دانلود رمان سیب از زهرا بیگدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داشتم از فرط عصبانیت منفجر می شدم. پسره ی کودن مثلا امروز رسماً به عقدش در می آمدم مثل شیر برنج کله اش را در موازات گاردریل ها نگه داشته بود و حتی نیم نگاهی هم سمتم نینداخت، من بیکار را بگو که به خاطر حرص دادنش یک ساعت جلوی آینه فتوشاپ کردم! حالم از آن دکمه ی بیخ گردنش به هم میخورد. حاضرم قسم بخورم که رد دکمه اش یک ساعت بعد از تعویض لباسش هنوز روی گردنش باقی میماند بس که چفت گردنش بود…
خلاصه رمان سیب
تازه چشم هایم گرم شده بود که متوجه افتادن سایه ای رویم شدم و چشم هایم را با شتاب باز کردم و از دیدن رضا درجا دو سکته را با هم زدم. به پشت سرش نگاه کردم. عمو و معین و مبین هم بودند، آن هم آن قدر خشمگین، طوری نگاهم می کردند که فاتحه ام را خواندم. آب دهانم را با ترس فرو خوردم و خودم را از روی زمین جمع کردم و تو کنج در کز کردم و ملتمس به رضا خیره شدم. خاک بر سر خنگ من که در این کوچه ی بن بست خوابیدم و حالا هیچ راه فراری نداشتم. نگاه رضا پر از گله بود. دهان باز کردم و درمانده و بی پناه اسمش را صدا زدم
شاید کمکم کند. _رضا؟ اما او رو برگرداند و پشتش را کرد و به محض اینکه دو قدم دور شد معین و مبین به جانم افتادند و با خوردن اولین لگد در پهلویم جیغی کشیدم و… تن سرمایی ام به عرق نشسته بود و داشتم نفس نفس می زدم و در کوچه هیچ کس نبود جز خودم. با ضعف به دیوار تکیه زدم، همه اش خواب بود، آخ، کم مانده بود خدا بیامرز شوم. لب های خشک شده ام را با زبانم تر کردم، چقدر سرد بود، آستین سیوشرتم را کمی بالا زدم، فقط بیست دقیقه خوابیده بودم و هنوز تا صبح خیلی مانده بود ولی دیگر خوابم نمی آمد. سرم را سمت
آسمان بلند کردم و به ستاره ها نگاه کردم، حتماً خدا جایی میان آن ها نظاره گر بی پناهی ام بود. آهی کشیدم و لب زدم: خدایا خودت شاهد بودی مجبورم کردن برای دفاع از حقم فرار کنم. حواست بهم باشه. بالاخره قطره اشکی که چند روزی بود توبیخش کرده بودم بیرون ریخت. باید قوی می بودم اما خب فکرش را نمی کردم، آواره ی کوچه ها شوم و پشت دری که نمی دانستم ساکنینش انسانند یا گرگ بخوابم. اشکم را پس زدم، انشااالله که انسانند. به عادت همیشه با تک خنده ای بی صدا غصه را فراری دادم به گوشه ای از ذهنم و گوشی ام را دست گرفتم و…
دانلود رمان دختر یا دردسر از زهره دهنوی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس دختری که دوست داره مستقل باشه و تلاش خودش رو برای مستقل شدن میکنه، توی بچگی پدر و مادرش فوت شدن و خواهر و برادری نداره. با غصه هاش میجنگه و نمیزاره نا امیدی توی دلش سایه بندازه. مهربون و دوست داشتنی و با شیطنت هاش باعث شادی دیگران میشه، همیشه سعی داره جایگاه مناسب خودش رو داشته باشه و برای رسیدن به آرزو هاش هم میجنگنه. لیسانسIT داره ولی عاشق طراحی مدل لباسِ و عشق به این حرفه مسیر زندگیش رو عوض میکنه…
خلاصه رمان دختر یا دردسر
همزمان کامران و نگار وارد آشپزخونه شدن، حالا نکته ی جالب این که نگار چشم های کامران رو گرفته بود و سمت میز هدایتش می کرد. حالا ما همه داشتیم از خنده منفجر میشدیم کامران با ذوق گفت: خب نرسیدیم؟ ببینم خانومم چی پخته؟ شاهین با صدای کنترل شده ای از خنده گفت: دخترا نظر تون چیه ما بریم بیرون کامران خیلی سوپرایز بشه. نگار با خنده ابرویی برای ما بالا انداخت، خدا از سر تقصیرات من بگذره. نگار با ذوق گفت: خیلی خب، یک دو سه. و دست هاش رو از روی چشم های کامران برداشت و…
همه مون به قیافه ی در هم و سرخ کامران خیره شدیم. رسما خشک شده بود و بدون هیچ حرفی ظرف های شیر برنج رو برانداز می کرد. نگار دست انداخت دور بازوی کامران: عزیزم خوشت اومد؟ حالا ما همه منتظر عکس العمل کامران بودیم، یهو سمت ما چرخید قیافه ی خنده دارش باعث شد صدایی مثل پوزخند از دهنم بیرون بیاد، درسا که کنارم ایستاده بود از بازوم نیشگون گرفت لبم رو گاز گرفتم که جیغ نزنم، کامران خودش رو کنترل کرد نفس عمیقی کشید و لبخندی زد که یعنی بعدا من میدونم و شما.
