دانلود رمان گل خزان از زهره شعرباف با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که از طریق دزدی و جیب بری امرار معاش می کند سر راه پسری خوش قلب و ثروتمند قرار می گیرد. دختر قصه تصمیم بر این دارد که زندگی پسر جوان را به تاراج ببرد اما سرنوشت و تقدیر به شکل دیگری ورق می خورد… راز بزرگی که بر ملا می شود و معمایی که فقط به دست دختر داستان حل می شود…
خلاصه رمان گل خزان
دستی روی صورتم کشیدم و ابروهام رو یک دور بالا پایین انداختم -تو واسه چی اومدی تهران؟ لبخند دندون نمایی زد و شونه ای برام بالا انداخت – راستش رو بخوای پرونده ای رو قبول کردم که مدارکش توی تهران وجود داره هم این موضوع رو حل می کنم هم پیش خودم گفتم یک سری هم به تو میزنم. منم لبخند کوچیکی زدم -خوب کاری کردی چون من هم توی تهران تنها بودم کسی رو اینجا ندارم. نیلوفر – هیچ نشونه ای نتونستی پیدا کنی؟ شروع به شکستن های انگشت های دستم کردم – نه… رفتم به اون آدرسی که پیدا کرده بودم اما متاسفانه خیلی وقته از اونجا نقل مکان کردن…
یعنی خیلی ساله که از اونجا رفتن. نیلوفر – خوب حالا میخوای چیکار کنی؟ -راستش دوباره میرم همون جا این مستاجر جدید گفته سعی میکنه آدرس یا تلفنی برام گیر بیاره امیدوارم که بتونم نشونه ای حتی کوچیک به دست بیارم! نیلوفر -میخوای منم همراهت بیام؟ سری به معنای نه بالا انداختم -نه بابا تو خودت کار زندگی داری مگه نگفتی می خوای بری دنبال مدارک برای این پرونده ای که دنبالشی خوب برو پی کارت دیگه! هیچی نگفت و فقط بهم نگاه کرد. با یادآوری موضوعی نیم رخم رو به طرفش چرخوندم -راستی این چند وقته که اومدی تهران کجا اطراق میکنی؟ شونه ای بالا انداخت
-همون خونه ای که بابام توی تهران خریده بود کلیدش فعلا دست منه. سری تکون دادم و به بچه هایی که بی فکر به مشکلات زندگی در حال بازی بودن خیره شدم. نیلوفر -میگم زهره تو هم این چند وقتی که میخوای تهران موندگار بشی بیا خونه من. پوزخندی زدم و یک تای آبروم رو بالا انداختم -نوچ من خودم جا برای موندن دارم. نیلوفر -لج نکن دختر از کجا اینقدر به این پسره اعتماد داری؟ -به خودش که اعتماد ندارم به پول های توی گاو صندقش ایمان دارم. با حرص نگاه چپکی به طرفم انداخت -تا کی میخوای مردم رو تیغ بزنی هان آخر سرت رو به باد میدی دختر…
دانلود رمان زنهار از محدثه رجبی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زنهار یکی از مترادفهای کلمه پناه است… قصهی دختری رو روایت میکنه که کنار خانوادهش زندگی میکنه و روحیهی هنری اون باعث شده دختر شاد و سر زندهای به نظر برسه. سایه به واسطهی رشته و شغلی که داره وارد رابطهای میشه که از نظر خودش چندان جدی نیست اما همین امر باعث میشه ناخودآگاه مسیر زندگیش با ورود اشخاصی که سر راهش قرار میگیرن تغییر کنه… آدمها و ماجراهایی که خود به خود باعث اتفاقهای شهر بی آبرو شدند. داستان از طریق دو راوی روایت میشه.
