دانلود رمان ۱۰۲۳ حصار تنهایی من اثری بینظیر از پری بانو رایگان و بدون سانسور pdf با لینک دانلود مستقیم از سایت کتاب رمان دانلود کنید
اسم رمان : حصار تنهایی من
تعداد صفحه : عاشقانه , ایرانی , پلیسی
نویسنده : پری بانو
ژانر : ۱۰۲۳
دانلود رمان twilight به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگانحصار تنهایی من خلاصه رمان
درباره دختری به نام آیناز که نه پولداره و نه قیافه ی خیلی خوبی داره , دختری با قیافه ی معمولی که پدرش برای پاس کردن بدهیش به طلبکاراش اون رو معامله میکنه و …
گوشه ای از رمان حصار تنهایی من
مامانم شونه هامو تکون داد و صدام ميزد:آني…آني…-هووم..-هووم چيه ؟پاشو ببينم …مگه نميخواي بري خياطي ؟ با شنيدن اسم خياطي چشمامو باز کردم وسيخ نشستم و گفتم: ساعت چنده؟-هشت ونيم .. -واي مامان چرا بيدارم نکردي ؟بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون مامانم پشت سرم اومد و گفت:خودمم تازه بيدار شدم تا تو دست و صورتتو بشوري صبحونه رو حاضر ميکنم دستشوي رفتن و دست و صورت شستنم شيش دقيقه طول کشيد سريع به اتاقم رفتم و دستي به موهاي فرفريم کشيدم و با يه کش مو بالا بستمش کمد لباسيمو باز کردم هر چي دم دستم بود پوشيدم به ساعت نگاه کردم هشت و چهل دقيقه بود يعني تا نه ميرسيدم ؟ عمرا اگه برسم …کيفمو برداشتم از اتاقم اومدم بيرون مامانم با يه لقمه به دست از اشپزخونه اومد بيرون وگفت:بگير اين لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه نگيريلقمه رو از دستش گرفتم به سمت در حياط ميدويدم که مامانم صدام زد:با دمپايي کجاداري ميري؟ به پام نگاه کردم ديدم به جاي کفش دمپايي پامه لقمه رو چپوندم تو دهنم با دهن پر و اعصبانيت گفتم: امروز حتما نسترن حکم اخراجمو ميزاره کف دستم مامانم خنديد و گفت: اون اگه ميخواست اخراجت کنه تا الان کرده بود کفشامو پوشيدم و خودمو با دو به ايستگاه اتوبوس رسوندم چند دقيقه اي منتظر موندم …به ساعتم نگاه کردم هشت و چهل و هفت دقيقه بود ديگه بيشتر از اين نميتونستم منتظر بمونم چند قدمي از ايستگاه فاصله گرفتم … دستمو براي چند تا ماشين بلند کردم که با سرعت نوراز کنارم رد ميشدن اعصابم داشت خورد ميشد بايد به نسترن زنگ ميزدم که دير ميام وگرنه تا خود صبح بايد به بازجوياش جواب ميدادم گوشيو از کيفم برداشتم مشغول گرفتن شماره نسترن بودم که يه پرايد جلو پام ترمز کرد … گوشمو گذاشتم تو جيب مانتوم سرمو خم کردم ديدم يه پسر جوني با قيافه زمختي …که ته ريشش ديگه درحد ريش بود..عينک افتابيشو گذاشته بود بالاي سرش يه ادامس هم تو دهنش بود که مَلچ و ملوچ ميکرد دندوناي زردش به زيباي به نمايش گذاشته بود …صداي اهنگش اونقدر بلند بود که هر که هرکري رو شنوا ميکرد… همين جور که نگاش ميکردم گفت: -؟کجا ميريد خوشکل برسونمتکمرمو راست کردم خاک تو سر خوشکل نديدت بکنن.. خدا قربون رحمتت برم اين کي بود اول صبحي به ما دادي نميدونستم سوار بشم يا نه… هميشه مامانم ميگفت به غير از تاکسي سوار ماشين ديگه اي نشو منم که تا الان حرفشو گوش کردم يه امروزو بي خيال حرف مامان مي شم يه نفسي کشيدم توکل برخدا کردم و سوار شدم … خدايا خودمو دست تو سپردم ا ز قديم هم گفتن لنگه کفشي در بيابان نعمت است ولي اين براي من غضبه … به محض اينکه سوار شدم انچنان پاشو گذاشت رو پدال گاز که عين فنر جام عقب و جلو شدم … يه اهنگ خارجي گذاشت بود وخودشم باش ميرقصيد خداييش اگه يه کلمه شو بدونست … گوشام درحال انفجار بود صداش زدم :اقا… فقط گردنشو تکون ميداد بلندتر صدا زدم :اقـــا … با دستاش ميزد به فرمونو و گردنشو ميچرخوند اين دفعه ديگه صدام درحد جيغ بود : اقا صداشو کم کرد و از تو ايينه گفت:جانم منو صدا زديد . . . این رمان فقط برای معرفی میباشد شماره پشتیبانی : 09170366695 قیمت : 19 هزار تومان