رو به نگار گفت: آره عالیه ممنون. از طرز حرف زدنش معلوم که چقدر خودش رو کنترل کرده ده بار عق نزنه. رو به ما با لحن تهدیدی گفت: بچه ها نمیاین؟ بیاین بشینید. شاهین زیر لب گفت: اُه اُه خدا به بخیر کنه و سمت میز رفت، دانیال هم پشت سرش سمت میز رفت، رو به درسا آروم گفتم: زیاد هم بد نبود. آروم تر از من جواب داد: این آرامش قبل از طوفان گول نخور. همه سمت میز رفتیم و نشستیم، نگار با ذوق و شوق رو کامران گفت: خوشت اومد؟ کامران به زور سر تکون داد. لبم رو از داخل گاز گرفتم…
دانلود رمان خاکستری (جلد چهارم از مجموعه چهار جلدی پنجاه طیف) از ای ال جیمز با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کریستین گری کنترل کردن بروی تمام مسائل رو تمرین کرده. دنیای اون منظم مرتب و کاملا تهی هست تا اینکه در روزی اناستازیا استیل با موهای پریشون قهوه ای و دست و پایی خوش ترکیب وارد دفتر اون میشه. اون سعی میکنه اون دختر رو فراموش کنه ولی بجای اون درگیر طوفان احساسات و عواطفی میشه که نمیتونه اونا رو درک و در مقابلشون مقاومتی بکنه. برخلاف تمام زنهایی که اون قبلا میشناخت، انای خجالت زده و کم حرف، انگار دقیقا درون وجود اون رومیبینه… از اعجوبه بیزنس و زندگی سبک پنت هاوسی اون گذشته و به کریستین سرد و قلب زخمی وی میرسه…
خلاصه رمان خاکستری
سرم رو بلند کردم ، غروب خورشید سوئیتم رو با سایه های خاکستری رنگی پوشونده. داشتن یه شب تنهای دیگه، نا امید کننده ست. وقتی که عمیقا تو فکر بودم که چی کار کنم، گوشیم بروی میز چوبی پولیش شده لرزید و شماره ای ناشناش ولی به طرز مبهمی آشنا با کد مخصوص واشنگتون بروی صفحه گوشی خاموش و روشن شد. یکدفعه قلبم به تپش افتاد، انگار که ۱۰ مایل دویدم. خودشه؟؟ جواب دادم. ” اممم…. آقای گری؟ آناستازیا استیل هستم ” صورتم با نیش باز مزخرفی به دو قسمت شکافته شد. خب ، خب ، صدای نرم خانم استیل بی نفس و مضطرب، شبم بهتر شد! ” خانم استیل،
چقدر خوبه صداتو میشنوم ” شنیدم که نفسش بند اومد و اون صدا مستقیما به کشاله رونام حرکت کرد. عالیه. من روش تاثیر گذارم. مثل همون طوری که اون روی من تاثیر میگذاره. ” اممم… ما میخواستیم که قرار عکس رو برای فردا باهاتون بزاریم. اگر براتون ممکنه… کجا راحتتر هستین آقا ؟ ” تو اتاقم . فقط تو ، من و بست پلاستیکی… “من تو هتل هیتمن تو پورتلندم. میتونیم فردا صبح ساعت ۹:۳۰ اینجا قرار بزاریم؟ ” با هیجان گفت: ” باشه پس… فردا میبینیمتون ” نمیتونست راحتی خیال و شادی اش رو در لحن صداش پنهون کنه. ” با اشتیاق منتظرم خانم استیل ” گوشی رو قبل از اینکه بتونه
