادت که نرفته یک ماه پیش چه اتفاقی افتاد؟
پوزخندی میزنم. -بله یادمه، خوبم یادمه. دقیقا یک ماه پیش که بابا زنده بود قرار بر این شد که من با سعید ازدواج کنم ولی خب الان نه بابا نیست و نه من اون ادم سابق. مامان با حرص روی تخت می نشیند. -منظورت چیه دیگه اون آدم سابق نیستی؟ بخاطر خستگی امروز و بعد از آن هم غرغر های همیشه مامان یهو بهم می ریزم و با اخم رو به مامان می گویم: -مامان جان چرا انقدر اصرار داری من از این خونه برم؟ ببین من از این خونه نمیرم. با سعیدم ازدواج نمیکنم.
چون علاوه بر این که ادعای عاشقی برای من داره با صدتا دختر دیگم میپره و براشون شعرای شاملو میخونه. پس لطفا دیگه نه شما و نه خاله اصرار نکنین وگرنه مجبور میشم هرچی میدونم از این آقا سعید رو رو کنم و آبروشو ببرم.. مامان با اخم سمت در اتاق می رود. -واقعا ازت انتظار نداشتم… می خندم و هیچی نمی گویم. مامان هم پس از کمی مکثی با عصبانیت از اتاق خارج می شود و در را به هم می کوبد. با خوشحالی از رفتن مامان، روسری ام را از سرم می کنم و روی تخت دراز می کشم..
دانلود رمان عطر شقایق از بنفشه و آرام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان بر گرفته از واقعیت هست. شقایق در یکی از شهر های کوچیک شمالی زندگی میکنه. مخفیانه با دوست پسرش برای اولین بار قرار میذاره اما تو قرار اول دزدیده میشه و به امارات فرستاده میشه جایی که دخترها رو برای استفاده ابزاری آموزش و اجاره میدن. اما همه چیز در یک ملاقات کاری زیر و رو میشه و شقایق در مسیر جدیدی قدم میگذاره…
خلاصه رمان عطر شقایق
مانی گاز داد و از خونه دور شدیم. نمی تونستم لبخند نزنم، حس آزادی و رهایی بود. دوست داشتم تا ابد تو این لحظه بمونم بی مبدا. – ساحل یا خرید؟ مثل خودش داد زدم – ساحل! مانی گفت عالیه و دوباره گاز داد. من هم دوباره محکم حصارش کردم. از بین ماشین ها با سرعت می گذشتیم، این سرعت رو دوست داشتم. پشت چراغ قرمز ایستادیم، ماشین های دو طرفمون نگاهمون کردن، آروم گفتم: چقدر جلب توجه می کنیم. مانی خندید و گفت: اما کسی نمیدونه ما کی هستیم. حق با مانی بود و این خیلی باحال تر بود، چراغ سبز شد و مانی گاز داد.
