دانلود رمان زنهار از محدثه رجبی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زنهار یکی از مترادفهای کلمه پناه است… قصهی دختری رو روایت میکنه که کنار خانوادهش زندگی میکنه و روحیهی هنری اون باعث شده دختر شاد و سر زندهای به نظر برسه. سایه به واسطهی رشته و شغلی که داره وارد رابطهای میشه که از نظر خودش چندان جدی نیست اما همین امر باعث میشه ناخودآگاه مسیر زندگیش با ورود اشخاصی که سر راهش قرار میگیرن تغییر کنه… آدمها و ماجراهایی که خود به خود باعث اتفاقهای شهر بی آبرو شدند. داستان از طریق دو راوی روایت میشه.
خلاصه رمان زنهار
دست لرزانم را روی دستگیره قدیمی گذاشتم، فشار کوچکی کافی بود تا در با صدایی باز شود، چشمهایم در محیط قدیمی کافه چرخید، به دنبالش بودم اما خوب میدانستم که هرچقدر جست و جو کنم، او دست نیافتنیتر میشود، آب دهانم را به سختی پایین دادم، سعی داشتم قدمی به سمت جلو بردارم اما قدمهایم سنگینی میکردند، مثل همیشه توانی در پاهایم حس نمیکردم، اولین بار نبود اما همیشه درست مثل اولین بار بود، همانقدر مضطرب، آشفته حال …
به سختی پایم را از چهار چوب در داخل گذاشتم و روی پارکت های چوبی ایستادم. به سمت میز کنج کافه رفتم و جاگیر شدم. انگشت های یخ زده ام را روی چوب سرد میز گذاشتم. حتی انگشت های پایم هم درون نیم بوت های چرم از سرما یخ زده بودند. اینجا هیچ وقت تا این اندازه سرد نبود. شاید هم دمای هوای داخلی مثل اکثر اوقات گرم بود. ولی من سرما به بند بند سلول هایم نفوذ کرده بود. تنم را به لرز انداخته بود. دست زیر چانه ام زدم. به منظره کاملا سفیدپوش بیرون کافه خیره شدم. درخت رو به روی کافه، لخت از برگ رها شده بود.
شاخه هایش مملو از برف های تازه بودند. باد ریزی هر از گاهی برف ها را روی زمین می ریخت. آهی کشیدم. چه تقدیری برایم رقم زد خداوند! دانه دانه های برف آرام روی زمین افتادند. شیشه بخار گرفت. من با انگشت اشاره لرزانم حرف اول اسمش را همانجایی حک کردم که خودش انجام داده بود. موزیکی آرام در محیط کافه پخش شد و پسری کنارم ایستاد: – امروز هم چیزی سفارش نمی دید؟ سری تکان دادم و گفتم: –نه! پول میز رو حساب می کنم. بی حرف از کنارم رد شد. سر برگرداندم….
دانلود رمان وسواس از فاطمه اشکو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدای قلب سلین از چهار فرسخی هم قابل شنیدن بود. کارن خشونت به خرج داد. دستانش را دور بازوی دخترک حلقه کرد و او را از جلوی معرکه دور کرد. -تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ چشمان گشاد شده ی سلین، ترس واندکی شوق برای دیدن کارنش داشت: _کارن این معرکه برای توئه … بخدا خودم شنیدم … دست کارن به روی دهان سلین، مهر شد. _هیش…
خلاصه رمان وسواس
شاهرخ خان از جا بلند شد و با سینه هایی که ستبر بودنش انسان را به یاد درخت های ریشه دار می انداخت، جلوی کارنی که بر روی مبل نشسته بود، ایستاد و گفت: -اون آدم ها بی عرضه بودن و مزد بی عرضگیشون هم گرفتن اما تو که عرضه داری اولین وظیفه ات توی این خونه رو هیچوقت یادت نره! اول، ناموس داری، دوم انتقام داری! کارن به احترامش از جا بلند شد و با چشم در چشم شدن با مردی که هیچ شباهتی به پدرش نداشت. گفت: -چشم! بر روی چشم، حرفی دیگر سوار می شد؟!
حرف حساب جواب ندارد و شاهرخ خان هم بی جواب، فقط نگاهش کرد و با کشیدن نفس عمیقی که حرف ها در خودش داشت، تیر آخرش را از اسلحه ی زبانش شلیک کرد: -رو سفیدم کردی، با روی سفید از این دنیا میری در غیر این صورت، هیچ راهی جز سیاهی برام نمی مونه شب بخیر! کارن که منظور شاهرخ خان را تا ته گرفته بود، فقط سر تکان داد و با فشردن لب هایش به هم، مرد میانسال را بدرقه کرد. کوروش و صدف، در اتاقی که برای آنها حکم بهشت را داشت.
