دانلود رمان فاجعه متحرک از جیمی مک گوایر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حتی با وجود عرق روی پیشونیش و نفس های منقطعش، به نظر مریض نمی رسید. پوستش مثل سابق اون طراوت و سرخی هلو مانند رو نداشت، و چشم هاش نمی درخشیدن، ولی هنوز زیبا بود. زیباترین زنی که من همیشه می دیدم. دستش سنگین و بی حال روی تخت افتاد و انگشت هاش در هم پیچیدند. چشم هام روی ناخن های زرد شکننده اش کشیده شد و بالا تر تا بازوی لاغرش، تا شونه ی استخونیش، و سرانجام به چشم هاش رسید.داشت به من نگاه میکرد، پلک هاش به قدر دو شکاف باریک باز بودن..
خلاصه رمان فاجعه متحرک
مرحله ی دوم بازی هم تموم شد. اون یه فکرهایی تو سرش بود. پیش بینی نکرده بودم که به این راحتی قبول کنه. در حالی که تعجبم رو پنهان می کردم، گفتم : ” -عالیه ، کبوتر ” پس بعدا می بینمت، بی نگاهی به پشت سرش ، راه خودشو رفت ، بدون حتی ذره ای تاثیرگرفتن از صحبتمون و پشت سایر دانشجوها که داشتن به کلاس هاشون میرفتن ، ناپدید شد. کلاه بیسبال سفید شپلی جلوم ظاهر بدون هیچ عجله ای داشت به کلاس کامپیوترمون میرفت . اخم هام رفت توهم . شد از این کلاس متنفر بودم . کی دیگه نمی دونه که یه کامپیوتر لعنتی چطور کار می کنه؟ درحالی که اونا به جریان
دانشجوهای مسیراصلی وارد می شدن، رفتم پیش شپلی و آمریکا. آمریکا ریز خندید و شپلی رو که داشت به من چرت و پرت می گفت، با ستاره هایی تو چشم هاش تماشا می کرد. گفت، ” آمریکا لاشخور نبود. جذاب بود ، آره ، ولی میتونست باهات حرف بزنه بدون اینکه بعد هر کلمه مثلا بگه و بعضی وقت ها هم واقعا بامزه بود. چیزی که بیشتر از همه در موردش دوست داشتم این بود که تا چند هفته بعد از اولین قرار ملاقاتشون، به آپارتمان نمی اومد، و حتی بعد از تماشای یه فیلم در آپارتمان ، اون به خوابگاهش برمی گشت. گرچه حس کرده بودم که این دوره ی آزمایشی قبل از این که شپلی بتونه
باهاش بشینه تموم میشه . گفتم: ” ۔سال مر ، و سرم رو تکون دادم . پرسید : ” -در چه حالی تراو؟ ” با یه لبخند دوستانه بهم جواب داد، ولی بعدش چشم هاش برگشتن روی شپلی . پسره یه آدم خوش شانس بود. دخترایی مثل اون، اغلب گیرش نمی اومد. آمریکا گفت: ” -اینم از من، رسیدم ” و با دستش به گوشه ای که خوابگاهش قرار داشت، اشاره کرد. بعد دست هاش رو دور گردن شپلی انداخت و شپلی دو طرف تیشرت اون رو گرفت و قبل از اینکه بزاره بره، محکم به خودش فشارش داد. آمریکا در لحظه آخر برای هر دوی ما دست تکون داد و بعد به دوستش فینچ (Finch) در جلوی ورودی ما ملحق شد…
دانلود رمان فرمانروای جمجمه (جلد سوم) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بالتو پادشاه مغرور و خطرناک کشور لحظه ی آخر از پس دادن کسینی به شوهر لوسین خلافکار و ترسناکش پشیمون میشه! بالتو انتخاب کرد که کسینی رو آزاد کنه، اون دختر جذاب و خواستنی لیاقتش رو داشت، اما وجود لوسین مانع اینکار میشد! کسینی ارزشمندتر از هر چیزی درجهان بود و بالتو با انتخابِ آزادیِ اون باید تاوان سختی پس می داد! لوسین خودخواه و خونخوار هرگز از کسینی دست برنخواهد داشت، اون می خواست کسینی رو شکنجه کنه، عذاب بده و بعد از دست درازی… با بمب هاش اون رو به هزاران تیکه تقسیم کنه! اما… بالتو بهش گزینه ی بهتر و به نفع تری پیشنهاد داد!
