دانلود رمان استایل از هما پور اصفهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روژین دختر سختی چشیده ای که با بدبختی برای خودش در ایران اسم و رسمی در حیطه طراحی لباس پیدا کرده ناگهان حس می کند کم آورده و برای مدتی نیاز به استراحت و تغییر آب و هوا دارد. پس تصمیم به رفتن پیش مادرش می گیرد که ساکن ترکیه می باشد در این سفر به صورت تصادفی با گروهی مادلینگ که برای پیدا کردن اسم و رسم راهی ترکیه هستند برخورد کرده و با مسئول گروه آشنایی اندکی پیدا می کند، بعد از آن کم کم و به طور ناخواسته راهش به گروه باز می شود و…
خلاصه رمان استایل
در طی این سال ها چند بار به ترکیه رفته و برگشته بودم. دیگر راه افتاده بودم با کمی چشم چشم کردن بین صندلی ها بالاخره جای خودم را پیدا کردم. تقریباً وسط های هواپیما بود. صندلی های هواپیما به سه ردیف تقسیم شده بود که ردیف های کنار پنجره هر کدام سه صندلی و ردیف های وسط پنج صندلی داشتند. صندلی من ردیف چپ کنار پنجره بود. لبخند زدم همیشه کنار پنجره نشستن را ترجیح می دادم. در طول این پرواز سه ساعته حواسم را کمی پرت می کرد . از این که از بالای ابرها زمین را نگاه کنم لذت
می بردم. حتی با وجود این که چیز زیادی هم مشخص نبود باز هم حس خوبی داشت. انگار از همه ی آدم ها دورو به خدا نزدیک تر شده ای با کمک یکی از مهمان دارها چمدانم را جا ساز کردم و نشستم سر جایم بلافاصله هندزفری را در آوردم و به گوشی وصل کردم پلی لیستم را باز کردم و از اولین آهنگ پلی کردم. موسیقی چیزی بود که آرامم می کرد. خودم را غرق دنیای موسیقی کردم و چشمانم را بستم. تقریباً نیم ساعتی گذشته بود و نیمی از هواپیما پر شده بود.جای تعجب داشت که در صندلی کناری من هنوز خالی
بود!آرزو کردم که صندلی های کناری ام همچنان خالی بمانند. اصلا شرایط این را نداشتم که بخواهم با یک خانم مسن راجع به وضعیت ترکیه یا با یک آقا راجع به سیاست و اخبار روز بحث کنم. با این وجود خودم را برای هم نشینی با افرادی از این دست آماده کردم. چون همیشه از شانسم در حین سفر از همین طور کیسی ها به تورم می خوردند. هنوز اثری از آن گروه مدل هم نبود. بی هوا شانه ای بالا انداختم. حتما با این پرواز نبودند کم کم داشتم از تاخیر پیش آمده می شدم. بالاخره سری آخر هم وارد شدند…
دانلود رمان راننده سرویس جذاب من از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سینا مرد متاهل و جذابیست که راننده سرویس دختربچه هاست، سینا چشمش بدنبال دختربچه ای بنام یامور هست و ….
خلاصه رمان راننده سرویس جذاب من
سینا عصبی رو به سپیده گفتم: چی می خوای؟ چرا اومدی توی اتاق؟ _با کی صحبت می کردی؟ _به تو چه با کی صحبت می کردم؟ _مگه فرقی هم داره با کی صحبت می کردم؟ _سینا تو خیلی بدی خیلی بد. جدیدا خیلی داری منو عصبی می کنی. دخترمون حالش بده بعد تو داری اینجا اینطوری دل و قلوه می دی؟ به کی؟ به دوست دخترت؟ _کی گفته من دوست دختر دارم؟ _از طرز حرف زدنت مشخصه که یه نفر به جز من توی زندگیت هست. وقتی به من توجه نمی کنی.
