دانلود رمان وسواس از فاطمه اشکو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدای قلب سلین از چهار فرسخی هم قابل شنیدن بود. کارن خشونت به خرج داد. دستانش را دور بازوی دخترک حلقه کرد و او را از جلوی معرکه دور کرد. -تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ چشمان گشاد شده ی سلین، ترس واندکی شوق برای دیدن کارنش داشت: _کارن این معرکه برای توئه … بخدا خودم شنیدم … دست کارن به روی دهان سلین، مهر شد. _هیش…
خلاصه رمان وسواس
شاهرخ خان از جا بلند شد و با سینه هایی که ستبر بودنش انسان را به یاد درخت های ریشه دار می انداخت، جلوی کارنی که بر روی مبل نشسته بود، ایستاد و گفت: -اون آدم ها بی عرضه بودن و مزد بی عرضگیشون هم گرفتن اما تو که عرضه داری اولین وظیفه ات توی این خونه رو هیچوقت یادت نره! اول، ناموس داری، دوم انتقام داری! کارن به احترامش از جا بلند شد و با چشم در چشم شدن با مردی که هیچ شباهتی به پدرش نداشت. گفت: -چشم! بر روی چشم، حرفی دیگر سوار می شد؟!
حرف حساب جواب ندارد و شاهرخ خان هم بی جواب، فقط نگاهش کرد و با کشیدن نفس عمیقی که حرف ها در خودش داشت، تیر آخرش را از اسلحه ی زبانش شلیک کرد: -رو سفیدم کردی، با روی سفید از این دنیا میری در غیر این صورت، هیچ راهی جز سیاهی برام نمی مونه شب بخیر! کارن که منظور شاهرخ خان را تا ته گرفته بود، فقط سر تکان داد و با فشردن لب هایش به هم، مرد میانسال را بدرقه کرد. کوروش و صدف، در اتاقی که برای آنها حکم بهشت را داشت.
نشسته و مشغول کندو کاو در مورد آینده و تصمیمشان بودند. سلین دور از آنها در حیاط بیمارستان، بر روی صندلی های سرد و نم دار نشسته بود و به دری که باز و بسته می شد، خیره بود. دلش برای مادر مهربانش تنگ بود و از ته دل می خواست صدایش را بشنود اما ریسک کردن غیر ممکن بود و نباید سیروس را به تکاپو می انداخت. مثل همیشه، باید منتظر می ماند تا خودش زنگ بزند و به دخترک تنهایش امید زندگی بدهد. نفس عمیقی کشید و گلویش را با یک دست گرفت. بغضی که مصرانه قصد نابودن کردنش داشت را…
دانلود رمان هم دوست هم دشمن از هلیا عسگری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ساغر، دختری قوی و تنها، بیاختیار وسط ماجرای ترور مردی وابسته به نظام قرار میگیره. با رسوندن مرد به بیمارستان، وارد بازیِ پیچیدهای میشه! بازیای که یک سمتش، پسر اون مرد قرار داره که به همین راحتی ساغر رو بیگناه نمیدونه…
خلاصه رمان هم دوست هم دشمن
اشتیاق عجیبی احساس کرد که همه چیز را همینجا رها کند و خود به خود به همانجایی برود که از آن آمده بود، و برود به جایی، هرچه دورتر بهتر، جایی دور افتاده و فورا برود، بی خداحافظی با کسی. خیره به شهر آلوده و خاکستری، شهر یخزده و سرد، شهر رمزآلود و عجیب، فکر می کردم به متن کتاب ابله داستایوفسکی. رفتن رو می خواستم با تمام وجود می خواستم اشتیاق داشتم اشتیاقی عجیب برای شروعی دوباره. جا زیاد بود برای رفتن، اما جایی نبود برای موندن. من جایی برای موندن نداشتم.
