دانلود رمان کتیبه دل از s_mokhtariyan با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کیمیا ، دختری کیمیا و مهربان که از خودش میگذره تا بقیه به خواسته هاشون برسن غافل از اینکه خواسته همه خوشحالی اونه. مثلا بخاطر حاج بابا از ازدواج با کاوه پسر عمویش منصرف می شود و درست زمانیکه فکر می کند تا حدودی با مسئله کنار امده کاوه همسرش را از دست می دهد و همراه فرزند کوچکش به تهران می اید. این شروع دوباره ای برای کیمیا و کاوه است…
خلاصه رمان کتیبه دل
گلدان شمعدانی را جلو می کشم. گل را وسط گلدان نگه می دارم و دور تا دور خاک می ریزم. با دست سطح خاک را فشرده می کنم .مشتی دیگر خاک بر می دارم تا فضای خالی به اندازه کافی پر شود. با آب پاش روی شمعدانی دورنگم آب می پاشم. شمعدانی را کنار باقی گلدان ها میگذارم و با لذت به گل ها نگاه میکنم. هر بار که گلدان جدیدی خلق می کنم گلی جدید درونش متولد می شود. این تولد هر باره عجب خانه حاج بابا را زیبا تزیین کرده. برای حاج بابا دلتنگم. یک هفته ای میشود که به خانه عمو امین در اصفهان رفته.
این دوری چند روزه از همه سال های دلتنگ زندگیم دلتنگ ترم کرده. حاج بابا برای من فقط یک پدر بزرگ نبود و نیست. تکیه گاه تنهایی ها، پناه خستگی ها و عزیزتر از هر کسی است برایم. این نبودنش روحیه ام را کسل کرده. دلم آغوش گرمش را طلب می کند. آغوشی که سالهاست فقط و فقط به روی من باز است. هیچ وقت هیچکدام از نوه ها حق نداشتن خودشان را به اندازه من به حاج بابا نزدیک کنند. این مامن سندش شش دانگ به نام عزیزکرده اش است تا جایی که بارها و بارها همه علنا اعتراض کرده اند.
عمه مهردخت با آن لهجه شیرین اصفهانی از روی ایوان صدایم می کند و می گوید که چای آماده است. دلم ضعف می رود برای کلوچه های زنجبیلی که عطرش تا سر خیابان هم پیچیده. پیش بندم را باز و روی درخت گیلاس آویزان می کنم. دستم را زیر شیر خنک حوضچه می شورم. عمه مهردخت با لبخند خسته نباشیدی می گوید. کنارش روی قالیچه ای که پهن کرده می نشینم و می گویم: کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم عمه. عجب بویی راه انداختی. شما خسته نباشی. یک دانه از کلوچه های طلایی خوش رنگ را بر میدارم و …
دانلود رمان دیو لیلی از بهارک مقدم با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیگار و فندکش را از روی اپن آشپزخانه چنگ زد.با احتیاط نسبی از کنار وسایل شکسته شده ی روی زمین، عبور کرد. دانه های درشت عرق، تمام صورتش را در بر گرفته، اما در پیشانی اش بزم دیگری بر پا بود. سر درد عصبی و خیسی پیشانی و موهایی که به پیشانی اش چسبیده بودند، عصبانی ترش می کرد. کلافه آستین پیراهن مردانه اش را روی پیشانی اش کشید. امشب زیادی تند رفته بود! زیاد از حد…
خلاصه رمان دیو لیلی
سوار x60 مشکی اش شد و به سمت خانه ی باصفای خانم جون رانندگی کرد. جلوی در حیاط پارک کرد و پیاده شد. دستش برای برداشتن کیفش پیشقدم شد. یقه پیراهن آبی کاربنی اش را صاف کرد و یک دکمه ی دیگرش را، به خاطر گل روی حاج محمد صادق، بست! لای در باز بود به رسم همیشه… تنها یازده روز به بهار مانده بود و درخت های خانه خانم جون، پر شده بود از شکوفه و طراوت و سبز شدن جوانه ها… همیشه این حیاط، حالش را خوب می کرد. جای جای این خانه، خاطره داشت از کودکی هایشان و از
