دانلود رمان شاهنشاه مافیا از شیلا، مبینا، زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مردم میگن کارما یه بدکارست است، اما اون به جز خوبی چیز دیگه ای برای من نداشته. و بخاطر اینم نیست که من مرد خوبی ام. هر کاری توی زندگیم کردم،دلایل خودمو داشتم. دزدی کردم،زورگیری کردم، حتی ادم کشتم. چند تا چیز هست که خط قرمزم حساب میشه و باهاشون سرو کاری ندارم، مثل زنا،بچه ها و مواد. اما تو بقیه چیزا دستام پره پره. وقتی که تو رییس باشی،باید همچین کارایی بکنی.
خلاصه رمان شاهنشاه مافیا
اون حتما کلی ادم داره و من تنهام. مطمئن نیستم حتى اگه گم بشمم کسی متوجه من بشه. محل کارمم بهم زنگ میزنن وقتی جواب ندم فکر میکنن گذاشتم رفتم. یا شایدم صاحب خونه ام بخاطر اجاره یه زنگی بزنه. یه هفته بعدشم احتمالا وسایلمو پرت کنه توی کوچه و به یکی دیگه اجاره میده خدایا خیلی ناراحت کننده است و این باعث میشه بزنم زیر گریه واقعا دلم برای خودم می سوزه و اشکم در میاد.
شاید حتی برم اداره پلیس به گلوله همونجا تو سرم خالی کنن. دعا دعا میکنم اون مرد درست گفته باشه و اونی که مرده حقش باشه وسوسه میشم تلوزیونو روشن کنم ببینم چیزی در موردش توی اخبار هست یا نه اما جلوی خودمو می گیرم. اگه بفهمم کسی که مرده به فرد خونواده داره و دوسش داشتن و ادم خوبی بوده و خانوادش بهش نیاز داشتن دیوونه میشدم. الانم حتى توی ذهنمم میتونم تصور کنم یه زن بچشو تو بغلش گرفته و گریه میکنه و بقیه بچه هاشم دورشو گرفتن.
پولو می ذارم تو کمدم و داخل یه جفت جوراب قرار میدم.
اخه کدوم جنایت کاری بهتون میگه چطوری از کسی فرار
کنید؟ اون گفته بود: اگه از دست کسی فرار میکنی نباید بری خونه چون بعدش اون ادم میفهمه کجا زندگی میکنی بعدم بهم گفت که درو قفل کنم. شاید پسر خوبی باشه. وقتی کشوی کمدمو میبندم سعی می کنم به خودم دروغ
بگم. می دونم که سعی دارم خودمو با فکرای مثبت گول بزنم اینکه اشکال نداره پیش پلیس نمیرم و پولو پیش خودم نگه دارم و هیچ زنی برای شوهرش گریه نمی کنه
دانلود رمان دکمه و درد (جلد سوم مجموعه دکمه) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وقتی دیدم که دارم فرار میکنم اینو برش داشتم. حال تو نیویورک بودم و سعی داشتم زندگیم رو پس بگیرم. با وجود اینکه ردیاب توی پام بود کرو دنبالم نیومد. اون حتی بهم زنگ نزد من به اون عمق احساساتم رو گفتم، اما بیرحمانه اونارو رد کرد. شاید منو فراموش کرده… یک روز، به آپارتمانم قدم گذاشتم. و کپه ای از دکمه ها رو دیدم که روی پیشخوان قرار داره. من هیچ وقت اونارو اینجا نذاشته بودم و فقط یک توضیح برای حضور اونا وجود داشت. شاید کرو منو فراموش نکرده باشه…
خلاصه رمان دکمه و درد
وقتی با جیکوب روبه رو شدم، تمام قدرتم رو به کار بردم و حتی یک ذره هم از خودم ترس نشان ندادم. من هیچ وقت بهش نگفتم که خیانتش جیکوب تنها انتخابم بود. چقدر بهم صدمه زد.من هیچ وقت به همه اتفاقات وحشتناک که وقتی در اسارت بودم برام اتفاق افتاد اعتراف نکرده بودم.تا وقتی که چیزی رو که نیاز داشتم رو پیدا کردم، مبارزه رو ادامه دادم. اما حالا که اون رفته بود ، از پا افتادم . وقتی به شهر برگشتم هیچ جایی برای رفتن نداشتم. دوستم استیسی توی آپارتمان قدیمیش زندگی نمی کرد و مک کینز به کالیفرنیا نقل مکان کرده بود.
