دانلود رمان فرمانروای جمجمه (جلد سوم) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بالتو پادشاه مغرور و خطرناک کشور لحظه ی آخر از پس دادن کسینی به شوهر لوسین خلافکار و ترسناکش پشیمون میشه! بالتو انتخاب کرد که کسینی رو آزاد کنه، اون دختر جذاب و خواستنی لیاقتش رو داشت، اما وجود لوسین مانع اینکار میشد! کسینی ارزشمندتر از هر چیزی درجهان بود و بالتو با انتخابِ آزادیِ اون باید تاوان سختی پس می داد! لوسین خودخواه و خونخوار هرگز از کسینی دست برنخواهد داشت، اون می خواست کسینی رو شکنجه کنه، عذاب بده و بعد از دست درازی… با بمب هاش اون رو به هزاران تیکه تقسیم کنه! اما… بالتو بهش گزینه ی بهتر و به نفع تری پیشنهاد داد!
خلاصه رمان فرمانروای جمجمه
(کسینی) به اتاق غذاخوری رفتم و بالتو نشسته روی صندلی و مشغول خوردن صبحونه اش دیدم. تیشرت و شلوار ورزشی به تن داشت. تیکه ای از سالمونش رو برید و تو دهنش گذاشت و بعد از خوردنش، قهوه اش رو برداشت و ازش نوشید. چشم هاش بالا اومد و بهم نگاه کرد. در سکوت بهم خوش آمد گفت. اون سکوت و بی کلام بودن رو به حرف زدن ترجیح می داد. وقتی صبح از خواب بیدار شدم، بالتو تمرین و ورزشش رو تموم کرده ودوش هم گرفته بود. اون بعضی وقت ها باعث میشد حس کنم تنبلم، چون هیچوقت تو رژیم و برنامه اش کوتاهی نمی کرد. مهم نیست که اون شب گذشته چقدر
دیر خوابیده! اون همیشه صبح زود بیدار میشد. حتی یه چرت کوتاه هم نمیزد، مگه اینکه بین زمانبندی کوتاه رابطه اش باشه. گفتم:_ من فقط با کیس حرف زدم. لیوانش رو روی میز گذاشت و بهم نگاه کرد. چشم های آبی رنگش منتظر ادامه ی حرفم بود. آرنجش رو روی میز قرار داد و با اون چهره ی خیلی قشنگ بهم نگاه کرد. اصلا بنظر نمی رسه کسی مثل اون متعلق به یه سازمان زیر زمینی مثل پادشاه جمجمه باشه! چه برسه به اینکه بخواد به تخت سلطنتش هم بشینه! ادامه دادم: _ اون برای شام امشب من رو به خونه اش دعوت کرد. من نمی تونم خودم رو قانع کنم که باید ازش اجازه بگیرم،
این برخلاف اعتقادات من بود، اما این مرد من رو نجات داد… پس منم باید غرورم رو زیر پا بذارم. _ این خوبه، نه؟ گفت: _ اگه می خوای تنها بری، نه! _ اگه تو باهام بیای چی؟ به صندلی تکیه داد و آهی کشید. _ من کارهای مهم دیگه ای از اینکه بخوام دو ساعت تو ماشین بشینم دارم، اونم وقتی که تو داری با برادرت وقت می گذرونی! _ پس یکی از مردهات رو باهام بفرست. گفت: _ به کسی اعتماد ندارم که در کنار خودم ازت محافظت کنه. _ درسته… پس با ما شام بخور. با نگاه نامفهومی بهم نگاه کرد، انگار که اصلا چیزی براش جذاب نیست. گفت: _ می دونم می خوای مدتی با خانوادت تنها وقت بگذرونی…
دانلود رمان پایان آوریل از شقایق لامعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گرشا، پسریه که زیر نظر فالکن بزرگ شده و دنیاش رو بعدِ از دست دادن پدرش، از همون بچگی، فالکن ساخته دنیایی که شبیه به دنیای رنگیِ ماها نیست دنیای گرشا خاکستریه، دنیایی با صدای شلیک، بوی باروت و رنگ خون. تو این دنیای خاکستری، عشق به دستور فالکن، ممنوعه و نقطه ضعف و گرشا، با تمام تعارضات ذهنیش، بهخاطر دینی که به تنها کسوکارش داره، اونی شده که فالکن ازش میخواد و با قبول کردن مسئولیت یک باند چهارنفره، خلافهایی رو انجام میده که خواستهی فالکنه…
خلاصه رمان پایان آوریل
پلک هایش را بسته بود اما خواب غریبگی می کرد با چشمانش. شاید بیشتر از یک ساعت بود که در تاریکی اتاق با چشمانی بسته از این پهلو به آن پهلو میشد اما مغزش، بیدار بود و هوشیار. اشتباه کرده بود که قرص هایش را نیاورده بود، اشتباه کرده بود که فکر می کرد در این خانه، قرار است با خیالی راحت چند ساعتی را بخوابد. این خانه هم دیگر فرقی با آن دنیای بیرون نداشت . از وقتی صحرا رفته بود، دیگر حتی در این خانه هم رنگ آرامش را نمی دید. دستانش را کشید روی صورتش و انگشتانش را فشرد روی پلک هایش.
