دانلود رمان تابوشکنی عاشقانه (جلد اول) از کیوان عزیزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سینا پسری جذاب ، مغرور و متعصب مهندس عمران ریس شرکت بزرگ ساختمانی، پدرش حاج معتمدی تاجر معروف شهرشون به اجبار مادرش با هلیا دانشجوی رشته داروسازی ازدواج می کنه ولی خودش دختر دیگهای رو دوست داره، هلیای زیبا رو مورد آزار و اذیت خودش قرار میده ولی بعد از مدتی سخت عاشقش میشه ولی هلیا …
خلاصه رمان تابوشکنی عاشقانه
هلیا به هر دری میزد و دنبال راهی بود تا بتونه نظر خانواده اش رو برای موافقت در به ادامه تحصیل در تهران جلب کنه، اما موفق نشده بود… حالا اگر با ناباوری این ازدواج سر می گرفت با یک تیر ۲ نشان میزد در دل بخوبی میدونست نشانِ اصلی خود سیناست و به بار نشستن عشقی که از دوران نوجوانی در دلش ریشه کرده و حالا انگار قصد جوانه زدن داشت… در کنارش میتونست رشته دانشگاهی مورد علاقه اش رو هم بخونه… یعنی خوشبختی از این بهترم میشد؟ تا قبل از این هردو براش جزو رویاهای دست نیافتنی محال به حساب میآمد …
با تقه ای که به در اتاقش خورد، چشم از پنجرهی خیس و بارون زده گرفت و سرش رو بطرف در اتاق برگردوند. منتظر موند تا حامد بدون اجازه وارد بشه همیشه همین بود در میزد ولی بدون اجازه وارد میشد.. با ورود حامد هلیا روى تنها صندلی اتاق که مربوط به میز تحریرش بود نشست… حامدم خودشو روی تخت جا داد و حین نشستن گفت: هلی!! باورم نمیشه اونقدر بزرگ شده باشی که موقع ازدواجت رسیده، اگر تو از این خونه بری دلم برای روزهای با هم بودن و کَل کَل های بی پایانش تنگ میشه. هلیا با شرمی دخترونه سرش رو انداخته بود زیر و گل های
قالی رو نشونه گرفته بود، گفت: حالا کی خواسته بره؟؟ بقول خودت تا آخر بیخ ریشتونم… _من سینا رو چند سالیه میشناسمش خیلی خوب و آقاست، توام که هدفت رفتن به دانشگاهی در تهران و تحصیل در رشته دارو سازیه ما قلباً دوست داریم تو به آرزوت برسی چون استعداد و لیاقتش رو داری اگرم برای رفتنت به شهر دیگه مخالفت میکنیم علتش این نیست که بهت اطمینان نداریم… دلیلش اینه که محیط قابل اعتماد نیست و دور و برمون پر شده از شغالایی که منتظر فرصتن تا به خواسته های پلیدشون برسن… تمام اینا از سر دوست داشتن زیادته …
دانلود رمان دلیار از mahsoo با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو و شکاک… حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…
خلاصه رمات دلیار
با نوازش موهایم چشمانم را گشودم… پژمان بود! با اخم سرم را از زیر دستش کنار کشیدم و گفتم: برو بیرون.. راحتم بزارو چشمام و بستم.. از اتاق خارج شد و در را بست! از پنجره ی اتاق که رو به راهرو بود عمو کیومرث را دیدم که به دیوار تکیه داده بود داشت با بغل دستیش صحبت می کرد! به چهره اش دقیق شدم… موهای طوسی “سفیدش! ته ریش چند روزه اش! چشمان مهربانش! قد بلندش… هیکل پرش! همه مرا یاد بابا می انداخت… اخ که چقدر هر دویشان را دوست دارم..! نگاهم را به فرد کناری اش دوختم! سپهر بود که به دیوار تکیه داده بود و
نگاهش به زمین بود و هر از چند گاهی سری به نشانه تایید تکان می داد! یک گرمکن مشکی که کنارش خط سفید داشت پایش بود با یک تیشرت سفید که لکه های خون رویش مشخص بود!! موهای کوتاه براق مشکییش بر خلاف همیشه که ژل زده و اراسته بود”به طور نامرتب پخش بود.. ته ریش چند روزه ای روی صورتش نمایان بود که جذابیتی خاص به چهره اش می داد! در دل پوزخندی زدمو گفتم: جای یاسمن خالی.. ! پیش خودم فکر کردم حتما خوشحال و راضیه از مصیبتی که به سرمون اومده! انتقامش از خانواده ی ما گرفته شد!!