وقتی منو نمی خوای پس مطمئنن یکی دیگه توی زندگیته. _اشتباه نکن. کسی توی زندگیم نیست. _هست. قسم بخور که نیست. پوف بلندی کشیدم. نمی دونست که حتی می خوام ازدواج هم بکنم. _خیلی نامردی خیلی زیاد. چطور دلت میاد همچین کارایی بکنی؟ سینا طلاق می خوام ازت. لبخندی روی لبم نشست. _خیلی هم عالی. _بچه چی؟ _بچه هم پیش من. _نه دیگه من زحمتشو کشیدم، من درد زایمان و تحمل کردم، من بدبختی کشیدم بعد باشه واسه تو؟ مگه چنین چیزی می شه؟
_نه نمیشه. من هیچوقت بهت نمی دمش هیچوقت. _مگه دست خودته؟ _اره دست خودمه. _همه چی دست منه. من اونو بهت نمی دم مطمئن باش که نمی دم. مگه از روی جنازه من رد بشی که بهت بدم. از روی تخت بلند شدم و دستم و پشت کمرم زدم و گفتم: مهم نیست. مهم قانونه، و همینطور اون خودش تصمیم می گیره که پیش کدوم از ماها باشه. _خب معلومه منو انتخاب می کنه. _خیلی به خودت امیدواری. _اره امیدوارم چون می شناسمش بچه خودمه، خودم بزرگش کردم …
دانلود رمان گیسو کمند (دو جلدی) از نگین حبیبی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کمند دختری از باند عتیقه کالفرنیا ماموریت میگیره وارد باند عتیقه تهران بشه و توجه و علاقه رییس باند،دان،رو جذب کنه..اما این فرد بویی از احساس نبرده و برای کمند که اولین ماموریت و معمولا سوتی میده کار خیلی سختیه… در این بین هم مشکلاتی برای پیش میاد و ماجراهای جالبی براش اتفاق میوفته.
خلاصه رمان گیسو کمند
در صندوقو بالا زدن… نگاهی به مجسمه های عتیقه انداختم… طبق آموزش هایی که مادام داده بود باید اصم باشمه… کلاه کاپمو جابه جا کردم و لبخند بدجنسی زدمو گفتم: .OK- نگاهی به دستیار بغل دسمتم انداختم وعقب رفتم… دنیل چمدون هارو به کمک بقیه افراد از توی ماشین های خودمون گذاشت و به سمتم اومد: _پولا رو بدم؟ سرمو تکون دادمو به سمت ماشین رفتم… یکی از همون بادیگاردا درو برام باز کرد و من پامو روی بدنه شاستی بلند گذاشتم و روی صندلی نشستم… درو بستم…
تی شرتمو مرتب کردم که دنی کنارم نشست و علامت حرکت داد… به ساختمون اصلی رسیدیم و خیلی مخفیانه وارد پارکینگ شدیم… دوباره درو برام باز کردن… واقعا از هیکلشون با کت و شلوار مشکی و اون سرهای تراشیده و عینک آفتابیشون می ترسیدم! سعی کردم ظاهرمو حفظ کنم و وارد ساختمون شدم… آخیش… چه هوای خنکی… به سمت اتاقم رفتم که دنی گفت: -اگه مادام سراغتو گرفت؟ _صدام کن. درو بازکردم و وارد شدم… کلاه و جلیقه مو برداشتم و روی تخت مشکی و قرمزم انداختم…
وارد بالکن شدم… دست به سینه به سواحل کالیفرنیا و زن و مردایی که با اون حالت باهم والیبال بازی می کردن یا کارای دیگه! نگاه کردم… دیگه برام عادی بود… پوفی کشیدمو وارد اتاق شدم… دراتاق تقه ای خورد… _بیا تو. دنی اومد… برگشتم و به تیپ تابستونیش خیره شدم… موهای بور و چشمهای آبی… یکی از همین اروپاییا که وارد باند مادام شده بود… البته قبل از من اینجا بود.. دنی -مادام… _الان میام. سر تکون داد و رفت… یه تاپ قرمز پوشیدم با شلوار جین مدل پاره پاره. موهامو دم اسبی بالا سرم بستم…