بلند گفتم: خیلی خوبه. خندید و گفت: دل تو دلم نبود. بارکد کارت هارو زدن و گیت باز شد، دوباره کلاه گذاشتیم. برگشت سمت من و گفت: بریم؟ سر تکون دادم. بازوش رو آورد سمت من. مانی هوم گفت. تو ماسه ها رفتیم سمت دریا، دلم می خواست پامو بزنم تو ماسه ها، برای همین رو به مانی گفتم: میشه کفشم رو در بیارم بریم تو ماسه ها. دستش رو کمرم نشست و گفت: میبینی آسمون تو این حال چقدر شبیه تویه… نگاه کردم به مسیر نگاهش حق با مانی بود. لبخند زد و گفت: آره شبیه گل شقایق. نه سقوط آزاد بد، یه سقوط شیرین که انگار از یه
دنیا بند و اسارت رهات میکنه. برگشتم به صورتش نگاه کردم اما واقعا روم نمیشد فاصله بینمون رو کم کنم. مانی نگاهش باز افتاد به من اینبار طولانی تر. ضربان قلبم بالا رفت، از پله های سنگی بالا رفتیم لبه نرده های سنگی ایستادیم به نرده ها تکیه دادیم و خیره شدیم به دریا. _دوست دارم… اما نمی دونم بابام چه برخوردی بکنه… به مانی نگاه کردم، اما اون به دریا خیره بود و گفت: مطمئن باش از دیدنت خوشحال میشه… تو گناهی نداری شقایق فقط یه اشتباه کردی و اون هم پدرت بی تقصیر نیست… اگر بیشتر باهات وقت میگذروند شاید…
دانلود رمان جاده مه گرفته از مهین عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که دلش می خواد خودش رو رها کنه از تمام کوته فکری ها و برای خودش زندگی کنه، زندگی ای بدون قضاوت. اما پسری میاد خواستگاریش دختر داستان عاشقش میشه، اما پسر داستان دلش رو زودتر به یکی دیگه باخته بود، ازدواجی سنتی شکل می گیره و… بر اساس اتفاق هایی که پیش میاد سرنوشت مسیر زندگی هر کدوم رو تغییر میده و دختر داستان با مردی اشنا میشه که… چند ضلعی عشقی این وسط… رمان جاده مهگرفته روایتگر زندگی چند دختر و پسری که در نقطه ای به هم تلاقی می کنن…. تلاقی اتفاق هایی که….
خلاصه رمان جاده مه
دو سه روزی از آن ماجرا می گذشت و حال بیشتر پی به حرف مادرش می برد که شاید صحبت های فائزه حرفی بیش نبوده و می خواستند مزه دهان او را بدانند و شاید هم منتظر حرفی از جانب او بودند تا با حرکتی اشتباه زبان زد عام و خاصش کنند و نقل محافل زنان بیکار در محله کوچک شان، زنانی که تا یک دیگر را در خیابان می دیدند گویا کاری جزء غیبت و سرک کشیدن در زندگی دیگران را نداشتند. آن قدر می گفتند و می گفتند که طرف را در دادگاهی که قاضی شان خودشان بودند و ملجک هایی که به عنوان شاهد تماشاچی نظاره گر بودند
برای خودشان حکم صادر می کردند و به خیاطانی از نوع و جنس خودشان بدتر می دادند و آن ها هم بی اندازه و با اندازه می بریدند و بر تن از منظر خودشان مجرم می کردند! آن گاه می نشستند و به حال و روز از دیدگاه خودشان همان مجرم اظهار فضل کرده و تا به گور نمی فرستادند خود را عقب نکشیده و راحت در جای شان نمی نشستند. آن قدر آن دو سه روز فکرش درگیر بود که ناخدآگاه، ارتباطش با فائزه را به حداقل رسانده بود و با او سر و سنگین رفتار می کرد خودش خوب می دانست که مادرش آلو در دهانش خیس نخورده و ماجرا را برای
خواهرانش بازگو خواهد کرد! اما خودش را هم خوب می شناخت با خواهرانش طوری عصبی و خشمگین پرخاش و رفتار می کرد که گویا همه غریبه ها آشنا می شدند و همه آشنایان غریبه آن قدر با لحن تند، زننده و رفتار عصبی اش، اعضای خانواده اش را به سکوت وادار می کرد که دیگر حق اظهار نظر حداقل مقابل او را نداشتند و هر چه حرف و نصیحت بود در غیاب او در جمع خودشان به یک دیگر می گفتند و اعصاب شان را راحت و دلشان را از حرف های نگفته و تلنبار شده خالی می کردند.گاهی اوقات هم دلسوزی مادرانه و خواهرانه را به دخالت در….