نشسته و مشغول کندو کاو در مورد آینده و تصمیمشان بودند. سلین دور از آنها در حیاط بیمارستان، بر روی صندلی های سرد و نم دار نشسته بود و به دری که باز و بسته می شد، خیره بود. دلش برای مادر مهربانش تنگ بود و از ته دل می خواست صدایش را بشنود اما ریسک کردن غیر ممکن بود و نباید سیروس را به تکاپو می انداخت. مثل همیشه، باید منتظر می ماند تا خودش زنگ بزند و به دخترک تنهایش امید زندگی بدهد. نفس عمیقی کشید و گلویش را با یک دست گرفت. بغضی که مصرانه قصد نابودن کردنش داشت را…
دانلود رمان پادشاه جمجمه (جلد اول) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دختر برای نجات دوست پسرش با یه مجرم ازدواج میکنه و یه شب از ناراحتیش توی بار به یه جنایتکار دیگه برمیخوره و اینا با هم دوست میشن و… و از قضا شوهرش و مردی که باهاش دوسته، دشمنن….
خلاصه رمان پادشاه جمجمه
روی صندلی کنار استخر لم داده و از منتظره لذت می بردم. خونه ی ما بالای یه تپه قرار داشت و چند مایل از فلورانس دور بود، ولی یه منظره ی نفس گیر از فلورانس رو به نمایش گذاشته بود. درحالی که لباس شنا به تن داشتم و یه کتابم روی پام بود، از هوای گرم تابستونی و نوشیدنی خنکم لذت می بردم. هر چند صفحه ای که می خوندم، حواسم پر کشیده و به سمت مردی که چند شب پیش دیده بودم، می رفت. اون اسمی نداشت و بیزینس کارتش خیلی غیرعادی بود! روی کارتش فقط یه جمجمه مشکی بود که از چشمای خالی اش دو تا مار بیرون اومده بودن. این چند روزه تو اینترنت درمورد
تموم جمجمه ها تحقیق کرده بودم، اما اصلا چیزی شبیه به اون پیدا نکردم. اصلا نمی دونستم اون مرد کیه! ولی وقتی تو بار دیدمش، حس کردم اون زیباترین مردیِ که تو تمام عمرم دیدم.با اون پوست خیلی سفیدش که منو یاد برف می انداخت و اون چشمای آبی رنگ که مثل دریای آرکتیک بود. اون یه مرد بسیار زیبا و رو فرم بود. پر از عضله بود و تموم بدنش با کوچکترین حرکتی که می کرد، این عضلات رو نشون می داد. بازوها و گردنش کلفت و تموم رگ های دستاش مشخص بودن. خط فکش بسیار جذاب بود و با موهای کم پشتی که به سختی قابل دید بود، پوشیده شده بود. تیشرتش کاملا به تنش
چسبیده و عضالت سیکس پک و سینه اش رو نشون می داد و از همه مهم تر… اون قد بلند بود. وقتی از جا بلند شد تا کنار من بشینه، متوجه شدم که حدود یه متر و نود سانت قد داره! وقتی که داشتم با این شرایط موافقت می کردم، نمی دونستم دارم بیخیال چه چیزایی میشم. نمی دونستم این حرکت جوگیرانم، احمقانه ترین و آزاردهنده ترین انتخاب زندگی ام میشه! و الان اینجا گیر افتادم… تا وقتی که مرگ ما رو از هم جدا کنه. می خواستم دفعه ی دیگه ای که شوهرم به سفر رفت، به اون مرد زنگ بزنم، ولی این ریسک بزرگیه. اگه مچمون رو می گرفتن، اتفاقای وحشتناکی می افتاد…
دانلود رمان سوگلی ارباب از الهه مرگ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من نمیخوام زن ارباب بشم! من اون رو دوست ندارم! چرا نمی فهمید؟ من یکی دیگه رو… نزاشت حرفم رو ادامه بدم… دستش رو بال برد و سیلی محکمی کوبوند توی صورتم. – خفه شو دختره ی سلیطه! سریع حاضر میشی و میای پایین… وگرنه میسپارمت به بابات! هه… بابا! از کدوم بابا حرف میزد؟! بابایی که از وقتی یادمه تمام توجه و مهربونیاش برای ساغر بوده! زور گویی و بد اخلاقی و اجبارهاش هم برای من!