خلاصه رمان فرمانروای جمجمه
(کسینی) به اتاق غذاخوری رفتم و بالتو نشسته روی صندلی و مشغول خوردن صبحونه اش دیدم. تیشرت و شلوار ورزشی به تن داشت. تیکه ای از سالمونش رو برید و تو دهنش گذاشت و بعد از خوردنش، قهوه اش رو برداشت و ازش نوشید. چشم هاش بالا اومد و بهم نگاه کرد. در سکوت بهم خوش آمد گفت. اون سکوت و بی کلام بودن رو به حرف زدن ترجیح می داد. وقتی صبح از خواب بیدار شدم، بالتو تمرین و ورزشش رو تموم کرده ودوش هم گرفته بود. اون بعضی وقت ها باعث میشد حس کنم تنبلم، چون هیچوقت تو رژیم و برنامه اش کوتاهی نمی کرد. مهم نیست که اون شب گذشته چقدر
دیر خوابیده! اون همیشه صبح زود بیدار میشد. حتی یه چرت کوتاه هم نمیزد، مگه اینکه بین زمانبندی کوتاه رابطه اش باشه. گفتم:_ من فقط با کیس حرف زدم. لیوانش رو روی میز گذاشت و بهم نگاه کرد. چشم های آبی رنگش منتظر ادامه ی حرفم بود. آرنجش رو روی میز قرار داد و با اون چهره ی خیلی قشنگ بهم نگاه کرد. اصلا بنظر نمی رسه کسی مثل اون متعلق به یه سازمان زیر زمینی مثل پادشاه جمجمه باشه! چه برسه به اینکه بخواد به تخت سلطنتش هم بشینه! ادامه دادم: _ اون برای شام امشب من رو به خونه اش دعوت کرد. من نمی تونم خودم رو قانع کنم که باید ازش اجازه بگیرم،
این برخلاف اعتقادات من بود، اما این مرد من رو نجات داد… پس منم باید غرورم رو زیر پا بذارم. _ این خوبه، نه؟ گفت: _ اگه می خوای تنها بری، نه! _ اگه تو باهام بیای چی؟ به صندلی تکیه داد و آهی کشید. _ من کارهای مهم دیگه ای از اینکه بخوام دو ساعت تو ماشین بشینم دارم، اونم وقتی که تو داری با برادرت وقت می گذرونی! _ پس یکی از مردهات رو باهام بفرست. گفت: _ به کسی اعتماد ندارم که در کنار خودم ازت محافظت کنه. _ درسته… پس با ما شام بخور. با نگاه نامفهومی بهم نگاه کرد، انگار که اصلا چیزی براش جذاب نیست. گفت: _ می دونم می خوای مدتی با خانوادت تنها وقت بگذرونی…
دانلود رمان دختر خون آشام (جلد اول) از کارپو کینرد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فکر می کنید تنهایی توی شب راه رفتن امنه؟ معلومه که نیست. فکر می کنید تنها تهدید آدما هستن؟ نه. هیولاها واقعی ان. همینطور خون آشام ها. و من دارم به یکی از اونا تبدیل میشم. من یه دختر معمولی بودم که زندگی معمولی داشتم، تا وقتی که مادرم رفت توی کما، و حالا من تنها امیدشم. من شاهدخت جهنم میشم تا مادرم زنده بمونه. اما شاهزاده ها رازهایی رو از من پنهان میکنن. رازهایی که ممکنه همه چیز رو به هم بریزه…
خلاصه رمان دختر خون آشام
‘مواظب شاهزاده جنگ باش’ -سرپرست. چشمامو باز میکنم و نفس عمیق میکشم. انتظار آتش و گوگرد داشتم، درد و زجر، شکنجه ابدی. اما چیزی که میبینم فراتر از افسانه است. ما کنار دریاچه ای ایستادیم. شبه و ماه کامله. و یه ماه هلالی دیگه کنارش شناوره . ستاره ها بزرگ و درخشان تو آسمون تاریک میدرخشن. بزرگتر از ستاره های سرزمین من. آب دریاچه در دوردست شکافته میشه و چیزی زیر نور ماه به رنگ آبی کمرنگ میدرخشه. اشر متوجه نگاهم میشه: « اونا ماهی ماه هستن.» دلم میخواد دستمو ببرم تو آب و باهاشون بازی کنم، اما چیزی که