هیجان و وسعت خوشحالیم رو حس کنه قطع کردم. به عقب و پشتی صندلی تکیه دادم، به افق تاریک خیره شدم و جفت دستام رو داخل موهام کشیدم. من چطوری این معامله ی لعنتی رو جوش بدم؟؟ آهنگ موبی گوشخراشانه در گوشام پخش میشد و من خیابان جنوب غربی سالمون رو به سمت رودخانه ی ویالمت میدویدم. ساعت ۶:۳۰ صبحه و من دارم سعی میکنم ذهنم رو آروم و شفاف کنم. دیشب خوابش رو دیدم. چشمای آبیش، صدای به نفس افتاده اش… جمله اش که با کلمه ی «آقا» زمانی که جلوم زانو زده بود، تموم میشد. از زمانی که ملاقاتش کردم، رویاهام از کابوس های همیشگی شبانه ام، تغییر خوشایندی کردن…
دانلود رمان لاینحل از مهدیه افشار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بارمان بوکسور و فایتر ۳۲ ساله و خودساخته ای که ناخواسته عاشق دختر کم سن و سال حاج ستار طباطبائی، معتمد بازار و محل میشه و برای به دست آوردنش هرکاری میکنه، حتی بی آبرو کردن تلناز ۱۹ ساله ای که تازه نامزد کرده!
خلاصه رمان لاینحل
من و کار مناسب، شده ایم جن و بسم الله. کار خوب که پیدا می کنم، انگار بسم الله می گویم که از دستم در می رود! آخرین امیدم امروز بود که با عقده های فوران کرده ی منشی انتشارات تبدیل به هیچ شد. زنک دیوانه ی وحشی! اگر باعث آن بحث مسخره نمی شد، الآن آن کار توی مشتم بود. کاش می گفتم حتی منشی مطب پزشک هم نیست که این طور خودش را می گرفت! به یاد ناگفته های زیادی که می توانستم بگویم و لال شدم ، آه می کشم. شخصیتم مهم تر از دهن به دهن گذاشتن با یک عجوزه ی بی کلاس است ! باز هم آه می کشم و دیگر این روش ها پاسخگو نیستند.
آن قدر حرص درونم هست که دلم می خواهد باز به آنجا برگردم و دریدگی را نشانش بدهم ! ظاهرا باید خانه بمانم و از بهترین سلاح تاریخ بشر ، یعنی بی توجهی استفاده کنم! موجودی حسابم هر روز کم تر از روز قبل می شود و دقیقا نمی دانم بعد از تموم شدن پولی که چیز زیادی هم از آن باقی نمانده، باید چکار بکنم. مطمئنا پول قرض گرفتن از تیرداد ایده ی خوبی نیست یعنی آخرین گزینه ای است که من پیش رویم دارم. کافیست بو ببرد که پول هایم ته کشیده تا موعظه هایش را شروع کند. امر کند که من نمی توانم تنهایی از پس زندگی ام بر بیایم و باید وابسته ی مردی مثل خودش و
شوهر سابقم باشم ! با کلافگی لپ هایم را باد می کنم و هوا را بیرون می دهم. خم می شوم و مواظبم که روزنامه از روی سرم، توی جوب نیفتد. کیفم را از بغل پام چنگ می زنم و بالا می آورمش. بازش می کنم و محتویات داخلی اش را به هم می ریزم. بطری آب میوه ای که تقریبا تو پاچه ام کردن را بیرون می آورم و باز ناله می کنم.توی مغازه با شنیدن قیمتش مغزم سوت کشید، اما نتوانستم برگردونمش سرجاش و بیرون بیایم، روی این کار را نداشتم! اما الآن که اینجا نشستم و فکر می کنم، به قول مامانم و دوازده تومن پول یه پرس چلو کباب محلمونه! پول نهار امروزم را آب میوه خریدم…
دانلود رمان کلکل شش نفره از یگانه نصیری، الهه صالحی، بهنوش رمضانزاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما در مورد سه تا دختر شیطون و سه تا اقا پسر خودخواهه که طی اتفاقاتی هر کدوم از پسرا به نحوی با شیرین قصه ی زندگیشون برخورد میکنن.
