دانلود رمان افگار از ف. میری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشق بودند هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا… حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش، دوباره پا در عمارت مجد ها میزاره و مردی که سال هاست فراموشی گرفته و دیگر هیچ نشانی از آن آبان قدمی عاشق ندارد…
خلاصه رمان افگار
قاضی با چند ضربه چکش به روی میز اعلام کرد که جلسه رسمی است. _اگر شرایطتون برای ایستادن مساعد نیست، می تونید بنشینید. مسخ شده به قاضی نگاه کرد. مرد که واکنشی جز نگاه خیره دختر ندید سری تکان داد: باتوجه به روند جلسه و مکتوب بودن اظهارات متهم، به علت برگشتن قوه تکلم وی دادگاه خواستار توضیح و شرح وقایع بصورت شفاهی از جانب متهم است. دقیقه ای طولانی گذشت، سنگینی نگاه های خیره را ب روی خودش احساس می کرد. _خانوم جانا ماندگار دادگاه منتظر شنیدن اظهارات شماست لطفا وقت دادگاه و نگیرید.
کاوه با اجازه ای از جایش بلند شد، خود را به جانا رساند و آرام در گوشش پچ زد: همین الان هم حکم مشخصه، فقط هرچی که دیدی و یکبار دیگه به قاضی بگو… و با مکثی کوتاه گفت: آبان منتظرته… نگاه پوچ شده اش را تا تافی های نگران مرد بالا کشید و خیره در چشمان آشنا با صدایی رسا بلند گفت: من کشتم. نفس در سینه ی کاوه حبس شد. قاضی با تردید نگاهش را به دختر دوخت: آیا به قتل عمد جاوید ماندگار پسر حمید ماندگار اعتراف می کنید؟ در جواب مرد طوطی وار تکرار کرد: من کشتم. کاوه به خود آمده، فریاد کشید: داری چه غلطی می کنی،
آقای قاضی دروغ میگه… به خاطر شک و مرگ پدرش داره جرمی که مرتکب نشده رو گردن میگیره… نکن. این کارو با خودت و آبان .. نکن جانا… با شنیدن نام آبان از زبان کاوه ، برای آخرین بار نگاه شیشه ای اش پر مهر از چشمان آبان نشان مرد گذشت زهر تلخی از چشمانش چکید و خیره در چشمان قاضی تیر خلاص را زد: من جانا ماندگار اعتراف میکنم به قتل برادرم جاوید ماندگار. دیگر نه نگاه های ناباور و بهت زده دایی و عمویش برایش مهم بود، نه داد و بیدادهای کاوه و… نه حرف های قاضی… تمام شدن زندگی که فقط با مرگ اتفاق نمی افتاد …
دانلود رمان فاجعه متحرک از جیمی مک گوایر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حتی با وجود عرق روی پیشونیش و نفس های منقطعش، به نظر مریض نمی رسید. پوستش مثل سابق اون طراوت و سرخی هلو مانند رو نداشت، و چشم هاش نمی درخشیدن، ولی هنوز زیبا بود. زیباترین زنی که من همیشه می دیدم. دستش سنگین و بی حال روی تخت افتاد و انگشت هاش در هم پیچیدند. چشم هام روی ناخن های زرد شکننده اش کشیده شد و بالا تر تا بازوی لاغرش، تا شونه ی استخونیش، و سرانجام به چشم هاش رسید.داشت به من نگاه میکرد، پلک هاش به قدر دو شکاف باریک باز بودن..
