دانلود رمان شهر بی یار از سحر مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مدیرعامل بزرگترین مجموعهی هتلهای بینالملی پریسان، پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمههای سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطهی ممنوعهاش با مهمون ویژهی اتاقِ vip هتلش به دست دختر تخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟
خلاصه رمان شهر بی یار
“شهریار” زل زده بودم به جای خالی مقابلم و حرفش مدام توی سرم اکو می شد. “چند وقت پیش یه نامردی زد و در رفت… بابام رفت کنج قبرستون… خودمم رفتم تو کما… مخم بدجور تکون خورد… کلاً دیگه مخ ندارم… منو سر لج ننداز با خودت” خودم هم می دونستم نامردم و شنیدنش از زبون یارا خیلی تلخ و گزنده تر بود .برام همیشه لحظه ی مواجه شدن با بزرگترین ترس هام تنها و شکسته بودم. شکسته شدن در برابر یارا هراسی بود که دیر یا زود اتفاق می افتاد. ولی حالا که نفرت و غضبش رو نسبت به اون آدم نامرد دیدم بیشتر از قبل از خودم
بدم اومد. فندکم رو برداشتم تا باز وجودم رو توی دود و بی قیدی دنیای نامردها خفه کنم، اما نشد. از پله ها سرازیر شدم و کارت بانکیمو روی پیش خون مقابل امیر گذاشتم. -مهمون باش شهریار؟ سرم رو سمت در خروج برگردونم و دنبالش گشتم، نبودش. – میز همراهمو حساب کن. نگاه امیر از پشت سرم کش اومد و روی میز خالی انتهای سالن نشست. -چیزی نخورد که آب معدنی ام میدونی که اینجا رایگانه! سرم رو تکون دادم و منتظر تموم شدن کارش موندم. -شهریار اون دختر خانم که باهات بود، مشتری ثابت اینجا نیست.. یعنی من که تا به حال
ندیدمش… وقتی گفت همون همیشگی حس کردم ایستگاهم کرده! نیازی به گفتن امیر نبود، یارا دستمون انداخته بود و به ریشمون با خیال راحتش می خندید. خنده هاش شکل خاصی داشت؟ از پارک دوبل با افکاری مشوش بیرون زدم و بهم ریخته تر از قبل راهی شدم. پشت چراغ چشمک زن توقف کردم تا ماشین مقابلم حرکت کنه. با انگشت هام روی فرمون ضرب گرفتم و خم شدم تا از داخل کنسول عینک آفتابیم رو بیرون بیارم که با دیدنش داخل کوچه ی فرعی سمت راستم دستم میونه ی راه متوقف شد. داشت بلند بلند برای دوستش حرف میزد و…
دانلود رمان شیطان یتیم از فاطمه موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مینا و وحید بعد از اینکه سومین بچشون رو از دست دادن تصمیم گرفتن که کودکی رو به فرزندی بگیرن و راهی یتیم خونه می شن و اونجاها…
خلاصه رمان شیطان یتیم
اعظم از آشپزخونه بیرون رفت . مینا دستمال رو توی ظرف شوی انداخت و به آنا خیره شد که تینا و بغل کرده بودو می چرخوند. شب که اعظم رفت . امیرعلی مدام از آنا فاصله می گرفت و اداشو درمیاورد. آنا بی توجه به امیرعلی با تینا مشغول کشیدن نقاشی بود. بارون وحشتناکی مباریدو رعد و برق های بلندی زده میشد. وحید اومد تو سالن و گفت: +خب همگی وقت خوابه بلند بشین. امیرعلی اعتراض کرد : _تازه به جای حساس بازی رسیدم. +گفتم موقع خوابه . آنا بلند شدو با لبخند گفت: _شب بخیر بابا.