شماره تلفن اونا رو از حفظ نبودم و نمی دونستم چه اتفاقی برای تلفن قدیمیم افتاده. من آپارتمانش رو دزدیدم چون جایی برای خوابیدن نداشتم می تونستم پیش پلیس برم و جیکوب رو به زندان بندازم. می تونستم تو یه هتل رایگان بمونم و پول و غذا دریافت کنم اما اینا برام کار نمی کرد. با این صد هزار دلاری میتونم از نو شروع کنم. میتونم به آپارتمان بگیرم و عجله ای برای پیدا کردن کار نداشته باشم به شغل جدید پیدا کنم، من احساس ترحم انگیزی برای این پول نداشتم. اگه از من بپرسی، مال من بود. من کسی بودم که این قرض رو پرداخت کردم،
به یک دیوانه فروخته شدم و برای هر پنی از این پول کار کردم. این عادلانه بود بعد از اینکه بدنم رو به شیطان تسلیم کردم، زخمی شدم پول رو بگیرم. اهمیتی نمی دادم که جیکوب چطور این پول رو جور می کرد. اون پول مال من بود. با وجود این حقیقت که من به آمریکا برگشتم، تنها احساس تنهایی می کردم. عمارت توسکانی باعث میشد احساس امنیت کنم. احساس خونه بودن می کردم هر شب به خواب می رفتم و می دونستم که به جایی تعلق دارم. کرو باعث شد که احساس آدم بودن کنم تا یه شی. اون بزرگترین جوانمردی رو که تا به حال کسی در حقم کرده بود رو بهم نشون داد…
دانلود رمان سرنوشتم با تو بود از آلما شایسته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو خانواده که دشمنی بر سر خون دارند و دختر یکی از این خانواده ها بی خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان مخفیانه به پسر دشمن پدرش دل میبندد…کارن میر بعد از فهمیدن علاقه ای که پناه به او دارد به پناه پیشنهاد ازدواج میدهد تا مجبور به ازدواج با دخترعمویش نشود و با خانواده ی پدری اش که رابطه ی خوبی با آنها ندارد هم مسیر نشود، غافل از اینکه هیچکدام خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان ندارند و حالا که بعد از گذشت یک سال کارن هم دل به پناه بسته خانواده ها منجر به طلاق آنها میشوند ولی این پایان ماجرای پناه و کارن نیست،زیرا که سرنوشت آنها به هم گره خورده است!
خلاصه رمان سرنوشتم با تو بود
از آن همه جذابیتش آب دهانش را قورت داد. آرزو راست میگفت یک چیزی به مدل های ایتالیایی هم بدهکار بود. به سمتش رفت به چشمانش نگاه کرد. قربونت برم من خب؟!دورت بگردم؟!بابا هم انقدر جذاب آخه؟! کلافه گفت: پنااه! جان دل پناه، زندگی من! کمی دیگر به حرف ها و حرکاتش ادامه میداد این دفعه دیگر واقعا کنترل خودش را از دست میداد…با صدای خشداری گفت: دیر میرسیم! سری تکان داد و همینطور که دستش را میگرفت گفت
بریم عزیزم! چرا نمیاد؟! از این همه عجله اش خنده اش گرفته بود. صبر کن یذره تازه داره ژل رو میزنه. با دقت به مانتور خیره شده بود و منتظر بود تا برای اولین بار دخترش را ببیند. پناه ب یشتر از ا ینکه کودکش را ببیند منتظر واکنش پدرش بود و اینهمه استرس و هیجان کارن جذاب ترین چیزی بود که برای اولین بار داشت در او میدید. سمانه لبخندی زد و گفت: ای خدا، هیچ کدوم از مراجع کننده هام این ذوق و هیجان شمارو نداشتن تا حالا، فقط استرس شوهرت!
هیچ وقت از انتخاب سمانه به عنوان پزشکش پشیمان نمیشد. یکی از پزشکان سرشناس ایران بود که بیشتر وقتش را لندن بود و بعضی مواقع برای جراحی های مهم بیمارانش موقتاً به ایران برمیگشت! هرچند پیدا کردن سمانه هم کار آرزو بود …خندید و گفت: طاقت نداره سریع تر انجامش بده. سری تکان داد و دستگاه را روی شکمش گذاشت و بالاخره آن موجود فسقلی در مانیتور نمایان شد. پناه و سمانه هر دو منتظر واکنش کارن بودند. قسم میخورد برای اولین بار بود که خنده ی کارن را با این صراحت میدید.