دانلود رمان ببار بارون از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع اصلی رمان در خصوص دختریه به اسم سوگل.. دختری مهربون با نگاهی مملو از غم .. دختری که سراسر زندگیش پر شده از دروغ .. دروغ اون هم از جانب آدم هایی که یک روزی فکر می کرد دوستش دارند .. ولی حقایق گاها اونطور نیستند که ما می بینیم و هر روز با نگاهی بی تفاوت از کنارشون می گذریم… بارون تو این رمان نماد پاکی و آرامشه… نماد برکت و نعمت از جانب پروردگار .. توی هر قطره از بارون وجود پاک خداوند احساس میشه… بارونی که بر سر گناهکاران می باره تا وجودشون رو از سیاهی پاک کنه…
خلاصه رمان ببار بارون
بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم… به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته.. چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم… اون من نیستم… می خوام که نباشم… اما حقیقت نداره… من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه… دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته…
بغض داشتم… چشمام بارونی بود… بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید… حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود… با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم… اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه… نسترن درست می گفت… تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود…
دانلود رمان رمینور از پرستو مهاجر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد ویولونی هست که مال پیرمردی به اسم سف الله هست که بهش عمو سیفی می گفتند. عموسیفی درخیابان ویولون می زنه، یک روز که در خیابان اجرا داشته ناگهان می بینه رمینور، یعنی ویولونش دزدیدن و ادامه ماجرا…
خلاصه رمان رمینور
عمو سیفی عادت داشت ۳تا آهنگ برای مردم اجرا می کرد، بعد از اجرا کردن هرکس که در مرام و معرفتش بود پولی به عنوان انعام به عمو سیفی می داد، خداروشکر بعد از تمام شدن اجرا پول ها را جمع می کرد ویولون را بغل می کرد و راه می افتاد، دوباره آهنگ را شروع می کرد. آهنگ هایی که اجرا می کرد یکی از یکی قشنگ تر وپرمعنا تر. تا این که یک روز آن حادثه ی تلخ و شوم برای عموسیفی اتفاق افتاد، آن روز عمو سیفی طبق معمول دم بازارچه ی گل ها، که پارکی آن ور خیابان که محل برگزاری مراسمش بود اجرا داشت، از دحام جمعیت به شدت شلوغ و مردم برای دیدن هنرنمایی عمو سیفی
همدیگرو هل می دادند و عموسیفی ویولون را برداشت کمی ضرب گرفت، و دست هایش را گرم کرد و شروع کرد به نواختن. آن قدر هنرمندانه آهنگ زد و کل جمعیت برایش دست وجیغ و هورا می کشیدند، و دوباره دوباره و یک بارفایده نداره می گفتند. عمو سیفی رو به جمعیت لبخندی زد و شروع به آهنگ دیگر کرد. این بار آهنگ معین را به افتخار تمامی مردمی که آن جا آمده بودند زد و آهنگ همه رفتند کسی دور و ورم نیست، و همه باهم زمزمه می کردند. همه رفتند کسی دور و ورم نیست، چنین بی کس شدن در باورم نیست اگر این آخرا این عاقبت بود، که جز افسوس هوایی برسرم نیست.
یهو نگاه کردم، دیگه جایی برای ایستادن نیست همه با عمو سیفی زمزمه می کردند، عمو سیفی با شوق عجیب آهنگ می زد و مردم همراهی می کردند. کل مردم و با آن اجرا به ذوق آمده بودند و هیچکس باور نمی کرد که عمو سیفی اینقدر در کارش استاد باشه. بعد ازتمام شدن اجرا آن قدر جلوی پایش پول ریختند که خودش باور نمی کرد که همچین هنرنمایی داشته باشه، وقتی خواست پول ها را ازروی زمین برداره، یهو ناغافل دید که ویولون نیست، فریاد زد، پس ویولون کو… یا قمربنی هاشم ویولون و دزدیدند، سیرجمعیت خشکشون زد که چه کسی این کارکرده؟ وچه زمانی دزدی صورت گرفت؟
دانلود رمان ضماد از پرستو اسحقی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نبات ملک زاده، دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستا هست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان، فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسر برادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند پنج ماهه برادرش را به سرپرستی گرفته است. و اما نبات مجبور به خونبس شدن می شود تا تک برادر خودش را از پای مرگ نجات بدهد..!!!