حتما نتیجه آه های او بوده.. ! با کلافگی چرخیدم و پشت به پنجره دراز کشیدم.. دقایقی نگذشت که بیتا و عمو وارد اتاق شدن! بیتا کنارم ایستادو دست باند پیچی شده ام را در دستش گرفت و نوازش کرد! عمو بالا سرم ایستادو نگاهش را به من دوخت!! و من با لجبازی تمام نگاهم را به دیوار مقابل دوختم.. چرا درکم نمی کردند؟؟ چرا راحتم نمی گذاشتند؟؟ چرا متوجه نبودن که زندگی برایم تموم شده س و دیگر میلی به ادامه ی راه ندارم! من زندگیم را باخته بودم… چطور می توانستم بدون خانواده ام زندگی کنم؟؟ سعی کردم با نفسی عمیق جلوی ریزش اشکام و بگیرم..
دانلود رمان دیوانه ترین عاشق این شهر از سهیلا محبوب با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نیهاد مردی که از زندگی بریده و فقط به فکر انتقامه… انتقام از همه اونایی که بهش خیانت کردن و زخم زدن اون حتی بچه یک ساله خودشو هم نمیخواد پدر بزرگ نیهاد اونو مجبور به ازدواج با نازان میکنه دختری که میتونه هم مادر خوبی برایه سامین و هم همسر خوبی برایه نیهاد باشه ولی…
خلاصه رمان دیوانه ترین عاشق این شهر
آیلار به همراه پدرم وارد شدن و من احمقانه با دستام صورتمو پوشونده بودم تا شناسایی نشم… آخه اینارو کی خبر کرد من که شماره ندادم حتی اگه منو می بردن شکنجه گاه و مثل ساواک شکنجم می دادن من شماره و آدرس رو مغور نمی اومدم… از بین انگشتام نگاهشون کردم سروانه داشت بهشون یچیزایی می گفت با دستش که من اشاره کرد آیلار و پدرم با اخمی که با صد من عسلم نمیشد خوردشون سرشونو چرخوندن تا بنده رو مشاهده بفرمایند. بعد چشمشون چرخید به این گوزن کناری من
که انگار دستشو از عالم و آدم شسته و دیگه هیچی به خیالش نیست نگاه کردن… پدرم اخماش درهم شد ولی چشمای آیلار درخشید… با لبخند مرموزی به سمتمون قدم برداشت… مثل همیشه شیک و پیک کرده بود من با این سنم نمیتونم کفش ۵سانتی بپوشم همش مثل عقب افتاده ها راه میرم و باید کفش پاشنه تخت بپوشم این مادر بزرگ ما همش کفش پاشنه بلند پاشه…بله این خانومی که خرامان و مثل دخترایه هجده بیست ساله داره با عشوه راه میره مادربزرگ بنده آیلار خانوومه که ۶۵ سالشه و یه
دستش برایه سرکوفت و سرکوب زدن به من همیشه بالاست… بهمون نزدیک شد با چشمایی که مثل پروژکتور قوی چندصد واتی نور ازش تشعشع می کرد به اوشون گوزن نگاه کرد… آیلار: دستاتو از صورتت بردار عزیزم ما دیگه اومدیم.. پیشتیم نگران نباش… جاااااان… این آیلاره و آیا من زنده ام که همچین روزی رو میبینم… پیرمرده بهمون نزدیک شد پدرم داشت همچنان با سرهنگه… اه یعنی همون سروانه حرف میزد و از ظواهر امر پیدا بود عصبیم هست… تاجیک: شماکی هستین مادمازل؟؟ اوه شتتتت…
دانلود رمان فراموشی زیبا از جیمی مک گوایر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترنتون مدوکس پادشاه دانشگاه ایالتی شرقی بود و قبل از آونکه حتی از دبیرستان هم فارغ التحصیل بشه ، با زنای دانشگاهی قرار میزاشت. دوستاش می خواستن جای او باشن، و زنا می خواستن اونو رام کنن ، اما بعد از یه سانحه غم انگیز دنیاش وارونه شد، ترنتون از دانشکده بیرون آمده بود تا با احساس گناه خردکنندهاش، دست و پنجه نرم کنه. هجده ماه بعد، ترنتون با پدر بیوهاش زندگی می کنه و تمام وقت توی یه سالن خالکوبی محلی کار می کنه تا توی پرداخت صورتحسابها کمک کنه. درست وقتی که فکر می کنه زندگی اش به حالت عادی برگشته، متوجه میشه که…