دانلود رمان سیاه نمایی از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الوند پسری که حاصل یه ارتباط نامشروعه و چون همه اقوامِ پدرش بهش لقب بد دادن، سالهاست خانوادهشو ترک کرده و برای خودش یه زندگی عجیب و پرماجرا درست کرده، زندگی که پر از آدمهای جورواجور با شغل و سیاست های کثیفه… توی کارهاش از یکی رقیبهای بزرگش ضربه میخوره و سعی میکنه برای تلافیِ کارش، به تک دخترِ اون شخص نزدیک بشه، دختری که از چند و چونِ کارهای باباش اطلاع داره و حاضره برای نجات جونش، حتی خودشو قربانی کنه…
خلاصه رمان سیاه نمایی
چشم غره ای به مراد رفت و وارد اتاق شد. سریع پالتو و شالش رو در آورد و به نگاهم لبخند دلبرانه ای زد. برو مراد… درم ببند… بعش اشاره کردم. از خودت پذیرایی کن تا تماسم تموم بشه… بگو محسن….باز این گنه رو گفتی بیاد…کنار میام….. تو بگو…زخم بازوت هنوز خوب نشده میخوای به این سرعت شروع کنی؟ بذار حداقل به چند روزی بگذره خونی که از دست دادی جبران بشه بعد…تو حرفتو بزن…
کارت نباشه…همزمان نگاهم به تینا بود که لیوان باقی مونده ی شربتم رو برداشت و با مزه کردنش به طرفم اومد…..یه لباس سفید به تن داشت و به خودش رسیده بود. همونطور که انتظارشو دختره در موردت به باباش گفته… خبر چینمون خبر رسونده در موردت تحقیق کردن.
لبخندی زدم و به تینا اشاره کردم نگاه های مزاحمش رو دور بندازه تا با نگاه کردن بهش حواسم پرت نشه…خب؟ نتیجه ؟
این چند روز در مورد سورن پوپکی تحقیق کردن و همون چیزهایی دستگیرشون شده که خودت میخواستی… یه پسر دانشجو که برای تحقیقاتش اومده ایران و پدرش تو لندن یه نمایشگاه بزرگ فرش داره… پس حالا که خیالش راحت شده میتونم قدم بعدیم رو بردارم… نگاهی به گردنبندش انداختم و لبخند زدم. همون شب فهمیدم دخترش نشناختم … تا اسممو پرسید مطمئن شدم واسه چی میخواد محسن اهو می گفت و ادامه داد:
دانلود رمان فرمانروای جمجمه (جلد سوم) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بالتو پادشاه مغرور و خطرناک کشور لحظه ی آخر از پس دادن کسینی به شوهر لوسین خلافکار و ترسناکش پشیمون میشه! بالتو انتخاب کرد که کسینی رو آزاد کنه، اون دختر جذاب و خواستنی لیاقتش رو داشت، اما وجود لوسین مانع اینکار میشد! کسینی ارزشمندتر از هر چیزی درجهان بود و بالتو با انتخابِ آزادیِ اون باید تاوان سختی پس می داد! لوسین خودخواه و خونخوار هرگز از کسینی دست برنخواهد داشت، اون می خواست کسینی رو شکنجه کنه، عذاب بده و بعد از دست درازی… با بمب هاش اون رو به هزاران تیکه تقسیم کنه! اما… بالتو بهش گزینه ی بهتر و به نفع تری پیشنهاد داد!
خلاصه رمان فرمانروای جمجمه
(کسینی) به اتاق غذاخوری رفتم و بالتو نشسته روی صندلی و مشغول خوردن صبحونه اش دیدم. تیشرت و شلوار ورزشی به تن داشت. تیکه ای از سالمونش رو برید و تو دهنش گذاشت و بعد از خوردنش، قهوه اش رو برداشت و ازش نوشید. چشم هاش بالا اومد و بهم نگاه کرد. در سکوت بهم خوش آمد گفت. اون سکوت و بی کلام بودن رو به حرف زدن ترجیح می داد. وقتی صبح از خواب بیدار شدم، بالتو تمرین و ورزشش رو تموم کرده ودوش هم گرفته بود. اون بعضی وقت ها باعث میشد حس کنم تنبلم، چون هیچوقت تو رژیم و برنامه اش کوتاهی نمی کرد. مهم نیست که اون شب گذشته چقدر