دانلود رمان تبدیل شده از ملودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماجرای یه دختره دانشجو که خلاف ترین و نابکار ترین مرد ممکن یعنی رئیس خوناشاما به طرز وحشتناکی شیفته خون و خود این دختر میشه اما این وسط یه رقیب پیدا میکنه… یه رقیب قدرتمند تر از خودش…
خلاصه رمان تبدیل شده
داستان از زبان کیت: با شوک چشم هامو باز کردم خواب بود؟! نشستم رو تخت، اتاق خالی نگاه کردم واقعا خواب بود!!! اما چطوری ممکنه؟! دستمو رو بدنم کشیدم روی تنم گرم بود انگار یه مرد داشت نوازشم می کرد ترس بدی افتاد به جونم امروز عجب روز مزخرفی بود پیراهن کوتاه خونگیمو از رو دسته صندلی برداشتمو خواستم برم داخل اما سنگینی نگاهیو حس کردم انگار کسی از بالای سرم منو نگاه می کرد پوشیدم قفل پنجره رو چک کردم باز بود! اما چطور میتونه کسی از طبقه پنجم وارد شه؟ آروم پنجره رو باز کردمو رفتم بیرون.
باد سر شب تنمو لرزوند این تراس خیلی دور از دسترس بود سر بلند کردم اما جز کف تراس طبقه بالا چیزی نبود برگشتم داخل در تراسو قفل کردمو زیر پتو کز کردم. توهم زدم… داستان از زبان بوروس: این چه کاری بود من کردم! باورم نمیشد یک ثانیه مونده بود تا لو برم از روی سقف پائین پریدمو رو تراس اون دختر ایستادم نمیشد بدون نمونه خون برگردم… دوباره خوابیده بود اینبار زیر پتو در تراس چک کردم لعنتی قفل بود… معلوم بود حضورمو حس کرده باید بیشتر دقت می کردم روی لبه باریک پنجره اتاقش
پریدم خوشبختانه لای پنجره باز بودکامل بازش کردمو رفتم داخل به سمت اتاقش رفتم تمرکز کردم به صدای ضربان قلبش ریتم آرومی داشتو این یعنی خواب بود. دستمالمو از تو جیبم بیرون آوردم چند قطره خون رو این دستمال کارمونو راه مینداخت به سمتش رفتم. پشتش به من بودو فقط موهاش پیدا بود بالای سرش ایستادم تا چشم هاش زیر پتو بود. فقط امیدوارم بیدار نشه. به سرعت دستمال رو به گوشش نزدیک کردم با ناخنم خراشی پشت گوشش دادم. دستمال سرخ شدو دستمو عقب کشیدم. برگشت سمت من اما قبل اینکه منو ببینه از خونه اش خارج شدم. باید سریع تر دستمالو به مری برسونم…
دانلود رمان کلاف از آمین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آمین،دختر خود ساخته و مغروریه که از عشق آرمین ضربه میبره و به مهرزاد پناه میاره تا درمون دردش بشه. دریغ از اینکه همه اینا یه بازیه… بازی انتقام که که قربانی اصلیش آمینه…
خلاصه رمان کلاف
اشک هام رو تند تند پاک می کردم و فرمون رو دو دستی چسبیده بودم صدای هق هق هام کل ماشین رو برداشته بود. خوبه که جاده خلوت بود وگرنه تاالان تصادف کرده بودم. آرایش هام مطمئنا پخش شده بود و کل صورتم رو شبیه هیولا کرده بود. آیسان هم پا به پای من گریه می کرد ولی بی صدا، ساعت دوازده بود و به مامان گفته بودم که شب خونه ی آیسان اینا می مونم. خداروشکر که مامان به خانواده ی آیسان اعتماد داشت.