نفس عمیقی کشید و بازدمش را چند ثانیه ای حبس کرد و نهایتاً با کلافگی، تمامش را به یکباره بیرون فرستاد و همان لحظه، با بلندشدن صدای زنگ خانه اش، هوشیار شد و به یکباره از وضعیت درازکش، بلند شد و روی تخت نشست. گوش تیز کرد و وقتی برای بار دوم صدای زنگ را شنید، میان تاریکی اتاقش ایستاد. منتظر کسی نبود اصلا کسی به این خانه نمی آمد! حین خروج از اتاق، نگاهش روی ساعت دیواری سُر خورد چند دقیقه بیشتر به نه نمانده بود و او، ایده برای شناختن کسی که داشت آنطور مُصرانه و پشت
سر هم زنگ را می فشرد، نداشت. قدم تند کرد به سمت آیفون و لحظه ای که تصویر بهداد را در نمایشگر دید، جا خورد او این جا چه می کرد؟ گوشی را برداشت و با فاصله ی کم شده ی میان ایروهایش و آن چشمانی که ریز و دقیق شده بودند روی تصویر صورت طلبکار بهداد، پرسید: -بله؟ صدای بهداد، درست مثل صورتش ، شاکی و طلبکار بود: -هیچ معلومه کدوم گوری هستی تو؟ اخمش عمیق تر شد و لحظه ای که بهداد با لحن دستوری و عصبی اش گفت: -باز کن دیگه. با بی میلی، گوشی را برگرداند سرجایش و در را برایش باز کرد….
دانلود رمان کوری از ژوزه ساراماگو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در شهری بدون نام و زمانی بدون تاریخ، ناگهان مردی پشت یک چراغ راهنمایی رانندگی، کور می شود. کوری مرد، نه یک کوری سیاه، بلکه نوعی شناوری در مهی روشن است. دزدی مرد کور را به خانه اش می رساند اما خودروی او را می دزد. مرد کور با کمک همسرش، به مطب یک چشم پزشک می رود تا…
خلاصه رمان کوری
اشخاصی که ناگهان کور شده بودند قرار داشتند. اولین کسانی که به تیمارستان متروکه منتقل شدند دکتر و زنش بودند. سربازان از ساختمان نگهبانی می کردند. در بزرگ ورودی فقط به اندازه ای باز شد که آن دو وارد محوصه شوند، و سپس فوراً بسته شد. طناب کلفتی به منزله ی دستگیره از ورودی تا در اصلی ساختمان کشیده شده بود. گروهبان به آنها گفت قدری به سمت راست بروید تا به یک طناب برسید، با دست آن را بگیرید و مستقیم بروید، یک راست بروید تا برسید به چند پله، جمعاً شش پله. داخل ساختمان،
طناب دو رشته می شد، یکی به سمت راست می رفت و یکی به سمت چپ، گروهبان فریاد زد از سمت راست بروید. زن که چمدان را با خود می کشید، شوهرش را به نزدیک ترین بخش نسبت به در ورودی هدایت کرد. اتاق درازی بود شبیه بخش های بیمارستان های قدیم، با دو ردیف تخت خاکستری که رنگشان مدت ها بود پوسته پوسته شده بود. روتختی ها و ملافه ها و پتوها هم همان رنگ بود. زن شوهرش را به انتهای بخش برد، او را روی یکی از تخت ها نشاند، گفت همین جا بمان، من می روم نگاهی به دور و اطراف بیندازم.