خلاصه رمان زنهار
دست لرزانم را روی دستگیره قدیمی گذاشتم، فشار کوچکی کافی بود تا در با صدایی باز شود، چشمهایم در محیط قدیمی کافه چرخید، به دنبالش بودم اما خوب میدانستم که هرچقدر جست و جو کنم، او دست نیافتنیتر میشود، آب دهانم را به سختی پایین دادم، سعی داشتم قدمی به سمت جلو بردارم اما قدمهایم سنگینی میکردند، مثل همیشه توانی در پاهایم حس نمیکردم، اولین بار نبود اما همیشه درست مثل اولین بار بود، همانقدر مضطرب، آشفته حال …
به سختی پایم را از چهار چوب در داخل گذاشتم و روی پارکت های چوبی ایستادم. به سمت میز کنج کافه رفتم و جاگیر شدم. انگشت های یخ زده ام را روی چوب سرد میز گذاشتم. حتی انگشت های پایم هم درون نیم بوت های چرم از سرما یخ زده بودند. اینجا هیچ وقت تا این اندازه سرد نبود. شاید هم دمای هوای داخلی مثل اکثر اوقات گرم بود. ولی من سرما به بند بند سلول هایم نفوذ کرده بود. تنم را به لرز انداخته بود. دست زیر چانه ام زدم. به منظره کاملا سفیدپوش بیرون کافه خیره شدم. درخت رو به روی کافه، لخت از برگ رها شده بود.
شاخه هایش مملو از برف های تازه بودند. باد ریزی هر از گاهی برف ها را روی زمین می ریخت. آهی کشیدم. چه تقدیری برایم رقم زد خداوند! دانه دانه های برف آرام روی زمین افتادند. شیشه بخار گرفت. من با انگشت اشاره لرزانم حرف اول اسمش را همانجایی حک کردم که خودش انجام داده بود. موزیکی آرام در محیط کافه پخش شد و پسری کنارم ایستاد: – امروز هم چیزی سفارش نمی دید؟ سری تکان دادم و گفتم: –نه! پول میز رو حساب می کنم. بی حرف از کنارم رد شد. سر برگرداندم….
دانلود رمان وسواس از فاطمه اشکو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدای قلب سلین از چهار فرسخی هم قابل شنیدن بود. کارن خشونت به خرج داد. دستانش را دور بازوی دخترک حلقه کرد و او را از جلوی معرکه دور کرد. -تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ چشمان گشاد شده ی سلین، ترس واندکی شوق برای دیدن کارنش داشت: _کارن این معرکه برای توئه … بخدا خودم شنیدم … دست کارن به روی دهان سلین، مهر شد. _هیش…
خلاصه رمان وسواس
شاهرخ خان از جا بلند شد و با سینه هایی که ستبر بودنش انسان را به یاد درخت های ریشه دار می انداخت، جلوی کارنی که بر روی مبل نشسته بود، ایستاد و گفت: -اون آدم ها بی عرضه بودن و مزد بی عرضگیشون هم گرفتن اما تو که عرضه داری اولین وظیفه ات توی این خونه رو هیچوقت یادت نره! اول، ناموس داری، دوم انتقام داری! کارن به احترامش از جا بلند شد و با چشم در چشم شدن با مردی که هیچ شباهتی به پدرش نداشت. گفت: -چشم! بر روی چشم، حرفی دیگر سوار می شد؟!
حرف حساب جواب ندارد و شاهرخ خان هم بی جواب، فقط نگاهش کرد و با کشیدن نفس عمیقی که حرف ها در خودش داشت، تیر آخرش را از اسلحه ی زبانش شلیک کرد: -رو سفیدم کردی، با روی سفید از این دنیا میری در غیر این صورت، هیچ راهی جز سیاهی برام نمی مونه شب بخیر! کارن که منظور شاهرخ خان را تا ته گرفته بود، فقط سر تکان داد و با فشردن لب هایش به هم، مرد میانسال را بدرقه کرد. کوروش و صدف، در اتاقی که برای آنها حکم بهشت را داشت.