خلاصه رمان کلکل شش نفره
از زبون ارمینا: اه اه اه بیشعورا کله ی صبحی از خواب ناز بیدارم کردن ، تازه جای حساس خوابم بوداااا شانس که نداریم تو خوابم حتی به شوهرمون برسیم هــــعی خدایا شکرت. ترانه_ارمینااااااااا ذلیل شی کجا موندی تو. ارام_همینه دیگه همش باید مِس مِیکنه تو کاراش. هووف اینام که نه میذارن عین ادم بخوابی نه عین ادم به دسشوییت برسی. _اوووومددددم اقا جاااان نخورییین منووو. ارام_چه عجب دل کندی از اتاق فکر دل انگیز. _لامصب دل کندنم نمیومد داشتم باهاش وداع می کردم. ترانه_ارام؟ ارام_هوووم؟؟ ترانه_خوب میشه بنظرت؟ ارام_فک نکنم پاک مغذشو از دست داده.
_خب خب زیادی چرت گفتین تن لشاتونو بکشین کنار من رد شم. ترانه و ارام_ اوووو بفرمایین مادمازل. _صبحونه امادس؟ ترانه_بله صبح که شما دوتا خواب تشریف داشتین من اماده کردم. ارام_ای الهی قربون تو بشم من میمون خوشگلم دستت درد نکنه. ترانه_مررررض شونصد بار بهت گفتم به من نگو میمون. ارام_خب عزیزم وقتی شکله میمونی چی بهت بگم؟هوم؟ دیدم اگه به اینا باشه که ول نمیکنن برا همینم گفتم: _دوستان هییس سکوت. نظرتون چیه یه چند روزی جمع کنیم بریم کیش؟ ارام_کیش؟! _بله کیش کیش ندیدی؟ ترانه_اوممم بدم نیست میریم حالو هوامون عوض شه.
ارام_اره منم موافقم. _ایووووول پس بریم وسایلارو جمع کنیم. ارام_همینجوری الکی که نمیشه کِی؟ اصلا با چی میخوایم بریم؟ _خنگول جون الان چمدوناتونو جمع میکنین تا عصر راه میوفتیم با هواپیما هم میریم که تو، تو ماشین حالت بد نشه. ترانه_یووهوو اقا من که شدید موافقممم قربون اون مغز فندقیه تو برممم ارمینااااا. _خخ چاکریممم تران خانوممم. از زبون ترانه: ترانه_واااایییی بجنبین دیگه من همه وسایلامو جمع کردم شماها هنوز نشستین، ارام؟ ارام_هوم؟ ترانه_هوم و مرگ صدبار بت گفتم هوم نگو بگو بله میمیری ارام_خب بله. ترانه_میگم این ارمینا پیداش نیس دمه رفتنی، واای نگو که…
دانلود رمان معامله دوشس (جلد اول) از تسا دیر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دوک جوان و بسیارجذاب اشبوری، زخم های بسیار بدی در جنگ واترلو برداشته که چهره اش را تغییر داده بود. آنابل نامزدیش را با او به هم زد. دوک برای حفظ عنوان و ثروتش نیاز به وارث داشت و تصمیم به ازدواج گرفت. وقتی اما گلادستون دختر کشیش بخش، با لباس عروس در کتابخانه اش ظاهر شد، بلافاصله تصمیم گرفت با او ازدواج کند. با چند شرط ساده…
خلاصه رمان دوشس
اما گالدستون، تا سن ۲۲ سالگی چند درس سخت آموخته بود: پرنس های جذاب آن طور که به نظر می رسند، نیستند. زره درخشان با پایان جنگ های صلیبی از مد افتاد و اگر فرشته نگهبان وجود داشت مال او برای انجام وظیفه چند سال دیر کرده بود. اغلب اوقات، یک دختر نیاز دارد خودش را نجات بدهد و امروز بعد از ظهر یکی از آن وقت ها بود. عمارت اشبوری در مقابل او قرار داشت، شیک و مطابق روز در یک طرف میدان می فر جا گرفته بود. زیبا. عظیم. با ابهت. آب دهانش را به سختی قورت داد او می توانست این کار را انجام دهد.
