دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد مردیه پولدار که سرطان داره،عاشق دختری می شه به اسم دلربا،امابه هیچ کس نمی گه که سرطان داره ولی بعداز عروسی همه می فهمن،دکترش ازش قطع امید می کنه دراوج ناامیدی اتفاقاتی می یوفته وخیانت هایی آشکار می شه که زندکی این مرد وزنش رو ،دست خوش تغییرات می کنه… پایان خوش
خلاصه رمان دلربا
با خستگی از مدرسه بیرون زدم ،دست راستم رو بالا گرفتم ونگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت ۱۲:۲۰. مقنعه ام رو روی سرم جابه جا کردم و کنار در حیاط مدرسه منتظر دنیا به انتظار ایستادم. همیشه آخرین نفری بود که از کلاس خارج میشد هر دومون پایه ی دوم تجربی رو می خوندیم و هفده سالمون بود اما کلاس هامون از هم جدا بود. بچه ها گروه گروه از درحیاط بیرون میومدن. و من مثل همیشه چشم دوخته بودم به در، بعد چند لحظه انتظار کشیدن بالاخره چشممون به جمال خانوم روشن شد.
دستم رو بالا بردمو با صدای بلند اسمش رو صدا زدم. همه ی سرها به سمت من چرخید، ازخجالت لبم رو به دندون گرفتم و به سمت دنیا رفتم. _چیه خنگول چرا داد میزنی آبرومون رفت. نمردم که خواب دارم میام دیگه! با چشم های گشاد شده نگاهش می کردم ،که مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. منم شوکه لبم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم. ازخیابون مدرسه که دور شدیم. چشمم افتاد به پراید آریا ،باخشم دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و بالحن جدی گفتم.
_این دوست پسرت اینجا چکار می کنه، بهت گفته باشم ها دوباره مثل اون دفعه باهات نمیام. _تو غلط کردی. اگه نیایی باهات قهرمی کنم تاابد. حالا خود دانی! _خوب قهرکن به درک! _بیا گم شو انگار دارم می برمش کجا کجا بده می برمت کافی شاپ. _خانوم ها اتفاقی افتاده؟ باصدای نکره ی آریا چرخیدم سمتش. وایی خدایا دیگه نمی تونستم نرم آخه این مرتیکه همسایه ی ما بود. _نه عزیزم چه اتفاقی. دلی جون بریم. سرم رو با ناراحتی بالا آوردم و خیره شدم بهش پسر آنچنان خوشگلی ام نبود ،ولی خواب زشتم نبود…
دانلود رمان خون بها از arefeh79 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختر پولداریه که فوق العاده مهربون و شیطونه… دختر توی بالکن اتاقش یه نفر رو میبینه که زندگی اشو تغییر میده و مشکلات زیادی براش به وجود میاره.
خلاصه رمان خون بها
پرده رو کنار زدم و نور وارد اتاق شد. جلوی نور خورشید کش و قوسی به خودم دادم. رو به روی ینه قدی اتاقم ایستادم و موهای موج دارم رو شونه زدم. موهام خیلی مشکی و براقه ولی رنگ تیره اش خسته کننده اس. چشمای آبی تیله ای رنگم که پف کرده بود رو چند بار باز و بسته کردم. رنگ چشمام ترکیب آبی و یکم عسلیه! از گرمای تبی که داشتم لپای سفیدم گل انداخته بود. چندتا ضربه اروم به دو طرف صورتم زدم. خیلی گرمم بود. روی تخت ولو شدم و با تلفن کنار تختم به مامان زنگ زدم.
نمی تونستم برم پایین و بهش بگم تب دارم. نگاهمو تو اتاقم چرخوندم یه دکور کاملا سفید و صورتی کم رنگ. یه اتاق کامل و بدون نقص! بی حال روی تخت خوابیده بودم که مامان نگران پرید توی اتاق و گ فت: پری، مادر! چت شده؟ خوبی؟با صدای گرفته گ فتم: فکر کنم سرما خوردم مامان… مامان قرص سرما خوردگی بهم داد یه کاسه سوپ هم به زور ریخت تو حلقم و نوش جان کردم و خوابیدم تا عصر! از سر و صدای توی کوچه بیدار شدم. حالم بهتر شده بود دیگه سرم سنگین نبود.