ساختمان بخش های دیگری هم داشت، با راهروهای تنگ و دراز، و اتاق هایی که البد زمانی مطب پزشکان بود، مستراح های تاریک و خفه، آشپزخونه ای که هنوز بوی گند غذاهای بد به آن مانده بود، یک ناهارخوری وسیع با میزهای رویه فلزی، سه سلول بالشتک دار با قریب یک متر و هشتاد سانت دیوار بالشتک شده که بقیه ی دیوار را چوب پنبه کرده بودند. پشت ساختمان حیاط متروکه ای بود با درختان فراموش شده، و تنه درخت ها گویی پوست انداخته بود. همه جا اشغال ریخته بود. زن دکتر به داخل ساختمان برگشت….
دانلود رمان سردرد از زهرا بیگدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون خرید… ریسک کرد… باید با دردسر زندگی کرد…
خلاصه رمان سردرد
“پروا” از سبزی پاک کردن خوشم نمی آمد ولی دورهمی هایمان را دوست داشتم. تفریح ما ندار هاست دیگر… روی یکی از سه تخت دور حوض نشستیم و با همسایه ها، همسایه که نه بهتر است بگویم هم خانه، یک خانه بود و شش اتاق دور تا دور حیاطش که هر خانواده در یکی از آن ها روزگار می گذراندیم، نشسته بودیم و سبزی ها را برای آشی که قرار بود برای شام بار بگذاریم پاک می کردیم. سرو ته تره ها را گرفتم و توی لگن بزرگ انداختم. ساجده کش و قوسی به کمرش داد. فرشته خانم نگران پرسید: درد داری؟ مثل همیشه لبخند زد. – نه درد ندارم،
کمرم نمی کشه زیاد می شینم. سریع بالش را روی تخت کناری گذاشت. – پاشو دختر خوب، این هفته آخری رو هم به خودت فشار نیار، ان شاالله به خوشی و سلامت بار شیشه ات رو زمین بذاری. ساجده درد داشت که دیگر تعارف نکرد، بلند شد و روی تخت دراز کشید و همان حین ببخشیدی گفت که همگی تعارفش را با《راحت باشجواب دادیم. گوشی دینا چشمک می زد. – پیام اومد برات دینا. ابرو بالا انداخت که یعنی دنباله اش را نگیرم و باز مشکوک بود! دسته ای تره برداشتم و کمی سرم را به سر دینا نزدیک کردم. -کیه؟ هیشی گفت و بلند شد و به بهانه ی
شستن دیگ آن سمت حوض رفت. دوست نداشتم گند بزند و میدانستم دختری است احساساتی! بلند شدم و جمع زن ها را که بساط غیبتشان جور بود ترک کردم و کنار دینا ایستادم. چشمکی حواله اش کردم. – کی بود؟ لب هایش با سخاوت کش آمد و چشم های قهوه ای درشتش برق زد. – هوشنگ. بی اراده و متحیر صدایم بالا رفت: کی؟! هو… دستش را روی دهانم گذاشت و فشار داد تا گاف ندهم. تازه متوجه موقعیتمان شدم و آرام دستش را پایین کشیدم و با تعجب ولی آرام پرسیدم: هوشنگ خوشگله؟! خندید و یعنی بله. – باورم نمیشه دینا!
دانلود رمان به رنگ یاقوت از پریا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختری که یک مرد خیلی خشن و پولدار که رئیسش هم هست عاشقش می شه و برای به دست اوردن روشا هر کاری می کنه ولی نمی دونه که بعد از به دست اوردنش روشا از شهاب متنفر میشه بعد از یک سال روشا حافظشو از دست می ده و این فرصت خوبی واسهی شهاب تا دل روشا رو بدست بیاره. رمان فلش بک هست…
خلاصه رمان به رنگ یاقوت
پریناز قلموی چتری شکلم رو برداشتم و دوباره به رنگ سبز آغشتش کردم. وقتی حسابی قلموم رو توی رنگ غسل دادم روی بوم شروع کردم به ضربه زدن. صدای موسیقی توی گوشم پخش می شد و من فقط محو درخت سبز رنگی بودم که با هر ضربه بهش بال و پر می دادم. با حس فشار دستی روی شونم، بالا پریدم و همزمان با چرخیدنم هندزفری توی گوشم رو بیرون آوردم. با دیدن صورت خندون بابا نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم وای بابا تویی؟ خب ترسیدم چرا یهویی میای؟ لبخندش عمیق تر شد و دندون های سفید و ردیفش رو با فخر به نمایش گذاشت.