وحید هم با خوشرویی بهش شب بخیر گفت. آنا بعد از اینکه به تینا و مینا هم شب بخیر گفت راهی اتاقش شد. امیرعلی از پشت اداشو در آورد و گفت : +شب بخیر بابا … لیموشیرین. وقتی برگشت با چشم غره وحید روبه رو شد . دسته بازی رو انداخت و بدون شب بخیر راهی اتاقش شد . مینا دوباره خاطراتش رو توی دفترچه ثبت کردو اون رو زیر مبل گذاشت . عینکش رو از روی چمش برداشت و خودش رو پرت کرد روی تخت . همون لحظه رعدو برق بلندی زده شدو آنا تو جاش نشست .
به پنجره که به خاطر بارون خیس شده بود نگاهی انداخت و از اتاقش بیرون رفت. وارد اتاق تینا شد. رعد و برقی زده شدو تصویر آنا که بالای سر تینا ایستاده بود نمایان شد. تازه داشت چشمای مینا گرم میشد که در اتاق بازشدو آنا و تینا وارد شدن. مینا که جا خورده بود سریع بلند شد. _چی شده؟ ما از رعدو برق می ترسیم. _بیاین تو. آنا سریع گفت: + من میخوام پیش بابا بخوابم. مینا و وحید خندیدن. تینا رفت بغل مینا و آنا هم کنار وحید خوابید. صبح وحید درحالی که کتش رو مرتب می کرد گفت…
دانلود رمان زغال های خاموش از لیلا غلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فروغ که توسط خانوادهی شوهرش متهم به خیانت شده، ناجوانمردانه و بیخبر به باند بزرگ قاچاق فروخته میشه، انسانهای بیرحمی که جز پول، چیزی براشون مهم نیست، در این حین فروغ بیشتر در معرض خظر قرار میگیره چون رازهایی که نباید، فاش میشه و … روایتی عاشقانه، معمایی و بسیار نفسگیر از دل یک پروندهی جنایی…
خلاصه رمان زغال های خاموش
با صدای وحشتناک رعد و برق از خواب پرید. پتویش نازک بود و احساس سرما میکرد. همهجا در تاریکی محض فرو رفته بود. برق دیگری زد و پنجرهها لرزید. هراسان چشم بست. چراغ خواب خاموش شده بود. حتما دوباره برق ساختمان ایراد پیدا کرده بود. خواب از سرش پرید. باید بلند شده و به آشپزخانه میرفت تا شمعی روشن کند، وگرنه با این وضع رعد و برق و تاریکی تا صبح از ترس میمرد. به محض خروج از اتاق سرش با شئ سنگینی برخورد کرد. یادش نمی آمد چیزی جلوی در گذاشته باشد.
همان لحظه رعد و برق سختی زد و نورش تمام پذیرایی را روشن نمود. به محض بالا آوردن سرش نگاهش به دو چشم رنگی متفاوت گره خورد. جیغ وحشتناکی کشید و روی زمین ولو شد. به سختی و با سردرد شدیدی که داشت چشم باز کرد. باز تاریکی مطلق بود و سکوت. چشم در اتاق گرداند. اثری از مرد چشم رنگی ندید. احتمالا کابوس بود، شاید هم عوارض ترس از رعد و برق. تاریکی اتاق اجازه نمیداد بفهمد دور و برش چه خبر است، حال بلند شدن و رفتن به آشپزخانه را هم نداشت.