نشسته و مشغول کندو کاو در مورد آینده و تصمیمشان بودند. سلین دور از آنها در حیاط بیمارستان، بر روی صندلی های سرد و نم دار نشسته بود و به دری که باز و بسته می شد، خیره بود. دلش برای مادر مهربانش تنگ بود و از ته دل می خواست صدایش را بشنود اما ریسک کردن غیر ممکن بود و نباید سیروس را به تکاپو می انداخت. مثل همیشه، باید منتظر می ماند تا خودش زنگ بزند و به دخترک تنهایش امید زندگی بدهد. نفس عمیقی کشید و گلویش را با یک دست گرفت. بغضی که مصرانه قصد نابودن کردنش داشت را…
دانلود رمان هم قفس از ساناز فرجی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صندوق پست خانه اش با نامه هایی برخورد می کند که برای او جالب است او کم کم عاشق نویسند نامه ها می شود. در هر جا می تواند دنبال نشانی از او می گردد. هیوا درتحقیقاتی که می کند می فهمد نام آن پسر افشین است که عاشق دختری به نامه ستاره بود و این عشق او را تا اوج می رسانده ولی روزی می فهمد که ستاره به او خیانت کرده و از همه زنان متنفر می شود. هیوا که دانشجوی پزشکی بوده روزی با بیماری مواجه می شود که پدر افشین است. هیوا طرح دوستی با خواهر افشین را می ریزد و قصد برقراری ارتباط با افشین را دارد ولی…
خلاصه رمان هم قفس
چند ساعتی همون طوری توی ماشین نشستم و بعدش بی هدف ماشین رو روشن کردم و از این خیابون به اون خیابون رفتم. فکرم خیلی مشغول بود. اتفاقی بود که افتاده بود و من نمی تونستم جلوشو بگیرم. شب بود که با خودم کنار اومدم و این قضیه رو برای خودم حل کردم. به جای خالی مهرداد نگاه کردم، دو تا ساندویچ دست نخورده روی صندلی مونده بود. ناراحت شدم. نباید این جوری بهش می گفتم که تنهام بذاره. خیال می کرد با بودنش می تونه بهم آرامش بده. کارم اصلا درست نبود، رفتم در خونه شون. ساعت نه و نیم بود. زنگ در رو زدم. پدرش اف اف رو برداشت: _سلام، معذرت
می خوام مزاحم شدم مهرداد خونه اس؟ _شما؟ _من افشینم، هم کلاسیش. _تشریف بیارید تو. در باز شد. رفتم تو، لحن صدای آقای بردبار یه جوری بود که انگار می خواست دزد بگیره. حیاط نسبتا بزرگی بود که نمای یه ساختمون قدیمی توش بود، از پله ها رفتم بالا که دیدم آقای بردبار جلوی در ورودی ایستاده. تا به حال پدر مهرداد رو ندیده بودم. سن نسبتا زیادی داشت. خیلی مرموزانه نگاهم می کرد. دعوتم کرد توی اتاق پذیرایی و خودش درست روبروم نشست، رفتارش به نظرم عجیب بود. _شما گفتید هم کلاسی مهرداد هستید؟ _بله، خودش خونه نیست؟ _چرا، خونه اس، نگفته بود امشب مهمون داره!
_من قرار نبود مزاحم بشم، حقیقتش اومدم تا با مهرداد شام بریم بیرون، البته با اجازه شما. _شام، فکر نمی کنید برای شام خیلی دیر باشه؟ لبخند گنگی زدم. اصلا نمی فهمیدم این سوال ها برای چیه! پدر مهرداد طوری حرف می زدکه انگار می خواد مچ منو رو بگیره. خیره شده بود تو چشمام و سوال می کرد. انگار می خواست با نگاهش به راست و دروغ بودن حرف هام پی ببره. منم درست مثل یه برده مسخ شده فقط جوابش رو می دادم. ناخودآگاه مواظب حرف زدنم بودم، می ترسیدم یه چیزی بگم که از کوره در بره. رفتارش نشون می داد که منتظر همچین خبریه! _از سر و وضعت پیداست آدم حسابی هستی…
دانلود رمان مرگ و زندگی از asma.a با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تنها بودم خیلی تنها… شاید قبلا یکی بود که حداقل انقدر تنهایی رو احساس نمی کردم، حتی با وجود اون هم گاهی تنها بودم اما حالم در کنارش خوب بود. نمیدونم چیشد که یک روز به کل همه زندگیم از هم پاچید اسمم دنیا، تنها زندگی میکنم خب راستش قبلنا که اون بود انقدر تنها نبودم اما الان خیلی افسرده و گوشه گیر و تنها شدم. مادرمو میگم اون بود پدرم بود خواهرم بود اما یک روز همه ناپدید شدند. اونا فوت نکردند اما…
