دانلود رمان فاجعه متحرک از جیمی مک گوایر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حتی با وجود عرق روی پیشونیش و نفس های منقطعش، به نظر مریض نمی رسید. پوستش مثل سابق اون طراوت و سرخی هلو مانند رو نداشت، و چشم هاش نمی درخشیدن، ولی هنوز زیبا بود. زیباترین زنی که من همیشه می دیدم. دستش سنگین و بی حال روی تخت افتاد و انگشت هاش در هم پیچیدند. چشم هام روی ناخن های زرد شکننده اش کشیده شد و بالا تر تا بازوی لاغرش، تا شونه ی استخونیش، و سرانجام به چشم هاش رسید.داشت به من نگاه میکرد، پلک هاش به قدر دو شکاف باریک باز بودن..
خلاصه رمان فاجعه متحرک
مرحله ی دوم بازی هم تموم شد. اون یه فکرهایی تو سرش بود. پیش بینی نکرده بودم که به این راحتی قبول کنه. در حالی که تعجبم رو پنهان می کردم، گفتم : ” -عالیه ، کبوتر ” پس بعدا می بینمت، بی نگاهی به پشت سرش ، راه خودشو رفت ، بدون حتی ذره ای تاثیرگرفتن از صحبتمون و پشت سایر دانشجوها که داشتن به کلاس هاشون میرفتن ، ناپدید شد. کلاه بیسبال سفید شپلی جلوم ظاهر بدون هیچ عجله ای داشت به کلاس کامپیوترمون میرفت . اخم هام رفت توهم . شد از این کلاس متنفر بودم . کی دیگه نمی دونه که یه کامپیوتر لعنتی چطور کار می کنه؟ درحالی که اونا به جریان
دانشجوهای مسیراصلی وارد می شدن، رفتم پیش شپلی و آمریکا. آمریکا ریز خندید و شپلی رو که داشت به من چرت و پرت می گفت، با ستاره هایی تو چشم هاش تماشا می کرد. گفت، ” آمریکا لاشخور نبود. جذاب بود ، آره ، ولی میتونست باهات حرف بزنه بدون اینکه بعد هر کلمه مثلا بگه و بعضی وقت ها هم واقعا بامزه بود. چیزی که بیشتر از همه در موردش دوست داشتم این بود که تا چند هفته بعد از اولین قرار ملاقاتشون، به آپارتمان نمی اومد، و حتی بعد از تماشای یه فیلم در آپارتمان ، اون به خوابگاهش برمی گشت. گرچه حس کرده بودم که این دوره ی آزمایشی قبل از این که شپلی بتونه
باهاش بشینه تموم میشه . گفتم: ” ۔سال مر ، و سرم رو تکون دادم . پرسید : ” -در چه حالی تراو؟ ” با یه لبخند دوستانه بهم جواب داد، ولی بعدش چشم هاش برگشتن روی شپلی . پسره یه آدم خوش شانس بود. دخترایی مثل اون، اغلب گیرش نمی اومد. آمریکا گفت: ” -اینم از من، رسیدم ” و با دستش به گوشه ای که خوابگاهش قرار داشت، اشاره کرد. بعد دست هاش رو دور گردن شپلی انداخت و شپلی دو طرف تیشرت اون رو گرفت و قبل از اینکه بزاره بره، محکم به خودش فشارش داد. آمریکا در لحظه آخر برای هر دوی ما دست تکون داد و بعد به دوستش فینچ (Finch) در جلوی ورودی ما ملحق شد…
دانلود رمان گدایی از تاکی (taki) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاترینا مورنو ساکن ایتالیا که از قضا یک رگ ایرانی هم داره…روانشناسی خونده و به خاطر نجات یک دختر از خودکشی بدجوری سر و صدا راه انداخته، با مردی به نام ژاویر جاوید آشنا میشه تا درمانش کنه، ژاویری که سالمه اما از نظر بقیه نه…یه مرد که زندگی خوبی داره اما چون کینه ای هست فکر میکنن دیوونست…و اینجوری سرنوشت دست به دست هم میده تا خانوم روانشناس هم درگیر کینه ی ژاویر جاوید شه! کینه ای که از خود روانشناسا سرچشمه میگیره
خلاصه رمان گدایی
عوضی ای زیر لب بهم گفت و همونطور که به سمت در میرفت ادامه داد: به آنا میگم کارای نصف کاره ی مدیر برنامه قبلی رو برات بیاره و رفت بیرون و درو بست…با لبخند به در بسته شده نگاه کردم جالب بود برام، تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم در اصل برای جلسه اول کاری خیلی راحت و البته غیر عادی بود ولی خب میتونیم این راحت بودن بیش از حدش رو به حساب دیوونه بودنش بزاریم.