بابا با لباس بیرون و کراواتی که دور یقش آویزون بود دست به کمر کنارم ایستاد و گفت: _یهویی ؟ یه ساعته پشت در اتاقت دارم صدات میزنم. سیم هندزفریم رو تکون داد و گفت: _ماشالله این و که میذاری تو گوشت از دنیا عقب میوفتی. آتلیه نرفتی چرا؟ _حوصله بیرون رفتن از خونه رو نداشتم.برای اینکه بیشتر از این پیگیر نشه بوم نقاشیم رو نشون دادم و گفتم : _قشنگ نشده؟ یه ذره رو دریاچشم کار کنم تمومه. بابا چهارپایه ی کناریم روکشید و روش نشست. با دقت یه نگاه به بوم کرد و یه نگاه به چشم های من. قشنگه، طرحش کو؟ لبخند پهنی زدم و گفتم:
تو ذهنمه… شاید مسخره باشه. تو خواب دیدمش. یه دریاچه ی کوچیک و بکر. با کلی درخت سایشون توی آب افتاده و با هر نسیم تکون می خوره. بی دلیل مثل تموم این یک سال نگاهش نگران شد و آروم گفت: _پریناز بابا… اگر چیزی یادت اومد که بهم میگی خوشحال بشم… آره بابا؟ نفس عمیق کشیدم و نگاهم رو به دریاچه ی نصفه کارم دوختم. _آره بابا… ولی هر سری این لحنت دیوونم می کنه.اگه چیزی هست خودت بگو. کلافه روی صورتش دست کشید و از جاش بلند شد _راستی دیروز احسان زنگ زد گفت تلفناشو جواب نمیدی. چه دشمنی داری با این بدبخت اخه؟
دانلود رمان گدایی از تاکی (taki) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاترینا مورنو ساکن ایتالیا که از قضا یک رگ ایرانی هم داره…روانشناسی خونده و به خاطر نجات یک دختر از خودکشی بدجوری سر و صدا راه انداخته، با مردی به نام ژاویر جاوید آشنا میشه تا درمانش کنه، ژاویری که سالمه اما از نظر بقیه نه…یه مرد که زندگی خوبی داره اما چون کینه ای هست فکر میکنن دیوونست…و اینجوری سرنوشت دست به دست هم میده تا خانوم روانشناس هم درگیر کینه ی ژاویر جاوید شه! کینه ای که از خود روانشناسا سرچشمه میگیره
خلاصه رمان گدایی
عوضی ای زیر لب بهم گفت و همونطور که به سمت در میرفت ادامه داد: به آنا میگم کارای نصف کاره ی مدیر برنامه قبلی رو برات بیاره و رفت بیرون و درو بست…با لبخند به در بسته شده نگاه کردم جالب بود برام، تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم در اصل برای جلسه اول کاری خیلی راحت و البته غیر عادی بود ولی خب میتونیم این راحت بودن بیش از حدش رو به حساب دیوونه بودنش بزاریم.
حتی به روز فکرشم نمیکردم اون دکتر خشن و مغرور بخواد از دیوونه بودنش بهم بگه، نکنه منظور پدرش از رفتارهای عجیب و عصبی ژاویر همین بود؟ و چون نمیدونه فکر میکنه پسرش ازش دوری میکنه یا از همه زده شده. پس
اگه همه ی رفتارای به قول پدرش پرخاشگرانه و آدم گریز بودنش برای همین رازشه نیاز به درمان نداره… و اگر نیاز به درمان نداره پس باید حقیقت هدفم از اینجا اومدنو بهش بگم، نمیتونم با دروغ صمیمیت ایجاد شده بینمونو خراب کنم… مطمئنم درک میکنه.
ژاویر بر خلاف قیافه ی مردونه و پر جذبهش میتونه به دوست مهربون و خوش خنده باشه… به قیافه ش نمیخورد انقدر زود با آدم مچ بشه. شاید اینم یکی از خصوصیات دیوونه بودنه.. بعد از اینکه آنا کلی پرونده و اطلاعات بهم داد شروع کردم به برنامه ریزی…فکر نمیکردم رئیس به شرکت انقدر سرش شلوغ باشه. به زور وقتارو با هم هماهنگ کردم و درباره موضوعاتی که قرار بود صحبت بشه تحقیقاتی انجام دادم…. نود درصد ملاقات ها برای تمدید قراردادها بود. با خستگی به ساعت نگاه کردم. ساعت یک بعد از ظهر بود.