صدای خنده ای که می پیچید میان همین درختان پرثمرِ قدیمی! گلویش را صاف کرد. -یاالله… فاصله چندین متری در کوچه با ایوان، با درختان میوه پر شده بود و دالانی آهنی که پیچک ها، سخت در آغوشش کشیده بودند. در انتها حوض ماهی بزرگی جلوی ایوان بود که همیشه خدا، پر بود از ماهی گُلی هایی که قد کشیده بودند و با قزل آلا، برابری می کردند. آیهان کِی این همه طبع شاعرانه اش گل کرده بود و ریزبین به زیبایی های این خانه دقیق می شد؟ اصلا فکر دوری را که می کرد قلبش از درد مچاله می شد…
یکی دوماه که زمان زیادی نبود… شاهان چگونه این همه سال، در غربت دوام آورده بود؟ – بیاتو پسرم… به سمت مادرش رفت و او را سفت و سخت در آغوش گرفت. – روزت مبارک شهرزاد قصه گوی من! مادرش با خنده تقلا کرد از میان بازوهای آیهان بیرون بیاید. – پسر، له کردی من و. ممنونم پسرم… آیهان مادرش را رها کرد و به سمت خانم جون پرواز کرد. صورت مهربانش را بوسید وخم شد بوسه ای از سر عشق به دست های چروکیده ی مادربزرگش زد. – روزت مبارک خانم جون… الهی هزار سال عمر کنی و خانم جون نوه های ماهم، خودت باشی…
دانلود رمان التهاب از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پروا به تحریک دوستش میترا از خونه به امید زندگی بهتر تو دبی فرار می کنه، که با لنج های بوشهر قاچاقی بره، ولی اونجا تو لنج گرفتار یاسر و دست درازیش میشه ناجی پروا مردیه که پروا از ترسش صورتش رو مخفی میکنه که اونو نبینه ولی…
خلاصه رمان التهاب
پروا با وحشت به دست یاسر چنگ زد. یاسر از خراشی که روی پوست دستش افتاد جری شد. با درد دستش را عقب کشید. دختره ی وحشی! به سمت پروا برگشت. دستش بالا آمد و با پشت دست محکم توی صورت پروا کوبید . مهلت نداد . به سمت پروا حمله کرد. موهای کوتاهش را با یک دست گرفت و سرش را به کابین پشت سر کوباند . پروا از درد جیغ بلندی کشید. خفه شو دختره ی ول بی همه چیز. با یک دست زیر گلوی پروا گذاشت و فشار داد. با دست دیگر دکمه مانتویش را باز کرد. پروا مدام ناخان می کشید. لگد می پراند. آخر سر هم پایش را بلند کرد و محکم به پای یاسر کوباند.
یاس نعره ای از درد کشید. -بی همه چیز… پروا جیغ کشید: خودتی بی همه چیز بدبخت، آشغال نکبت… یاسر با همان دردش بلند شد. مهلت نداد فرار کند. یا بیشتر از این لغز بخواند. بازوی پروا را چنگ زد. -حالیت می کنم کثافت… پروا را بلند کرد و محکم به دیواره کابین کوباند. پروا از درد مدام جیغ می زد. دست یاسر بالا رفت که توی دهانش بکوباند بلکه صدایش قطع شود. همان دم در کابین باز شد. سورن تمام قد ایستاد. یاسر با دیدن سورن غلاف کرد. از ترس عقب کشید. این بار سورن او را می کشت. پروا از ترس و درد کز کرده به چهار چوب کابین تکیه داده بود. داشتی چه غلطی می کردی یاسر؟
پروا ریز ریز گریه می کرد. سورن داد زد: میگم داشتی چه غلطی می کردی؟ یاسر به تپه تپه افتاد. سورن وحشیانه یقه ی یاسر را گرفت. او را از کابین به بیرون پرت کرد. زنده به گورت می کنم یاسر. یاسر دستانش را روی سرش گذاشت و گفت: غلط کردم داداش! پروا جرات نداشت بیرون بیاید. نه از ترس یاسر یا سورن که مثلا ممکن است دوباره به او حمله کنند. بلکه از ترس خود سورن مردی که اگر او را می شناخت کارش تمام بود. سورن بدون اینکه رحم کند به جان یاسر افتاد . آنقدر او را کتک زد که پاسر یک پا داشت دوتای دیگر قرض کرد و رفت. حالا حالاها نمی توانست طرف لنج و سورن آفتابی شود..