کاش جریان برق درست میشد و این کابوس پایان مییافت. چارهای نبود فردا باید به امیر تلفن کرده و از او میخواست فکری برای این قطع شدنهای ناگهانی و نصف شبی برق ساختمان بکند. دستش را به دیوار گرفت تا از جایش بلند شود اما دستش در هوا ماند. تا جایی که یادش بود کنار دیوار سر خرده و از حال رفته بود. دوباره برق شدیدی زد که کل اتاقک را مثل روز روشن کرد. سایه ای بالای سرش ایستاده و تماشایش می کرد. از وحشت نزدیک بود قالب تهی کند. حتی قادر به پلک زدن نبود…
دانلود رمان حصاری بخاطر گذشته ام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی، نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک تر از آب زلال. با ما همراه باشید تا رسیدن به مقصد آرامش زندگی آریسا موحد.دختری که بین گذشته و آینده اش به دست نا مردی در هم گره خورده اند. دخترک ناامیدمان، قسمت کدام سه مرد مهم زندگیش می شود؟
خلاصه رمان حصاری بخاطر گذشته ام
سرم رو به سمت پنجره چرخوندم دستام رو جلوی سینم گره زدم، مثلا با این ژستم میخواستم بگم من قهرم آره جون عمم، داشتم فکر میکردم چقدر ناز بکنم برای یسنا و چی ازش کش برم که یک دفعه در ماشین باز شد. تکون شدیدی از ترس خوردم و سریع سرم و برگردوندم و درست نشستم، دستای گره خورده روی سینم هم باز کرم و اویزون کنارم گذاشتم. سنگینی نگاه شاهین رو حس میکردم فکر کنم از آیینه داشت به من نگاه میکرد…
منم که بی جرعت چشمام رو حول همه چی میچرخوندم. الی آیینه چند دیقه ای به همون منوال تو سکوت و فرار من از نگاه کردن به شاهین گذشت، تا بالاخره ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد نفس حبث شدم رو محکم بیرون فرستادم اخیش راحت شدم نیم نگاهی به یسنا که سرش پایین و چشماش بسته بود انداختم دختره ی بی خیال نفهم چه راحتم نشسته خوابش برده. نیم ساعتی بود که توی جاده خاکی دور خودمون میچرخیدیم که بالاخره بعد کلی روندن و دردسر جاده اصلی پیدا شد.
شاهین جی پی اس گوشیش رو روشن کرده بود و به کمک همون تونست راه و پیدا کنه مگرنه معلوم نبود تا کی باید گرفتار این جاده خاکی بی سر و ته می بودیم ماشین که روی آسفالت افتاد گوشی رو محکم پرت کرد جوری که خورد به در سمت شاگرد و افتاد زیر ، صندلی فکر کنم فاتحه گوشی خونده شد. انگشتاش جوری دور فرمون سفت پیچیده شده بودن که یک لحظه حس کردم اون رو با گلوی من اشتباه گرفته وای خدایا چرا این عصبانیتش ته نمی کشه؟
دانلود رمان حربه ی احساس از کیمیا وارثی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد، دختری بهاسم رهاست، دختری ۲۳ساله که کمی متفاوتتر از سایر دخترهای دیگهاست، تظاهر میکند بی احساس است اما برعکس، کوهی از احساسات است! اما از بخت بدش تنهاست، پدر رها یه عملی معتاده که زنش را موقع دعوا به قتل میرساند و از آن به بعد رهای ۱۸ساله را مدام کتک میزند، رها تا جایی که میتواند تحمل می کند اما زمانی که پدرش قصد سو استفاده از او را دارد، از خونه فرار میکنه! تک و تنها و آواره میچرخد، تا اینکه کسی پیداش میکند، یک زن، مثل یه ناجی نجاتش میدهد اما…
خلاصه رمان حربه ی احساس