وگرنه من با این ریخت اگر می رفتم خونه هم همه سکته می کردن هم می فهمیدن که ماجرا از چه قراره. تو کل عروسی تمام تلاشم رو کرده بودم که خوشحال ترین آدم جمع به نظر برسم و الان که تنها بودیم خوب می دونستم دیگه فقط خرابه ای از من باقی مونده. بهترین لباس رو خریدم بهترین آرایش رو کردم فقط چون آمینه و غرورش، همه چیز هم از بین بره غرور من نباید بشکنه. اون نباید بفهمه که من شکستم. هجوم خاطره هام رهام نمی کرد. هی توی سرم دوره می شد همه چیز.
و من چقدر دلم می خواست عق بزنم و بالا بیارم. خاطره های مردی رو که امشب تمام شب ازدواجش با زن دیگه ای رو برام به نمایش گذاشته بود. مگه این همون آرزویی نبود که با من راجبش حرف می زد؟ مگه لباس عروس تن این زن دقیقا همونی نبود که عکسش رو به من نشون دادی و گفتی که می خوای تو تنم ببینی؟ مگه تمام این عروسی همه ی اون چیزی نبود که مو به مو برام تعریف کردی و من هی سرخ و سفید شدم و دلم قنج رفت برای این آینده ی زیبا….
دانلود رمان سوپراستار از دینا محدث با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به اسم دریاست که به خاطر بازیگربودن و دلایل دیگه باید با کسی که ازش متنفره به سفره کاری بره و…
خلاصه رمان سوپراستار
ارمیا: اه اه اه من حالاباید۱ماه این دختره ی نچسب روتحمل کنم. اوووووووووف دختره ی اکبیریه ازخود راضی. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظرشدم تا بیاد تا در آسانسور باز شد این دختره ی نچسب بیتا از آسانسور خارج شد. تا منو دید چشماش برق زد و گفت: بیتا: وایییییی سلام اری جووون خوبی عخشم؟ ارمیا: اول اینکه من عشقه هیچ احدالناسی نیستم. دومم این که لطفا انقدر با من احساس صمیمیت نکنید. و بعدم از کنارش رد شدم. اههههه دختره ی نچسب. این بیتا دختر طبقه دوو میمونه که از این دختر نچسباس که به همه میچسبه.
وای که چه قدر ازش بدم میاد. تا درو باز کردم مامان اومد بغلم کرد و گفت: مامان: چه طوری پسر خوشتیپم؟ ارمیا: واییییی مامی بزار برسم بعد شروع کن ماچ و بوسه. مامان یه خنده سر داد و گفت مامان: حالا اینارو ول کن ببین کی اومده. متعجب نگاش کردم که صدای آوا اومد. آوا: خووووب میبینم که ۱سال نبودم بهت ساخته داداشه گلم؟ ارمیا: آواااااا؟؟؟؟ آوا: بعله آوا. ارمیا: بدو بیا بغلم وروجک. اونم ازخداخواسته دوویید تو بغلم. ارمیا: خوب خانم خوشگله ی من چطوره؟ آوا: خوبه خوب. بابا: خوب آقا ارمیا ما رو هم به اندازه ی آوا تحویل بگیری بد نیستا! ارمیا: بابااااا. بابا: جانم پسر خوشگلم.
