دانلود رمان کلاف از آمین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آمین،دختر خود ساخته و مغروریه که از عشق آرمین ضربه میبره و به مهرزاد پناه میاره تا درمون دردش بشه. دریغ از اینکه همه اینا یه بازیه… بازی انتقام که که قربانی اصلیش آمینه…
خلاصه رمان کلاف
اشک هام رو تند تند پاک می کردم و فرمون رو دو دستی چسبیده بودم صدای هق هق هام کل ماشین رو برداشته بود. خوبه که جاده خلوت بود وگرنه تاالان تصادف کرده بودم. آرایش هام مطمئنا پخش شده بود و کل صورتم رو شبیه هیولا کرده بود. آیسان هم پا به پای من گریه می کرد ولی بی صدا، ساعت دوازده بود و به مامان گفته بودم که شب خونه ی آیسان اینا می مونم. خداروشکر که مامان به خانواده ی آیسان اعتماد داشت.
وگرنه من با این ریخت اگر می رفتم خونه هم همه سکته می کردن هم می فهمیدن که ماجرا از چه قراره. تو کل عروسی تمام تلاشم رو کرده بودم که خوشحال ترین آدم جمع به نظر برسم و الان که تنها بودیم خوب می دونستم دیگه فقط خرابه ای از من باقی مونده. بهترین لباس رو خریدم بهترین آرایش رو کردم فقط چون آمینه و غرورش، همه چیز هم از بین بره غرور من نباید بشکنه. اون نباید بفهمه که من شکستم. هجوم خاطره هام رهام نمی کرد. هی توی سرم دوره می شد همه چیز.
و من چقدر دلم می خواست عق بزنم و بالا بیارم. خاطره های مردی رو که امشب تمام شب ازدواجش با زن دیگه ای رو برام به نمایش گذاشته بود. مگه این همون آرزویی نبود که با من راجبش حرف می زد؟ مگه لباس عروس تن این زن دقیقا همونی نبود که عکسش رو به من نشون دادی و گفتی که می خوای تو تنم ببینی؟ مگه تمام این عروسی همه ی اون چیزی نبود که مو به مو برام تعریف کردی و من هی سرخ و سفید شدم و دلم قنج رفت برای این آینده ی زیبا….
دانلود رمان تایگر از هاله نژاد صاحبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختری به نام نواست که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه البته بدون ثبت شدن در شناسنامه اس! و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست. تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به کمکش میاد اما…
خلاصه رمان تایگر
از حاج خانم سیلی خورد. از عمه اش درشت شنید. میعاد رو برگرداند و او تنها ماند… بدون آن که واقعا مقصر بوده باشد. بدون آن که بتواند ثابت کند که هول دادن او مسبب این حادثه نشده…همه که رفتند محمدعلی کنارش ایستاد
گمان میکرد او هم آمده دعوایش کند اما به پوستهای لبش نگاه کرد و با ناراحتی گفت: پوستهای لبت و نکن نوا این خیلی عادت بدیه و او بغض کرده لب زده بود: من کاریش نکردم… خودش مراقب نبود.
به محمد علی توضیح داده بود، بدون آن که او پرسیده باشد چون محمد علی برعکس آن ها دعوایش نکرده بود.
حتی توضیح ای هم نخواسته بود! محمد علی هم در جوابش لبخندی زد و گفت: میدونم …سپس همانطور که از کنارش میگذشت نزدیک گوشاش زمزمه کرد: جای کندن پوست لبت، راحت حرف بزن نوا! نوا؟ حواست کجاست؟
صدای محمد علی باعث شد از دنیای خاطرات خارج شود.