سام رو به دری ایستاد و بعد برگشت سمتم و آروم گفت: آماده باش در رو که باز کرد تفنگ رو درمیاری و به پاش شلیک میکنی! سر تکون دادم. برگشت و در زد، من هم همزمان لباسم رو بالا زدم و کلت رو از دور رونم باز کردم. به محض اینکه در باز شد، سریع شلیک کردم و بعد کپ کردم! متعجب به اون ور در که هیچ کس نبود زل زدم من به هوا شلیک کردم؟ قبل از اینکه به خودم بیام، شخصی پشت در ظاهر شد و تو چشم به هم زدنی سام رو نشونه گرفت و بعد شلیک کرد تو یه تصمیم ناگهانی پریدم جلوی سام و بعد کمرم سوخت. ناله ی بلندی کردم،
چشم هام رو بهم فشار دادم و پرت شدم داخل دست های سام. سام هم تو شوک بود و سریع من رو گرفت. سرش رو بلند کرد و به روبه روش زل زد. صدای مردی که فارسی حرف میزد، اومد: چی شد سامیار راد؟ سورپرایز شدی نه؟ فکر کردی پیچوندن من به همین راحتیاست؟ بعد صدای ضامن اسلحه اومد و وقتی یارو خواست شلیک کنه سام لگد محکمی به ساق پاش زد و بعد تو یه حرکت من رو روی دست هاش بلند کرد و دوید سمت پله ها. کمرم به شدت درد می کرد و می سوخت. لب هام رو به هم فشار دادم. و با صدای آرومی گفتم: کیف… کیف رو
چرا برنداشتی؟ تندتند از پله ها پایین اومد و بعد گفت: وضعیت تو وخیم تره. و به سمت در دوید. نمی دونستم تعجب کنم یا ازش متشکر باشم سامی که به فکر هیچ کس نیست الان به خاطر من قید چیزی که براش مهم بود رو زد! وارد حیاط شد که همون موقع سروکله ی تیرداد پیدا شد. با دیدن وضعیتمون چشم هاش گرد شد و متعجب گفت: چی شده؟ _وقت برای سؤال پرسیدن نیست برو مانی رو خبر کن و سریع بیاین و دوید سمت ماشین و تیرداد هم سریع رفت داخل. جیغ زدم که تیرداد گفت: خب دختره خنگ چرا تکون میخوری؟ رو بهش حرصی گفتم..
دانلود رمان شاه ماهی از ساغر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حاصل یک شب تمایل مردی قدرتمند و اذیت و آزار به خدمتکاری بی گناه دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب بی همه چیز رو به دوش کشیده… سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در سراسر تهران رو پر کرده بود… در آخر سر نوشت دو آدم با هزاران تفاوت عاشقانه ای بی همتا رقم میزد..
خلاصه رمان شاه ماهی
فرمان ماشین را چرخاندم و پشت سر هم و با کلافگی دستم را روی بوق گذاشتم. چند لحظه بعد در بزرگ ویلا باز شد و نگاهم به مرد چهارشانه ی قدبلندی که کم از گوریل نداشت و کت و شلوار پوش کنار در ایستاده بود افتاد. فکر کنم جدید بود چون تا حالا ندیده بودمش. شک نداشتم که مرا می شناسد. مگر می شد کسی مرا نشناسند؟ نه که آدم سرشناسی باشم، نه اما خب! نفسم را با صدا بیرون دادم. وقت زیاد بود برای حرف های صدمن یه غاز این خاندان که من را اندازه خدمتکار این خانه هم، نمی دیدند.
مرد گوریلی سرش را به علامت احترام تکان داد. خسته بودم و دلم هوس یه حموم داغ و بعد بدون فکر اضافه یه خواب راحت داشت. پایم را روی گاز فشار دادم و از کنار مردک گوریل گذشتم. ماشین را از میان سنگ فرش به سمت پارکینگ سر باز هدایت کردم. بوگاتی سیاه رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد. اصلا احساس خوبی به این آدم نداشتم. گوشه ی لبم بالا رفت و لبخند زدم. بدون این که صورتم را ببینم هم می دانستم با این لبخند عمیق چال های گونه ام نمایان شدند.