خلاصه رمان فاجعه متحرک
مرحله ی دوم بازی هم تموم شد. اون یه فکرهایی تو سرش بود. پیش بینی نکرده بودم که به این راحتی قبول کنه. در حالی که تعجبم رو پنهان می کردم، گفتم : ” -عالیه ، کبوتر ” پس بعدا می بینمت، بی نگاهی به پشت سرش ، راه خودشو رفت ، بدون حتی ذره ای تاثیرگرفتن از صحبتمون و پشت سایر دانشجوها که داشتن به کلاس هاشون میرفتن ، ناپدید شد. کلاه بیسبال سفید شپلی جلوم ظاهر بدون هیچ عجله ای داشت به کلاس کامپیوترمون میرفت . اخم هام رفت توهم . شد از این کلاس متنفر بودم . کی دیگه نمی دونه که یه کامپیوتر لعنتی چطور کار می کنه؟ درحالی که اونا به جریان
دانشجوهای مسیراصلی وارد می شدن، رفتم پیش شپلی و آمریکا. آمریکا ریز خندید و شپلی رو که داشت به من چرت و پرت می گفت، با ستاره هایی تو چشم هاش تماشا می کرد. گفت، ” آمریکا لاشخور نبود. جذاب بود ، آره ، ولی میتونست باهات حرف بزنه بدون اینکه بعد هر کلمه مثلا بگه و بعضی وقت ها هم واقعا بامزه بود. چیزی که بیشتر از همه در موردش دوست داشتم این بود که تا چند هفته بعد از اولین قرار ملاقاتشون، به آپارتمان نمی اومد، و حتی بعد از تماشای یه فیلم در آپارتمان ، اون به خوابگاهش برمی گشت. گرچه حس کرده بودم که این دوره ی آزمایشی قبل از این که شپلی بتونه
باهاش بشینه تموم میشه . گفتم: ” ۔سال مر ، و سرم رو تکون دادم . پرسید : ” -در چه حالی تراو؟ ” با یه لبخند دوستانه بهم جواب داد، ولی بعدش چشم هاش برگشتن روی شپلی . پسره یه آدم خوش شانس بود. دخترایی مثل اون، اغلب گیرش نمی اومد. آمریکا گفت: ” -اینم از من، رسیدم ” و با دستش به گوشه ای که خوابگاهش قرار داشت، اشاره کرد. بعد دست هاش رو دور گردن شپلی انداخت و شپلی دو طرف تیشرت اون رو گرفت و قبل از اینکه بزاره بره، محکم به خودش فشارش داد. آمریکا در لحظه آخر برای هر دوی ما دست تکون داد و بعد به دوستش فینچ (Finch) در جلوی ورودی ما ملحق شد…
دانلود رمان تجانس از زیبا سلیمانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه ای از دل تفاوت ها که به تجانسها ختم میشد دختری سرکش و جولانگر خط میزند معادلات مردی از جنس امنتیت را و سرمشق میشود برای شب هایی که چراغ های روشن شهر او را فریاد میزنند و او چه مقهور میشود در این عشقی که اگرچه از سراب تفاوت ها ریشه میگیرد اما به قصه همسان شدنها و تجانسها ختم میشود. آری داستانِ تلاقی دوخط موازی را شنیدهای؟ دو خطی که در تجانس ها سر خم میکنند برای یکی شدنها؟ اینجا رسم و الخط یکی شدن هاست میان تجانس اندیشهها …
خلاصه رمان تجانس
اوا (جوجو) به ضرب و زور ساعت ها بحث کامران را متقاعد کرده بودم که حضورم در کنارشان ضروری است. گفته بودم که پرهام اصلا” در وادی این بحث ها نیست که با او و رضا همراه شود برای رو به رو شدن با کسانی که گرشا را به قتل رسانده بودند او هم گفته بود که اصلا حتی نیازی به رفتن رضا هم نیست و حتی خودش هم به تنهای میتواند این کار را بکند و اگر خواسته تا یکی از ما همراهش شویم برای این است که میخواهد نشانی از رعد را بر جا بگذارد تا برسد به آنچه میخواهد و هدفش در واقع رونمایی از رعد
بود تا گِرا دست کسانی بدهد که خیالشان آسوده بود که کارشان در خفا پیش میرود و کسی روی عملکردشان زوم نشده است، رعدی که ما جان کنده بودیم تا پنهان بماند حالا به مصلحت باید رونمایی میشد. حاصل یک شب تا صبح دوندگی و جر و بحث ما به این رسید که دست آخر توی خیابان ایستادم و توی چشمانش نگاه کردم و گفتم: یا من هم می آم یا دیگه قدم از قدم بر نمیدارم. مفهومه؟ و او با چشمانی درشت به من نگاه کرده جواب داده بود: هی دختر فکر نکن میتونی من رو تهدید کنی و پون بگیری.