لبخند تلخی به لب نشاند و ناخواسته زمزمه کرد:
عادت بدم… به آخرین باری که تو حیاط با میعاد و مریم بازی کردیم و نمیدونستیم آخرین باره به این که اون روز فقط شما دعوام نکردی …خیره اش ماند .به خوبی آن روز گرم تابستانی را به خاطر داشت. آن روز و روزهایی که تمام دلخوشی اش دیدن خنده های از ته دل دختر بچه ای بود که نمیدانست چرا و چگونه به دلش نشسته ….حسی که همراه با قد کشیدن آن دختر بچه دوازده ساله قد میکشید و بزرگ می شد. حسی که کنج دلش پنهان ماند و نتوانست ابرازش کند.
دانلود رمان سوپراستار از دینا محدث با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به اسم دریاست که به خاطر بازیگربودن و دلایل دیگه باید با کسی که ازش متنفره به سفره کاری بره و…
خلاصه رمان سوپراستار
ارمیا: اه اه اه من حالاباید۱ماه این دختره ی نچسب روتحمل کنم. اوووووووووف دختره ی اکبیریه ازخود راضی. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظرشدم تا بیاد تا در آسانسور باز شد این دختره ی نچسب بیتا از آسانسور خارج شد. تا منو دید چشماش برق زد و گفت: بیتا: وایییییی سلام اری جووون خوبی عخشم؟ ارمیا: اول اینکه من عشقه هیچ احدالناسی نیستم. دومم این که لطفا انقدر با من احساس صمیمیت نکنید. و بعدم از کنارش رد شدم. اههههه دختره ی نچسب. این بیتا دختر طبقه دوو میمونه که از این دختر نچسباس که به همه میچسبه.
وای که چه قدر ازش بدم میاد. تا درو باز کردم مامان اومد بغلم کرد و گفت: مامان: چه طوری پسر خوشتیپم؟ ارمیا: واییییی مامی بزار برسم بعد شروع کن ماچ و بوسه. مامان یه خنده سر داد و گفت مامان: حالا اینارو ول کن ببین کی اومده. متعجب نگاش کردم که صدای آوا اومد. آوا: خووووب میبینم که ۱سال نبودم بهت ساخته داداشه گلم؟ ارمیا: آواااااا؟؟؟؟ آوا: بعله آوا. ارمیا: بدو بیا بغلم وروجک. اونم ازخداخواسته دوویید تو بغلم. ارمیا: خوب خانم خوشگله ی من چطوره؟ آوا: خوبه خوب. بابا: خوب آقا ارمیا ما رو هم به اندازه ی آوا تحویل بگیری بد نیستا! ارمیا: بابااااا. بابا: جانم پسر خوشگلم.
آوا: خوب حالا اینارو ول کنید بگید دوست صمیمیه من دریا چه طوره؟ وایییی دختره ی چندش خونه هم از دستش آرامش ندارم، آوا ودریا از بچگی دوستای صمیمیه هم بودن. منم دوست صمیمه نیما، از همون بچگی با دریا مشکل داشتیم نمیدونم چرا. آوا: هوووی ارمیا با توام چرا رفتی تو هپروت؟ ارمیا: هووی چیه دختره ی بی ادب مثلا برادر بزرگترتماااا. آوا: خوب حالا اینارو ول کن بگو دریا خوبه؟ ارمیا: آره بابا خوبه از من و توام سالم تره. آوا: خوب خداروشکر میخوام ببینمش. واییییی خدا من سرمو به کجا بکوبم؟… دریا: امروز بالاخره بعد مدت ها با نیما رفتیم مامان و بابا رو دیدیم…
دانلود رمان حال من خوب است اما از شیرین نور نژاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجب یه دختر و پسر ک تو دانشگاه باهمن دختره خیلی خوشگله واس همین خیلی خودشو بالا میگیره پسره هم بد خرابش میکنه…