خلاصه رمان مرگ و زندگی
[دنیا] هرچی به سارا زنگ زدم جواب ندادو میگفت در دسترس نیست، وقتی اومدم خونه ساعت نه شب بود و ماشینش هم که نبود نگرانش شدم. سمت مجله ها و روزنامه ها رفتم و دستی بهشون کشیدم که چشمم افتادبه اسم میلاد محمدی. فامیل استادم هم محمدی وااا خو نه نه چیزی که فکر میکنم نیست لابد فامیلن یا هرچی هرکی که فامیلیشون یکی بود فامیلی ندارن. نوشته بود که یه قاتله اما بیشتر که نگاه کردن دیدم سارا دور اسمش قلب کشیده . این یعنی چی، چرا باید دور اسم این قلب بکشه، مگه دوسش داره، آخه چرا عاشق یه قاتل شده، چرا اینو بهم نگفته… ذهنم خیلی درگیر شد و
فکرم هزار جا رفت و بازم زنگ زدم که جواب نداد. اه بلندی گفتم و خودمو ولو کردم رو مبل و داد زدم. مرضیههه. مرضیه: جانم خانوم چیشده حالتون خوبه. من: اوففف نه معلوم نیست این ستاره کدوم گوریه تو ندیدیش؟ مرضیه با چشمای گشاد شده نگاهم کرد و گفت: نه. چشمامو بستم و دستمو رو سرم گذاشتم و گفتم: خیلی خب باشه برو به کارت برس یه دمنوشی چمدونم یه چیزی بیار حالم خوب نیس اه. چشمی گفت و رفت تو آشپزخونه… چشمامو رو هم گذاشتم و یکم به خودم استراحت دادم… وای مامان خوبی، وای بابا بیاید بغلم ببینمتون. چقد دلتنگتون بودم این همه سال کجابودید، وای
کلی دنبالتون گشتم شما غیب شدید آره؟! کجایید ها بیاید تو بغلم دیگه مگه نمی شنوید صدامو. آبجی کجاست، کجایی آجی جونم. هی با شمام حرف بزنید تنهام نزارید… کجا دارید میرید وایسید نرید نه نه لطفا نرید لطفا مامان بابا… با نفس نفس بلند شدم و بدنم داغ شده بود که چشمامو باز کردم و دیدم مرضیه با ترس روبروم دمنوش به دست و با حوله ای خیس ایستاده… حوله رو از دستش گرفتم و رو صورتم مالیدم و دمنوشو رو میز گذاشتم و دستمو رو سرم گذاشتم. مرضیه: خوبی خانوم؟ چیشده تو خواب حرف میزدید تب کردید.من: خواب دیدم پدر مادرم اومدم اما انگار صدامو نمیشنیدن و رفتن..
دانلود رمان راز یک سناریو از مریم موسیوند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماجرای دختریه که پرستاره تو یه شهر دیگه، شب یلدا میره مهمونی و مامانش زنگ میزنه که بابات حالش بد شده، دختره مجبور میشه برگرده که سوار ماشین یه نفر میشه که میخواد بهش دست درازی کنه. میره دوستاشم میاره و وسط راه یه نفر که میاد نجاتش بده مجبورش میکنن باهاش باشه، و دختره حامله میشه در حالی که اون مردِ عقیم بوده…
خلاصه رمان راز یک سناریو
زنگ خانه به صدا درآمد، گلی در قابلمه را گذاشت و نگاهی به ساعت انداخت. تعجب کرد، نه شب کسی زنگ خانه را به صدا درآورده بود. فاطمه امشب شیفت بود و او به تنهایی لحظات را سپری می کرد. دوباره صدای زنگ در خانه ی چهل متری طنین انداخت، طولانی و بی وقفه. گلی ترسید و کمی خودش را جمع کرد. با قدم هایی نامطمئن به سمت آیفون رفت. گوشی را برداشت و آرام پرسید: کیه؟ -باز کن از این صدا قلبش چنان کوبید که دستش روی قفسه ی سینه اش گذاشت. بی شک طوفانی در راه بود. صدای زنگ به گوش رسید، پی در پی گلی دستانش
را روی گوشش گذاشت و نالید: خدایا، خدایا. _جواب اینو چی بدم، لعنتی دستتو از روی زنگ بردار. دعایش مستجاب شد و صدا قطع شد. اما اضطرابی عجیب همچون ویروسی کشنده تمام وجود او را فرا گرفته بود. نگاهش دو دو می زد. گلی منتظر بود، منتظر طوفانی که قرار بود او را در هم بپیچد: طوفانی به نام بزرگمهر. کسی با مشت محکم بر در خانه کوبید. گلی از این صدا بالا پرید. نفسش به شماره افتاد، چشمانش خیره به در بود. کوبش دوباره ی در و این بار محکم تر. صدای بزرگمهر بلند شد و در خانه پیچید: باز کن درو، این درو باز کن لعنتی.