نه جایی، نه بهانه ای. دلم می خواست بخوابم. خواب تنها چیزی در این دنیا بود که تکراری نمی شد. دلم می خواست ساعتها، روزها، هفته ها و ماهها بخوابم. شاید خوابی عمیق و بدون بیداری. به خودکشی فکر می کردم؟ نه. اما از مرگ بدم هم نمی اومد. غمگین و افسرده نبودم. من بیشتر از غمگین بودن خسته بودم. سرما، تمام استخوانهای تنم رو خشک کرده بود. مهم بود؟ نبود. اونقدر درد رخنه کرده بود توی وجودم که سرما دربرابرش هیچ بود. نگاه از آسمون پرستاره گرفتم و به نورهای کوچک مقابلم چشم دوختم.
کیلومترها تپه های اطراف تهران رو بالا اومده بودم تا دور شم از این شهر. اما انگار تمام این شهر، تمام ساختمانها، تمام این آدمها، تمام این نورها درونم بود. نمی تونستم فرار کنم. هرجا رفته بودم، دوباره این شهر لعنتی، دوباره این تهران لعنتی من رو کشیده بود سمت خودش. زانوهای خشک شده ام رو خم کردم و نشستم روی تخته سنگ سرد همیشگی. چراغها دونه دونه کم می شد. آدمهای این شهر یکی یکی به خواب می رفتند و من اما نه انگار که تازه از خواب بیدار شده بودم…
دانلود رمان چشمان سرد از رویا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یک دختر تنها! بی کس! پیله تنهاییش را خودش تنیده! پیله اش سنگیست! اما سنگ هم فرو خواهد ریخت کافیست که جویباری عاشقانه نرم و لطیف از کنارش گذر کند! کجاست این جویبار؟ او مینوازد همچون اسمش طنین مینوازد تا درگیر و دار دنیا از ناملایماتش بگریزد! او را خسته کرده اند. لبخند را از او گرفته برایش غم به ارمغان آورده اند … کجایی جویبار باید تن او را غسل دهی. خسته در پی انتهای زندگیش راه میرود! چندیست که کشتی شکسته قلبش پهلو نگرفته و تنها در دریای خروشان سرگردان است! طنین اش را مییشنوی؟ نوای درد مینوازد!
خلاصه رمان چشمان سرد
صبح با چهره ای داغون از بیخوابی دیشب از اتاقم اومدم بیرون! اتفاقای دیشب باعث شده بود که یاد گذشتم بیوفتم و بیخواب بشم لعنتی هر موقع خونه بودم مامان کاری می کرد که آرامشم سلب بشه و یاداون عوضی بیوفتم! دیشب هم که با کاری که بابا کرد کاملا حس تحقیر اون سالابهم برگشته بود و احساس می کردم اگه اینجا بمونم باز افسردگی میگیرم! رفتم تو آشپزخونه همشون داشتن صبحونه می خوردن هه همشون مثلابه خاطر من امروز خونه ان! اما هیچ کدوم بهم محل هم نمیزارن زیرلب صبح بخیر
گفتم و با خوردن یه کمی آب از آشپزخونه اومدم بیرون روی کاناپه جلوی تلویزیون نشستم و مشغول دیدن به فیلم چرت شدم که فقط واسه این بود که وقت تلف کنم البته بیشتر توفکر بودم که چطوری خونه رو بپیچونم و برم تهران دیگه نمیتونستم بیشتر از این اینجارو تحمل کنم ! همینطور که تو فکربودم زنگ درو زدن که به طبعش صدای طرلان بلند شد که مامان! حسامه! اه بازاین پسره پیداش شدا یعنی داغون بودم باشنیدن صدای اون دیگه حسابی آمپرچسبوندم! نه که پسربدی باشه ها نه!