آوا: خوب حالا اینارو ول کنید بگید دوست صمیمیه من دریا چه طوره؟ وایییی دختره ی چندش خونه هم از دستش آرامش ندارم، آوا ودریا از بچگی دوستای صمیمیه هم بودن. منم دوست صمیمه نیما، از همون بچگی با دریا مشکل داشتیم نمیدونم چرا. آوا: هوووی ارمیا با توام چرا رفتی تو هپروت؟ ارمیا: هووی چیه دختره ی بی ادب مثلا برادر بزرگترتماااا. آوا: خوب حالا اینارو ول کن بگو دریا خوبه؟ ارمیا: آره بابا خوبه از من و توام سالم تره. آوا: خوب خداروشکر میخوام ببینمش. واییییی خدا من سرمو به کجا بکوبم؟… دریا: امروز بالاخره بعد مدت ها با نیما رفتیم مامان و بابا رو دیدیم…
دانلود رمان حال من خوب است اما از شیرین نور نژاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجب یه دختر و پسر ک تو دانشگاه باهمن دختره خیلی خوشگله واس همین خیلی خودشو بالا میگیره پسره هم بد خرابش میکنه…
خلاصه رمان حال من خوب است اما
پشتم رو به ماشین خیس از بارون تکیه دادم…نگاهم به آسمون ابری و خالی از بارون… بارون بند اومده… شاید بیشتر از نیم ساعت… شاید هم بیشتر… مهم نیست… بارون بند اومدن و نیومدنش بی اهمیت ترین فکریه که حالا… دقیقا همین حالا از ذهنم می گذره… از بارون خوشم می اومد… یک روزی… سیگار از دستم روی زمین افتاد انگار! این رو فقط از صدای خواستنی خاکستری که توی آب خاموش میشه، می فهمم. “جیسس،… مهم نیست… تسکینم نداد… پس مهم نیست…
دود سیگار توی دهنم حبس شده… مثل نفسی که گره خورده و نمی تونه بیرون بیاد… امروز من برنده میشم… شاید هم بازنده… احمقانه است که خودم رو برنده می دونم، وقتی همه حماقتم رو… خریتم رو… و نامردیم رو به رخ می کشند… شاید هم بی غیرتیم رو… دست مشت شده ام رو به ماشین می کوبم… آروم پر از تشویش… دوباره… دوباره و دوباره… اگر قبول کنه… می بازم… انقدر دوستش داره که قبول کنه؟! سیگار دیگه ای روشن شده… دود سیگار حلقم رو می سوزونه…
دستی به گردنم می کشم… گردن خشک شده و خیس از عرقم… اگه هم قبول نکنه… باز هم می بازم… انقدر از من متنفره که قبول نکنه؟ چشم های تنگ شده م هنوز هم به اون در بزرگ سبز رنگ خیره شده… انگشت هام رو دوباره روی پلک هام فشردم… چشمام جند شبه که بسته نشده… سوزش چشم هام به تمام تنم سرایت کرده… توی خیابون خلوت و درندشتی که گاهی ماشین هایی با سرعت رد میشند… درست روبروی همون در سبز رنگ منتظر اومدنشم… من میخوام تک تک لحظه هایی که می بینمش رو توی ذهنم ثبت کنم…
دانلود رمان دکمه و درد (جلد سوم مجموعه دکمه) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وقتی دیدم که دارم فرار میکنم اینو برش داشتم. حال تو نیویورک بودم و سعی داشتم زندگیم رو پس بگیرم. با وجود اینکه ردیاب توی پام بود کرو دنبالم نیومد. اون حتی بهم زنگ نزد من به اون عمق احساساتم رو گفتم، اما بیرحمانه اونارو رد کرد. شاید منو فراموش کرده… یک روز، به آپارتمانم قدم گذاشتم. و کپه ای از دکمه ها رو دیدم که روی پیشخوان قرار داره. من هیچ وقت اونارو اینجا نذاشته بودم و فقط یک توضیح برای حضور اونا وجود داشت. شاید کرو منو فراموش نکرده باشه…
خلاصه رمان دکمه و درد
وقتی با جیکوب روبه رو شدم، تمام قدرتم رو به کار بردم و حتی یک ذره هم از خودم ترس نشان ندادم. من هیچ وقت بهش نگفتم که خیانتش جیکوب تنها انتخابم بود. چقدر بهم صدمه زد.من هیچ وقت به همه اتفاقات وحشتناک که وقتی در اسارت بودم برام اتفاق افتاد اعتراف نکرده بودم.تا وقتی که چیزی رو که نیاز داشتم رو پیدا کردم، مبارزه رو ادامه دادم. اما حالا که اون رفته بود ، از پا افتادم . وقتی به شهر برگشتم هیچ جایی برای رفتن نداشتم. دوستم استیسی توی آپارتمان قدیمیش زندگی نمی کرد و مک کینز به کالیفرنیا نقل مکان کرده بود.