پس اول اون انگشت اشاره ات رو بیار پایین بعدش هم یادت باشه مفهومه رو مافوق به زیر دستش میگه من که زیر دست تو نیستم احیانا”؟ دندان به هم سابیده سعی کرده بودم آرامشم را حفظ کنم و شرایط را به قول آرش از بحرانی به حالت عادی تغییر بدهم بلکه از این تغییر موضع بتوانم به نفع خودم استفاده کنم. -تهدید نمیکنم فقط دارم شرایط کاریم رو توضیح میدم قرارمون هم به همکاری بود نه چیز دیگه. پرهام از این کارا نکرده خیالت راحت دو سوته سوتی میده. رضا هم باهوش تر از این حرف هاست …
دانلود رمان آنهدونیا از سدگل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در شبی سرد، دراگونوف جوان دختربچهای را در قطار پیدا میکند و با کمک دوست خود شوبین، وی را به پرورشگاه میسپرد اما دیری نمیگذرد که شرایط عوض میشود و وی مجبور به پذیرفتن سرپرستی دختر میشود و…
خلاصه رمان آنهدونیا
شوبین پا درد زمستانی پیدا کرده بود و مثل پیرزنها یک ریز غر میزد انقدر صدای رادیو را بلند نکن، روی پله ها ندو، فلان جا پا نگذار آنجا را تازه جارو کردم، بیا در پوست کندن سیب زمینیها کمکم کن و… . اما حالا آلا سخت شور و شعف کریسمس داشت و دلش یک جشن کریسمس عالی می خواست. او نیک میدانست که دراگونوف میانه خوبی با جشن ها به خصوص جشن های مذهبی و مهمانی های شلوغ ندارد، چه برسد جشن کریسمس! اما اینها برای آلا مهم نبود و درصدد بود نظر دراگونوف را در جشن گرفتن کریسمس تغیر دهد. زیبایی درخت کاج و تزئینات آن مخصوصا مورد علاقه آلا بود و هر وقت به درخت کاج توی حیاط چشم میدوخت محو آن میشد و در تصوراتش آن را به سلیقه خودش چراغانی و تزئین میکرد. آلا بارها به دراگونوف گفته بود آیا می شود آن درخت را از ریشه کنده و به خانه بیاورد؟
و دراگونوف هر بار سعی کرده بود آلا را راضی کند به جا آن به گیاه گلدانی رضایت دهد. – شوبین تو میدونی چرا دراگونوف از کریسمس خوشش نمیاد؟ – ام… من فقط میدونم دراگونوف آدم مذهبی نیست و کریسمس هم مال مسیحی هاست. – یعنی نمیشه این جشن رو بگیریم ولی مسیحی نباشیم؟ – دراگونوف است دیگر، سرسخته و نمیشه نظرش رو تغیر داد. آلا کتابش را بست و سمت پنجره رفت تا دوباره به درخت مورد علاقه اش نگاه بیندازد که سربازی را در حیاط خانهشان و در حال پارو کردن برف ها و کندن شاخ و برگ اضافه درختان دید. سرباز کنار درخت کاج روی نیمکت نشست تا خستگی در کند و چشمش به آلا در پشت پنجره افتاد. صورتش را با شال پوشانده بود تا سرما آزارش ندهد و آلا او را نشناخت ولی او، آلا را شناخت و برایش دست تکان داد. حس بدی که به آلا دست داد باعث شد از کنار پنجره کنار برود. – شوبین اون کیه تو حیاطمون… .