زمانی به تنهایی وارد لندن شد. در سرمای استخوان سوز زمستان، از تسلیم شدن در برابر ناامیدی یا گرسنگی خودداری کرد. کار پیدا کرد و زندگی جدیدی برای خودش در شهر درست کرد. اکنون بعد از شش سال، هر طعنه و آزاری را در فروشگاه لباس مادام بی ست تحمل می کرد، پیش از آن که سینه خیز نزد پدرش باز گردد. در مقایسه با تمام این ها، کوبیدن به در خانه یک دوک چه بود؟ هیچ چیز. ابدا هیچ چیز. تمام کاری که باید انجام می داد این بود که شانه هایش را صاف نگه می داشت، دروازه فلزی را باز می کرد.
از پله های ساخته شده از سنگ گرانیت بالا می رفت -در واقع آنجا صد تا پله بیشتر وجود داشت- و زنگ آن در عظیم غول پیکر پر از کنده کاری را به صدا درمی آورد. “عصر به خیر، من دوشیزه اما گالدستون هستم. اینجا اومدم تا با دوک مرموز و منزوی ملاقات کنم، نه، کارت ویزیت ندارم. در واقع هیچ چیز ندارم. اگه نذارین بیام داخل، حتی ممکنه فردا خونه هم نداشته باشم. اوه، پناه بر خدا این کار فایده نداره.”هق هق کنان از دروازه دور شد و برای دهمین بار میدان را دور زد، بازوهای عریانش را که زیر شنل پنهان کرده بود، تکان داد…
دانلود رمان استایل از هما پور اصفهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روژین دختر سختی چشیده ای که با بدبختی برای خودش در ایران اسم و رسمی در حیطه طراحی لباس پیدا کرده ناگهان حس می کند کم آورده و برای مدتی نیاز به استراحت و تغییر آب و هوا دارد. پس تصمیم به رفتن پیش مادرش می گیرد که ساکن ترکیه می باشد در این سفر به صورت تصادفی با گروهی مادلینگ که برای پیدا کردن اسم و رسم راهی ترکیه هستند برخورد کرده و با مسئول گروه آشنایی اندکی پیدا می کند، بعد از آن کم کم و به طور ناخواسته راهش به گروه باز می شود و…
خلاصه رمان استایل
در طی این سال ها چند بار به ترکیه رفته و برگشته بودم. دیگر راه افتاده بودم با کمی چشم چشم کردن بین صندلی ها بالاخره جای خودم را پیدا کردم. تقریباً وسط های هواپیما بود. صندلی های هواپیما به سه ردیف تقسیم شده بود که ردیف های کنار پنجره هر کدام سه صندلی و ردیف های وسط پنج صندلی داشتند. صندلی من ردیف چپ کنار پنجره بود. لبخند زدم همیشه کنار پنجره نشستن را ترجیح می دادم. در طول این پرواز سه ساعته حواسم را کمی پرت می کرد . از این که از بالای ابرها زمین را نگاه کنم لذت
می بردم. حتی با وجود این که چیز زیادی هم مشخص نبود باز هم حس خوبی داشت. انگار از همه ی آدم ها دورو به خدا نزدیک تر شده ای با کمک یکی از مهمان دارها چمدانم را جا ساز کردم و نشستم سر جایم بلافاصله هندزفری را در آوردم و به گوشی وصل کردم پلی لیستم را باز کردم و از اولین آهنگ پلی کردم. موسیقی چیزی بود که آرامم می کرد. خودم را غرق دنیای موسیقی کردم و چشمانم را بستم. تقریباً نیم ساعتی گذشته بود و نیمی از هواپیما پر شده بود.جای تعجب داشت که در صندلی کناری من هنوز خالی
بود!آرزو کردم که صندلی های کناری ام همچنان خالی بمانند. اصلا شرایط این را نداشتم که بخواهم با یک خانم مسن راجع به وضعیت ترکیه یا با یک آقا راجع به سیاست و اخبار روز بحث کنم. با این وجود خودم را برای هم نشینی با افرادی از این دست آماده کردم. چون همیشه از شانسم در حین سفر از همین طور کیسی ها به تورم می خوردند. هنوز اثری از آن گروه مدل هم نبود. بی هوا شانه ای بالا انداختم. حتما با این پرواز نبودند کم کم داشتم از تاخیر پیش آمده می شدم. بالاخره سری آخر هم وارد شدند…
دانلود رمان راننده سرویس جذاب من از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سینا مرد متاهل و جذابیست که راننده سرویس دختربچه هاست، سینا چشمش بدنبال دختربچه ای بنام یامور هست و ….