خلاصه رمان سوگلی ارباب
صبح با احساس دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم. آروم خودم رو بالا کشید و به تاج تخت تکیه دادم. دستی به چشم هام کشیدم که نگاهم به سینی صبحانه ی روی عسلی افتاد… سینی رو از روی عسلی برداشتم و شروع به خوردن صبحانه شدم. از جام بلند شدم و بزور خودم رو به حموم رسوندم. یه دوش هول هولکی گرفتم و بیرون اومدم. اصلا نمی تونستم زیادی توی حموم بمونم! همش هم به خاطر این ارباب شیطون بود! انگاری رفته بود سر کار… لباس هایی که تو کمد گذاشته بود رو پوشیدم و لباس هایی
که همراه خودم آورده بود رو توی کمد چیدم و یکیش رو پوشیدم. من هم دختر ارباب بودم و بهترین لباس ها رو داشتم. ادکلنم رو طبق عادت روی خودم خالی کردم. موهام رو با سشوار خشک کردم و با کش بالا بستمشون شالی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم و همین که داشتم وارد سالن میشدم، صدای مردونه ی آشنایی شنیدم. – مریم خانم داداشم خونست؟ از پله ها که پایین رفتم، دیدم که یک پسر هیکلی و قد بلند پشت به من ایستاده و در حال صحبت با خدمتکار که فهمیدم اسمش مریم هست.
مریم خانوم سری به سمت بالا تکون داد و گفت: نه صبح زود رفتن شرکت! جلوتر رفتم و گفتم: -سلام. با شنیدن صدام هردو به سمتم برگشتند. با دیدن شخص مقابلم، برای لحظه نفس کشیدن رو فراموش کردم. باورم نمیشد.. چطور ممکن بود؟! اون این جا چیکار می کرد؟! -سلام. سرد جوابم رو داد و رفت روی مبل تک نفره کنار پنجره نشست. مریم داشت به سمت آشپزخونه می رفت که جلوش ایستادم و گفتم: -این پسره کیه؟ با لبخند خاصی نگاهی بهش انداخت و گفت: کوچیک ارباب هستند! نه. امکان نداشت….
دانلود رمان تیغ بی قرار از نون_قاف با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختری که همه زندگی خود را از دست داد جایگاهش را زندگی اش را عشق و خانواده اش را فقط به خاطر یک اشتباه از او گرفتن و دختر تنهای ما رو از زندگی روندن، زندگی با دختر قصه مون خوب تا نکرد اما اون الان برگشته، قوی تر از همیشه برگشته تا عشقش و همه از دست رفته هاش رو دوباره برگردونه، دختره یه ماه از عروسیش گذشته ولی میفهمه سه ماهه حامله اس، حالا باید جوابه مادر و پدره مذهبیشو چجوری بده وای وای…
خلاصه رمان تیغ بی قرار
ساعت ١٠ شب جمعه، استرس بهش حمله ور شد. سعی کرد با نگاه کردن به خونه ای که گلی حسابی تمیز و مرتبش کرده بود خودش رو اروم کنه. نظم همیشه بهش ارامش می داد. قهوه اش رو مزه کرد ولی تلخی دوست داشتنیش الانبراش لذت بخش نبود . قهوه رو کنار گذاشت و به سمت اتاق کار رفت. پشت میز نشست و به طرح نصفه و نیمه ای که کشیده بود نگاه کرد. به خطوطی که در هم تنیده شده بودند. از این خطوط چی می خواست در بیاره؟ با این طرح خودش رو به چالش کشید.
یه چیز ناب می خوام. دست به سمت رنگ ها برد. دامنی با طرح برگ های افرا، که انگار همین الان از درخت های کانادا برداشتنش و روی دامن کار گذاشتنش، کشید. چند برگ هم ریخته روی زمین، دور دامن کشید. دنباله ی دامن رو به درخت افرا وصل کرد. یقه ی لباس رو باز کشید. اجازه داد سرمای هوا به تن دختر بپیچه. موهای دختر رو مواج و بلند کشید و وصلش کرد به شاخ و برگ درخت. دختری در اغوش درخت که از هم سوا نبودند. اسم طرح رو افرا گذاشت و با لذت به کارش نگاه کرد.