دیر خوابیده! اون همیشه صبح زود بیدار میشد. حتی یه چرت کوتاه هم نمیزد، مگه اینکه بین زمانبندی کوتاه رابطه اش باشه. گفتم:_ من فقط با کیس حرف زدم. لیوانش رو روی میز گذاشت و بهم نگاه کرد. چشم های آبی رنگش منتظر ادامه ی حرفم بود. آرنجش رو روی میز قرار داد و با اون چهره ی خیلی قشنگ بهم نگاه کرد. اصلا بنظر نمی رسه کسی مثل اون متعلق به یه سازمان زیر زمینی مثل پادشاه جمجمه باشه! چه برسه به اینکه بخواد به تخت سلطنتش هم بشینه! ادامه دادم: _ اون برای شام امشب من رو به خونه اش دعوت کرد. من نمی تونم خودم رو قانع کنم که باید ازش اجازه بگیرم،
این برخلاف اعتقادات من بود، اما این مرد من رو نجات داد… پس منم باید غرورم رو زیر پا بذارم. _ این خوبه، نه؟ گفت: _ اگه می خوای تنها بری، نه! _ اگه تو باهام بیای چی؟ به صندلی تکیه داد و آهی کشید. _ من کارهای مهم دیگه ای از اینکه بخوام دو ساعت تو ماشین بشینم دارم، اونم وقتی که تو داری با برادرت وقت می گذرونی! _ پس یکی از مردهات رو باهام بفرست. گفت: _ به کسی اعتماد ندارم که در کنار خودم ازت محافظت کنه. _ درسته… پس با ما شام بخور. با نگاه نامفهومی بهم نگاه کرد، انگار که اصلا چیزی براش جذاب نیست. گفت: _ می دونم می خوای مدتی با خانوادت تنها وقت بگذرونی…
دانلود رمان خاندان سلطنتی رذل (جلد سوم) مجموعه وحشی از مگان مارچ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد تمپرنس، زنی است که در کلابی با غریبه ای آشنا می شود و روحش هم خبر ندارد آن غریبه در واقعیت آدمکشی بیرحم است، وقتی صدای کین در انبار اکو شد آجر تیزی پشت تیشرتمو شکاف داد. قبل از اینکه بفهمم چی گفت، بهم نزدیکتر شد. نه فقط حرفاش… اعترافشه که قدرتش از یه بمب اتمی هم بیشتره….
خلاصه رمان خاندان سلطنتی رذل
حتی با اینکه دنیام زیر و رو شد، دنیا درحال گذره. حتی اگه در غصه هم غرق بشم، بازم دنیا ساعت ها و روزها رو رد میکنه. اگه تو بازش نکنی، من میکنم. اون پاکت رو از روی میز فلزی برداشت و بازش کرد. اولین قانون شکنی این هفتم نیس. هریت زیرلب چند دقیقه با خودش زمزمه کرد و من عمدا به حرفاش گوش ندادم. برام مهم نیس چی میگه. دیگه چیزی برام مهم نیس. اینطوری بهتره. اما بعدش چیزی گفت که نتونستم نادیده بگیرم. «ساختمون و تمام محتویاتش منحصرا به شخص تمپرنس رنسوم داده می شود» نگاهمو از چراغ ها گرفتم و به کاغذی که در دستان هریت بود دوختم. چی؟
هریت اونو به سمتم گرفت و من برش داشتم. در ابتدا، کلمات کاغذ محو بودن و دستمو به سمت چشمام بردم تا دیدم رو پاک کنم. انگشتام تر شدن. گریه نمیکنم. در هنر دروغ گفتن به خودم ماهر شدم. فک کنم این موضوع خوب باشه، باتوجه به اینکه چند ماهه در دروغ غرقم، حتی با اینکه نمی دونستم همش دروغ بود. پلک زدم و روی کلمات کاغذ تمرکز کردم. صدایی درونم فریاد میزد “نه” اما اون صدا رو خفه کردم. این نامه شامل حقیقت دیگه ایه. حقیقتی که باور نمی کردم واقعی باشه. چون احمقم. کین دیگه برنمی گرده. هرچیزی که درونم باقی مونده بود، ذره ذره امیدی که می گفت درمورد همه چی
اشتباه میکنم، ازبین رفت. وقتی که روی صندلی نشستم و اشک از گونه هام پایین اومد کاغذ رو مچاله کردم. به مدت چندساعت، به حروف خیره بودم. با اینکه آروم شده بودم، ولی هنوز داغون بودم. تا اینکه چندبار پلک زدم و تونستم بصورت واضح ببینم. کین انبار رو برام باقی گذاشت. چطور جرات کرد؟ برای اولین بار از زمانی که چشامو روی این حقیقت که راف مرده باز کردم، چیزی بیش از پوچی حس کردم. خشم. درونم خشمی وجود داره و آماده فورانه. چطور جرات کرد؟ از روی نیمکت فلزی بلند شدم و بین اتاق نشیمن فسقلیم و فضایی که بعنوان آشپزخونه در آپارتمانم قرار داره قدم زدم…