شوبین دیگر در آشپزخانه نبود و آلا هنوز در جایش ایستاده بود که صدای اثابت چیزی به پنجره او را دوباره به سمت پنجره کشاند. سرباز در حیاط برف به دست آماده بود که آن را گلوله کند و دوباره پرتاب کند که آلا پنجره را باز کرد. سرباز لحظاتی شال را از جلوی صورتش کنار گرفت تا آلا چهره اش را ببیند. – سالنکو؟ آلا که دوباره دیدن ساشا را باور نمیکرد و خوشحال شده بود سرش را از پنجره بیرون آورد و با فریاد گفت: – وایسا الان میام! و رفت شال و کلاه کرد. شوبین در شرف خروج از خانه او را دید. – تو سرما خوردی دختر جان، بهتره بیرون نری. – زود برمیگردم، خواهش میکنم اجازه بده! شوبین کمی فکر کرد: – باشه ولی دراگونوف چیزی نفهمه! آلا بعد بوسیدن گونه شوبین، چکمههای بلندش را هم به پا کرد و زد به دل حیاط، ساشا با دیدنش گل از گلش شکفت و به سویش آمد و یک دیگر را بغل کردند.
دانلود رمان افسون زمان از سما اسفندی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آریانا دختر امروزی که از طرف دانشگاه به دیدن یک مجموعه تاریخی میره و اونجا با لمس گردنبندی عتیقه به گذشته و ۲۵۰۰ سال قبل سفر میکنه، و با مفهموم عشق، انتقام دشمن و دسیسه روبه رو میشه زمانی که میخواد به آرامش برسه و با آتانس زندگیش رو شروع، درس زمانی که بیخیال زندگی حالش شده به زمان خودش برمیگرده و…
خلاصه رمان افسون زمان
اریانا سرم بد جوری درد می کرد. جدا از اون سرما و سوز هوا کلافه ام کرده بود. داشتم قندیل می بستم. لعنتی تشک تختم چرا انقدر سفته؟ انگار به جای آبر توشو با سنگ پر کرده بود. دستمو بالا بردم و اطرافم کشیدم اما پتومو پیدا نکردم. صدایی به گوشم رسید، صدای خش خش برگ بود؟ این باد سرد هم لرز بدی به تنم انداخته بود، آخه کی پنجره رو باز کرده؟ نفس عمیقی کشیدم که بینیم پر شد از بوی خاک و گل، صد بار گفتم یک اتاق دیگه بهم ب بدین اخه کی پنجره رو ، رو به باغچه میزاره؟ صدایی به گوشم رسید،
انگار کسی بلند فریاد میزد _آریانا. باز مامان برای بیدار کردنم دست به روش غیراخلاقی زده و تلویزیونو با صدای بلند داره نگاه می کنه، لعنت به این شانسم… من به درک اخه مادر من، همسایه ها ازمون شکایت می کنن، خوبه میدونه با این روش بیدار کردنم باعث سرد دردم میشه. از روی اجبار آروم آروم چشمام و باز کردم، اولین چیزی که دیدم شاخه های خشکیده درختی بود. درخت؟ فکر کنم هنوز خوابم…! خواستم دستمو بلند کنم یه نیشگون از پهلوم بگیرم، ولی انگاری به دستم وزنه وصل بود. دردم گرفت !! ..درد؟