تنها چیزی که باعث دلخوشی ام شد لامبورگینی امید بود. نگاهم را از لامبورگینی گرفتم. پس همه جمع بودند! مثل همیشه دور هم بودند و مطمئنا اصلا هم جای من که خار چشم همه بودم، خالی نبود. دلم نمی خواست کوچکترین برخوردی با این جماعت داشته باشم. ریموت را زدم و در پرایدم بسته شد. کوله پشتی ام را روی دوشم انداختم و به پشت ساختمان رفتم زیر پنچره اتاقی که متعلق به من بود ایستادم. نگاهی به تراس انداختم. کمی سخت بود، ولی می ارزید به چشم در چشم نشدن با جماعتی که داخل نشسته بودند…
دانلود رمان دلواپسی های مگره از ژرژ سیمنون با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سربازرس مِگره درگیر پرونده جنایی عجیبی با گرههای کور بسیار است. در خانوادهای مردی کشته شده است و همسر و خواهرزن وی مظنونین اصلی به شمار میآیند. مگره و کارآگاهانش بارها و بارها از این دو بازجویی کرده و خانه را بررسی میکنند و بالاخره سرنخهایی به دست میآورند. در این خانواده غیرمعمولی ، همه با هم دشمن هستند و قصد جان هم را دارند. هیچکس به دیگری اعتماد ندارد ، طوری که از خوردن و آشامیدن در منزل هم هراس دارند. در شبی که قتل به وقوع پیوسته بود، خواهرزن به قصد کشتن خواهرش قهوه وی را به سم آغشته کرده بود ، اما مقتول به اشتباه آن را آشامیده و در حالی که میخواسته به همسرش شلیک کند، از پای درآمده بود…
خلاصه رمان دلواپسی های مگره
اگر صبح مگره در مقابل فروشنده قطار برقی کندذهنی و عدم تمرکز نشان داده بود، این کند ذهنی غیر ارادی بود و بیشتر از کرخی و نوعی خواب آلودگی ناشی می شد. در واقع ارتباط برقرار نشده بود یا دقیق تر بگوییم، خیلی برقرار شده بود. حالا، با خانم مارتن او کند ذهنی حرفه ای اش را بازیافته بود، همان حالتی که در گذشته، وقتی هنوز آدم کمرویی بود، برای گمراه کردن مخاطبانش به خود می گرفت و بعد مدت ها تقریبا مبدل به واکنشی غیرارادی شده بود. زن به نظر نمی رسید تحت تاثیر قرار گرفته باشد.
همان طور، مثل بچه ای که به خرس گنده ای خیره شده که موجب ترسش نمی شود ولی در عین حال زیر چشمی مراقبش است، به او نگاه می کرد. آیا این زن نبود که تا آن لحظه، گفت و گوها را هدایت کرده و در نهایت با جمله ای که مگره به ندرت در دفتر کارش می شنیده، به آن خاتمه داده بود؟ -حالا منتظر سوال هاتون هستم… مگره مدتی او را در انتظار گذاشته و عمدا گذاشت سکوت برقرار شود. سرانجام همان طور که به پیپ اش پک می زد، با حالت کسی که نمی داند کجای کار است،
گفت: -دقیقا به چه دلیل آمدین این ها رو برام تعریف کنین؟ و در حقیقت این پرسش تعادل وی را بر هم زد. شروع کرد که: -آخه… مثل آدم های نزدیک بین مژه ها را بر هم می زد، چیز دیگری برای گفتن پیدا نمی کرد، لبخند مختصری می زد تا نشان دهد که جواب این پرسش مثل روز روشن است. مگره مثل کسی که به موضوع اهمیت زیادی نمی دهد، مثل کارمندی که دارد کار خودش را می کند، ادامه داد: آیا آمدین درخواست توقیف شوهرتون رو بکنین؟ این بار، یکهو صورت زن گل انداخت، چشم هایش برق زدند و لب هایش از خشم به لرزه ذر آمدند…
دانلود رمان سرنوشتم با تو بود از آلما شایسته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو خانواده که دشمنی بر سر خون دارند و دختر یکی از این خانواده ها بی خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان مخفیانه به پسر دشمن پدرش دل میبندد…کارن میر بعد از فهمیدن علاقه ای که پناه به او دارد به پناه پیشنهاد ازدواج میدهد تا مجبور به ازدواج با دخترعمویش نشود و با خانواده ی پدری اش که رابطه ی خوبی با آنها ندارد هم مسیر نشود، غافل از اینکه هیچکدام خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان ندارند و حالا که بعد از گذشت یک سال کارن هم دل به پناه بسته خانواده ها منجر به طلاق آنها میشوند ولی این پایان ماجرای پناه و کارن نیست،زیرا که سرنوشت آنها به هم گره خورده است!