رفتم سمت پنجره یه خونواده جدید اومده بودن و داشتن به خونه رو به روی ی مون اسباب کشی می کردن. قبلا توی این خونه یه پیرزن و پیرمرد زندگی می کردن که دوتاییشون باهم فوت شدن. بابا می گفت که همه دنبال اینن که اون خونه رو بخرن و به خاطر قشنگیش بابا هم اون خونه رو به چندتا از رفقاش معرفی کرده بود. مشتاق بودم ببینم چه جور خونه ایه؟! از اتاقم بیرون رفتم و آبی به صورتم زدم. موهامو بالای سرم بستم و از روی نرده ها سُر خوردم پایین. مامان غر غر کنان گفت…
دانلود رمان خانم کوچولو از Darya با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعد از کلی اتفاقات آوا و سهیل ازدواج می کنند ولی لیندا برای به دست آوردن سهیل نقشه می کشد تا زندگی آوا را خراب کند و سهیل را مال خود کند و…. (پایان خوش)
خلاصه رمان خانم کوچولو
با اینکه فکرم حسابی مشغول حرف های لیندا بود ولی سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم مشغول غذا پختن بودم و همینجور که غذام درحال پختن بود روی مبل نشستم هرکار کردم نمیتونستم بهش فکر نکنم اگه سهیلمو ازم بگیره…. حتی فکرشم برا من بدجور عذاب آور بود. من برای رسیدن سهیل هرجور سختی ای کشیده بودم هرجور دردی کشیده بودم.من نمیزاشتم کسی که برای رسیدن بهش اینهمه تلاش کردمو یکی ازم بگیره موبایلمو به دست گرفتم و تو گالری داشتم عکسایی که با سهیل گرفتمو نگا می کردم.
دستی به شکمم کشیدمو گفتم: +دوست دارم زودتر پا به این دنیا بزاری و چهره زیبای تو هم تو این عکسا باشه. دوست دارم زودتر به آغوش بگیرمت. نگران نباش مامانی نمیزارم اون آدم عوضی باباتو ازت بگیره. به هیچ قیمتی این اجازه رو نمیدم تو خیالت راحت باشه مامانی تا تو پا به این دنیا بزاری مامان بهت قول میده همه چیزو ردیف کنه همینجور که داشتم با بچم حرف میزدم که صدای باز شدن در اومد با شنیدن صدای در ترسیدم و بدنم شروع کرد به لرزیدن. با دیدن چهره سهیل نفس راحتی کشیدم.
سهیل نگاهی بهم انداخت و نگران به سمتم اومد اینقدر بغض داشتم که فقط بغل مرد زندگیم آرومم میکرد خودمو انداختم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو سینش و مثل همیشه شروع کردم به گوش دادن ضربان قلبش با بغض گفتم: +نمیبخشم اگه بخواد کسی این بغلو ازم بگیره نمیبخشم کسی که بخواد تورو ازم بگی ره نمیبخشم. سهیل با نگرانی نگاهی بهم انداختو گفت: _ آوای من چرا باید کسی منو از تو بگیره مگه من میزارم خانم کوچولوی من +آره میشه من دارم دیونهههه میشم لیندا اومده بود امروز اینجا میگفت…
دانلود رمان سیاه نمایی از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الوند پسری که حاصل یه ارتباط نامشروعه و چون همه اقوامِ پدرش بهش لقب بد دادن، سالهاست خانوادهشو ترک کرده و برای خودش یه زندگی عجیب و پرماجرا درست کرده، زندگی که پر از آدمهای جورواجور با شغل و سیاست های کثیفه… توی کارهاش از یکی رقیبهای بزرگش ضربه میخوره و سعی میکنه برای تلافیِ کارش، به تک دخترِ اون شخص نزدیک بشه، دختری که از چند و چونِ کارهای باباش اطلاع داره و حاضره برای نجات جونش، حتی خودشو قربانی کنه…
خلاصه رمان سیاه نمایی
چشم غره ای به مراد رفت و وارد اتاق شد. سریع پالتو و شالش رو در آورد و به نگاهم لبخند دلبرانه ای زد. برو مراد… درم ببند… بعش اشاره کردم. از خودت پذیرایی کن تا تماسم تموم بشه… بگو محسن….باز این گنه رو گفتی بیاد…کنار میام….. تو بگو…زخم بازوت هنوز خوب نشده میخوای به این سرعت شروع کنی؟ بذار حداقل به چند روزی بگذره خونی که از دست دادی جبران بشه بعد…تو حرفتو بزن…
کارت نباشه…همزمان نگاهم به تینا بود که لیوان باقی مونده ی شربتم رو برداشت و با مزه کردنش به طرفم اومد…..یه لباس سفید به تن داشت و به خودش رسیده بود. همونطور که انتظارشو دختره در موردت به باباش گفته… خبر چینمون خبر رسونده در موردت تحقیق کردن.