میدونم اینه که اونا گوشخوارن و همونقدر که دلشون بازی میخواد غذا هم میخواد. جای ساکت و آرومیه. ولی هنوز یادمه که به چه دلیلی اینجام. اشر میگه: « ما به اینجا جهنم نمیگیم. اسم اینجا جزیره شیطانه برمیگرده طرف آینه ای که ازش اومدیم و دستی روش میکشه . وقتی دستش رو برمیداره تصویر آینه با رنگهای مختلف میچرخه و تصویری جدید پدید میاد. اول نمیفهمم به چی نگاه میکنم . اشر میگه: «این جهنمه» به تصویر اشاره میکنه و من میفهمم که این نقشه ی این مکانه، جزیره ای که شامل هفت دایره متحدالمرکزه. دستم رو طرف
نقشه میبرم و مرکز دایره هارو لمس میکنم. نقشه زوم میشه و تصویری سه بعدی از قصری بزرگ نشونم میده. اشر میگه: «اون قصره. الان مستقیم میبرمت اونجا.» انگشتم رو برمیدارم تا تصویر دوباره بزرگ بشه: این دایره ها چی ان؟ «هفت منطقه که هرکدوم توسط یک شاهزاده حکمرانی میشن. نقشه های دیگه ای از سرزمینمون هست، ولی بهترین دید رو میشه از آینه داشت گرچه تو هر هفت منطقه برای امنیت هیچ آینه نیست. هرکس که بخواد با آینه به منطقه ای دیگه سفر کنه باید بیاد اینجا .» لحظه ای بعد قایقی در ساحل دریاچه به طرف ما میاد…
دانلود رمان جراح دیوانه از یورگن توروالد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی زائر بروخ جراح معروف هست که در سنین پیری دچار جنون ادواری میشه و در حین انجام عمل کارهایی می کنه که منجر به مرگ یا عوارض وحشتناکی برای بیمارانش میشه. از تغییر رنگ کل بدن گرفته تا کوتاه و بلند شدن غیر معمول و ناگهانی قد گرفته، تا بیرون آوردن قلب یا قسمت هایی از مغز بیمار و انداختن توی سطل آشغال…
خلاصه رمان جراح دیوانه
فردیناند زائربروخ جراح مشهور اهل کشور آلمان، در زمانی میزیست که نازیها بر این کشور تسلط داشتند. او که پیش از به قدرت رسیدن هیتلر هم فردی نامی و معروف محسوب میشد، با وجود مخالفتش برای عضویت در حزب نازی هیچگاه مورد آزار و اذیت دیگران قرار نگرفت. ابتکارات متعددی که این پزشک در جراحی ایجاد کرد نام وی را تا ابد در دنیای پزشکی ماندگار کرده است. او نخستین فردی بود که کارد پزشکی را در قلب انسان فرو برد و برای اینکه در حین عمل خون به بدن بیمار برسد.
از قلبی مصنوعی ساخته خودش بهره برد. درمان بیماریهای سل ریوی، سرطان مری و خارج کردن غده سرطانی از کبد یا ریه، به کمک عمل جراحی تنها چند نمونه از ابتکاراتی است که این جراح خارقالعاده برای نخستین بار به انجام آنها روی آورد. بسیاری از رهبران کشورها همچون استالین دیکتاتور شوروی و آلفونس سیزدهم پادشاه اسپانیا توسط زائربورخ تحت عمل جراحی قرار گرفتند. او پزشک متبحری بود که کمکم جنون خطرناکی بر تمام زندگیاش سایه افکند.
به طوری که در اتاق عمل حین انجام یکی از عملهای جراحی، مغز یکی از بیمارانش را تکهتکه کرد! با این حال و بعد از گرفتار شدن به این جنون ادواری، دکتر فردیناند زائربروخ حاضر به ترک بیمارستان و محل کارش نمیشود اما در نهایت او را به اجبار از حرفهاش برکنار میکنند تا اینکه روزی او مجبور میشود در خانهاش یک عمل جراحی انجام دهد. در علم پزشکی باور بر این بود افرادی که حافظه خود را تا پایان عمرشان به کار میگیرند، به فراموشی و نسیان در زمان پیری دچار نمیشوند….