خلاصه رمان فراموشی زیبا
بلند شدم و اجازه دادم پاهام از کنار تخت آویزون بشن. تمام آخر هفته رو تو مرخصی بودم ، چیزی که اتفاق نمی افتاد از اونجایی که آخر هفته قبل بخاطر دیدن تی.جی مرخصی گرفته بودم … و اون همه چی رو کنسل کرد. از اون موقع تمام آپارتمان رو تمیز کردم تا زمانی که انگشت هام کرخت بشن وبعد تمام لباس های خودم و رگان رو شستم، خشک کردم و تا زدم.هرچند که اینبارو قرار نبود همش با غم و غصه تو آپارتمان بچرخم. به اون سمت دیوار که عکس برادرهام و من، کنار عکس پدر و مادرم و تعدادی طرح که توی دبیرستان کشیده بودم نگاه کردم. چهارچوب مشکی عکس ها در تضاد کامل با رنگ
سفید دیوارهای آپارتمان بود. سعی کرده با پولی که هر روزه می گرفتم یک ست پرده بخرم و به ظاهر خونه روح و زندگی ببخشم. پدر و مادر رگان بهش یدونه کارت هدیه برای کریسمس داده بودن و ما الان با اون یه ست غذاخوری زیبا، و یه میز قهوه خوری سنتی به رنگ ماهگونی داشتیم. ولی هنوز هم آپارتمان بیشتر شبیه جایی دیده میشد که انگار تازه اسباب کشی کرده باشن با اینکه داشت نزدیک سه سال میشد که اینجا زندگی می کردم و رگان بیشتر از یکسال. اینجا بهترین ملک توی شهر نبود ولی حداقل همسایه هامون بیشتر خانواده های جوان و افراد مجرد حرفه ای بودن تا بچه های کالجی پر
سروصدا و نفرت انگیز و باندازه کافی از دانشکده دور بود که مجبور نباشیم با ترافیک روزانه درگیر بشیم. چیز زیادی نبود ولی برامون خونه بود. موبایلم ویبره زد. چشم غره رفتم چون فکر کردم دوباره ترنتون هست. خم شدم تا صفحه نمایشگر رو ببینم. تی.جی بود. _دلم برات تنگ شده. بجای کاری که الان دارم انجام میدم باید کنار هم می بودیم. کمی نمی تونه الان حرف بزنه. اون گیجه. بعد از صدای بیپ بیپ پیام بذارید. -دیشب رفته بودی بیرون؟ _انتظار داشتی بمونم خونه و تا وقتی خوابم ببره گریه کنم؟ _خوبه، الان دیگه حس بدی ندارم. _نه ، همونجور حس بدی داشته باش، اونجوری بهتره…
دانلود رمان آسمان مشکی از Eli با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا دختری شیطون و پرانرژی است که در شرکتی مشغول به کار می شود و آنجا با پسری به نام سپهر آشنا می شود…
خلاصه رمان آسمان مشکی
-خانم لطفا کارتونو بهتر انجام بدین این چه وضعشه؟ _خب اخه اون نمونتون درست نبود منم مجبور شدم… -لطفا برا من بهونه نتراشین. _بهونه چیه آقای مهندس شما کارتون اشتباه بود منم درستش کردم. بفهم دیگه اشگول جون حقیقت عین ته خیار تلخه، نقشه هایی که دستش بود و انداخت رو میزمو رفت بیرون. منم خرما دلم واسه این مهندس سوخت بسکه دوستش دارم این کارو کردم… چی؟ من الان چه زری زدم؟ دوستش دارم؟ کیو؟ بهرادو؟ اینم حرف بود من زدم؟ من بهرادو دوست دارم؟ عمراااا؟ یه درصد فک کن… دلم یه حالی شد.
واسه اینکه از فکر بیام بیرون بلند گفتم: اه اه این با اون عقل مشنگ مانندش چه جوری مهندس شده. _همونجور که به شما مدرک دادن راستی چه جوری دادن؟ خیر و خوشی نبینی تو از کجا پیدات شد بت یاد ندادن بدون اجازه نباید بیایی تو اتاق. -بله؟ بله و بلا این وسط بلت کجا بود آوایی خر. ابروشو انداخت بالا، سوال پرسیدم ازتون: ا بیست سوالیه؟ بپرس عزیزم جواب میدم -بفرمایید سوالتونو؟ -چه جوری به شما مدرک دادن. _به سختی. – همون دیگه به سختی. بعد ابروشو با حالت قشنگی انداخت بالا: با اجازه. اجازه ی مام دست شماست عزیزم.