به خودش امید داد : من می تونم، من مستعدم. من یه زمان هلنا افشار بزرگ بودم. هنوزم می تونم باشم.به ساعت نگار کرد. ١١:١١ .دوست داشت فانتزی وار، مثل دختر های نوجوون فکر کنه که تو این ساعت رند، کسی داره بهش فکر می کنه. ولی تنهاییش، سیلی ای شد توی صورتش. یک سالی هست که دیگه کسی به من فکر نمی کنه… گرسنه اش بود. خداروشکر کرد که گلی قبل رفتن غذا درست کرده. اشپزی بلد نبود و هیچ وقت هم سعی نکرده بود یاد بگیره ولی اگه سرحال بود، می تونست…
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیکان، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد. در این راه رازهایی بر ملا می شود و در آتش انتقام آیکان، فرین، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی می شود. رمان لهیب انتقام، عشق و نفرت را به تصویر می کشد.
خلاصه رمان لهیب
صبح با صدای زنگ موبایل چشمانش را باز کرد کمی روی تخت کش آمد. بلند شد و دستی به صورتش کشید و به سمت حمام رفت و بعد از دوش آماده شد. کرم ضد آفتابش را به صورتش زد، کمی ریمیل به چشم هایش زد تا مژه های بورش رنگ دار شود کلا بجز مجالس جشن اهل آرایش نبود بدون آرایش هم در چشم بود برای همین بیشتر اوقات ساده بود. ست کت و شلوار رسمی اش را که به رنگ آبی آسمانی بود را با روسری آبرنگی که تنالیته رنگ های آبی را داشت را تن کرد و در آینه خود را برانداز کرد قد کت معمول بود و اندامش را به زیبایی نشان می داد.
از اتاق خارج شد به سمت آشپزخانه رفت.پدر و مادرش را دید که در حال خوردن صبحانه بودند با لبخند جلو رفت و سلام داد: سلام صبح بخیر. _سلام مادر صبحت بخیر بیا بشین مهری برات چای بریزه. پدرش هم جواب سلامش را داد، صندلی را عقب کشید و نشست، حافظ فنجانش را روی میز گذاشت و تسبیحش را دست گرفت و روبه فرین کرد: کارا خوب پیش میره؟ کم و کسری نداری؟ فرین کره را روی نان کشید و به پدرش نگاه کرد. _ممنون همه چیز خوبه.. _خداروشکر درستم تموم شد و خدا رو شکر کار و بارتم رونق گرفت تورال، دیگه باید آروم
آروم جهازشو جمع کنی. فرین به ضرب سرش را بالا آورد و به سرفه افتاد که تورال چند ضربه پشتش زد. _فداش بشم دخترم خجالت کشید بیا یکم چایی بخور مادر… فرین با دست فنجان را پس زد: جها…ز برای چی؟ من… من تازه به خودم اومدم و جایگاهمو پیدا کردم بابا. _خوب مبارکت باشه بابا جان کسی هم مخالف نیست دیگه ۲۴ سالت شده دیگه باید در خونمون زده بشه خوبیت نداره دختر تا این سن خونه باباش باشه این جا همیشه خونته دخترم ولی دیگه وقت سرو سامون گرفتنته. دیروز، آقای کیانی بهم زنگ زد و راجع به تو و پسرش صحبت کرد…
دانلود رمان عشق تاریک از یاسمن فرح زاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پسری که به خاطر گرفتن انتقام مرگ نامزدش خلافکار میشه… پسری از دیار تنهایی، خسته و بی رحم و دختری بی گناه دزدیده میشه…
خلاصه رمان عشق تاریک
“رادوین” دستی به کتم کشیدم از تو اینه نگاهی به چهرم کردم ، حق با داروینه جدیدا خودمم خودمو نمی شناسم، بعد از تصادف فقط دستم در رفت، حالا مجبورم همش با راننده اینور و اونور برم اما امروز با کمالی قرار داشتم و داروین ترجیح داد خودش همراهم باشه. با تک بوقی که زد، در باغ رو برامون باز کردن. _تو، توماشین بمون… می خوام تنها برم. داروین با حرص برگشت سمتم : _حرف مفت نزن این همه را نیومدم تو ماشین بمونم. بدون توجه به من در ماشین باز کرد و پیاده شد، درک میکردم نگرانمه اما زیاد دلم نمی خواست قاطی کارام بشه،
من وارد کار خلاف شدم کافیه دیگه دوست ندارم برادرمم تو این لجن گیر کنه. کنار داروین ایستادم مشخص بود حسابی از دستم کفریه، یکی از افراد کمالی امد جلو: _سلام اقای تاجیک خوش امدید، اقا داخل منتظرتون هستن بفرمایید تو.با قدم های محکم به سمت در رفتم، داروینم شونه به شونم حرکت می کرد یه جورایی از اینکه همراهم امد خوشحال بودم، حضورش باعث دلگرمی منه. نگاه کلی به ویلا انداختم، این کمالی نمی دونم چندتا خونه داره این سومین خونه ای که توش قرار ملاقاتش کنم. _به به سلام پسر چه عجب افتخار دادی ببینیمت.