فقط زیادی راحت و البته به قول بقیه شوخ بود ولی به نظر من خیلی هم بی مزه بود! حتماالان باز میخواست بیاد به من گیر بده! زیادی کنه بود به هرچی گیر میدادول کن نبود که وقتی هم من اینجا بودم، چشماش از شیطنت و فکری که داشت برق میزد اینطور که از طرلان شنیده بودم مثل اینک از سربه سرگذاشتن آدما جدی خیلی خوشش میومد ومن هم که ماشاالله !… چی بگم والا فقط خداکنه امروز گیرنده که نمیخوام طرلان رو ناراحت کنم! اما این آرزوم زیاد بدون جواب نموند چون تا داخل اومد با دیدن من…
دانلود رمان دلیار از mahsoo با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو و شکاک… حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…
خلاصه رمات دلیار
با نوازش موهایم چشمانم را گشودم… پژمان بود! با اخم سرم را از زیر دستش کنار کشیدم و گفتم: برو بیرون.. راحتم بزارو چشمام و بستم.. از اتاق خارج شد و در را بست! از پنجره ی اتاق که رو به راهرو بود عمو کیومرث را دیدم که به دیوار تکیه داده بود داشت با بغل دستیش صحبت می کرد! به چهره اش دقیق شدم… موهای طوسی “سفیدش! ته ریش چند روزه اش! چشمان مهربانش! قد بلندش… هیکل پرش! همه مرا یاد بابا می انداخت… اخ که چقدر هر دویشان را دوست دارم..! نگاهم را به فرد کناری اش دوختم! سپهر بود که به دیوار تکیه داده بود و
نگاهش به زمین بود و هر از چند گاهی سری به نشانه تایید تکان می داد! یک گرمکن مشکی که کنارش خط سفید داشت پایش بود با یک تیشرت سفید که لکه های خون رویش مشخص بود!! موهای کوتاه براق مشکییش بر خلاف همیشه که ژل زده و اراسته بود”به طور نامرتب پخش بود.. ته ریش چند روزه ای روی صورتش نمایان بود که جذابیتی خاص به چهره اش می داد! در دل پوزخندی زدمو گفتم: جای یاسمن خالی.. ! پیش خودم فکر کردم حتما خوشحال و راضیه از مصیبتی که به سرمون اومده! انتقامش از خانواده ی ما گرفته شد!!
حتما نتیجه آه های او بوده.. ! با کلافگی چرخیدم و پشت به پنجره دراز کشیدم.. دقایقی نگذشت که بیتا و عمو وارد اتاق شدن! بیتا کنارم ایستادو دست باند پیچی شده ام را در دستش گرفت و نوازش کرد! عمو بالا سرم ایستادو نگاهش را به من دوخت!! و من با لجبازی تمام نگاهم را به دیوار مقابل دوختم.. چرا درکم نمی کردند؟؟ چرا راحتم نمی گذاشتند؟؟ چرا متوجه نبودن که زندگی برایم تموم شده س و دیگر میلی به ادامه ی راه ندارم! من زندگیم را باخته بودم… چطور می توانستم بدون خانواده ام زندگی کنم؟؟ سعی کردم با نفسی عمیق جلوی ریزش اشکام و بگیرم..
دانلود رمان فرستاده از مهسا حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باران دختر خیالبافیه که در یک خانواده متوسط زندگی می کنه. یه خواهر و برادر بزرگتر از خودش داره. برادرش خیلی غیرتیه. باران و خواهرش بیتا با هم به کلاس نقاشی میرن. باران فکر می کنه که رئیس اموزشگاه آقای فلاح از اون خوشش میاد و اونم همین طور. سعی می کنه سر بسته به خواهرش بگه. از یه طرف دیگه دوست اخموی بهنام پاش به خونه شون باز میشه و باران اون رو چندین بار در حال سرک کشیدن به زیر زمین خونه دیده و به اون مشکوک میشه. تا اینکه مشخص میشه که…
رمان فرستاده
بعضی وقتا میگم نگاها و مهربونیای نیما توی کلاس نقاشی به منظوری داره. بعضی وقتا هم فکر میکنم اگه منظور داره چرا حرفی نمیزنه؟ بعد پیش خودم فکر میکنم که خب حتما شرایط ازدواج نداره، ولی بعدش میگم خب نداشته باشه این همه دختر و پسر که با هم دوستن. ما هم یکی از اونا! ولی بعدش میگم بهتره که دوست نباشیم. وگرنه بهنام و میخوام کجای دلم بذارم؟ بعدش میگم بهنام کی باشه!