هنوز گیج حالت قشنگش بودم که در بسته شدو رفت بیرون. اوه چه عطر خوبی داشت بینیمو از عطرش پر کردم یه بوی تلخو مردونه یهو چشمم افتاد به نقشه ها عجب نقشه های قشنگو مامانی هستن یکم خراب کاری روشون بکنم چه طوره؟… خراب کاری که نه یکم تغییرای خوب خوب… خوبه هنوز با مداده. مدادمو برداشتمو با ذوق افتادم به جونشون اندازه هایی رو که زده بودو عوض کردمو دوباره سر جای قبلیشون گزاشتمو با هیجان منتظر شدم که رئیس خوگشل و خوشتیپمون بیاد. ۵ دقیقه بعد بدون حتی در زدن اومد تو. _بفرما تو دم در بده عزیزم…
دانلود رمان زن دیوانه از ماهی رضایی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قیصر از پس پرده های خاطراتش می آید که برای پناه، پناه باشد. می آید که مردانگی در پس کوچه های نامردی گم نماند. دل می فروشد و مردانگی می خرد. برای آدم هایی که جای خالیشان را سنگ سرد قبرستان پر کرده. برای زن دیوانه ای که جا های خالی را با مداد سیاه سکوت پر می کند…
خلاصه رمان زن دیوانه
قیصر دسته های موتو رو بلند می کنم و خاک بلند می شه. پندار یه کم جلو تر روی موتور نشسته و داد می کشه: یوهو. زمزمه می کنم: دیوانه. موتورو نگه می دارم و پندارم دور میزنه. کنارم ترمز می کنه. کلاه کاسکت رو از سرم برمی دارم و دستی به پیشونیم می کشم. پندار با اخمای در هم کلاه کاسکت رو برمی داره. با فرمون های موتور ور می ره. خیره به کلنجار رفتنش با موتور با خنده می گم: _چته پسر؟ تا الان که کیفت کوک بود. با انگشت اشاره بالای ابروش رو می خارونه و میگه:
_جون داداش کوکم اگه این بی صاحاب بذاره. معلوم نیست چه مرگشه. امروز سر ناسازگاری بلند کرده باهام. با انگشت شصتم می کشم کنج لبم و میگم: _می خوای بریم تعمیر؟ با بی خیالی میگه: _نه ،ولش کن. دستاشو می ذاره رو موتور و چونه ش هم رو دستاش.لبخند میزنه،مثل همیشه و من از لبخندش لبخندم می گیره. به یه جای نا معلوم خیره میشه و با لحن پر حسرتی می گه: _دلم هواییه انوشه س، قیصر. بد جور هواشو کردم. بعد اون همه جدایی ،بعد اون همه دردسر، واسه من
شد و این فاصله ها…
آهی می کشه و با مشت می کوبه به فرمون موتور: _دِ لعنت به این فاصله ها. چینی به بینیم میدم و با مشت می کوبم به بازوش: _اه اه…جمع کن بابا واسه ما مجنون شده. چهره ی ناراحتی به خودش می گیره و می گه: _قیصر عاشق نشدی بفهمی چی میگم. بعضی چیزا رو باید عاشق باشی که بفهمی. پوزخند می زنم و خیره می شم به زمین. لحنش رنگ شیطنت می گیره و میگه: _ببینم دادا… قیصر نکنه بی خبر از من عاشق شدی؟ ها؟ بیخود خودم باید بگم عاشق کی بشی افتاد؟…
دانلود رمان دلواپس توام از VANIA.b با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختریه که بعد از ازدواج خواهرش، یه مشکلاتی براش پیش میاد که مجبورمیشه بره و تو خونه دامادشون برای مدتی زندگی کنه… تو اونجا اتفاقی براش پیش میوفته که اصلا فکرشم نمیتونسته بکنه… زندگی بیخیالو روحیه سرخوشش توی اون عمارت دچار تغییر میشه…
رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم.