یعنی خواب نیستم؟ مگه آدم توی خواب دردش میگیره؟ _آریانا! هنوز آریانا خانم و پیدا نکرده که این! سعی کردم بدون توجه به صدای فریادهای که می اومد، بلند شدم بدنم کرخت بود و سنگین، سرگیجه و حالت تهوع شدیدی داشتم. -من کجام؟ اطرافم نگاهی انداختم… تا چشم کار می کرد درخت بود. جنگل؟! من چه جوری سر از اینجا در آوردم؟ نکنه دزدیدن منو؟ اگه دزدین پس چرا تو این جنگل انداختنم و رفتن؟ آخرین بار یادمه خونه بودم…. اخمی کردم و دستمو مشت کردم، آروم به سرم ضربه زدم و زمزمه کردم…
دانلود رمان روزگار جوانی از صدای بی صدا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
_وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم از هفته ی پیش یبوست گرفتم، نو پی پی جون پوپو. پونه عصبانی نگاهم کرد. اما الان مهم موافقت عاطفه بود، تنها دختر آرام کلاس، خب او همیشه پایه ی دیوانه بازی های ما بود. تا سرش رو تکان داد یک بوس براش فرستادم. _میخووااامممت. پونه: چندش…
خلاصه رمان روزگار جوانی
زیبا اولین کارش بعد از رسیدن به خانه تماس با پسرش بود. هرچه که امروز رز تلاش کرده بود نشان ندهد اما امروز که با او بیرون رفته بود، امروز را که فقط با او گذرانده بود برعکس پنج شنبه های دیگر که همه ی نوه هایش حضور داشتند فهمیده بود از غم بزرگ این دختر از تنهایی اش! کامران ابتدا جواب تماس او را نمی داد با سولماز برای شام رفته بودند و حالا می خواست با اطمینان از طلاقش با الهه بگوید و امیدهایی که در این دوسال نتوانسته بود به سولماز بدهد را امشب جبران کند. اما مگر مادرش بیخیال میشد. این بار هم با توپ پر بود. آخرین بار وقتی می خواست با الهه ازدواج کند
مادرش این همه توپش پر بود و حرفش این بود شما دوتا لقمه ی دهان هم نیستید. جوان بود و خام از نظر خودش وگرنه گرفتار الهه و خودخواهی هایش نمیشد. اما چون بار قبل بخاطر اینکه حرف مادرش را گوش نداده بود از کارش سال های طولانی پشیمان بود همین باعث شد شکی به دلش بیفتد، اینکه چرا عدل دقیقا وقتی خواست با سولماز صحبت کند این تماس، این صحبت اتفاق افتاد. فقط کامران نبود، سولماز هم درچند و چون صحبت های امشب بود اما وقتی کامران به بهانه ای گفت عجله دارد و بهتر است بروند تا او را برساند فقط یک چیز به ذهنش میرسید و آن هم “الهه” بود. حرف کامران
را از اینکه مادرش تماس نگرفته است باور نکرد. دیگر خسته بود، دوسال بود کامران دست دست می کرد. دوسال بود می گفت می خواهند جدا شوند اما به جایی نرسیده بود. نزدیک شش ماه پیش با حرف کامران بچه اش را سقط کرده بود و حالا… حس می کرد او است که دیگر دارد از زندگی کامران حذف می شود. چیزی هم تا تمام شدن موعد صیغه ی آنها نمانده بود. خانه که رسید کسی نبود نه رز، نه الهه. مطمئن بود رز پیش مادرش نیست اما باز می خواست با او تماس بگیرد و بمبارانش کند. اول شماره ی رز را گرفت اما جوابی نگرفت. ساعت دوازده بود. برای اولین بار در این هجده سالی که…