نگاه بی تفاوتی به مرد رو به روم کردم، کسی که منو وارد این باند کرد ته دلم خیلی دوست داشتم همین جا بکشمش، بیشتر اوقات واقعا با عصابم بازی میکرد. _خوبه بهت گفته بودم زیاد از این دیدارهای مخفی اونم تو باغ های پرت تهران خوشم نمیاد… سری بعد اگه بازم همچین جایی قرار بزاری مطمئن باش نمیام. امد جلو، خنده ای کرد: تو خیلی عجولی. نگاهی به داروین کرد که یکم عقب تر از من ایستاده بود، سمتش رفت و باهاش دست داد: چقدرخوب کردی برادرتم اوردی. همراهش رفتیم تو اتاقی، بیحوصله رو مبل نشستم داروینم کنارم نشست…
دانلود رمان سوفیا (جلد چهارم) از دی بی رینولدز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان سوفیا ادامه ای از سری کتاب های خون آشام ها در آمریکاست. این رمان جلد چهارم این مجموعه محبوب خارجی است که این مجموعه تا به حال بیشترین طرفدار را در خود داشته است. شمال غربی اقیانوس آرام… خانه ای به سرسبزی جنگل ها، بارش بارانی پایدار، هیزم های نمناک، محلی کاملا مناسب برای خون آشام هاست!
خلاصه رمان سوفیا
“شمال سیاتل، واشنگتن” چیزی سیاه رنگ از درهای جدید و محکم سیاتل سرازیر شد. آنها در حقیقت هنوز هم می گویند که چیزی در سیاتل نبود.این شهر زمانی محل مناسبی برای افرادی بود که از شلوغی و تردد شهری مثل سن فرانسیسکو فرار می کردند. خون آشام های رافائل زمانی در قدیم میان ده هکتار زمین جدا شده از شهر زندگی می کنند ولی بعدها خود را میان جمعیت و مکان شلوغی پیدا کردند. زمان زیادی نگذشته بود که مردم مکان مناسب دیگری روی تپه هایی پیدا کردند که فاصله کمی از سیاتل داشت. آنها زمین های مجاور صدهزار هکتاری را خریداری کرده بودند تا جای منابی برای اقامت پیدا کنند.
هیچ انسانی وجود نداشت که به حکم رافائل اعتماد کند مبادا خون آشام های کمی که توان مقابله با او را داشتند، حاضر به اجرای حکم او بودند. درست بود که آنها فرزندانش بودند و باعث قرار گرفتن او در الویت خاص می شدند ولی رافائل یک تاجر بود. مایل نبود که جان آنها را برای داشتن وقت اضافی، به خطر بیندازد مبادا در مواقع ضروری لیمو از پشت درختان ساختمان اصلی و راه پر پیچ خم بیرون آمد. وی چن ( اسم شخص) رئیس پاتوق سیاتل، همراه با چند نفر دیگر روی بتن بیرون آمده ایستاده و منتظر خوش آمد گویی به او بودند. سین کنار لیمو نشسته بود. برای لحظه ای انگشتان
پایش به پای او برخورد کرد، بلافاصله پاهایش را به عقب کشید و سعی در مخفی کردنشان داشت. از زمانی که آن کابوس ها را میدید، حساسیت زیادی نسبت به امنیتش پیدا کرده بود. او مانند همیشه مسلح بود. تفنگش زیر شاکتش قرار داشت، البته سلاح دومی هم همراهش بود، آن هم در جیب شلواری که به تن داشت. سین هیچ وقت سعی نمیکرد چیزی را از رافائل پنهان کند، مخصوصا همراه داشتن این سلاح هارا. حتی برای اطمینان خاطر از این که چه کسانی در منتظرشان هستند، از آنها جلوی چشم او استفاده کرده بود. زن او، همسر خوبش، حاضر شده بود جانش را برای در امنیت بودن او به خطر بیندازد…
دانلود رمان عشق پر دردسر از آرمیتا لطفی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرمیتا دختری مغرور و سرسخت که عاشق پسرعمه خشن و مغروش میشه، توسط سمانه دختری پر ادعا و کینه ای که برای انتقام از سرهنگ راد، دختر یکی یدونش رو انتخاب میکنه. ضربه روحی و عاطفی محکمی میخوره و…
خلاصه رمان عشق پر دردسر
صبح به محض بیدار شدنم لبخندی ناخودآگاه رو لبام شکل گرفت و این رو مدیون اعتراف آروین بودم. از اتاق که بیرون رفتم با شادی صبح بخیر گفتم و با مامان و یاسمین کلی گفتیم و خندیدیم اما با حرف مامان حس کردم پارچ یخ رو سرم خالی کردن چون کل وجودم یکباره به لرزه افتاد. مامان: آرمیتا جان امشب قراره آقای پیامی به همراه خانوادش برای امر خیر بیان. با کلافگی گفتم: +مامان دوباره؟! به یکباره مامان خشمگین شد و با عصبانیت و صدایی که بلند تر از حد معمول شده بود غرید: _یعنی چی دوباره؟!