خلاصه رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم. خلاصه که یه مانتو چشمشو گرفت منم
اینقدر ازش تعریف کردم تا بخره همینو دست از سرم برداره… نکبت با اکراه تازه خریدش. از همونجا جداشدیم و اونم رفت خوابگاه. رامین گفته بود بخوایم خونه ارو تعمیرات کنیم زمان زیادی میبره… حالا دروغ یا راستشو خدا میدونه اما اینو فهموند مدتی موندگارم پیششون. به خونه که رسیدم الهه داشت کمک سیما خانوم (خدمتکار و آشپز، خونه ی فرمنش ها) غذا درست می کرد. رو اپن آویزون شدم و گفتم:سلااااااام بر آشپزهای خوشکل خودم. سیما ریز خندید و سلام داد. یه زن تپل مپل سفید بود. که طبق گفته ی خودش خونه زاد به…
دانلود رمان زیر یک سقف از فاطمه اشکو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهرنوش یه دختریه از جنس همه ی دخترا، بزرگ شده تو یه خونواده یِِ معمولی با یه قیافه ی خوب از شهره بوشهر، مهندسیه کامپیوتر دانشگاهِ تهران قبول میشه و وارد این شهر میشه. کاوه پسری از خود تهران، تقریبا متمول به نسبتِ مهرنوش، اون هم مهندسی کامپیوتر همون دانشگاه درس میخونه. مهرنوش به دلیلِ دیر رسیدن برای ثبت نام، خوابگاه گیرش نمیاد و به پیشنهاده کاوه با هم همخونه میشن…
خلاصه رمان زیر یک سقف
بر خلاف آنچه که دیگران می گفتند تهران اونقدرهام دودی وار نبود. خیلی ترافیک بود و تا رسیدنه ما به خونه ی زنداییم چند ساعتی طول می کشید. نفس عمیقی کشیدم و به تهران شهره ۴ ساله در انتظارم سلام کردم. بابا آروم رانندگی می کرد و سعی می کرد مواظب باشه تا صدمه ای به ماشینش و سرنشیناش نرسه. گناهی نداشت، زیاد تهران نمیومد و رانندگی کردن تو این شهر و خوب بلد نبود. با هر جون کندنی بود رسیدیم. مادره زن داییم مثل همیشه مهربون و خوشرو از ما استقبال کرد و ما رو به داخل دعوت کرد . به محض وارد شدنمون سروش و دیدم که با تلفن مشغول صحبت کردن بود. به سمت بابام اومد
و با تلفن قطع ارتباط کرد. دست بابام و به گرمی فشرد و از اون دعوت به نشستن کرد. سلام و علیک همه در حد معمول و طبق ۳ هفته ی پیش که برای ثبت نام اومده بودیم صورت گرفت و همه جای نشین شدیم. قاب عکس پدره مرحومه زن داییم سارا، در بالای سالن خودنمایی می کرد، صلواتی و همراه با فاتحه ای کوتاه برای روح فوت شده اش فرستادم هرچی نباشه من تو خونه ی اون بودم و این بی انصافی بود که بخوام بیخیال این مرد نازنین و خونواده ی خوبش بشم. بفرمایید عزیزم! بخور گلوت ترم شه. واقعا که گلوم نیازه به گرم شدن داشت، بدونه هیچ فکری آب هویچ رو از روی سینی برداشتم و
با گلوم آشناش کردم. قیافه ی سروش آدم و یاد خونخواهی تو شاهنامه می انداخت. می خواستم داد بزنم بگم، بابا بخدا من نبودم که خواهر تو برداشتم بردم بوشهر یا اینکه افه بیام براش و بگم مگه داییم چشه که اینجوری درموردش حرف میزنی با نگاهات؟ بده داره براتون بچه میاره ؟! به چی فکر میکنین مهرنوش خانوم؟ فکر کنم من سپر بلاهاتونم اخه بد نگاه می کنین وای فهمید و من چاره ای جز سربه زیر شدن در برابرش و نداشتم. دستپاچه گفتم: هان… ببخشید بله؟ نه چیزی نیست از طرز حرف زدنم خودشو مامانش از خنده ریسه رفتن بابام با چشم غره ای حساب کارو در بدو ورود به من داد…
دانلود رمان آنتی عشق از سامان شهریور و sun daughter با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
میشا یه دختر مستقله که خیلی سرزنده و شاده و دوست داره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره اما دیگران با ابراز نظراتشون مانع میشن. هامین پسریه که ۱۲ ساله خارج از ایران زندگی میکنه و حالا میخواد برگرده،که از قضا اونم دوست داره خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره…
خلاصه رمان آنتی عشق
یه نگاهی به قیافه ی خسته ی بچه ها انداختم. دستامو بهم کوبیدم و گفتم: ( تمام شدن تمرین)… همچین با ذوق ایستادن و نگام کردن که انگار دنیا رو بهشون داده بودم. خندم گرفت اما هوس یه نمه کرم ریزی داشتم. ولی باز دلم سوخت و گذاشتم برای یه وقت دیگه. انگار کوه کنده بودن. دستامو بهم کوبیدم و گفتم: خوب تمرین برای امروز کافیه… تا شنبه. اوس… بچه ها با خوشحالی گفتند: اوس… – میشا جون؟ – جانم؟ – میشا جون من می تونم شنبه نیام؟ – آره عزیزم… مشکلی نیست.