دانلود رمان کوری از ژوزه ساراماگو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در شهری بدون نام و زمانی بدون تاریخ، ناگهان مردی پشت یک چراغ راهنمایی رانندگی، کور می شود. کوری مرد، نه یک کوری سیاه، بلکه نوعی شناوری در مهی روشن است. دزدی مرد کور را به خانه اش می رساند اما خودروی او را می دزد. مرد کور با کمک همسرش، به مطب یک چشم پزشک می رود تا…
خلاصه رمان کوری
اشخاصی که ناگهان کور شده بودند قرار داشتند. اولین کسانی که به تیمارستان متروکه منتقل شدند دکتر و زنش بودند. سربازان از ساختمان نگهبانی می کردند. در بزرگ ورودی فقط به اندازه ای باز شد که آن دو وارد محوصه شوند، و سپس فوراً بسته شد. طناب کلفتی به منزله ی دستگیره از ورودی تا در اصلی ساختمان کشیده شده بود. گروهبان به آنها گفت قدری به سمت راست بروید تا به یک طناب برسید، با دست آن را بگیرید و مستقیم بروید، یک راست بروید تا برسید به چند پله، جمعاً شش پله. داخل ساختمان،
طناب دو رشته می شد، یکی به سمت راست می رفت و یکی به سمت چپ، گروهبان فریاد زد از سمت راست بروید. زن که چمدان را با خود می کشید، شوهرش را به نزدیک ترین بخش نسبت به در ورودی هدایت کرد. اتاق درازی بود شبیه بخش های بیمارستان های قدیم، با دو ردیف تخت خاکستری که رنگشان مدت ها بود پوسته پوسته شده بود. روتختی ها و ملافه ها و پتوها هم همان رنگ بود. زن شوهرش را به انتهای بخش برد، او را روی یکی از تخت ها نشاند، گفت همین جا بمان، من می روم نگاهی به دور و اطراف بیندازم.
ساختمان بخش های دیگری هم داشت، با راهروهای تنگ و دراز، و اتاق هایی که البد زمانی مطب پزشکان بود، مستراح های تاریک و خفه، آشپزخونه ای که هنوز بوی گند غذاهای بد به آن مانده بود، یک ناهارخوری وسیع با میزهای رویه فلزی، سه سلول بالشتک دار با قریب یک متر و هشتاد سانت دیوار بالشتک شده که بقیه ی دیوار را چوب پنبه کرده بودند. پشت ساختمان حیاط متروکه ای بود با درختان فراموش شده، و تنه درخت ها گویی پوست انداخته بود. همه جا اشغال ریخته بود. زن دکتر به داخل ساختمان برگشت….
دانلود رمان خاندان سلطنتی رذل (جلد سوم) مجموعه وحشی از مگان مارچ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد تمپرنس، زنی است که در کلابی با غریبه ای آشنا می شود و روحش هم خبر ندارد آن غریبه در واقعیت آدمکشی بیرحم است، وقتی صدای کین در انبار اکو شد آجر تیزی پشت تیشرتمو شکاف داد. قبل از اینکه بفهمم چی گفت، بهم نزدیکتر شد. نه فقط حرفاش… اعترافشه که قدرتش از یه بمب اتمی هم بیشتره….
خلاصه رمان خاندان سلطنتی رذل
حتی با اینکه دنیام زیر و رو شد، دنیا درحال گذره. حتی اگه در غصه هم غرق بشم، بازم دنیا ساعت ها و روزها رو رد میکنه. اگه تو بازش نکنی، من میکنم. اون پاکت رو از روی میز فلزی برداشت و بازش کرد. اولین قانون شکنی این هفتم نیس. هریت زیرلب چند دقیقه با خودش زمزمه کرد و من عمدا به حرفاش گوش ندادم. برام مهم نیس چی میگه. دیگه چیزی برام مهم نیس. اینطوری بهتره. اما بعدش چیزی گفت که نتونستم نادیده بگیرم. «ساختمون و تمام محتویاتش منحصرا به شخص تمپرنس رنسوم داده می شود» نگاهمو از چراغ ها گرفتم و به کاغذی که در دستان هریت بود دوختم. چی؟
هریت اونو به سمتم گرفت و من برش داشتم. در ابتدا، کلمات کاغذ محو بودن و دستمو به سمت چشمام بردم تا دیدم رو پاک کنم. انگشتام تر شدن. گریه نمیکنم. در هنر دروغ گفتن به خودم ماهر شدم. فک کنم این موضوع خوب باشه، باتوجه به اینکه چند ماهه در دروغ غرقم، حتی با اینکه نمی دونستم همش دروغ بود. پلک زدم و روی کلمات کاغذ تمرکز کردم. صدایی درونم فریاد میزد “نه” اما اون صدا رو خفه کردم. این نامه شامل حقیقت دیگه ایه. حقیقتی که باور نمی کردم واقعی باشه. چون احمقم. کین دیگه برنمی گرده. هرچیزی که درونم باقی مونده بود، ذره ذره امیدی که می گفت درمورد همه چی