خلاصه رمان سرنوشتم با تو بود
از آن همه جذابیتش آب دهانش را قورت داد. آرزو راست میگفت یک چیزی به مدل های ایتالیایی هم بدهکار بود. به سمتش رفت به چشمانش نگاه کرد. قربونت برم من خب؟!دورت بگردم؟!بابا هم انقدر جذاب آخه؟! کلافه گفت: پنااه! جان دل پناه، زندگی من! کمی دیگر به حرف ها و حرکاتش ادامه میداد این دفعه دیگر واقعا کنترل خودش را از دست میداد…با صدای خشداری گفت: دیر میرسیم! سری تکان داد و همینطور که دستش را میگرفت گفت
بریم عزیزم! چرا نمیاد؟! از این همه عجله اش خنده اش گرفته بود. صبر کن یذره تازه داره ژل رو میزنه. با دقت به مانتور خیره شده بود و منتظر بود تا برای اولین بار دخترش را ببیند. پناه ب یشتر از ا ینکه کودکش را ببیند منتظر واکنش پدرش بود و اینهمه استرس و هیجان کارن جذاب ترین چیزی بود که برای اولین بار داشت در او میدید. سمانه لبخندی زد و گفت: ای خدا، هیچ کدوم از مراجع کننده هام این ذوق و هیجان شمارو نداشتن تا حالا، فقط استرس شوهرت!
هیچ وقت از انتخاب سمانه به عنوان پزشکش پشیمان نمیشد. یکی از پزشکان سرشناس ایران بود که بیشتر وقتش را لندن بود و بعضی مواقع برای جراحی های مهم بیمارانش موقتاً به ایران برمیگشت! هرچند پیدا کردن سمانه هم کار آرزو بود …خندید و گفت: طاقت نداره سریع تر انجامش بده. سری تکان داد و دستگاه را روی شکمش گذاشت و بالاخره آن موجود فسقلی در مانیتور نمایان شد. پناه و سمانه هر دو منتظر واکنش کارن بودند. قسم میخورد برای اولین بار بود که خنده ی کارن را با این صراحت میدید.
دانلود رمان عمارت سیاه از فرناز احمدلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دو دوست به اسم تمنا و شیدا است که هیچکدوم از گذشته اون یکی خبرندارن اما با این حال بهترین دوستای همن، یه روز مردی به گوشی تمنا زنگ میزنه و ازش میخاد که به دنبال دوستش شیدا بره و این زنگ پای تمنارو به عمارتی پر رمز و راز باز میکنه عمارتی خوف انگیز ک در اون مردی مقتدر و ترسناک اما جذاب و دلفریب زندگی میکنه رمانی پر از رمز و راز و معما و کشمکش دختری بی پروا و سرکش و زیبا و مردی ک به هیچ عنوان تحمل این سرکشی هارو…
خلاصه رمان عمارت سیاه
تمنا بدون حتی نیم نگاهی به آن تابلوهای اشرافی و ترسناک راه بیرون را در پیش گرفت، کنار پله ها که رسیدند نفسش را حبس کرد… مطمعنن اگر می خواستند با این وضع از پله ها پایین بروند، جفتشان کله پا می شدند با خستگی گردنش را خم کرد… نگاهش به مرد مو بلند افتاد که به سمتشان می آمد احساس کرد چشمان مرد با دیدن شیدا کمی از سردی درآمد… و نرم شد مرد به شیدا نزدیک شد و دستانش را به سمت او دراز کرد، ابروهای تمنا از فهمیدن کاری که مرد میخواهد انجام بدهد بالا پرید!!! با تردید به شیدا نگاه کرد می خواست مطمعن شود شیدا مشکلی با این موضوع ندارد…