دانلود رمان سیاه نمایی از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الوند پسری که حاصل یه ارتباط نامشروعه و چون همه اقوامِ پدرش بهش لقب بد دادن، سالهاست خانوادهشو ترک کرده و برای خودش یه زندگی عجیب و پرماجرا درست کرده، زندگی که پر از آدمهای جورواجور با شغل و سیاست های کثیفه… توی کارهاش از یکی رقیبهای بزرگش ضربه میخوره و سعی میکنه برای تلافیِ کارش، به تک دخترِ اون شخص نزدیک بشه، دختری که از چند و چونِ کارهای باباش اطلاع داره و حاضره برای نجات جونش، حتی خودشو قربانی کنه…
خلاصه رمان سیاه نمایی
چشم غره ای به مراد رفت و وارد اتاق شد. سریع پالتو و شالش رو در آورد و به نگاهم لبخند دلبرانه ای زد. برو مراد… درم ببند… بعش اشاره کردم. از خودت پذیرایی کن تا تماسم تموم بشه… بگو محسن….باز این گنه رو گفتی بیاد…کنار میام….. تو بگو…زخم بازوت هنوز خوب نشده میخوای به این سرعت شروع کنی؟ بذار حداقل به چند روزی بگذره خونی که از دست دادی جبران بشه بعد…تو حرفتو بزن…
کارت نباشه…همزمان نگاهم به تینا بود که لیوان باقی مونده ی شربتم رو برداشت و با مزه کردنش به طرفم اومد…..یه لباس سفید به تن داشت و به خودش رسیده بود. همونطور که انتظارشو دختره در موردت به باباش گفته… خبر چینمون خبر رسونده در موردت تحقیق کردن.
لبخندی زدم و به تینا اشاره کردم نگاه های مزاحمش رو دور بندازه تا با نگاه کردن بهش حواسم پرت نشه…خب؟ نتیجه ؟
این چند روز در مورد سورن پوپکی تحقیق کردن و همون چیزهایی دستگیرشون شده که خودت میخواستی… یه پسر دانشجو که برای تحقیقاتش اومده ایران و پدرش تو لندن یه نمایشگاه بزرگ فرش داره… پس حالا که خیالش راحت شده میتونم قدم بعدیم رو بردارم… نگاهی به گردنبندش انداختم و لبخند زدم. همون شب فهمیدم دخترش نشناختم … تا اسممو پرسید مطمئن شدم واسه چی میخواد محسن اهو می گفت و ادامه داد:
دانلود رمان فرمانروای جمجمه (جلد سوم) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بالتو پادشاه مغرور و خطرناک کشور لحظه ی آخر از پس دادن کسینی به شوهر لوسین خلافکار و ترسناکش پشیمون میشه! بالتو انتخاب کرد که کسینی رو آزاد کنه، اون دختر جذاب و خواستنی لیاقتش رو داشت، اما وجود لوسین مانع اینکار میشد! کسینی ارزشمندتر از هر چیزی درجهان بود و بالتو با انتخابِ آزادیِ اون باید تاوان سختی پس می داد! لوسین خودخواه و خونخوار هرگز از کسینی دست برنخواهد داشت، اون می خواست کسینی رو شکنجه کنه، عذاب بده و بعد از دست درازی… با بمب هاش اون رو به هزاران تیکه تقسیم کنه! اما… بالتو بهش گزینه ی بهتر و به نفع تری پیشنهاد داد!