خلاصه رمان راننده سرویس جذاب من
سینا عصبی رو به سپیده گفتم: چی می خوای؟ چرا اومدی توی اتاق؟ _با کی صحبت می کردی؟ _به تو چه با کی صحبت می کردم؟ _مگه فرقی هم داره با کی صحبت می کردم؟ _سینا تو خیلی بدی خیلی بد. جدیدا خیلی داری منو عصبی می کنی. دخترمون حالش بده بعد تو داری اینجا اینطوری دل و قلوه می دی؟ به کی؟ به دوست دخترت؟ _کی گفته من دوست دختر دارم؟ _از طرز حرف زدنت مشخصه که یه نفر به جز من توی زندگیت هست. وقتی به من توجه نمی کنی.
وقتی منو نمی خوای پس مطمئنن یکی دیگه توی زندگیته. _اشتباه نکن. کسی توی زندگیم نیست. _هست. قسم بخور که نیست. پوف بلندی کشیدم. نمی دونست که حتی می خوام ازدواج هم بکنم. _خیلی نامردی خیلی زیاد. چطور دلت میاد همچین کارایی بکنی؟ سینا طلاق می خوام ازت. لبخندی روی لبم نشست. _خیلی هم عالی. _بچه چی؟ _بچه هم پیش من. _نه دیگه من زحمتشو کشیدم، من درد زایمان و تحمل کردم، من بدبختی کشیدم بعد باشه واسه تو؟ مگه چنین چیزی می شه؟
_نه نمیشه. من هیچوقت بهت نمی دمش هیچوقت. _مگه دست خودته؟ _اره دست خودمه. _همه چی دست منه. من اونو بهت نمی دم مطمئن باش که نمی دم. مگه از روی جنازه من رد بشی که بهت بدم. از روی تخت بلند شدم و دستم و پشت کمرم زدم و گفتم: مهم نیست. مهم قانونه، و همینطور اون خودش تصمیم می گیره که پیش کدوم از ماها باشه. _خب معلومه منو انتخاب می کنه. _خیلی به خودت امیدواری. _اره امیدوارم چون می شناسمش بچه خودمه، خودم بزرگش کردم …
دانلود رمان گیسو کمند (دو جلدی) از نگین حبیبی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کمند دختری از باند عتیقه کالفرنیا ماموریت میگیره وارد باند عتیقه تهران بشه و توجه و علاقه رییس باند،دان،رو جذب کنه..اما این فرد بویی از احساس نبرده و برای کمند که اولین ماموریت و معمولا سوتی میده کار خیلی سختیه… در این بین هم مشکلاتی برای پیش میاد و ماجراهای جالبی براش اتفاق میوفته.