خلاصه رمان حال من خوب است اما
پشتم رو به ماشین خیس از بارون تکیه دادم…نگاهم به آسمون ابری و خالی از بارون… بارون بند اومده… شاید بیشتر از نیم ساعت… شاید هم بیشتر… مهم نیست… بارون بند اومدن و نیومدنش بی اهمیت ترین فکریه که حالا… دقیقا همین حالا از ذهنم می گذره… از بارون خوشم می اومد… یک روزی… سیگار از دستم روی زمین افتاد انگار! این رو فقط از صدای خواستنی خاکستری که توی آب خاموش میشه، می فهمم. “جیسس،… مهم نیست… تسکینم نداد… پس مهم نیست…
دود سیگار توی دهنم حبس شده… مثل نفسی که گره خورده و نمی تونه بیرون بیاد… امروز من برنده میشم… شاید هم بازنده… احمقانه است که خودم رو برنده می دونم، وقتی همه حماقتم رو… خریتم رو… و نامردیم رو به رخ می کشند… شاید هم بی غیرتیم رو… دست مشت شده ام رو به ماشین می کوبم… آروم پر از تشویش… دوباره… دوباره و دوباره… اگر قبول کنه… می بازم… انقدر دوستش داره که قبول کنه؟! سیگار دیگه ای روشن شده… دود سیگار حلقم رو می سوزونه…
دستی به گردنم می کشم… گردن خشک شده و خیس از عرقم… اگه هم قبول نکنه… باز هم می بازم… انقدر از من متنفره که قبول نکنه؟ چشم های تنگ شده م هنوز هم به اون در بزرگ سبز رنگ خیره شده… انگشت هام رو دوباره روی پلک هام فشردم… چشمام جند شبه که بسته نشده… سوزش چشم هام به تمام تنم سرایت کرده… توی خیابون خلوت و درندشتی که گاهی ماشین هایی با سرعت رد میشند… درست روبروی همون در سبز رنگ منتظر اومدنشم… من میخوام تک تک لحظه هایی که می بینمش رو توی ذهنم ثبت کنم…
دانلود رمان دکمه و درد (جلد سوم مجموعه دکمه) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وقتی دیدم که دارم فرار میکنم اینو برش داشتم. حال تو نیویورک بودم و سعی داشتم زندگیم رو پس بگیرم. با وجود اینکه ردیاب توی پام بود کرو دنبالم نیومد. اون حتی بهم زنگ نزد من به اون عمق احساساتم رو گفتم، اما بیرحمانه اونارو رد کرد. شاید منو فراموش کرده… یک روز، به آپارتمانم قدم گذاشتم. و کپه ای از دکمه ها رو دیدم که روی پیشخوان قرار داره. من هیچ وقت اونارو اینجا نذاشته بودم و فقط یک توضیح برای حضور اونا وجود داشت. شاید کرو منو فراموش نکرده باشه…
خلاصه رمان دکمه و درد
وقتی با جیکوب روبه رو شدم، تمام قدرتم رو به کار بردم و حتی یک ذره هم از خودم ترس نشان ندادم. من هیچ وقت بهش نگفتم که خیانتش جیکوب تنها انتخابم بود. چقدر بهم صدمه زد.من هیچ وقت به همه اتفاقات وحشتناک که وقتی در اسارت بودم برام اتفاق افتاد اعتراف نکرده بودم.تا وقتی که چیزی رو که نیاز داشتم رو پیدا کردم، مبارزه رو ادامه دادم. اما حالا که اون رفته بود ، از پا افتادم . وقتی به شهر برگشتم هیچ جایی برای رفتن نداشتم. دوستم استیسی توی آپارتمان قدیمیش زندگی نمی کرد و مک کینز به کالیفرنیا نقل مکان کرده بود.