خلاصه رمان ضماد
بیصدا جوری که با پدر و مادران برخوردی نداشته باشد در جای خود تبخیر شده و موهای بلندش را از جلوی چشمانش به پشت گوشش می فرستد. بعد از چند ماه دوری از خانواده است که در کنارشان سر بر روی بالشت گذاشته خرسند بود. از جایش بند شده و به هال رفته و در کنار پنجره بزرگ چوبی که به پشت خانه باز میشد و با آن منظره های سرسبز، بهشت را برایت به ارمغان می آورد. خورشید در حال بیرون آوردن سر از پشت کوه های عظیم و سخت بود تا با رقصش دوباره جانی به اهل روستا بدهد. عطر گل ها و سبزه ها را استشمام کرده و با شنیدن
صدای اذان از بام مسجد محله لبخندش عمیق تر می شود. مادر همیشه از کودکی به او تاکید کرده بود که هیچ وقت از ادای نمازش غافل نشود. در این یک ماه اخیر چنان درگیر درس و کار بود که وقت نکرده بود نماز بخواند. درب چوبی را آرام باز کرده و وارد حیاط می شود. تابستان بود اما هوای صبح این روستا همیشه خنک بود. دستی به بازوهای لختش کشیده و به سمت آب می رود. وضو گرفته و به خانه برمیگردد چادر نماز سفید با گل های صورتی رنگش را برداشته و سجاده اش را پهن میکند. سلام را داده و صلوات میفرستد… تسبیح زمردی رنگ
را که هدیه کدخدا به او بود را برداشته و تسبیحات اربعه حضرت فاطمه (س) را میگوید. دستانش را بسوی آسمان میگیرد… اشک به چشمانش راه پیدا کرده و سرازیر می شوند. -خدایا… ما همگی بنده توایم… همیشـه محتاج محبت و توجه های تو…! خدایا تو الرحم الراحمینی، برادرم رو بهمون برگردون…! زندگی برای ما بدون وجودش سخته! ازت میخوام بهم قدرت بدی تا بتونم همه تلاشم رو بکنم تا داداش رضا زودتر برگرده کنارمون…!! ببخشید که گاها ازت غافل میشم و نمازم رو نمیخونم، اما خودت که از رگ گردن بهم نزدیک تری میدونی که همیشـه توی قلبمی…!!
دانلود رمان در سیاهی شب از زهرا شایلین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد دختری به اسم رزاس که نامزد آریا یکی از خلافکارای شهره و رزا از هویت اصلی آریا خبر نداره دراین میان اتفاقاتی میوفته که رزا با دشمن خونیه آریا، دامون سرد آشنا میشه و…
خلاصه رمان در سیاهی شب
نمیتونستم ازش دور بمونم، نمیتونستم بی تفاوتی هاشو بیبینم. اینکارارو میکنه آخه چرا. سردی آب تنمو به لرزه درآورده بود اما برام مهم نبود مهم اینه که رزای من ناراحت نباشه… دوشو بستم و لباسامو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون. رزا بغل تخت خوابش برده بود، معلوم بود که منتظر من بوده. مگه چند ساعت تو حموم بودم که خوابش برده؟ نگاهی ساعت انداختم که چشمام ۴ تا شد دو ساعته که من تو حموم بودم؟ پس چرا متوجه گذر زمان نشدم نگاهش کردم که تو خودش جمع شده بود دستمو زیر سر و پاهاش گذاشتم و بلندش کردم گذاشتمش رو تخت، پتو رو هم کشیدم روش نمیدونم چرا ولی خوابم نمیبرد، رفتم کنار پنجره و نگاهی به دریا کردم انگار دریا هم از چیزی عصبی بود که اینطوری موج میزد. دستمو گذاشتم رو قلبم که محکم داشت می کوبید انگار عشق واقعی رو الان درک میکردم. هیچ وقت برای مهتاب هم قلبم اینجوری نمیزد ولی الان ضربانش خیلی فرق میکنه.