حرص بر اضطراب گلی مستولی شد و قدرتی به او داد که به سمت در روانه شد. این مرد ید طولایی در به بازی گرفتن آبروی او داشت. او در یک آپارتمان هشت واحده زندگی می کرد و حالا بزرگمهر با نمایشش داشت عمری زندگی سربلندش را پوچ می کرد. قفل در را باز کرد. صدای کوبش متوقف شد. کمی تعلل کرد. مرد آن طرف در و او طرف دیگر، بی شک هر دو به در خیره بودند. خداوند هر دوی آن ها را برای این اتفاق انتخاب کرده بود و این اتفاق چه سناریوی پیچیده ای داشت. صحنه به صحنه، روز به روز شیره ی جان آنها را می مکید و کسی نمی دانست…
دانلود رمان من و آن من دیگر (گان دوم) از مهسا حسینی (مهرسا) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مَهان دختر احساساتی و زود رنج خانوادهی الماسی بعد از اعتراف به احساساتش طرد میشود. بیخبر از رازی که در سیاهچالهی نگاهِ آن مرد جریان دارد…
خلاصه رمان من و آن من دیگر
مگه میشه مهم نباشه؟ به نظرت قلب فریبمون میده این یعنی احساسات برات اهمیت نداره. آهنگ تمام شد و جمع چند لحظه ای میشد که متفرق شده بود. سپند من را گرفت و با خود گوشه ای کشید تا بهتر بتواند حرف بزند. دنبالش رفتم و چیزی نگفتم. بالاخره جایی میان راهرویی که حدس میزدم به اتاق خوابها منتهی شود، ایستاد. چرا انقدر این جمله حساست کرده؟ میخوام بدونم که به چی فکر میکنی و ایده ت برای زندگی چیه برام مهمه.
ببین… من به عشق اعتماد ندارم به اینکه یکی شرایطش ناسازگار باشه اما با تمام وجود بخوامش و خودم رو براش قربانی کنم اصلا اعتقادی ندارم. فکر میکنم آدما کسی رو انتخاب میکنن که با خواسته ی ذهنیشون مطابقت داره. بعد از اون چون تو ذهنشون از همه نظر کامله میگن
عاشقش شدن این فریب ذهنه وگرنه کسی نمیتونه عاشق یه آدم با کلی ناهنجاری بشه! ابروهایم بالا رفت این حرف را به چه کسی میزد؟
به منی که تمام تفکراتم براساس عشق و دوســـــت داشــتن طبقه بندی شده بود؟! پس این همه عاشقهای معروف و این همه داستان عاشقانه همهش کشکه؟! تخیله!ببخشید؟ انگار که مستقیم داشت به مقدساتم توهین میکرد. چه در سرش می گذشت که برچسب تخیلی بودن به آن همه عاشقانه های افسانه ای میزد؟ لبخندی دستپاچه روی لب نشاند و گفت: ببین منظورم رو بد برداشت نکن… تو منو دوست داری؟ من واقعا از تو خوشم می آد. یک لنگه ابرویم بالا پرید. اما میگفتی دوستم داری…
دانلود رمان هست های نیست از محرابه السادات قدیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دارا در جستجوی هویت و پدرش به ایران باز می گردد و پرده از معماهایی برمی دارد که باعث فوت پدر بزرگ دارا می شود… دارا با همکاری مارال در پی کشف حقیقت بر میآیند و با وقوع عشق و عاشقانه های بین مارال و دارا با وجود دین متفاوت دارا و مارال با مخالفت خانواده و قوانین روبرو می شوند…
خلاصه رمان هست های نیست