خلاصه رمان گیسو کمند
در صندوقو بالا زدن… نگاهی به مجسمه های عتیقه انداختم… طبق آموزش هایی که مادام داده بود باید اصم باشمه… کلاه کاپمو جابه جا کردم و لبخند بدجنسی زدمو گفتم: .OK- نگاهی به دستیار بغل دسمتم انداختم وعقب رفتم… دنیل چمدون هارو به کمک بقیه افراد از توی ماشین های خودمون گذاشت و به سمتم اومد: _پولا رو بدم؟ سرمو تکون دادمو به سمت ماشین رفتم… یکی از همون بادیگاردا درو برام باز کرد و من پامو روی بدنه شاستی بلند گذاشتم و روی صندلی نشستم… درو بستم…
تی شرتمو مرتب کردم که دنی کنارم نشست و علامت حرکت داد… به ساختمون اصلی رسیدیم و خیلی مخفیانه وارد پارکینگ شدیم… دوباره درو برام باز کردن… واقعا از هیکلشون با کت و شلوار مشکی و اون سرهای تراشیده و عینک آفتابیشون می ترسیدم! سعی کردم ظاهرمو حفظ کنم و وارد ساختمون شدم… آخیش… چه هوای خنکی… به سمت اتاقم رفتم که دنی گفت: -اگه مادام سراغتو گرفت؟ _صدام کن. درو بازکردم و وارد شدم… کلاه و جلیقه مو برداشتم و روی تخت مشکی و قرمزم انداختم…
وارد بالکن شدم… دست به سینه به سواحل کالیفرنیا و زن و مردایی که با اون حالت باهم والیبال بازی می کردن یا کارای دیگه! نگاه کردم… دیگه برام عادی بود… پوفی کشیدمو وارد اتاق شدم… دراتاق تقه ای خورد… _بیا تو. دنی اومد… برگشتم و به تیپ تابستونیش خیره شدم… موهای بور و چشمهای آبی… یکی از همین اروپاییا که وارد باند مادام شده بود… البته قبل از من اینجا بود.. دنی -مادام… _الان میام. سر تکون داد و رفت… یه تاپ قرمز پوشیدم با شلوار جین مدل پاره پاره. موهامو دم اسبی بالا سرم بستم…
دانلود رمان تبدیل شده از ملودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماجرای یه دختره دانشجو که خلاف ترین و نابکار ترین مرد ممکن یعنی رئیس خوناشاما به طرز وحشتناکی شیفته خون و خود این دختر میشه اما این وسط یه رقیب پیدا میکنه… یه رقیب قدرتمند تر از خودش…
خلاصه رمان تبدیل شده
داستان از زبان کیت: با شوک چشم هامو باز کردم خواب بود؟! نشستم رو تخت، اتاق خالی نگاه کردم واقعا خواب بود!!! اما چطوری ممکنه؟! دستمو رو بدنم کشیدم روی تنم گرم بود انگار یه مرد داشت نوازشم می کرد ترس بدی افتاد به جونم امروز عجب روز مزخرفی بود پیراهن کوتاه خونگیمو از رو دسته صندلی برداشتمو خواستم برم داخل اما سنگینی نگاهیو حس کردم انگار کسی از بالای سرم منو نگاه می کرد پوشیدم قفل پنجره رو چک کردم باز بود! اما چطور میتونه کسی از طبقه پنجم وارد شه؟ آروم پنجره رو باز کردمو رفتم بیرون.
باد سر شب تنمو لرزوند این تراس خیلی دور از دسترس بود سر بلند کردم اما جز کف تراس طبقه بالا چیزی نبود برگشتم داخل در تراسو قفل کردمو زیر پتو کز کردم. توهم زدم… داستان از زبان بوروس: این چه کاری بود من کردم! باورم نمیشد یک ثانیه مونده بود تا لو برم از روی سقف پائین پریدمو رو تراس اون دختر ایستادم نمیشد بدون نمونه خون برگردم… دوباره خوابیده بود اینبار زیر پتو در تراس چک کردم لعنتی قفل بود… معلوم بود حضورمو حس کرده باید بیشتر دقت می کردم روی لبه باریک پنجره اتاقش
پریدم خوشبختانه لای پنجره باز بودکامل بازش کردمو رفتم داخل به سمت اتاقش رفتم تمرکز کردم به صدای ضربان قلبش ریتم آرومی داشتو این یعنی خواب بود. دستمالمو از تو جیبم بیرون آوردم چند قطره خون رو این دستمال کارمونو راه مینداخت به سمتش رفتم. پشتش به من بودو فقط موهاش پیدا بود بالای سرش ایستادم تا چشم هاش زیر پتو بود. فقط امیدوارم بیدار نشه. به سرعت دستمال رو به گوشش نزدیک کردم با ناخنم خراشی پشت گوشش دادم. دستمال سرخ شدو دستمو عقب کشیدم. برگشت سمت من اما قبل اینکه منو ببینه از خونه اش خارج شدم. باید سریع تر دستمالو به مری برسونم…