لبخندی زدم و به تینا اشاره کردم نگاه های مزاحمش رو دور بندازه تا با نگاه کردن بهش حواسم پرت نشه…خب؟ نتیجه ؟
این چند روز در مورد سورن پوپکی تحقیق کردن و همون چیزهایی دستگیرشون شده که خودت میخواستی… یه پسر دانشجو که برای تحقیقاتش اومده ایران و پدرش تو لندن یه نمایشگاه بزرگ فرش داره… پس حالا که خیالش راحت شده میتونم قدم بعدیم رو بردارم… نگاهی به گردنبندش انداختم و لبخند زدم. همون شب فهمیدم دخترش نشناختم … تا اسممو پرسید مطمئن شدم واسه چی میخواد محسن اهو می گفت و ادامه داد:
دانلود رمان سوگ سیاوش از شاهرخ مسکوت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصهی سیاوش از ماجرای شکار دو تن از پهلوانان ایران زمین شروع میشه. طوس و گیو. در میانهی شکار، در نزدیکی مرز توران، طوس و گیو خوب رویی رو تنها و سرگردون پیدا میکنند. گلوی جفتشون پیشش گیر میکنه و در نهایت بدترین تصمیم ممکن رو میگیرند…
خلاصه رمان سوگ سیاوش
“سوگ سیاوش” تاثیری “در مرگ و رستاخیز” است از “شاهرخ مسکوب” که یکی از فاخرانه ترین آثار نوشته شده درباره ی این داستان دوست داشتنی شاهنامه را ارائه می کند. “شاهرخ مسکوب” مثل همیشه گنجینه ای از تحقیق و پژوهش فراهم ساخته که گوهر ادب از آن سرازیر است. افزون بر زیبایی های ادبی و پژوهشی کتاب “سوگ سیاوش”، تحلیل های عمیق و فلسفی وی از اساطیر و شخصبت های افسانه ای و حماسی ایران کهن نیز نمره مثبت این کتاب محسوب می شود.
تاثیر شامل مگامه ای است که در آن “شاهرخ مسکوب” به اختصار داستان “سوگ سیاوش” را بازگو می نماید پس از آن سه قسمت اصلی کتاب با عنوان های “غروب” و “شب” و “طلوع” قرار گرفته است. در قسمت نخست تاثیر با عنوان “غروب” نویسنده ضمن ارائه ی اطلاعات مختصری از اسطوره های کهن ایران، شرح نمایانیش جهان و انسان و جدال نیک و بد، داستان سیاوش را آغاز می کند. سیاوش همان مرد بلندرفتار و باوقار است که خواهان مرگ نیست اما زمانی مرگ به او تحمیل می شود،
چنان رفتار آزادانه ای از خود نشان می دهد که برای همیشه به چهره ای ماندگار و مثال زدنی از یک شهید واقعی بدل می شود. قسمت دوم کتاب “سوگ سیاوش” که “شب” نام دارد، تحقیق رویکرد شخصیت هایی همانند کاووس و سودابه و افراسیاب و گرسیوز است که در مقابل مرگ ، به هر نحوی، قادر به تصمیم گیری نیستند. در نهایت قسمت سوم تاثیر با عنوان “طلوع”، انسانی است که با مرگ به صورت فاعلانه ای برخورد می کند و اراده ی خود را به رخ آن می کشد و این شخص کیخسرو، بچه سیاوش است…