تموم روز سگ دو زده بودم تا داروهای مامان رو پیدا کنم اما نتونسته بودم. کلافه و خسته و ناامید و گرسنه و یخ زده و داغون داشتم بر می گشتم خونه که موبایلم زنگ خورد. کیان بود، با دست های سر شده از سرما دکمه موبایل رو فشردم و هنوز الو نگفته صدای عصبانیش گوشم رو کر کرد! _کاوه من دیگه هیچ نسبتی با تو ندارم! نه رفیقتم و نه پسرعموت! خجالت نمی کشی واقعاً؟! وقتی دید حرفی نمی زنم گفت:
لال مردی؟ !الو؟! _شما؟ _منو نمی شناسی آره؟! _خودت گفتی با من نسبتی نداری. _کاوه میام از تو تلفن… _چیزی شده زنگ زدی کیان؟ _کجایی این وقت شب؟! _این وقت شب ساعت ۹ شبه ها. همچین می گه انگار ساعت ۲ نصفه شبه. _کجایی کاوه؟! _دارم میرم خونه. _از کجا؟ شرکت که نبودی. _راپورت منو می گیری؟! _دنبال داروهای مامان بودم. الان چند روزه، فایده ای هم نداشته. _الان کجایی؟ _نزدیک های خونه ام.
چطور؟ _خونه خودتون؟ _نه خونه پدر جدم! _خوب آره دیگه! خودم به اندازه کافی خسته و کلافه هستم تو هم داری اصول دین میپرسی؟! _قرار نبود بیای خونه ما؟ دیشب مامانت نگفت شام خونه ما هستین؟ چند ثانیه فکر کردم و چیزی یادم نیومد پس گفتم: _من یادم نمی یاد. _راهت رو کج کن بیا سمت خونه ما. مامانت هم اینجاست. _حوصله ندارم. خیلی خسته ام کیان. _یعنی چی؟! شام نخوردیم و منتظر تو هستیم. میای یا…
دانلود رمان دلبر من باش از ماه پنهان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلبر دختری شیطون و کنجکاو که ناخواسته پا به بزرگترین باند قاچاق می ذاره و تاوان کنجکاویشو با از دست دادن آزادیش و زندگی اجباری با رئیس اون باند می پردازه غافل از اینکه همه چیز بازی بوده و …
خلاصه رمان دلبر من باش
با دیدن جعبه ای که جلوی مامانم بود با تعجب یه قدم دیگه نزدیک شدم ولی می ترسیدم برم جلوتر.. از اینکه یه سر بریده داخلش باشه می ترسیدم! به سختی آب دهنمو قورت دادم که مامانم سوالی گشت سمتم و جعبه رو به طرفم گرفت و گفت: -برای توعه. با استرس جعبه رو گرفتم و درشو باز کردم که با دیدن کلی گل نرگس داخلش با ذوق نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به حلقه ی تک الماسی که وسط گلا بود خورد. با تعجب حلقه رو برداشتم که مامانم گفت:- اینو کی فرستاده برات؟ شونه ای به معنی نمیدونم بالا انداختمو گفتم: چرا تو جیغ زدی
مامان؟ ترسیدم… مامانم پوفی کردو گفت: نمیدونم کدوم بچه مزخرفی سر یه گربه رو کنده بود و گذاشته بود رو جعبه… با شنیدن حرفش یخ زدم نگاه دقیق تری به جعبه انداختم که با دیدن برگه ای که داخلش بود ابرویی بالا انداختمو گفتم: معلومه درست تربیت نشده ولش کن مامان و تند برگشتم تو اتاق و درو بستم برگه رو از لای گلای نرگس برداشتم و آوردمش بالا. این گلهای نرگس و حلقه رو به عنوان عذرخواهی از من بپذیر. یعنی کی این رو فرستاده؟ عرفان؟ نه این غیر ممکنه عرفان اینقدر دقیق هم از علایق من خبر نداره! تک نگین