شماره تلفن اونا رو از حفظ نبودم و نمی دونستم چه اتفاقی برای تلفن قدیمیم افتاده. من آپارتمانش رو دزدیدم چون جایی برای خوابیدن نداشتم می تونستم پیش پلیس برم و جیکوب رو به زندان بندازم. می تونستم تو یه هتل رایگان بمونم و پول و غذا دریافت کنم اما اینا برام کار نمی کرد. با این صد هزار دلاری میتونم از نو شروع کنم. میتونم به آپارتمان بگیرم و عجله ای برای پیدا کردن کار نداشته باشم به شغل جدید پیدا کنم، من احساس ترحم انگیزی برای این پول نداشتم. اگه از من بپرسی، مال من بود. من کسی بودم که این قرض رو پرداخت کردم،
به یک دیوانه فروخته شدم و برای هر پنی از این پول کار کردم. این عادلانه بود بعد از اینکه بدنم رو به شیطان تسلیم کردم، زخمی شدم پول رو بگیرم. اهمیتی نمی دادم که جیکوب چطور این پول رو جور می کرد. اون پول مال من بود. با وجود این حقیقت که من به آمریکا برگشتم، تنها احساس تنهایی می کردم. عمارت توسکانی باعث میشد احساس امنیت کنم. احساس خونه بودن می کردم هر شب به خواب می رفتم و می دونستم که به جایی تعلق دارم. کرو باعث شد که احساس آدم بودن کنم تا یه شی. اون بزرگترین جوانمردی رو که تا به حال کسی در حقم کرده بود رو بهم نشون داد…
دانلود رمان رویاهای سرکش (جلد اول) از کریستین اشلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سوفین یا فینی وایلد از پدر و مادرش یاد گرفته بود هر نفسی که میکشید یک گنج بود و باید به دنبال هر ماجراجویی برود که میتوانست پیدا کند. فینی این درس را وقتی پدر و مادرش در یک سانحه هواپیمایی جان خود را از دست دادند، به سختترین شکل ممکن یاد گرفت. ولی هیچ وقت آن درس را فراموش نمیکند. هنگامی که میفهمد یک دنیای موازی هست که هرکسی در آن یک دوقلو دارد، جادوگری را پیدا میکند که او را برای تجربه بزرگترین ماجراجویی عمرش به آن جا بفرستد…
خلاصه رمان رویاهای سرکش
منظره پیش رویم چشمانم را مسخر زیبایی مبهوت کننده اش کرد، دوباره نفسم را بیرون دادم و گفتم: «وای خدای من.» شگفت انگیز، باورناپذیر و شدیداً معرکه بود. در هر ساختمانی که بودم، کمی بالاتر از سطح زمین و در طبقه دوم بودم و آن بیرون در پیش رویم یک سرزمین عجایب زمستانی قرار داشت. شهر یا شهرستانی کوچک دامنش را گسترانده بود ودر پس زمینه شهر با فاصله نه چندان دور و نه چندان نزدیکی کوهستانی با قله های برفی سر به آسمان شب پرستاره کشیده بود. سرم از این پهلو به پهلوی دیگر
می چرخید و به همه چیز با دقت نگاه می کردم. بیشتر ساختمان هایی که می توانستم در آن نزدیکی ببینم یک طبقه بودند و روی سقف هایشان لایه ای از برف دست نخورده برق می زد، از بیشتر دودکش ها دود مستقیماً به هوا می رفت. پنجره های مشبک با شیشه هایی ضخیم شان با نور شمع می درخشید و نورش روی زمین برف پوش می تابید. قندیل هایی که از سقف ها آویزان بودند با نور شمع هایی که از پنجره به بیرون می تابید و نور مشعل ها برق می زدند. خانه ها تا زیر پنجره ها با چیزی تیره رنگ
ساخته شده بودند و از پایین پنجره تا بالا با موادی رنگ روشن که رگه های تیره در خود داشت . به نظر می رسید این ساختمان ها در برف کاشته شده بودند، خیلی زیاد بودند، بعضی ها حتی به هم دیگر چسبیده بودند. همین طور که تماشا می کردم متوجه شدم که هیچ نقشه کشی شهری ای در کار نیست. به نظر می رسید ساختمان ها در هر جایی ساخته شده بودند، این جا و آنجا. گذرگاه های باریکی در بین آنها قرار داشت، به خاطر برفهای فشرده شده، مشخص بود که خیلی هم پر رفت و آمد بودند. بعضی از این جاده ها باریک و…