اشتباه میکنم، ازبین رفت. وقتی که روی صندلی نشستم و اشک از گونه هام پایین اومد کاغذ رو مچاله کردم. به مدت چندساعت، به حروف خیره بودم. با اینکه آروم شده بودم، ولی هنوز داغون بودم. تا اینکه چندبار پلک زدم و تونستم بصورت واضح ببینم. کین انبار رو برام باقی گذاشت. چطور جرات کرد؟ برای اولین بار از زمانی که چشامو روی این حقیقت که راف مرده باز کردم، چیزی بیش از پوچی حس کردم. خشم. درونم خشمی وجود داره و آماده فورانه. چطور جرات کرد؟ از روی نیمکت فلزی بلند شدم و بین اتاق نشیمن فسقلیم و فضایی که بعنوان آشپزخونه در آپارتمانم قرار داره قدم زدم…
دانلود تباهی فساد جلد اول از مجموعه شب شیاطین از پنلوپه داگلاس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در نظر همه جردن و ترور از بچگی برای هم بودن و خانواده ها انتظار ازدواج اونها رو می کشن اما خبر ندارن که جردن دلباخته پسر بد خانواده یعنی مایکله…
خلاصه رمان تباهی فساد
ریکا: شنیده ام که خواب ها از خواسته های قلبی سرچشمه می گیرند. هرچند درمورد کابوس هایم دچار وسواس فکری شده ام. اسمش مایکل کریس است. برادر بزرگتر دوست پسرم درست مثل فیلم ترسناکی است که از لای انگشتان دستتان نگاه می کنید. او خوش تیپ، قوی و کاملا ترسناک است. ستاره تیم بسکتبال کالج و بیشتر از من نگران گرد و غبار روی کفشش است. ولی من متوجه او شدم. دیدمش، صدایش را شنیدم. کارهایی که کرده و برای سال ها مخفی کرده. ناخن هایم را گاز می گیرم و نمی توانم نگاهم را برگردانم.
حالا که از دبیرستان فارغ التحصیل شده ام و به کالج رفته ام باز هم نمی توانم دست از تماشا کردن مایکل بردارم. او بد است و مایل نیستم آشغالی که دیده ام در فکر و ذهنم باقی بماند چون بالاخره او هم متوجه من شد. مایکل: اسمش اریکا فین است ولی همه او را ریکا صدا می زنند. دوست دختر برادرم همیشه دوروبر خانه ما می پلکید و مدام سر میز شاممان بود. وقتی وارد اتاق می شدم سرش را پایین می انداخت و وقتی نزدیکش می رفتم خشکش می زد. همیشه می توانم ترس را در چشمانش ببینم.
با اینکه او را تصاحب نکرده ام ولی می دانم که فکر و ذکرش پیش من است. این تمام چیزی است که می خواهم. وقتی برادرم خانه را برای ملحق شدن به ارتش ترک کرد ریکا را در کالج پیدا کردم. در شهرم تنها فرصت بی نظیری دستم آمد چون سه سال پیش او باعث شد چند نفر از دوستان دبیرستان من به زندان بیفتند و الان آزاد شده اند. ما صبر کردیم. صبور بوده ایم و اکنون تک تک کابوس های او به واقعیت تبدیل خواهد شد….
دانلود رمان گدایی از تاکی (taki) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاترینا مورنو ساکن ایتالیا که از قضا یک رگ ایرانی هم داره…روانشناسی خونده و به خاطر نجات یک دختر از خودکشی بدجوری سر و صدا راه انداخته، با مردی به نام ژاویر جاوید آشنا میشه تا درمانش کنه، ژاویری که سالمه اما از نظر بقیه نه…یه مرد که زندگی خوبی داره اما چون کینه ای هست فکر میکنن دیوونست…و اینجوری سرنوشت دست به دست هم میده تا خانوم روانشناس هم درگیر کینه ی ژاویر جاوید شه! کینه ای که از خود روانشناسا سرچشمه میگیره
خلاصه رمان گدایی
عوضی ای زیر لب بهم گفت و همونطور که به سمت در میرفت ادامه داد: به آنا میگم کارای نصف کاره ی مدیر برنامه قبلی رو برات بیاره و رفت بیرون و درو بست…با لبخند به در بسته شده نگاه کردم جالب بود برام، تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم در اصل برای جلسه اول کاری خیلی راحت و البته غیر عادی بود ولی خب میتونیم این راحت بودن بیش از حدش رو به حساب دیوونه بودنش بزاریم.