الماس انگشتر درخشش خاصی داشت. لبخند دندون نمایی زدم و اونو توی انگشت اشاره ی دست چپم… خب دست هر کی اینو برام فرستاده درد نکنه، دمش جیز! گلای نرگسو توی کوزه پر آبی گذاشتم و پریدم رو تخت و بوی خوش نرگسو به ریه هام فرستادم. اینقدر از بوی نرگسا آروم شدم که ناخواسته چشمام بسته شد و از هوش رفتم… با صدای زنگ آلارم کش و قوسی به کمرم دادمو از جام بلند شدم نگاهی به ساعت انداختم و بدون معطلی دستو رومو شستمو لباسامو تنم کردم. کیفمو برداشتم و خواستم از خونه بیام بیرون که مامانم دوید سمتم …
دانلود رمان رقصنده بادها از آیریس جنسن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نام شخصیت اصلی این داستان فردی به نام آندرس است، این فرد قصد دارد که مجسمه بسیار ارزشمند و خانوادگی که دزدیده شده بود را پس بگیرد. او برای باز پس گیری این مجسمه به کمک یک دزد احتیاج دارد. کسی که توانایی های لازم برای باز پس گیری این مجسمه را داشته باشد، این شخص که آندرس برای دزدی مجسمه انتخاب کرده است، دخترک برده ای است به نام سانکیا که با فقر دست پنجه می زند، آن ها برای گرفتن مجسمه راهی می شوند اما در این راه افراد دیگری هم وجود دارند که به جستجوی مجسمه می گردند و حاضرند برای گرفتن این مجسمه دست به هر جنایتی بزنند. در حین این ماجرا آندرس و دخترک هم ناگهان احساسی به هم پیدا می کنند.
خلاصه رمان رقصنده بادها
انگار صدای مرا نمی شنود. مثل آدم های ناشنوا جسیکا از کنار آورد شد و رفت به طرف پائین راهرو و گفت: داو کر نیست. همه چیز را خوب در اطرافش میفهمد ولی دارد همه را انکار میکند فقط زمانی آسیب پذیر است و هر چیزی را به درونش راه میدهد که خواب باشد. تبریزا گفت: پس بهتر است موقعی که خواب است درمانش کنی. هیپنوتیزم یا یک کاری دیگر قطعاً وقتی بیدار است که کاری از دستت بر نمی ایده جسیکا گفت: «فرصت» بده.
فقط یکماه است که او را به من داده اند. تازه داریم با هم آشنا میشویم اما تریزا حق داشت به ظاهر هیچ پیشرفتی بدست نیآمده بود. بچه از هشت ماه پیش بعد از آن واقعه ای که در واسارو رخ داده بود در زندانی از سکوت حبس. شده بود. مطمئناً می بایست تا به حال تغییری در وضعیت او ایجاد میشد اما وقتی که خوب فکر کرد تردید را کنار گذاشت او فقط از این وضع خسته شده بود یک بچه ای که به مدت هشت ماه در اثر عارضه روانی خود را از دست داده است، چیزی نیست که قابل مقایسه با بچه های دیگر باشد که او معالجه کرده بود.
اما قبول این واقعیت سخت بود که مریض او بچه ای هفت ساله است که باید در این شن بدود و بازی کند و از زندگی اش بطور کامل استفاده کند: به عقیده من باید قدم اول را جهت بازگشت خودش بردارد من نمیخواهم او را مجبور کنم. تریزا گفت دکتر شمائید اما اگر یک پرستار دست پائین هم بتواند کمی راهنمایی کند فکر نمیکنم اشکالی داشته باشد. جسیکا لبخندی زد و گفت: دست پائین این دیگر از کجا آمده؟ تو از سال اول رزیدنتی داری مرا راهنمایی میکنی…