دانلود رمان رگ و خون از FATMA با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من دلارام با دلی که به هیچ وجع ارام نیست سفتم .سختم .محکمم و سنگم نفوذ ناپذیرم. اما به راحتی در دیگران نفوذ می کنم اومدی تا توی شعله های انتقام بسوزونیم اومدی تا ازم انتقام بگیری. اما خودت تو همون شعله ها سوختی مطمئن باش وقتی زخمای که بهم زدن خوب بشه خیلیا رو زخمی می کنم. مطمئن باش. من یاد گرفتم جای اینکه اشکامو پاک کنم اونهایی که باعث اشکامن رو پاک می کنم زندگیم را نابود کردن هستی اشنان را به اتش می کشم. و اما همیشه زندگی چه با خلاف؟؟؟؟؟ چه بی خلاف؟؟؟؟؟ چه برخلاف ؟؟؟؟؟
خلاصه رمان رگ و خون
حالم خراب بود بابا تازه با هواپیمای خصوصی از ایران خارج شده بود لرز به دل من انداخته بود. می دونستم همه چی به بهترین شکل داخل امریکا فراهم براش اما باز دست بهداد دور شونه هام حلقه شده بود باهم تو باغ قدم می زدیم. -بهداد:دلارام بابا تو رو بزرگ کرده به تو همه چیزو یاد داده پس انقد نگرانی لازم نیست معلوم بود گفتن کلمه بابا چقد براش سخت بود -بابا همیشه دوست داشت دخترش یه پری باشه یه الهه یه دختر سرحال و شیطون یه دختری پر از انرژی مثبت ولی حالا دخترش دقیقا برعکس ارزوهاشه
-بهداد: یه دختر نارگیلی قلبی مهربون اما محکم و سفت و سخت دختری که تو ۱۴ سالگی میشه جون ترین مدیر عامل دنیا .دختری که شرکتش تو ایران رو دست ندره. دختری که نفوذ ناپذیره دختری که می تونه در برابر هر مشکلی از خودش دفاع کنه.دختری که به موقعش شیطنت داره به موقعش جدیه به موقعش خونسرده به موقعه عصبی میشه دختری که کنترل زندگی خودشو اطرافیانشو تو دستش داره به بهترین شکل ازش استفاده می کنه. دختری که هز مردی مطمئن برا خودش می خوادش.
ولی اون دختر حتی نیم نگاهی هم خرج این مردا نمیکنه دختری که شده رویای خیلیا و دختری با هر کی تا حدش برخورد می کنه. یه دختر ساده اما فهمیده و باهوش که البته موقع نامردی نامرده. چپ چپ نگاهش کردم که خنده ش گرفت خب حق داره منم موقع نامردی نامرد بودم نمی تونستم انکار کنم بعضی وقتا تا چه حد می تونم نامرد باشم. مثه بهداد که بعضی وقتا واقعا بد میشد شاید همه اینا مال اینکه بردارزاده ی ارسلانیم. برادر زاده ارسلان نیک فر.خونی که توی رگای ارسلان بود بود توی رگای باهم جریان داشت این انکار ناپذیر بود…
دانلود رمان آئیل از حدیثه اسماعیلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانان، وکیل بیست و نه ساله ای است که همراه پسرش زندگی می کند. گذشته اش، برای اکثریت گنگ است و کمتر کسی راجع به مادرانه های بی چشم داشتش، خبر دارد. جانان، پس از آخرین پرونده ناموفقی که داشته، تصمیم به یک استراحت چندماهه می گیرد. در این بین، مورد اذیت و آزارهای بی دلیل قرار می گیرد و این را از جانب همان پرونده ناموفقی که داشته، می داند. هنوز با خود و اعدام موکل سابقش کنار نیامده که یک پرونده جدید به او معرفی می شد که گذشته اش را بعد از چندین سال دوباره برای او یادآور می شود. گذشته ای که به آینده رقم می خورد و باز هم اورا درگیر تصمیمات مهم می کند.