خلاصه رمان فرستاده
بعضی وقتا میگم نگاها و مهربونیای نیما توی کلاس نقاشی به منظوری داره. بعضی وقتا هم فکر میکنم اگه منظور داره چرا حرفی نمیزنه؟ بعد پیش خودم فکر میکنم که خب حتما شرایط ازدواج نداره، ولی بعدش میگم خب نداشته باشه این همه دختر و پسر که با هم دوستن. ما هم یکی از اونا! ولی بعدش میگم بهتره که دوست نباشیم. وگرنه بهنام و میخوام کجای دلم بذارم؟ بعدش میگم بهنام کی باشه! خلاصه اینکه گیر کردم. مثل یه خری که تو گل مونده و گیره! از یه طرف دیگه بیتا روزه ی سکوت گرفته. حس میکنم نیما بهش در مورد من حرفی زده
ولی لب از لب باز نمیکنه. شاید فکر میکنه هوایی میشم. همش بخاطر این کنکور لعنتیه! نمیدونم چرا تو خونه فقط بیتا اصرار داره که من برم دانشگاه. پارسال که قبول نشـدم حسابی ناراحت شد. امسال حسابی گیر داده که باید بری دانشگاه. بهش میگم خواهر من خود تو لیسانس حسابداری گرفتی به کجا رسیدی آخه؟میگه هر چی بشه تو باید دانشگاه و بری. گیر داده دیگه چاره ای نیست. اگه به من بود همون پارسال کتاب و دفتر و شوت می کردم گوشه ی انباری که حجت به بیتا تموم شه که آقا ما این کاره نیستیم. ولی بیتاست دیگه. کاری که میخواد نشد نداره!
اونوقت به من میگه اصرارات تو مخه! از به طرف دیگه هم بهنامه که میگه این ته تغاری تو خونه رو نمیذارم بره دانشگاه، البته اون که حرف الکی میزنه. به قول بیتا پوشالیه! از یه طرف دیگه لجبازیه باباست که الا و بلا باران به زورم شده باید بره دانشگاه. کلا موفقیتای بزرگم و تو این خونه مدیون لج و لجبازی بین بابا و بهنامم ! اون از کلاس نقاشی اینم از کنکور. من و این همه خوشبختی محاله! ولی ته دلم یه حسی میگه امروز و فرد است که از این خونه بار و جمع کنم و برم سوی زندگی خودم! زیادی خوش خیالیه؟! ولی صورت نیما چیز دیگهای میگفت..
دانلود رمان غرق در آتش از سحر زمانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
معتقدند در زندگی حق انتخاب داریم…اماگاهی سرنوشت خوزش میبرد و می دوزد و تنمان می کند. ساغر دختر سرهنگ حاتمی، گله مند از محدودیت های زندگی خودش است که به واسطه شغل و موقعیت پدرش برای او رقم خورده. همیشه به دنبال راهی بود تا از ان زندگی فرارکند… همه چیز ریتم خسته کننده ی خود را در زندگی او داشت تا اینکه به جرم قتل عمد دستگیرشد. رسوایی بارامده قابل جبران نبود…بازداشت شدن دخترسرهنگ حاتمی و ازهمه بدتر شهادت دوستان ساغر علیه او در دادگاه بود… همه چیز به قدری واقعی به نظر می رسد که خودش هم گاهی باور می کند ارسلان ابرودی را خودش به قتل رسانده…
خلاصه رمان غرق در آتش
ساغر با دندان لب هایش را می گیرد تا مبادا باز شود و بازهم آتش به پا کند. همیشه مادرش می گفت زبانت به تندی نیش مار است، می گفت فقط کمی مراعات کن می گفت من به درک، احترام باباتو نگه دار لااقل. صدای خنده های زنانه ی اطرافش گنگ می شوند و صدای سالار جان می گیرد. بسه آبجی تو رو به جون من، به جون صحرا بس کن! داد زده بود: قسمم نده سالار مگه من آدم نیستم؟