شماره تلفن اونا رو از حفظ نبودم و نمی دونستم چه اتفاقی برای تلفن قدیمیم افتاده. من آپارتمانش رو دزدیدم چون جایی برای خوابیدن نداشتم می تونستم پیش پلیس برم و جیکوب رو به زندان بندازم. می تونستم تو یه هتل رایگان بمونم و پول و غذا دریافت کنم اما اینا برام کار نمی کرد. با این صد هزار دلاری میتونم از نو شروع کنم. میتونم به آپارتمان بگیرم و عجله ای برای پیدا کردن کار نداشته باشم به شغل جدید پیدا کنم، من احساس ترحم انگیزی برای این پول نداشتم. اگه از من بپرسی، مال من بود. من کسی بودم که این قرض رو پرداخت کردم،
به یک دیوانه فروخته شدم و برای هر پنی از این پول کار کردم. این عادلانه بود بعد از اینکه بدنم رو به شیطان تسلیم کردم، زخمی شدم پول رو بگیرم. اهمیتی نمی دادم که جیکوب چطور این پول رو جور می کرد. اون پول مال من بود. با وجود این حقیقت که من به آمریکا برگشتم، تنها احساس تنهایی می کردم. عمارت توسکانی باعث میشد احساس امنیت کنم. احساس خونه بودن می کردم هر شب به خواب می رفتم و می دونستم که به جایی تعلق دارم. کرو باعث شد که احساس آدم بودن کنم تا یه شی. اون بزرگترین جوانمردی رو که تا به حال کسی در حقم کرده بود رو بهم نشون داد…
دانلود رمان رویاهای سرکش (جلد اول) از کریستین اشلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سوفین یا فینی وایلد از پدر و مادرش یاد گرفته بود هر نفسی که میکشید یک گنج بود و باید به دنبال هر ماجراجویی برود که میتوانست پیدا کند. فینی این درس را وقتی پدر و مادرش در یک سانحه هواپیمایی جان خود را از دست دادند، به سختترین شکل ممکن یاد گرفت. ولی هیچ وقت آن درس را فراموش نمیکند. هنگامی که میفهمد یک دنیای موازی هست که هرکسی در آن یک دوقلو دارد، جادوگری را پیدا میکند که او را برای تجربه بزرگترین ماجراجویی عمرش به آن جا بفرستد…
خلاصه رمان رویاهای سرکش
منظره پیش رویم چشمانم را مسخر زیبایی مبهوت کننده اش کرد، دوباره نفسم را بیرون دادم و گفتم: «وای خدای من.» شگفت انگیز، باورناپذیر و شدیداً معرکه بود. در هر ساختمانی که بودم، کمی بالاتر از سطح زمین و در طبقه دوم بودم و آن بیرون در پیش رویم یک سرزمین عجایب زمستانی قرار داشت. شهر یا شهرستانی کوچک دامنش را گسترانده بود ودر پس زمینه شهر با فاصله نه چندان دور و نه چندان نزدیکی کوهستانی با قله های برفی سر به آسمان شب پرستاره کشیده بود. سرم از این پهلو به پهلوی دیگر
می چرخید و به همه چیز با دقت نگاه می کردم. بیشتر ساختمان هایی که می توانستم در آن نزدیکی ببینم یک طبقه بودند و روی سقف هایشان لایه ای از برف دست نخورده برق می زد، از بیشتر دودکش ها دود مستقیماً به هوا می رفت. پنجره های مشبک با شیشه هایی ضخیم شان با نور شمع می درخشید و نورش روی زمین برف پوش می تابید. قندیل هایی که از سقف ها آویزان بودند با نور شمع هایی که از پنجره به بیرون می تابید و نور مشعل ها برق می زدند. خانه ها تا زیر پنجره ها با چیزی تیره رنگ