دانلود رمان هنگامه از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سال ها گذشت. سال هایی که بدور از نظام در تنهایی و غم سپری شد. اما هنگامه قول داده بود تا ایستادگی کنه و به خودش و دیگران ثابت کرد از هیچ به همه چیز رسیدن یعنی چه. حالا بعد از سال ها دوباره نمی توانست نسبت به او یگانه عشقش که در حال نابودیست بی تفاوت باشه. حلقه ی مهری که هنوز گسسته نشده او را وادار به ملاقات نظام می کرد. تصمیم گرفت راهی شیراز شود. همه کارها توسط وکیلش انجام شده بود، فقط مانده بود ملاقات او با نظام و سهامداران اصلیه شرکت تا بتواند شرکت و زندگیه نظام دشتی را از نابودی نجات دهد…
خلاصه رمان هنگامه
هنگامه بعد از خروج مغازه بخود گفت همه آنها مگسان دور شیرینی بودند که میبایست از نظام دورشان می کردم. هنگامی که تاکسی گرفت با الحن مطمئن و آرام نام بیمارستان را بر زبان آورد و سوار شد احساسات تند در وجودش آرام گرفته بودند و بجای خشم احساس آرامش می کرد گویی پس از طوفانی سخت نسیم ملایمی در حال وزیدن بود آسمان را آبی و صاف می دید و نام و یاد نظام چون قرص آرامبخش ذهنش را آسودگی بخشیده بود و نگرانی و ترس را فراموش کرده بود و این حس تا زمانی که در مقابل میز اطلاعات بیمارستان ایستاد و به صورت مرد جوانی که پشت میز نشسته و به کریدور
نظر داشت همراه او بود. مرد جوان متوجه ورود هنگامه شده بود و با چشم تا به او نزدیک شود تعقیبش کرده بود و با آوردن لبخندی بر لب منتظر شد تا هنگامه سوال خود را مطرح کند. هنگامه آرام و خونسرد به مرد جوان روز بخیر گفت و سپس گفت: می خواستم در خصوص بیکی از بیماران این بیمارستان اطلاعاتی کسب کنم و از حالشان جویا شوم. مرد جوان لبخندش را تکرار کرد و با گفتن نام بیمار لطفا. شوکی خفیف به هنگامه وارد کرد و موجب شد تا هنگامه لحظه ای تردید نماید و سپس بگوید: آقای پرویز نظام دشتی مرد جوان گفت: بله اقای دشتی در همین بخش بستری هستند.
اتاق شماره هنگامه اینبار محسوس تر بر خود لرزید و از ترس اینکه نکند در همان زمان نظام و یا یکی از آشنایان دیرین او را ببیند و بشناسد با سرعت گفت: وقت دیگری برای ملاقات می آیم فقط می خواستم بپرسم حالشان چطور است؟ مرد جوان به فراست دریافت که با دادن اطلاعات کامل به زن جوان او را نگران و ناراحت خواهد کرد پس با فرود اوردن سر گفت: آقای دشتی خوشبختانه دوران سخت بیماری را پشت سر گذاشته اند و اینک فقط یک روز در میان از شوک استفاده می کنند و وضع روحیشان هم به زودی بهبودی میابد. هنگامه حس کرد پاهایش یارای تحمل وزنش را ندارد و…
دانلود رمان کتیبه دل از s_mokhtariyan با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کیمیا ، دختری کیمیا و مهربان که از خودش میگذره تا بقیه به خواسته هاشون برسن غافل از اینکه خواسته همه خوشحالی اونه. مثلا بخاطر حاج بابا از ازدواج با کاوه پسر عمویش منصرف می شود و درست زمانیکه فکر می کند تا حدودی با مسئله کنار امده کاوه همسرش را از دست می دهد و همراه فرزند کوچکش به تهران می اید. این شروع دوباره ای برای کیمیا و کاوه است…
خلاصه رمان کتیبه دل
گلدان شمعدانی را جلو می کشم. گل را وسط گلدان نگه می دارم و دور تا دور خاک می ریزم. با دست سطح خاک را فشرده می کنم .مشتی دیگر خاک بر می دارم تا فضای خالی به اندازه کافی پر شود. با آب پاش روی شمعدانی دورنگم آب می پاشم. شمعدانی را کنار باقی گلدان ها میگذارم و با لذت به گل ها نگاه میکنم. هر بار که گلدان جدیدی خلق می کنم گلی جدید درونش متولد می شود. این تولد هر باره عجب خانه حاج بابا را زیبا تزیین کرده. برای حاج بابا دلتنگم. یک هفته ای میشود که به خانه عمو امین در اصفهان رفته.