رفتم رو تخت پیش رزا دراز کشیدم که خوابم ببره که وجود رزا منو به خوابی عمیق برد اونم پر از آرامش. صبح که چشمامو باز کردم با چهره ی دامون رو به رو شدم آخه من چرا همچین حرفایی رو بهت زدم؟ ببخشید عزیزم دست خودم نبود وقتی اون حرفارو از دهن تو و مهتاب شنیدم اختیار کارام از دستم در رفته واقعا قصد بدی نداشتم، منو ببخشید. بلند شدم و رفتم پایین همه پایین بودن آنا چه عجب از رختخواب دل کندی؟ +مزه نریز هیراد رزا برو دامونم بیدار کن بیاد صبحانه. نه دیشب خوابش نبرد بهتره الان یکم بخوابه. _خیلی خب پس بیا. رفتم پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن آنا: خب من که خوردم میرم لب دریا. خب وایسا منم بیام عه. تو که چیزی نخوردی بشین بخور بعدا بیا. نه دیگه نمی خوام بیا بریم با آنا رفتیم لب دریا و از هر دری گفتیم و خندیدیم
واقعا بودن کنار آنا یه نعمته. فقط میخندونتت.
دامون و هیراد و مهتاب هم اومدن دامون کی بیدار شد؟ دامون داشت نگاهم میکرد، منم محوش شده بودم. یهو لرز کردم برگشتم دیدم که آنای کثافت با مهتاب آب ریختن روم +رو من آب میپاشین آره؟ نشست. رفتم طرفشون و هردوشون رو هل دادم تو آب جیغی کشیدن که باعث شد من به خنده بیوفتم، دستی پشتم و منو هل داد تو آب خشکم زده بود. صدای خنده های آنا و مهتاب میومد برگشتم که دیدم هیراد با یه لبخند شیطانی داره بهم نگاه میکنه دامونو پشت سرش دیدم که تا اومد برگرده پشتشو ببینه دامون انداختش تو آب هیراد خشک شده :گفت داداش… چرا من؟ +میخواستی زن منو اذیت نکنی اینم میشه عاقبتش. با گفتن این حرفش قند تو دلم آب شد که آنا گفت: تو که اینقدر زن ذلیل نبودی؟ حواس دامون به حرف آنا پرت شد و نمیدونست چی بگه که هیراد از فرصت استفاده کردو پاشو انداخت پشت پا دامون و انداختش تو آب.
دانلود رمان طلوعی پس از فراموشی (جلد سوم) از الهه یخی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه بعد از ناپدیدشدن تیارانا ناامید و سرافکنده شدن این درحالیهکه اتحاد بینشون از بین رفته و از هم دور افتادن ولی یه جایی دور از دسترس مردم و جادوگر، تیارانا داره زندگی میکنه. اما چرا بر نمیگرده تا به دوستاش کمک کنه؟
خلاصه رمان طلوعی پس از فراموشی
هلن دستم رو روی سرم گذاشتم و درحالی که با نگرانی آشکاری طول و عرض اتاقک چوبی رو طی می کردم، به اتفاقات بد و سرنوشت سازی که چند روز قبل رخ داد اندیشیدم. روز نحسی که وقتی اومد، فکرش رو هم نمی کردیم اینگونه سرنوشت ما رو تغییر بده و آینده ی ما رو تو هاله ای از ابهام فرو ببره. درست وقتی که همه ی ما به وجود تیارانا نیاز داشتیم توسط فرمانده کارلوس به دره افتاد و دیگه خبری ازش نشد.