خلاصه رمان آئیل
دانلود رمان مسلخ از مهسا حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارغوان دختر سادهایه که به بهانهی پول بیشتر و کار بهتر وارد خونهای میشه که از همون اول همه چی به نظرش عجیب میاد! همه ی اتفاقا توی اون خونه زیادی محرمانست و آدماش قانونای عجیبی دارن و ارغوان هم زیادی قانون شکنه و خبر نداره با کاراش چه سرنوشتی قراره براش رقم بخوره
خلاصه رمان مسلخ
سعی می کنی زنده بمانی… با تمام سختی ها، دست و پا می زنی و فرو می روی… دست و پا می زنی و غرق می شوی… بیشتر و بیشتر… نفست می گیرد اما کوتاه نمی آیی… باز هم دست و پا میزنی… زندگی ات مقابل چشمهایت نقش می بندد… مثل فیلمی که تمام عمرت زندگی اش کرده ای… دست و پا می زنی… چشمهایت کم کم تار می شود اما باز هم دست و پا می زنی…
مرگ را جلوی چشمهایت می بینی و باز هم دست و پا می زنی، تقلی میکنی، تکان می خوری… اما هر چه نصیبت می شود فرو رفتن بیشتر است. فرو می روی… بیشتر و بیشتر… تا جایی که چشمهایت سیاهی می رود… تا جایی که می دانی باید تسلیم شوی… تا جایی که خانه ی ابدی ات را به چشم می بینی … فلسفه ی زندگی ات می شود دست و پا زدن و نرسیدن…
دانلود رمان آتش شبق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستان در مورد جامعه بزرگ بی دی اس ام (bdsm) است. شاید برایتان جالب باشد که به رفتارهای دگرآزاری (سادیستی) و آزار خواهی (مازوخیستی) می گویند که دو شخصیت متقابل وقتی درگیر یکدیگر می شوند یکی علایق سلطه پذیری (مازوخیستی) و دیگری سلطه گری (سادیستی) دارد و به توافق می رسند که در طول رابطه فرد سلطه گر، سلطه پذیر را مورد تحقیر و آزار جسمی و روانی قرار دهد، نکته فوق العاده جالب لذت و رضایت دو طرف به این اعمال است که در این رمان…
خلاصه رمان آتش شبق
توی حالت خواب و بیدار بودم خواب یه عروسی میدیدم که توش من یه بچه ی کوچیک هم سن وسال سلنا بودم، یه زنی منو بغلش گرفت و منو از محیط عروسی دور کرد، عروسی توی ایران بود. زن های توی عروسی همه چادر به سر داشتن، اون زن منو توی اتاق برد… من جیغ میزدم… جیغ میزدم… با وحشت از خواب پریدم و به دوروبر نگاه کردم، زیر گردنم باز سوخت، به رنج بازومو توی دستم گرفتم و به ساعتم نگاه کردم، بیست دقیقه به پنج بود. باز برای اسنپ اقدام کردم و اینبار سریع یک ماشین آنلاین شدو مسیرمو پذیرفت. از پاگرد نهایی ساختمون بلند شدم و بیرون منتظر ماشین ایستادم.