این دوری چند روزه از همه سال های دلتنگ زندگیم دلتنگ ترم کرده. حاج بابا برای من فقط یک پدر بزرگ نبود و نیست. تکیه گاه تنهایی ها، پناه خستگی ها و عزیزتر از هر کسی است برایم. این نبودنش روحیه ام را کسل کرده. دلم آغوش گرمش را طلب می کند. آغوشی که سالهاست فقط و فقط به روی من باز است. هیچ وقت هیچکدام از نوه ها حق نداشتن خودشان را به اندازه من به حاج بابا نزدیک کنند. این مامن سندش شش دانگ به نام عزیزکرده اش است تا جایی که بارها و بارها همه علنا اعتراض کرده اند.
عمه مهردخت با آن لهجه شیرین اصفهانی از روی ایوان صدایم می کند و می گوید که چای آماده است. دلم ضعف می رود برای کلوچه های زنجبیلی که عطرش تا سر خیابان هم پیچیده. پیش بندم را باز و روی درخت گیلاس آویزان می کنم. دستم را زیر شیر خنک حوضچه می شورم. عمه مهردخت با لبخند خسته نباشیدی می گوید. کنارش روی قالیچه ای که پهن کرده می نشینم و می گویم: کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم عمه. عجب بویی راه انداختی. شما خسته نباشی. یک دانه از کلوچه های طلایی خوش رنگ را بر میدارم و …
دانلود رمان حصاری بخاطر گذشته ام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی، نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک تر از آب زلال. با ما همراه باشید تا رسیدن به مقصد آرامش زندگی آریسا موحد.دختری که بین گذشته و آینده اش به دست نا مردی در هم گره خورده اند. دخترک ناامیدمان، قسمت کدام سه مرد مهم زندگیش می شود؟
خلاصه رمان حصاری بخاطر گذشته ام
سرم رو به سمت پنجره چرخوندم دستام رو جلوی سینم گره زدم، مثلا با این ژستم میخواستم بگم من قهرم آره جون عمم، داشتم فکر میکردم چقدر ناز بکنم برای یسنا و چی ازش کش برم که یک دفعه در ماشین باز شد. تکون شدیدی از ترس خوردم و سریع سرم و برگردوندم و درست نشستم، دستای گره خورده روی سینم هم باز کرم و اویزون کنارم گذاشتم. سنگینی نگاه شاهین رو حس میکردم فکر کنم از آیینه داشت به من نگاه میکرد…
منم که بی جرعت چشمام رو حول همه چی میچرخوندم. الی آیینه چند دیقه ای به همون منوال تو سکوت و فرار من از نگاه کردن به شاهین گذشت، تا بالاخره ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد نفس حبث شدم رو محکم بیرون فرستادم اخیش راحت شدم نیم نگاهی به یسنا که سرش پایین و چشماش بسته بود انداختم دختره ی بی خیال نفهم چه راحتم نشسته خوابش برده. نیم ساعتی بود که توی جاده خاکی دور خودمون میچرخیدیم که بالاخره بعد کلی روندن و دردسر جاده اصلی پیدا شد.