خلاصه رمان فرمانروای جمجمه
(کسینی) به اتاق غذاخوری رفتم و بالتو نشسته روی صندلی و مشغول خوردن صبحونه اش دیدم. تیشرت و شلوار ورزشی به تن داشت. تیکه ای از سالمونش رو برید و تو دهنش گذاشت و بعد از خوردنش، قهوه اش رو برداشت و ازش نوشید. چشم هاش بالا اومد و بهم نگاه کرد. در سکوت بهم خوش آمد گفت. اون سکوت و بی کلام بودن رو به حرف زدن ترجیح می داد. وقتی صبح از خواب بیدار شدم، بالتو تمرین و ورزشش رو تموم کرده ودوش هم گرفته بود. اون بعضی وقت ها باعث میشد حس کنم تنبلم، چون هیچوقت تو رژیم و برنامه اش کوتاهی نمی کرد. مهم نیست که اون شب گذشته چقدر
دیر خوابیده! اون همیشه صبح زود بیدار میشد. حتی یه چرت کوتاه هم نمیزد، مگه اینکه بین زمانبندی کوتاه رابطه اش باشه. گفتم:_ من فقط با کیس حرف زدم. لیوانش رو روی میز گذاشت و بهم نگاه کرد. چشم های آبی رنگش منتظر ادامه ی حرفم بود. آرنجش رو روی میز قرار داد و با اون چهره ی خیلی قشنگ بهم نگاه کرد. اصلا بنظر نمی رسه کسی مثل اون متعلق به یه سازمان زیر زمینی مثل پادشاه جمجمه باشه! چه برسه به اینکه بخواد به تخت سلطنتش هم بشینه! ادامه دادم: _ اون برای شام امشب من رو به خونه اش دعوت کرد. من نمی تونم خودم رو قانع کنم که باید ازش اجازه بگیرم،
این برخلاف اعتقادات من بود، اما این مرد من رو نجات داد… پس منم باید غرورم رو زیر پا بذارم. _ این خوبه، نه؟ گفت: _ اگه می خوای تنها بری، نه! _ اگه تو باهام بیای چی؟ به صندلی تکیه داد و آهی کشید. _ من کارهای مهم دیگه ای از اینکه بخوام دو ساعت تو ماشین بشینم دارم، اونم وقتی که تو داری با برادرت وقت می گذرونی! _ پس یکی از مردهات رو باهام بفرست. گفت: _ به کسی اعتماد ندارم که در کنار خودم ازت محافظت کنه. _ درسته… پس با ما شام بخور. با نگاه نامفهومی بهم نگاه کرد، انگار که اصلا چیزی براش جذاب نیست. گفت: _ می دونم می خوای مدتی با خانوادت تنها وقت بگذرونی…
دانلود رمان لبخند نیمه شب از مژگان زارع با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختریه که همه چیزش را از دست داده و حالا در خانواده سنتیاش تبدیل شده به یک داغ ننگ. ناچار میشود از آن خانه بگریزد و …
خلاصه رمان لبخند نیمه شب
چشم میبندم و خودم را توی روتختی میپیچم. سردم است. چشم که میبندم چیزی توی ذهنم جان می گیرد که از یک هفته پیش دست از سرم برنداشته. مردی که از شدت درد به خودش می پیچد و تنش خیس عرق است. دندان هایش را جوری روی هم فشار می دهد انگار با اینکار دردش خاموش می شود. روی تخت زهوار در رفته ای وسط یک سنگر آب گرفته افتاده و خونابه از پای عفونت کردهاش روی زمین چکه می کند. حالم به هم می خورد. نمی توانم از دست این تصویر موذی خلاص شوم. صدای نعره های مرد توی گوشم می پیچد که بلند می گوید: نه، نباید این کار رو بکنین! روزهایی را به یاد می آورم
که از تب و درد هذیان می گفتم. تنها تصویر خودم را به خاطر می آورم که با تن عرق نشسته ضجه میزدم الهی که بمیرم و مامان زار زار همراهم اشک می ریخت. از یادآوری ضعفی که داشتم حالم به هم می خورد. چشم به هم می فشارم و تصویر مرد دوباره پیش چشم هایم جان می گیرد. همسنگر قوی و هیکلی مرد دست هایش را محکم گرفته و او را روی تخت نگه داشته است. دکترها با روپوش های دود گرفته و خون آلود دو طرف تخت ایستاده اند. نعره های مرد به ناله ی زنی بدبخت تبدیل شده که مویه می کند: نه خواهش میکنم این کار رو نکنین اما کسی گوشش بدهکار نیست.