هنوز هم صدای فریادهای رایان که تو اون لحظه خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود و مقابل چشم های همه ی ما فرمانده رو از بین برد، فراموش نمی کنم. چند روزی از اون اتفاق گذشته و من همچنان تو بهت کاری که جادوگر به کارلوس فرمان داده بود به سر می بردم. اون تیارانا رو زنده می خواست، چون به قدرتش نیاز داشت ولی وقتی که فرمانده تیارانا رو به دره هُل داد تمام معادلات ما به هم ریخت. *** فلش بک با فریاد بلند رایان،همگی دست از مبارزه برداشتیم و از حرکت ایستادیم.
گیج بودم و نمیفهمیدم چی باعث عربده های گوش خراش رایان شده. – نه! تیارانا! به سمت دره دوید و لبه ی دره زانو زد. درحالی که با چشمهای گردشده هش به دره ی مه آلود که چیزی توش مشخص نبود خیره شده بود مدام تیارانا رو صدا میزد. مات و مبهوت میخ زمین شده بودم و با نگاهم دنبال نشونه ای هرچند کوچک از تیارانا می گشتم اما هرچی بیشتر می گشتم، کمتر اثری از تیارانا پیدا می کردم. نگاهی به بقیه انداختم. همه مثل من مات و مبهوت ایستاده بودند و به عربده های گوشخراش رایان گوش می دادن…
دانلود رمان اشتباه صحرا از سعیده براز با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صحرا دختری که برای دیدن دوست پسر مجازیش به بهانه ی اردو از خونه اشون به شهر دوستش میره اماوقتی به خونه ی دوست پسرش میرسه. میفهمه رفته خارج و اون همون جا جلوی در از هوش میره ووقتی به هوش میاد برادر دوست پسرشو بالای سرش می بینه و پیام های تهدیدآمیزی از طرف پدرش که میگه دیگه حق برگشت به خونه رو نداره و صحرا می مونه برادرشوهر بداخلاقی که اونو مثل یه انگل می بینه و …
خلاصه رمان اشتباه صحرا
وحید به همان با نمکی بود که می گفت ولی سعید از آن چیزی که می گفت وحشتناک تر بود وقتی متوجه نگاهم شد چنان با خشم به چشمانم خیره شد که لقمه در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم. مردی که می دانستم پدرش است با دست های لرزان یک لیوان آب برایم ریخت. ولش کن بابا شکر خدا که فلج نیست خودش می تونه کارهاشو انجام بده. سعید!!! پدرش فقط همین یک کلمه را گفت و سعید دیگر حرفی نزد… لیوان آب را از دست های لرزانش گرفتم و خجالت زده گفتم: ممنونم. گفته بود پدرش سکته کرده و
حال جسمانیش زیاد خوب نیست گفته بود بعد از اینکه کارخانه شان ورشکست شد بدهی بالا آوردن و طلب کارها هر روز به در خانه شان آمدند، پدرش سکته کرد. در این دو سالی که با هم بودیم از تمام مشکلات و گرفتاری هایش گفته بود از ترانه ای که وقتی فهمید دیگر پولی در بساط ندارد رهایش کرد و با پسر دیگری که پولدارتر بود ازدواج کرد. هر بار که برایم عکس می فرستاد آنقدر به جزئیات و مکانش توجه می کردم و با اشتیاق در مورد جا و مکانش از او سئوال می کردم که حالا با اینکه برای اولین بار
در کنار این جمع نشسته ام ولی با تمام روحیات و اخلاقشان آشنایم، می دانم این قسمت از خانه دو اتاق دارد و آن اتاقی که من شب را در آنجا ماندم اتاق وحید است. حالا که گرسنگی ام برطرف شده بود فکر و خیال به ذهنم هجوم آورده بود. یعنى دیگر پدر قبولم نمی کرد؟! بقیه ی عمرم را کجا باید سپری کنم؟! دیگر آینده و حق ازدواج با یک فرد مناسب را هم ندارم؟ اگر پدر مرا قبول نکند و نگذارد به خانه برگردم مطمئنا دیگر آینده ای ندارم؟! در میان افکارم غوطه ور بودم که متوجه شدم آمنه مادر حمید در حال جمع کردن سفره است…