– تمرین جدید که نمیدی؟ – نه گلم هنوز بدنتون آماده نیست. دلارام یکی از شاگردای پای ثابتم بود. ازم خداحافظی کرد و منم به رختکن رفتم. مثل چی عرق کرده بودم. لباس ورزشیامو در آوردم و مانتو و شلوار پوشیدم. اوف… چه بوی سگی میداد. همیشه عادتم همین بود. از شنبه که میومدم باشگاه یه دست مانتو شلوار تر تمیز تنم می کردم. تا آخر هفته با همون می چرخیدم. جمعه می شستمش واسه ی شنبه… اسپری خوشبو کننده رو از کوله ام در آوردم و یه دوش گرفتم. تا برسم خونه و یه دوش آدمانه بگیرم.
صدای خانم تاجیک بلند شده بود. کل باشگاه و گذاشته بود رو سرش… _میشا… میشا جان… روسریمو سفت و سخت زیر گلوم گره زدم و رفتم سراغش. پشت میزش که شتر با بارش گم میشد نشسته بود… داشت پول میشمرد. ای خدا خودم یه دونه دستگاه پول شمار برای این باشگاه بخرم… انگشت شصتشو به زبونش زد و با دست های تف مالی باز مشغول شمردن شد. ایییی… چندش…. الان حتما می خواست پولو بده به من…. وای حالت تهوع گرفته بودم. هنوز حواسش به من نبود. تلفن زنگ زد… یه ثانیه جواب داد و گفت….
دانلود رمان بی پناهم پناهم بده از غزل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به دختری به اسم گلساست که تنها بامادرش زندگی می کنه دختری زیبا وجذاب که اسیر بابک میشه ولی دخترقصه ما بخاطر مریضی مادرش مجبوربه ترک کشورش میشه و در اونجا به عشق زندگیش می رسه …
خلاصه رمان بی پناهم پناهم بده
ھراسون به طرف صدا برگشتم، علی بود کنارشم بابک ایستاده بود که با لبخند نگاھمون می کرد، برگشتم و نگاھی به مھرناز کردم، خانم درحالی که نیشش از دیدن علی تا بنا گوشش باز شده بود با چشمانی بی گناه نگاھم کرد، فرصت نشد حالش رو بگیرم چون بابک در حالیکه سلام می کرد کنارم نشیت و آروم زمزمه کرد: مگه قرار نبود ناھار باھم باشیم؟ خواستم دلیل بیارم که گفت: مھم نیست عزیزم… مھم اینه که الان با ھمیم و به طوری که مھرناز و علی نشدند دستمو از زیر میز گرفت.
خواستم دستمو آزاد کنم که نگذاشت، موقع غذا خوردن ھم حاظر نبود دستمو ول کنه، باز دستمو کشیدم ولی زورم بھش نمی رسید، دیدم مھرناز داره با استفھام نگاھمون میکنه، آروم گفتم ول کن لطفا نمی خوام این بفھمه، نگاھی به مھرناز کرد و دستمو ول کرد، بعد از ناھار وقتی از رستوران بیرون اومدیم مھرناز رفت سوار ماشین علی شد و دستشو برام تکون داد (می دونست با من تنھا بشه حالشو می گیرم) بابک ھم رو کرد به من: گلسا خانم من ماشین نیاوردم زحمت رسوندن من میفته گردن شما.
در جلو رو باز کرد و نشست (عجب برنامھ ریزی) !!!! با علی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم،خسته بودم و خوابم می اومد، در اینطور مواقع خیلی ساکت می شدم، بی توجه به بابک ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، می دونستم داره نگاھم میکنه، گرمی نگاھشو رو خودم حس می کردم ولی عمدا نگاھش نمی کردم، دکمه ی ضبط رو زدم و در سکوت به صدای ستار گوش دادیم: انگار با من از ھمه کس آشناتری از ھر صدای خوب برایم صدا تری آیینه ای به پاکی سرچشمه ی یقین
با اینکھ رو به روی منی و مکدری…