مگه من حق ندارم راه زندگی مو انتخاب کنم؟ پدرش با داد به سمتش حمله ور شده بود که با آبروی چند ساله ی من بازی بود. مرگ من برو اتاقت تو آخرش… مادرش بازهم سپرش شده بود و سالار التماسش. بابارو سکته میدی
ساغر بازهم داد زده بود نترس اون تا منو سکته نده چیزیش نمیشه. صدای خنده های زنانه بلند تر شده و ساغر عصبی از دست آن ها نه، بلکه از حماقت های خودش از جا بلند شده و داد می زند خفه شو…
اکرم که انگار منتظر همین اتفاق بوده با خنده می گوید خوبه که نطقت وا شد. وگرنه فکر می کردم لال شدی و بلند برای حرف بی مزه اش قهقهه میزند. ساغر به سمتش هجوم میبرد و یقه ی باز لباسش را در مشت می گیرد قبل از اینکه چیزی بگوید دو نفر نیرومند تر از خودش دست هایش را می گیرند و او بازهم باخت همیشگی اش در این مشاجره را پیشبینی می کند. اکرم با پررویی دست روی دهان ساغر میکشد و می گوید بگو ببینم چی می خواستی بگی؟ با تمام توان آب دهانش را به سمتش می اندازد ابروهای باریک اکرم به هم نزدیک می شوند و با لحنی ترسناک میگوید چه غلطی کردی؟
دانلود رمان عشق و احساس من (جلد اول) از فرشته تات شهدوست با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به اسم بهار است که با مادرش زندگی می کند… وضعیت زندگیشون زیاد خوب نیست تا حدی که اون مجبور میشه به محض اینکه دیپلمشو گرفت بره تو یه شرکت و بشه منشی اون شرکت… به خاطر زیبایی که داشته پسر رییس شرکت کیارش صداقت میاد خواستگاریش که بهار هم با اینکه علاقه ای به اون نداشته به خاطر وضعیتشون درخواستشو قبول می کنه و نامزد می کنند…
خلاصه رمان عشق و احساس من
از خونه زدم بیرون..نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم و رو به اسمون زمزمه کردم: خدایا به امید تو.. داشتم زیر لب دعا می خوندم… که سنگینی نگاهی رو حس کردم… سرمو اوردم پایین یه پیرزن جلوم وایساده بود… با تعجب نگاش کردم… سرشو تکون داد و با صدای پیر وشکسته ای گفت: خدا همه ی جوونا رو شفا بده… دختره با خودش حرف می زنه… چه دوره و زمونه ای شده والا… غرغرکنان راهشو گرفت ورفت… خنده م گرفته بود… مردم به همه کاره ادم کار داشتن… اخه اینم شد کار؟…
خب من هر چی که دارم میگم تو دلم دارم میگم… مگه به کسی ازار میرسه که اینجوری می کنند؟… واقعا ادم نمی دونه چی بگه… با لبخند سرمو تکون دادم و رفتم سر کوچه.. مزاحم همیشگی سر کوچه وایساده بود… اسمش سامان بود و علاف محله… دست هر چی خلافکار و دزد و چشم ناپاک رو از پشت بسته بود… هر وقت زل می زد بهم مو به تنم سیخ می شد… نگاهاش بدجور بود… وقتی رسیدم بهش اخمامو کردم تو هم و از جلوش رد شدم… صداشو اروم شنیدم :به به خانم خوشگله ی محل…
تو دلم چندتا فحش ابدار نثارش کردم… مرتیکه ی هیزه عملی… شیطونه میگه… هی بابا شیطونه بیخود کرد… مثلا چکار می تونم بکنم؟… همون محلش ندم بستشه… ولی می دونستم باز این کارش تکرار میشه… از بس رو داشت… سوار تاکسی شدم و ادرس دادم… یه چند تا شرکت که اسم و ادرسشونو از تو روزنامه در اورده بودم رو از قبل انتخاب کرده بودم… امروز باید چند جا سر بزنم… خدا کنه قبولم کنند.. به هرحال من مدرک تحصیلیم فقط دیپلم بود… الان لیسانسه هاش هم بیکار بودن چه برسه به من…