دیگه داره ۲۶ سالت میشه همه فکر میکنن مشکلی داری که تا الان موندی ازدواج نکردی نمیدونن که خانم کلاس دارن و هرکسی رو نمیپسندن و بعد ادامو دراورد: این یارو زشته، این یکی لاغر و قد بلنده مثل سوسمار میمونه، این یکی چاقه مثل توپ میمونه، این یکی خنگه و دوباره با عصبانیت توپید: این مسخره بازی هارو تموم کن این دفعه یه دلیل قانع کننده میاری اگه جوابت قانع کننده نباشه من میدونم و تو. کلافه موهایی که رو صورتم افتاده بود و کنار زدم و گفتم: +باشه چشم من میرم بیرون زود برمیگردم.
با لحنی که نسبت به قبل آروم تر شده بود جوابمو داد: _کجا روز جمعه ای؟! بی حوصله به دور تا دور آشپزخونه نگاهی انداختم: +با سارا کار دارم میرم پیشش. چشم غره ای بهم رفت. به اتاقم رفتم و محض حاضر شدن از خونه بیرون زدم و به سارا پیام دادم که میرم پیشش همون موقع آروین بهم زنگ زد به محض جواب دادن با عصبانیت داد زد: _آرمیتا، مامانم چی میگه؟! به خاطر حرفای مامان به شدت کلافه بودم و کنترلی رو رفتارم نداشتم و من هم مثل خودش با تندی جواب دادم: +من چه میدونم مامانت چی میگه!…
دانلود رمان به گناه آمده ام از مریم عباسقلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ سالهی از دانشگاه کمبریج انگلیسم. بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنیام در شرف ازدواج با دشمن خونیام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون متوجه رابطهی مخفیانهی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا من اینجام، عشق سایا ذرهای توی دلم کم نشده. میگن ممنوعه، میگن بهم حرومه، همهی مردم و دوست آشنا فکر میکنن ما خواهر و برادریم اما…
خلاصه رمان به گناه آمده ام
سایا از خواب پرید و صاف سر جایش نشست و نفس نفس زد موهایش را از روی پیشانی عرق کرده اش کنار زد آباژور کنار تختش را روشن کرد قفسه ی سینه اش تند بالا و پایین میشد و چیزی نمانده بود تا اشکش در بیاید باز هم خواب آن شب را دیده بود. -لعنتی. مشتش را به تشک تختش کوبید و با حرص زمزمه کرد: -لعنتی، لعنتی، لعنتی. کاش همونطور که از زندگی ام رفتی، از خوابم گم شی عوضی! مینو به در زد. -سایا؟
صدایش گرفته بود و لب باز کردم. جانم مامان؟ – اجازه هست؟ – خودش ایستاد و سمت در رفت و بازش کرد. معذرت می خوام خواب بودی؟ – وقتی توی سرکت خیلی خسته میشی شم باور کن لازم نیست هر روز بری. من خوبم مامان – مینو دست به موهای هایلایت شده اش کشید و سرش را تکان داد. من و پدرت هم همین رو می خوایم خوب بودنت رو. دستش را با ذوق جلوی سایا گرفت راستی امروز برای ترمیم ناخن هام رفتم طرح جدید زدم، قشنگه…