ساخته شده بودند و از پایین پنجره تا بالا با موادی رنگ روشن که رگه های تیره در خود داشت . به نظر می رسید این ساختمان ها در برف کاشته شده بودند، خیلی زیاد بودند، بعضی ها حتی به هم دیگر چسبیده بودند. همین طور که تماشا می کردم متوجه شدم که هیچ نقشه کشی شهری ای در کار نیست. به نظر می رسید ساختمان ها در هر جایی ساخته شده بودند، این جا و آنجا. گذرگاه های باریکی در بین آنها قرار داشت، به خاطر برفهای فشرده شده، مشخص بود که خیلی هم پر رفت و آمد بودند. بعضی از این جاده ها باریک و…
دانلود رمان هنگامه از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سال ها گذشت. سال هایی که بدور از نظام در تنهایی و غم سپری شد. اما هنگامه قول داده بود تا ایستادگی کنه و به خودش و دیگران ثابت کرد از هیچ به همه چیز رسیدن یعنی چه. حالا بعد از سال ها دوباره نمی توانست نسبت به او یگانه عشقش که در حال نابودیست بی تفاوت باشه. حلقه ی مهری که هنوز گسسته نشده او را وادار به ملاقات نظام می کرد. تصمیم گرفت راهی شیراز شود. همه کارها توسط وکیلش انجام شده بود، فقط مانده بود ملاقات او با نظام و سهامداران اصلیه شرکت تا بتواند شرکت و زندگیه نظام دشتی را از نابودی نجات دهد…
خلاصه رمان هنگامه
هنگامه بعد از خروج مغازه بخود گفت همه آنها مگسان دور شیرینی بودند که میبایست از نظام دورشان می کردم. هنگامی که تاکسی گرفت با الحن مطمئن و آرام نام بیمارستان را بر زبان آورد و سوار شد احساسات تند در وجودش آرام گرفته بودند و بجای خشم احساس آرامش می کرد گویی پس از طوفانی سخت نسیم ملایمی در حال وزیدن بود آسمان را آبی و صاف می دید و نام و یاد نظام چون قرص آرامبخش ذهنش را آسودگی بخشیده بود و نگرانی و ترس را فراموش کرده بود و این حس تا زمانی که در مقابل میز اطلاعات بیمارستان ایستاد و به صورت مرد جوانی که پشت میز نشسته و به کریدور
نظر داشت همراه او بود. مرد جوان متوجه ورود هنگامه شده بود و با چشم تا به او نزدیک شود تعقیبش کرده بود و با آوردن لبخندی بر لب منتظر شد تا هنگامه سوال خود را مطرح کند. هنگامه آرام و خونسرد به مرد جوان روز بخیر گفت و سپس گفت: می خواستم در خصوص بیکی از بیماران این بیمارستان اطلاعاتی کسب کنم و از حالشان جویا شوم. مرد جوان لبخندش را تکرار کرد و با گفتن نام بیمار لطفا. شوکی خفیف به هنگامه وارد کرد و موجب شد تا هنگامه لحظه ای تردید نماید و سپس بگوید: آقای پرویز نظام دشتی مرد جوان گفت: بله اقای دشتی در همین بخش بستری هستند.
اتاق شماره هنگامه اینبار محسوس تر بر خود لرزید و از ترس اینکه نکند در همان زمان نظام و یا یکی از آشنایان دیرین او را ببیند و بشناسد با سرعت گفت: وقت دیگری برای ملاقات می آیم فقط می خواستم بپرسم حالشان چطور است؟ مرد جوان به فراست دریافت که با دادن اطلاعات کامل به زن جوان او را نگران و ناراحت خواهد کرد پس با فرود اوردن سر گفت: آقای دشتی خوشبختانه دوران سخت بیماری را پشت سر گذاشته اند و اینک فقط یک روز در میان از شوک استفاده می کنند و وضع روحیشان هم به زودی بهبودی میابد. هنگامه حس کرد پاهایش یارای تحمل وزنش را ندارد و…