همسنگر مرد هم به گریه افتاده و بریده بریده می گوید: واسه نجات جون خودته، واسه نجات خودته… ببخش من رو مرد شروع به فحش دادن می کند و قبل از آن که دکترها به جان پای عفونت کردهاش بیفتند آخرین کلمات را به زبان می آورد: من اینطوری میمیرم. من یه سربازم، بدون یک پا چی میمونه از من؟ شاید شانزده ساله بودم که این فیلم را دیدم. به نظر من که کار مرد احمقانه بود. می خواستند پایش را ببرند تا زنده بماند. چه اهمیتی داشت که بعدش نتواند بجنگد. آنقدر ساده لوح بودم که فکر می کردم تازه راحت می شود و می تواند برگردد خانه شان و از شر جنگیدن خلاص شود…
دانلود رمان اینجا قلبی ناآرام است از نسیم شیرازی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خاطره بازی توی دنیای حال رو دوست دارید! این رمان با ۳۰ درصد تخیل… ۷۰ درصدش واقعی واقعیه… این یه رمانه از یه خاطره قدیمی… از یه قلب نا آرام… از دو تا جوون… از دو تا عشق!!! قراره سرکی بکشیم توی دنیای قدیمی یه مادربزرگ… یه مادربزرگ قصش شبیه قصه هاست ولی واقعیه… مادربزرگی که حالا بینمون نیست ولی حاصل زندگی داره و داستان محور این دو تا جوون (حاصل زندگی مادربزرگشون) میگذره…
خلاصه رمان اینجا قلبی ناآرام است
ساعت ۷ عصر مهمون ها اومدن و من توی اتاقم پناه گرفته بودم. می دونستم که جز رسوم نیست که دختر و پسر همدیگرو ببینن یا با هم حرف بزنن، ولی من واقعا دلم می خواست ببینمش. دوست داشتم مردی رو که پدر تایید کرده بود ببینم. روی تختم نشسته بودم و زانوهامو توی بغل گرفته بودم. یه حس خاص توی ۱۳ سالگی به جونم افتاده بود، یکم ترس و نگرانی و به دلشوره عجیب… این که چرا حس خوش عروسی رو نداشتم واسم سوال بود. آقایی ها رو تا حدی میشناختم… همه آدم های بزرگ و ثروتمندی بودند ولی نه به اندازه پدر من… به هر حال اگر پدر امشب موافقت می کرد
حتما تا آخر هفته مراسم عقد برپا میشد… نگاهم به سیاهی شب و تک و توک ستاره هایی بود که میتونستم ببینمشون… تقه ای به در خورد و من اونقدر غرق افکارم بودم که قلبم از ترس ایستاد و تکان بدی خوردم. تقه ی دوم که خورد صدامو صاف کردم بیا تو۔۔۔ میدونستم این سبک در زدن منحصر به تک برادرم میشه… ولی عجیب از این در زدن ناگهانی درست وقتی که توی سالن خاستگار نشسته بود ترسیدم. شهراد جدی و محکم وارد اتاق شد و با قدی که هنوز بلند نشده بود کنار تخت فنریم ایستاد و با صدایی که هنوز بچه گانه بود گفت: میتونم روی تخت بشینم؟ لبخند زدم و کنار رفتم تا
برادر ۹ سالم روی تشک پر تختم بشینه… میدونستم عاشق رختخواب پر من بود. شهراد دستی به شلوار پارچه ای قهوه ایش کشید و گفت:من از این حسام خوشم نمیاد. چشمام از شنیدن اسم تازه گرد شد و گفتم: حسام کیه شازده؟ شازده لقبی بود که از بچگی به شهراد داده بودم… هر وقت چیز میگفت حتما عنوان شازده رو استفاده می کردم. شهراد توی چشمام خیره شد و گفت: همینی که اومده تو رو ببره، چشمام از فهمیدن اسم خاستگارم ریز شد و فکر کردم… حسام آقایی… چندان هم بد نیست… و چند بار دیگه اسمشو توی ذهنم مرور کردم. صدای شهراد دوباره اومد: تو میخوای از پیشمون بری…