یه پژو ۴۰۵ نقره ای که راننده اش یه پیرمرد بود اومد. مدام از آینه سرک می کشید و با تعجب به من نگاه می کرد. بعد به ساعتش نگاه می کرد و زیرلب نوچ نوچ می گفت. اول گیج بودم، چرا اینطوری رفتار میکنه؟!!! بعد از چندی راننده نفس بلندی کشید و گفت: آدم اینهمه زحمت میکشه بچه اشو دسته گل میکنه بعد یه بی ناموس میاد پر پرش میکنه. یکه خورده گفتم: با منید؟ با اون نامردیم که سپیده نزده داری از خونه اش فرار میکنی، خوب کردی… برو خونه ی بابات و مهریه اتم اجرا بذار. – مهریه؟!!! یادم اومد مهریه چیه، آهان فکر کرده ازدواج کردم و دارم از خونه ی خودم فرار میکنم؟
مردم اینجا چرا اینقدر سرشون توی زندگی دیگرونه؟ حتی توی زندگی کسی که نمی شناسن. با لحن جدی گفتم: به لوکیشن نگاه کنید مسیرو اشتباه نرید. پیرمرد از حرفم مقصود اصلیمو فهمید و ساکت شد. ساعت شش و پنج دقیقه بود که جلوی خونه ی اعلا رسیدم. به زور چمدون هامو تا جلوی آسانسور آوردم. به نگهبان که انگار با نگاهش داشت منو اسکن میکرد نگاه کردم و گفتم: چرا اینطور نگاه میکنی؟ من با -دکتر جوزانی! میدونم دیروز دیدمتون. یکه خورده گفتم: به خدا که برای guard man بودن حق تو نبوده. _بیام کمک؟ _نه ممنون. نفس زنان دکمه آسانسورو زدم و گفت: الان دکتر خوابه..
دانلود رمان مگه من دل ندارم از شیرین یعقوبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد زنیه که در گذشته یه ازدواج ناموفق داشته والان پسری ک یه مدت به عنوان راننده آژانس در جریان زندگیش قرار گرفته عاشقش میشه وادامه ماجرا…
خلاصه رمان مگه من دل ندارم
بعداز رسیدنم به خونه طبق معمول کلی تشکر و تعارف کردم و پیاده شدم، دیگه حرف از کرایشم نمی زدم آخه فهمیده بودم مرامش قبول نمی کنه ازم کرایه بگیره و انگار باهاش احساس راحتی میکردم یا شاید اون اینقد باهام راحت بود که این حس در من بوجود اومده بود. بعداز وارد شدن به خونه مستقیم به سمت اتاقم رفتم و بعداز عوض کردن لباسو اب زدن به دست و صورتم اومدم تو سالن که مامان روبروی تلویزیون نشسته بود رو یکی از مبل ها نشستم بعد از سلام و احوالپرسی با مامان روشو سمتم کرد.
گفت-چاییتو بردار مادر تازه ریختم، خسته ای، نه؟ بااین حرف مامان تازه چشمم به چایی که روی میز بود افتاد، لیوانمو برداشتم و گفتم-خستگی چیه؟ هلاکم والا… مامان- از چشمات معلومه مادر، چاییتو بخور زودتر شام بخوریم. منم سریع چایمو خوردم و بامامان رفتیم میز شامو چیدیم، از مامان سراغ مروارید رو گرفتم که گفت- یه امتحان خیلی سخت داره که داره بکوب درس میخونه الانم برو صداش کن بیاد شام بخوره.
با این حرف مامان به سمت اتاق مروارید رفتم و صداش زدم و باهم به طرف آشپزخونه رفتیم. بعد از خوردن شام مامان نزاشت مثل هرشب من ظرفارو بشورم ،من که ازخدام بود چون خیلی خسته بودم بعداز مسواک زدن رفتم تو تختم و عزم خواب کردم، هنوز چشمام گرم نشده بود که صدای پیام گوشیم تازه یادم انداخت اصلا گوشیمو رو زنگ نزاشتم سریع از تختم پایین اومدم و گوشیمو از جیب پالتوم درآوردم که دیدم پیام دارم، بازش کردم که دیدم نوشته (سلام، فردا شب یه جور هماهنگ کنین تا ادامه ی حرفاتونو بشنوم)…
دانلود رمان زندگی به شرط بودنت از محیا داوودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس دختری رنجیده از خانواده برای فرار از چنگال اسارت برادرش دست به فرار میزنه و به هنگام ورود به پایتخت با حجم سنگینی از ناباوری هاش روبه رو میشه که راس تمام این اتفاقات مردی بی رحم و پر از کینه قرار گرفته. با این وجود طولی نمیکشه که…