شاهین جی پی اس گوشیش رو روشن کرده بود و به کمک همون تونست راه و پیدا کنه مگرنه معلوم نبود تا کی باید گرفتار این جاده خاکی بی سر و ته می بودیم ماشین که روی آسفالت افتاد گوشی رو محکم پرت کرد جوری که خورد به در سمت شاگرد و افتاد زیر ، صندلی فکر کنم فاتحه گوشی خونده شد. انگشتاش جوری دور فرمون سفت پیچیده شده بودن که یک لحظه حس کردم اون رو با گلوی من اشتباه گرفته وای خدایا چرا این عصبانیتش ته نمی کشه؟
دانلود رمان بیگانه از ساره مرادیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترنم دختری دهه شصتی از یه خانواده مذهبی و متعصبه که تو خونه پدربزرگش زندگی میکنه. زندگی ترنم روی روال عادی خودش پیش میره تا اینکه پسر عموش، سیاوش، نامزدش دقیقا یک شب قبل از عروسی میمیره و ترنم عروس نشده بیوه میشه! حالا حدود ۴،۵ سالی از مرگ شوهرش گذشته که پسر عموی بزرگش، سالار، برادر سیاوش، پزشک زنان و زایمانی که توی آلمان بهترین زندگی رو داره برمیگرده ایران سالاری که خودش دلش گیر ترنم بوده، حالا هم باید به حرف پدر بزرگش با ترنم عقد کنه و …
خلاصه رمان بیگانه
یک هفته ای از آن روز کذایی می گذرد. یک هفته ای که خبری از هیچ چیز ندارم. میروم مدرسه میروم دانشگاه، دست آخر برمیگردم خانه. خانه سکوت است و این آنقدر برای خانه ما تعجب بر انگیز است که هضمش برایم دشوار است. _شب خانه آقاجانیم. این را مامان با لحن سردی گفته بود. چیزی که از آن روز عوض شده بود همان لحن گرم مامان بود که حالا سرد شده بود. برایم مهم بود اما چیزی نگفتم. _باشه مامان. چیزی نگفت و سبزیهایش را پاک کرد. _اگه وقت کردی با تارا و لیلی و شیرین برید کمکش. دست روی چشمانم گذاشتم و گفتم: چشم
میروم. سمت تلفن رفتم. خانه هردو برادرم دقیقا در کوچه خودمان و یک ساختمان دو طبقه بود که هر دو در آن سکونت داشتند. شماره خانه لیلی و شیرین را گرفتم و به آنها خبر دادم. بعد از آنکه هر دو آمدند من با تارا چادر پوشیده نزد خانم جان رفتیم. بعد از ما ثریا و فرناز هم آمدند. مشغول پاک کردن سبزی بودم.تارا بشقابهای ملامین را میچید. فرناز لیوان ها را جفت میکرد. ثریا هم همراه مادرجان مشغول تکه کردن گوشت ها بودند. عصر با خستگی به خانه رفتیم. لیلی و شیرین رفتند خانه شان تا برای شب آماده شوند من هم زودتر از تارا پریدم
توی حمام که صدای غر زدن هایش بلند شد. _آخ از دست تو چهره زاد. چیزی نگفتم و زودتر از همیشه بیرون آمدم. برادرم امیر و ترانه خانه بودند. مامان همراه استکان های چای و قند وارد حال شد. با دیدن من اخمی کرد که من خندیدم و کنار آن ها نشستم. _بوی چایی های مادر چیزه دیگه ایه بابا حق داره نگاه به هیچ زنی نمیکنه ها. حرفی نمیزد. یک هفته بود حرفی نمیزد. روزه سکوت گرفته بود انگار! چیزی نگفتم و نشان دادم من با همه صمیمیام. _خب آقا امیر! کم پیدا شدی از وقتی عروسی کردی دل به دل عروس خانوم دادی همش خونهای ها …