حتی به روز فکرشم نمیکردم اون دکتر خشن و مغرور بخواد از دیوونه بودنش بهم بگه، نکنه منظور پدرش از رفتارهای عجیب و عصبی ژاویر همین بود؟ و چون نمیدونه فکر میکنه پسرش ازش دوری میکنه یا از همه زده شده. پس
اگه همه ی رفتارای به قول پدرش پرخاشگرانه و آدم گریز بودنش برای همین رازشه نیاز به درمان نداره… و اگر نیاز به درمان نداره پس باید حقیقت هدفم از اینجا اومدنو بهش بگم، نمیتونم با دروغ صمیمیت ایجاد شده بینمونو خراب کنم… مطمئنم درک میکنه.
ژاویر بر خلاف قیافه ی مردونه و پر جذبهش میتونه به دوست مهربون و خوش خنده باشه… به قیافه ش نمیخورد انقدر زود با آدم مچ بشه. شاید اینم یکی از خصوصیات دیوونه بودنه.. بعد از اینکه آنا کلی پرونده و اطلاعات بهم داد شروع کردم به برنامه ریزی…فکر نمیکردم رئیس به شرکت انقدر سرش شلوغ باشه. به زور وقتارو با هم هماهنگ کردم و درباره موضوعاتی که قرار بود صحبت بشه تحقیقاتی انجام دادم…. نود درصد ملاقات ها برای تمدید قراردادها بود. با خستگی به ساعت نگاه کردم. ساعت یک بعد از ظهر بود.
دانلود رمان خاطرات یک خون آشام از ال جی اسمیت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرکز داستان، الینا گیلبرت است یک دختر دبیرستانی که قلبش بین دو بین برادر خون آشام، استفن و دیمن سالواتوره، گیر کرده است…
خلاصه رمان خاطرات یک خون آشام
دفترچه خاطرات عزیز امروز قرار است یک اتفاق بد بیفتد. نمی دانم چرا این جمله را نوشتم. هیچ دلیلی وجود ندارد که ناراحت باشم. تازه کلی هم دلیل برای خوشحال بودن دارم. اما الان که ساعت ۵:۳۰ صبح است من هنوز بیدارم و نمی دانم چرا دلم مدام شور می زند. همه اش به خودم می گویم که بهم ریختنم بخاطر اختلاف ساعت فرانسه با اینجاست. اما این که دلیل دل شوره و ترس نیست. خیلی می ترسم. حس می کنم گم شده ام. پریروز وقتی با عمه جودیت و مارگارت از فرودگاه بر می گشتم.
این حس عجیب شروع شد. وقتی رسیدیم به محله خودمان، فکر کردم مامان و بابا حتماً توی خانه منتظرمان هستند. با خودم گفتم حتماً آمده اند دم در ایستاده اند یا از پنجره ی اتاق نشیمن به بیرون خیره شده اند. حتماً دلشان خیلی برای من تنگ شده است. می دانم که خیلی احمقانه به نظر می رسد. اما حتی وقتی که دیدم دم در کسی نیست باز هم همین طوری فکر می کردم. از پله ها دویدم بالا و در زدم. وقتی که عمه جودیت پیاده شد و در را باز کرد، خودم را انداختم توی خانه و گوش هایم را تیز کردم.
انتظار داشتم صدای قدم های مامان را بشنوم که از پله ها پایین می آید. یا صدای پدر که در اتاقش صدایم می کند. اما فقط صدای چمدانی را شنیدم که عمه جودیت پشت سرم به زمین انداخت. بعد، عمه جودیت آه بلندی کشید و گفت: – بالاخره رسیدیم خونه. مارگارت خندید. آن موقع بود که بدترین حسی که تا الان توی زندگی ام داشته ام سراغم آمد. هیچ وقت این قدر واضح و کامل احساس نکرده بودم که گم شده ام. خانه، من رسیده ام به خانه ام. چرا این قدر این جمله حس عجیبی به من می دهد؟…