خلاصه رمان زندگی به شرط بودنت
بدنش گر گرفته و خیس بود، نفسش بالا نمیومد، خواب بدی بود، اونقدر وحشتناک که با جیغ از جا پرید .نفس عمیقی کشید و به ساعت نگاه کرد. سه و سی دقیقه ی صبح. پتو رو کنار زد و پنجره رو کنار کشید تا موقعیت رو بسنجه، محوطه ی هتل خلوت بود. تصمیم گرفت کمی هوا بخوره تا دمای بدنش کاهش پیدا کنه. کاپشن بادی آبی رنگش رو به تن کرد و شالش رو هم روی سر انداخت. حتی نخواست زیر کاپشن کوتاهش مانتو بپوشه. تو این ساعت قطعا کسی نمی دیدش. اتاق رو که ترک کرد نگاهی به اتاق رو به رو انداخت و به طرف پله ها قدم برداشت که صدایی و بعد صدای شکستن چیزی رو شنید،
باز هم “اَه” شبیه به صدا از اتاق رو به رو میومد، خودش رو نزدیک کرد و با کنجکاوی سرش رو به در چسبوند .اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که در با شدت باز شد و صاحب اتاق لباس پوشیده و با عصبانیت مقابلش قرار گرفت. چشم هاش بعد از دیدن نفس ریز شد و با نگاهی به سرتا پاش گفت: _تو… بازم تو. نفس که به شدت هول شده بود و چشم های آبی روشن مرد مقابلش فقط استرس القا می کرد همونطور که تمام نگاهش به کتونی های جدید و سرمه ای رنگ مرد بود گفت: _من.. من.. راستش داشتم میرفتم هوا خوری.. دیدم صدای داد و بیداد میاد… کنجکاو شدم. کتونی ها تکون خورد
و نزدیکش شد .حتی جرات نداشت سربلند کنه فقط سعی می کرد از کتونی ها دور بشه و اونقدر عقب رفت تا به دیوار برخورد کرد، با وحشت نگاه دوخت به چشم های مرد و شنید: _صدای داد که سهله دختر جون، از این به بعد صدای گلوله هم شنیدی کنجکاو نشو، چون برات گرون تموم میشه. “گلوله””گلوله””گلوله” نفهمید کی دور شد ازش فقط وقتی به خودش اومد ترجیح داد بیخیال هوا خوری و هر چیز دیگه ای بشه و فقط به گلوله فکر کنه. مگه گلوله واقعا وجود داشت؟ یعنی فقط تو فیلم ها ازش استفاده نمیشد؟ یعنی تو دنیای حقیقی هم آدم ها با گلوله آدم میکشتن؟ مغزش قفل کرد و…
دانلود رمان بی فام از مهدیه شکری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گریختم که تنها باشم. مجالی داشته باشم که خودم را پیدا کنم. خودم بسازم…خودم باشم. از این تکلیف هایی که تعیین می شد و دست و پایم را غل و زنجیر می کرد، آزاد شدم . خشت به خشت رویاهایم را بالا بردم و حالا ! حالا همان است که باید می شد اما زمین جوری چرخید و سرنوشت طوری رقم خورد که فقط یک چیز می خواهم… “دل سوزاندن ،! آتش زدن تمام کسانی که دوباره و دوباره غل و زنجیرهای مزخرفشان را از صندوقچه ای پوسیده بیرون کشیده اند.
خلاصه رمان بی فام
همراه با فرستادن فحشی دستهایم لبه های پالتوی کوتاه را کنار زد و در جیبم فرو رفت. راهروی عریض و طویل را بین آنهمه سر و صدای تمام نشدنی طی کردم تا به همان جایی که آدرس داده اند، برسم. به دیواره شیشه ای نزدیک شدم و نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . با دیدن شادی اکثر آدمهای پشت شیشه ناخوداگاه زمزمه کردم: یه کاری می کنم همتون به غلط کردن بیفتید! – با من هستید؟
با شنیدن صدای نازک دخترانه ای سرم را با تعجب چرخاندم و از کنار شانه ام نگاهی به سرتا پایش کردم. در این برف و سرما یک تاپ با یقه ی باز زیر پالتویی کوتاه پوشیده است. شالی که بود و نبودش هیچ فرقی به حال خودش ندارد ولی برای بقیه چرا! هستند کسانی که دیدن این مناظر تحریک کننده را دوست دارند. فاصله قَدم با دختر طوری بود که خط سینه اش واضح جلوی چشمانم قرار داشت…