دانلود رمان ناز نیاز از ن. امیدیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان در مورد یه دختر به اسم نازنین و یه سرگرد به اسم علی هستش رمان از زبان این دونفره اول رمان با قتل دوست نازنین شروع میشه علی تو تحقیقاتش به نازنین می رسه و بعد می فهمه که نازنین و مقتول باهم دوست بودن جریاناتی اتفاق میوفته و نازنین برای پیدا کردن قاتل دوستش با پلیس همکاری می کنه و با علی محرم میشه و…
خلاصه رمان ناز نیاز
قطره های آب رویه جسمم سر می خورد خودم رو بغل کردم… تنم یخ زدم هنوز می لرزید. اما هنوز هم قلبم تند می زد…کمرم تیرهای ملایمی می کشید… گونه هام سرخ بود…شرم ؟ نه داغ بودن… پاهامو تو شکمم جمع کردم و خزیدم گوشه حمام که دیوار ها از کاشی های سفید رنگ بود… خطوط موهوم صورتی زنگشون رو نروم بود…صدای لعنتیش رو بغضم خط انداخت. هق زدم خیلی گریه کردم…
میگن همه ادمای این دنیا این پشیمونی رو تجربه می کنند. این عذاب وجدان رو پووف حداقل تنها بودم… فقط و فقط تو این احساس…به رنگش خیره شدم… باز حط افتاد تو ذهنم مثل صحنه ای که یه فیلم ویدئویی رو با سرعت به عقب بر می گردونی. من می مردم… بی شک… و چونم از بغض لرزید… روی تخت رفتم، پتو رو دور خودم پیچیدم. خیسی موهام خنکم کرد. می خواستمش، اه لعنتی… قطره قطره اشک می چکید…
دانلود رمان دلواپسی های مگره از ژرژ سیمنون با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سربازرس مِگره درگیر پرونده جنایی عجیبی با گرههای کور بسیار است. در خانوادهای مردی کشته شده است و همسر و خواهرزن وی مظنونین اصلی به شمار میآیند. مگره و کارآگاهانش بارها و بارها از این دو بازجویی کرده و خانه را بررسی میکنند و بالاخره سرنخهایی به دست میآورند. در این خانواده غیرمعمولی ، همه با هم دشمن هستند و قصد جان هم را دارند. هیچکس به دیگری اعتماد ندارد ، طوری که از خوردن و آشامیدن در منزل هم هراس دارند. در شبی که قتل به وقوع پیوسته بود، خواهرزن به قصد کشتن خواهرش قهوه وی را به سم آغشته کرده بود ، اما مقتول به اشتباه آن را آشامیده و در حالی که میخواسته به همسرش شلیک کند، از پای درآمده بود…
خلاصه رمان دلواپسی های مگره
اگر صبح مگره در مقابل فروشنده قطار برقی کندذهنی و عدم تمرکز نشان داده بود، این کند ذهنی غیر ارادی بود و بیشتر از کرخی و نوعی خواب آلودگی ناشی می شد. در واقع ارتباط برقرار نشده بود یا دقیق تر بگوییم، خیلی برقرار شده بود. حالا، با خانم مارتن او کند ذهنی حرفه ای اش را بازیافته بود، همان حالتی که در گذشته، وقتی هنوز آدم کمرویی بود، برای گمراه کردن مخاطبانش به خود می گرفت و بعد مدت ها تقریبا مبدل به واکنشی غیرارادی شده بود. زن به نظر نمی رسید تحت تاثیر قرار گرفته باشد.