حتی به روز فکرشم نمیکردم اون دکتر خشن و مغرور بخواد از دیوونه بودنش بهم بگه، نکنه منظور پدرش از رفتارهای عجیب و عصبی ژاویر همین بود؟ و چون نمیدونه فکر میکنه پسرش ازش دوری میکنه یا از همه زده شده. پس
اگه همه ی رفتارای به قول پدرش پرخاشگرانه و آدم گریز بودنش برای همین رازشه نیاز به درمان نداره… و اگر نیاز به درمان نداره پس باید حقیقت هدفم از اینجا اومدنو بهش بگم، نمیتونم با دروغ صمیمیت ایجاد شده بینمونو خراب کنم… مطمئنم درک میکنه.
ژاویر بر خلاف قیافه ی مردونه و پر جذبهش میتونه به دوست مهربون و خوش خنده باشه… به قیافه ش نمیخورد انقدر زود با آدم مچ بشه. شاید اینم یکی از خصوصیات دیوونه بودنه.. بعد از اینکه آنا کلی پرونده و اطلاعات بهم داد شروع کردم به برنامه ریزی…فکر نمیکردم رئیس به شرکت انقدر سرش شلوغ باشه. به زور وقتارو با هم هماهنگ کردم و درباره موضوعاتی که قرار بود صحبت بشه تحقیقاتی انجام دادم…. نود درصد ملاقات ها برای تمدید قراردادها بود. با خستگی به ساعت نگاه کردم. ساعت یک بعد از ظهر بود.
دانلود رمان آرمینا از khazoon با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به اسم آرمینا ست که برای داداش دوقلوش به نام آرمین اتفاقی میوفته و مجبور میشه واسه یه مدت نقش داداش دو قلوش رو بازی کنه و در همین راستا با سه تا پسر به نام های دانیال، ماکان و سپهر توی کانادا هم خونه میشه و…
خلاصه رمان آرمینا
با شروع کلاسا، منم دیگه حواسم رو دادم به درس و کلاسام و سعی کردم دانی و رفتار زشتش رو فراموش کنم دیگه بیشتر وقتم رو توی کالج بودم زمانی که به خونه میومدم هم اگه دانی خونه بود، می رفتم توی اتاقم نمی خواستم چشمم بهش بیفته یا حرفی بزنه که مجبور بشم جوابش رو بدم. تنها زمانایی که مجبور بودم ببینمش موقع شام بود و هر چهار روز به روز آماده کردن میز و شستن ظرفا با من بود از اون جایی که توی ایران با آرمین کلاسای زبان فرانسه و انگلیسی رو گذرونده بودم از نظر صحبت کردن مشکلی نداشتم و همه چی خوب بود.
توی کالج هم یه همکلاسی خوب پیدا کرده بودم به اسم ساینا ساینا دختری با پوست سفید و موهای بلند بلوند و چشمای سبز تیره بود یه دختر کانادایی که از نظر هیکل مثل خودم ریزه میزه و ظریف بود. از بین بچههایی که باهام همکلاسی بودن ساینا از همه بهم نزدیک تر بود و توی همین مدت کم، دوستای خوبی برای هم شده بودیم طوری که یکی از روزا که توی محوطه با ساینا داشتیم قدم می زدیم و در مورد یکی از کلاسا حرف میزدیم چشمم به سپهر افتاد که داشت با یه لبخند شیطون نگامون می کرد تعجب کرده بودم چرا این جوری نگاه میکنه؟!
که دیدم خودش با همون لبخند داره به سمتمون میاد. سپهر به فارسی گفت:سلام آرمین جون خوش میگذره دیگه؟ و با چشم و ابرو به ساینا اشاره کرد. به فارسی گفتم: سلام. تو نمی خوای دست از این مسخره بازیا برداری؟ و بعد به فرانسه اون دو تا رو به هم معرفی کردم. _ساینا همکلاسیم و سپهر هم همخونه ام. بعد از این که اونا با هم آشنا شدن و دست دادن چون یکی از دوستای ساینا صداش کرد، با عذرخواهی از پیشمون رفت و من موندم و سپهر. سپهر ــ میگم استعدادت خیلی زیاده آرمین جان میذاشتی می رسیدی این جا، یه کم با محیط آشنا میشدی!