شیدا لبخند دردناکی زد و سرش را به نشانه تکان داد موافقت مرد بدون هیچ تلاش و سختی شیدا را روی دستانش بلند کرد و از پله ها پایین برد! به سمت دویست و شیش البالویی رنگ تمنا که در حیاط پارک شده بود رفت… ماشین قرمز رنگش بین آن ماشین های سیاه رنگ و بیش از حد مدل بالا زیادی در چشم بود مرد در را باز کرد و شیدا را آرام روی صندلی عقب خواباند و در را بست که مرد بی توجه به او به…. تمنا : ممنو هنوز نون آخر را نگفته بود رفت!!! حرف در دهانش ماند و اخم هایش را در هم کشید. تمنا: بیشعور بی نزاکت اصلا وظیفت بود باید منم تا اینجا کول می کردی می آوردی…
چرخید تا سوار ماشین شود با دیدن مرد که در فاصله یک قدمی اش وایساده بود هینی کشید عقب رفت… مرد کیسه پارچه ایه مشکی رنگ را به سمتش گرفت و گفت: دارو هاشون. تمنا مردد به دست مرد نگاه کرد و کیسه را گرفت! حالش دیگر از رنگ سیاه بهم می خورد امروز به اندازه کافی با ان رنگ نحس سر و کار داشته. بدون اینکه تشکر کند به سمت دره راننده رفت و سوار شد…. در را بست سنگینی نگاهی را روی خودش احساس کرد اما بدون توجه به آن از عمارت بیرون زد سعی کرد تا حد امکان آرام و با دقت رانندگی کند… مسیر پر پیچ و خمی بود و فاصله زیادی تا خانه اش داشت…
دانلود رمان نگهبان آتش از مریم آهون با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مردی که تو سال اول جوانی شاهد اتفاقی میشه که باعث میشه همه ی احساساتش کشته بشه و جز خشم و کینه و انتقام چیزی تو وجودش باقی نمونه.. حالا بعد از سال ها برگشته تا انتقام بگیره.. اما از کی؟
خلاصه رمان نگهبان آتش
دو ساعتی بود که هوا به تاریکی روزگارم شده بود و من همچنان بی حرکت به روبرو نگاه می کردم… به ساعتم نیم نگاهی انداختم.. از اونجا که زمان برای من مهم ترین چیز ممکن تو این دنیا بود، احتساب تمام روزها و لحظات و ثانیه های از دست رفته م رو داشتم… ساعت لکسوس با بند چرم اصل که با صفحه ی گرد و سه دایره ی کوچکتر که دوازده هرشب رو با عقربه هایی طلایی به من نشون می داد روی مچ دستم خودنمایی می کرد… درهمون حالت بدون اینکه سرم رو بالا بیارم چشم های سیاهمو بالا کشیدم.
به منظره ی سیاه روبروم که عجیب سفید میومد نگاه کردم و گفتم: -دو میلیون و صد و نود هزار روز و دو ساعت و هجده دقیقه و سی و سه ثانیه… پوزخند زدم… دست چپم رو وادار کردم به حرکت… به خاطر دوساعت بی تحرکی حس می کردم وزنه بهش وصل کردن… مشتم رو باز کردم و دستم رو روی تنه ی سرد و لطیف درخت گذاشتم.. نگاه منتظرم، روبرو رو هدف گرفته بود.. من خسته نبودم.. این هوای سرد اولین شب آذر ماه برای من سال هاست که شب یلدا شده بود…
طولانی و پر از درد… اما من نمی لرزیدم… دوباره گوشه ی لبم بالا پرید… من منتظر بودم و از این کار خسته نمیشدم اون هم امشب… فکم رو به هم فشردم و زمزمه کردم: -هرگز. من تو مسیری افتاده بودم که تنها یک راه برگشت داشت… بی غیرتی… هه… من بی غیرت و بی شرف نبودم… زهرش رو تو وجودم حس می کردم.. اینقدر زیاد که جایی برای من نمونده بود… تا عمارت روبرو هشتاد و پنج متر فاصله داشتم.. درست سمت راست تو تاریک ترین قسمت کوچه… کسی منو نمی دید اما فقط اونا..