دانلود رمان لباس عروس از حمید درکی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد دختری به نام ناهید هست. از بچگی علاقه به لباس عروس داشته و خیاط حرفه ای لباس عروسه. ناهید با پسری آشنا میشه قرار ازدواج میزارند. درست وسط قول وقرارها ناهید احساس می کنه پاهاش حس ندارند. به درخواست نامزدش دکتر می روند. دکتر آزمایش می نویسه و در حین گرفتن جواب آزمایش…
خلاصه رمان لباس عروس
ناهید: زینب جون به نظرت جمشید موفق میشه تا یک شغل آبرومند و پر درآمد برای خودش دست وپا کنه؟ زینب: دخترجون اینقدر بی تاب نباش جمشید مرد باعرضه و انگیزه ایه آخه یکی نبود به شما دوتا آدم رمانتیک بگه تو رشته هنرم نون وآب در نمیآد. ناهید: نه زینب جون شراره رو یادته؟ زینب: کدوم شراره، سلطانی رو میگی؟ ناهید: نه جونم همون موخرمائیه که تو جشن تولدت آوردم حسابی مجلس رو گرم کرد و می رقصید. زینب: آره آره راستی می بینیش الان کجاست؟ خیلی وقته خبری ازش نیست،
ناهید: همینه دیگه الان برای خودش حسابی نقاش قابلی شده و تابلوهاش خوب فروش میره حتی توکشورهای امیر نشین حاشیه خلیج هم آثارش رفته و حسابی پولی به جیب زده حالا تو به من میگی رشته هنر آب و نون نداره؟ زینب: حالا یکی مثل شراره تونسته راهش رو پیدا کنه، دیگران چی یه گوشه بیکارافتادند؟ ناهید: پری احمدی که یادته ببین چطور دار قالی زده و فرش ابریشمی می بافه. زینب: باشه قبول اما جمشید می تونه دار قالی بزنه یا نقاشی بکشه؟ ناهید: رشته ما تئاتره، اون طفلک با توجه به
شرایط روز خب خیلی زحمت داره و بیشتر از زحمت هم شانس لازم داره تا بتونه از تئاتر به سینما راه پیدا کنه و برای خودش کسی بشه، می دونی شاید از هر ۱۰۰ نفر دانشجو، یکی ودوتا شانس داره بره جلوی دوربین، زینب: خب منم مگه چی میگم، اون می تونه الان بره سینما خودشو نشون بده، نمی تونه دیگه درگیر میشد که تا حالا لااقل بعنوان سیاهی لشکر هم گریمش می کردند بشکل یک گدای دوره گرد بره داخل صحنه. ناهید: بدجنس نباش جمشید بالاتر از این حرف ها استعداد داره ولی اول باید یک شغل خوب پیدا کنه…
دانلود رمان الهه شرقی از رویا خسرونجدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کیمیا که از ازدواج اولش ضربه خورده و طلاق گرفته، با تلاش در یکی از دانشگاههای پاریس پذیرش میگیرد و قصد دارد جهت ادامه تحصیل به پاریس عزیمت کند. شب مهمانی خداحافظی که خانواده برای او ترتیب دادهاند، با رابین، برادرزاده زنداییاش آشنا میشود و این آشنایی، باب یک سری اتفاقاتی را باز میکند…
خلاصه رمان الهه شرقی
چشمانش را که گشود باز همان تصویر کهنه و تکراری در آینه جا گرفت. چقدر دلش می خواست به جای این تصویر کهنه که سالها از تکرار آن در آینه می گذشت، تصویر چهره دیگری در قلب آرام و صاف آینه جا می گرفت. چهره ای که لبخندی بر لب، نشاطی در چهره و شوری در نگاه داشت. شاید چهره خود او سال ها پیش از این و یا یک چهره تازه…. تصویر در، که در آینه از هم گشوده شد، چهرا اش درهم رفت. می توانست حدس بزند چه کسی وارد اتاق خواهد شد و لحظه ای بعد تصویر پدر.
با همان قامت متوسط و چهره همیشه نگران در حالی که با انگشت موهای سپیدش را مرتب می کرد، در کنار تصویر او در دل آینه جا خوش کرد. لحظه ای سکوت برقرار شد. گویا پدر برای تسلط بر خود به این سکوت نیاز داشت. سپس در حالی که سعی می کرد کاملا خوددار باشد، در آینه نگاهی به چهره دختر جوان انداخت و گفت: -هنوز حاضر نشدی بابا؟ دختر جوان پوزخندی زد و بی حوصله پاسخ داد: -تا چند دقیقه دیگه کارم تموم میشه. شما برو من خودم میام. -زود باش دختر…
نمی شد امروز یه کم زودتر کلاس رو تعطیل می کردی؟ دختر جوان با حالتی عصبی از جا برخاست، مقابل پدر ایستاد و با خشم گفت: -نه نمی تونستم زودتر بیام. حالا چی شده؟ آسمون به زمین رسیده و ما خبر نداریم؟ اصلا چرا باید عجله کنم؟ این دوتا معلوم نیست چند ساله دارن با هم زندگی می کنن،حالا راه افتادن اومدن اینجا واسه ما جشن عروسی را انداختن که ما رو مسخره کنن یا خودشون رو؟ پدر لحظه ای به سیاهی عمیق چشمان دخترش که برق خشم، گیرایی عجیبی به آنها بخشیده بود، نگریست….