همان طور، مثل بچه ای که به خرس گنده ای خیره شده که موجب ترسش نمی شود ولی در عین حال زیر چشمی مراقبش است، به او نگاه می کرد. آیا این زن نبود که تا آن لحظه، گفت و گوها را هدایت کرده و در نهایت با جمله ای که مگره به ندرت در دفتر کارش می شنیده، به آن خاتمه داده بود؟ -حالا منتظر سوال هاتون هستم… مگره مدتی او را در انتظار گذاشته و عمدا گذاشت سکوت برقرار شود. سرانجام همان طور که به پیپ اش پک می زد، با حالت کسی که نمی داند کجای کار است،
گفت: -دقیقا به چه دلیل آمدین این ها رو برام تعریف کنین؟ و در حقیقت این پرسش تعادل وی را بر هم زد. شروع کرد که: -آخه… مثل آدم های نزدیک بین مژه ها را بر هم می زد، چیز دیگری برای گفتن پیدا نمی کرد، لبخند مختصری می زد تا نشان دهد که جواب این پرسش مثل روز روشن است. مگره مثل کسی که به موضوع اهمیت زیادی نمی دهد، مثل کارمندی که دارد کار خودش را می کند، ادامه داد: آیا آمدین درخواست توقیف شوهرتون رو بکنین؟ این بار، یکهو صورت زن گل انداخت، چشم هایش برق زدند و لب هایش از خشم به لرزه ذر آمدند…
دانلود رمان نگهبان آتش از مریم آهون با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مردی که تو سال اول جوانی شاهد اتفاقی میشه که باعث میشه همه ی احساساتش کشته بشه و جز خشم و کینه و انتقام چیزی تو وجودش باقی نمونه.. حالا بعد از سال ها برگشته تا انتقام بگیره.. اما از کی؟
خلاصه رمان نگهبان آتش
دو ساعتی بود که هوا به تاریکی روزگارم شده بود و من همچنان بی حرکت به روبرو نگاه می کردم… به ساعتم نیم نگاهی انداختم.. از اونجا که زمان برای من مهم ترین چیز ممکن تو این دنیا بود، احتساب تمام روزها و لحظات و ثانیه های از دست رفته م رو داشتم… ساعت لکسوس با بند چرم اصل که با صفحه ی گرد و سه دایره ی کوچکتر که دوازده هرشب رو با عقربه هایی طلایی به من نشون می داد روی مچ دستم خودنمایی می کرد… درهمون حالت بدون اینکه سرم رو بالا بیارم چشم های سیاهمو بالا کشیدم.
به منظره ی سیاه روبروم که عجیب سفید میومد نگاه کردم و گفتم: -دو میلیون و صد و نود هزار روز و دو ساعت و هجده دقیقه و سی و سه ثانیه… پوزخند زدم… دست چپم رو وادار کردم به حرکت… به خاطر دوساعت بی تحرکی حس می کردم وزنه بهش وصل کردن… مشتم رو باز کردم و دستم رو روی تنه ی سرد و لطیف درخت گذاشتم.. نگاه منتظرم، روبرو رو هدف گرفته بود.. من خسته نبودم.. این هوای سرد اولین شب آذر ماه برای من سال هاست که شب یلدا شده بود…
طولانی و پر از درد… اما من نمی لرزیدم… دوباره گوشه ی لبم بالا پرید… من منتظر بودم و از این کار خسته نمیشدم اون هم امشب… فکم رو به هم فشردم و زمزمه کردم: -هرگز. من تو مسیری افتاده بودم که تنها یک راه برگشت داشت… بی غیرتی… هه… من بی غیرت و بی شرف نبودم… زهرش رو تو وجودم حس می کردم.. اینقدر زیاد که جایی برای من نمونده بود… تا عمارت روبرو هشتاد و پنج متر فاصله داشتم.. درست سمت راست تو تاریک ترین قسمت کوچه… کسی منو نمی دید اما فقط اونا..