دانلود رمان ناتو از ناشناخته و ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من یک قاتل سفارشی ام. امپراطوریم رو برحسب درد کسایی که شکنجه کردم، ساختم. اسمم با دعا زمزمه میشه و من نهایت تمام بدی هایی هستم که تو حتی تصورشم نمیتونی بکنی تا اینکه… پیداش کردم… دختری رو غرق در خون. حس و کشش وحشتناکی که به این دختر داشتم، بی دلیل اما جنونانگیز بود. می خواستمش. بخاطرش یک شهر رو آتیش می زدم و قتل عام می کردم چون، اون دختر اینجر منه…
خلاصه رمان ناتو
از اونجا که خیابان رو بخاطر تصادف بستن، تو این لحظه از شب که تو حالت عادی بیشتر مردم به خونشون میرن و شلوغه، الان خیابون خیلی آروم و بدون عبور و مرورئه. از کنار چندتا مغازه که از قبلِ عصر بسته شدن و درهاشون رو محکم قفل کردن میگذرم. یه چند دقیقه ای وقت دارم که هر کجا بخوام قدم بزنم یا حتی وقت کافی برای گشتن شهر اطرافم داشته باشم. پایین تر از اورورا، به سمت خیابون۳۹ام میرم و با سرعت حرکت میکنم تا به موقع به فورد برسم، که اون صدا رو می شنوم.ناله ای اروم و دردناک. اونقدر ساکت و آرومه که فکر میکنم حتماً توهم زدم. چشمام اطراف رو جستجو میکنن
و به دنبال منبع هستن. چیزی جز خیابون های سیاه نمیبینم که با تابش کم چراغ های خیابون، تاریک به نظر میرسن. سطل های زباله خالین، به نظر میرسه یه شهر ارواح لعنتیه. بعد، دوباره اون رو می شنوم. این بار بلندتر و میدونم که توهم نزدم. قطعاً فریاد درده، درست به سمت بالا و راست خودم به سمت کوچه میرم و به گوشه و کنار ساختمون نگاه می اندازم. خیلی تاریکه، به سختی میتونم چیزی رو تشخیص بدم به غیر از یه آشغال جمع کنِ تنها که زیر چراغ خیابون که به سختی روشن شده، نشسته. ای لعنت، تلفنم رو از شلوارم بیرون میکشم و چراغ قوه اش رو روشن میکنم و نور رو روی
زمین میندازم تا بتونم راه کوچه رو پیدا کنم. اینجا بوی دفن زباله لعنتی میده وسطای کوچه میبینم یه چیز کوچکی روی بتن افتاده و بی حرکته. موهای بلوند کم رنگ و تقریباً پلاتینی دور بدنی رو پوشونده و میفهمم که اون یه زنه. غرق در خون زیاد. روی پاهام خشکم میزنه. لعنتی به سمتش می دوم و روی سنگفرش کنارش میوفتم. موهاش با خونِ قرمز روشن شده و پوست سرش کاملاً تا پیشونیش خیسه و وقتی نور رو به صورتش میندازم، هوا داخل قفسه سینه ام جمع میشه. تو حرفه من، اصلا امکان نداره چیزی منو شوکه کنه… من حالا حالا احساساتی نمیشم و به چیزی اهمیت نمیدم….
دانلود رمان در سیاهی شب از زهرا شایلین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد دختری به اسم رزاس که نامزد آریا یکی از خلافکارای شهره و رزا از هویت اصلی آریا خبر نداره دراین میان اتفاقاتی میوفته که رزا با دشمن خونیه آریا، دامون سرد آشنا میشه و…
خلاصه رمان در سیاهی شب
نمیتونستم ازش دور بمونم، نمیتونستم بی تفاوتی هاشو بیبینم. اینکارارو میکنه آخه چرا. سردی آب تنمو به لرزه درآورده بود اما برام مهم نبود مهم اینه که رزای من ناراحت نباشه… دوشو بستم و لباسامو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون. رزا بغل تخت خوابش برده بود، معلوم بود که منتظر من بوده. مگه چند ساعت تو حموم بودم که خوابش برده؟ نگاهی ساعت انداختم که چشمام ۴ تا شد دو ساعته که من تو حموم بودم؟ پس چرا متوجه گذر زمان نشدم نگاهش کردم که تو خودش جمع شده بود دستمو زیر سر و پاهاش گذاشتم و بلندش کردم گذاشتمش رو تخت، پتو رو هم کشیدم روش نمیدونم چرا ولی خوابم نمیبرد، رفتم کنار پنجره و نگاهی به دریا کردم انگار دریا هم از چیزی عصبی بود که اینطوری موج میزد. دستمو گذاشتم رو قلبم که محکم داشت می کوبید انگار عشق واقعی رو الان درک میکردم. هیچ وقت برای مهتاب هم قلبم اینجوری نمیزد ولی الان ضربانش خیلی فرق میکنه.
رفتم رو تخت پیش رزا دراز کشیدم که خوابم ببره که وجود رزا منو به خوابی عمیق برد اونم پر از آرامش. صبح که چشمامو باز کردم با چهره ی دامون رو به رو شدم آخه من چرا همچین حرفایی رو بهت زدم؟ ببخشید عزیزم دست خودم نبود وقتی اون حرفارو از دهن تو و مهتاب شنیدم اختیار کارام از دستم در رفته واقعا قصد بدی نداشتم، منو ببخشید. بلند شدم و رفتم پایین همه پایین بودن آنا چه عجب از رختخواب دل کندی؟ +مزه نریز هیراد رزا برو دامونم بیدار کن بیاد صبحانه. نه دیشب خوابش نبرد بهتره الان یکم بخوابه. _خیلی خب پس بیا. رفتم پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن آنا: خب من که خوردم میرم لب دریا. خب وایسا منم بیام عه. تو که چیزی نخوردی بشین بخور بعدا بیا. نه دیگه نمی خوام بیا بریم با آنا رفتیم لب دریا و از هر دری گفتیم و خندیدیم
واقعا بودن کنار آنا یه نعمته. فقط میخندونتت.
دامون و هیراد و مهتاب هم اومدن دامون کی بیدار شد؟ دامون داشت نگاهم میکرد، منم محوش شده بودم. یهو لرز کردم برگشتم دیدم که آنای کثافت با مهتاب آب ریختن روم +رو من آب میپاشین آره؟ نشست. رفتم طرفشون و هردوشون رو هل دادم تو آب جیغی کشیدن که باعث شد من به خنده بیوفتم، دستی پشتم و منو هل داد تو آب خشکم زده بود. صدای خنده های آنا و مهتاب میومد برگشتم که دیدم هیراد با یه لبخند شیطانی داره بهم نگاه میکنه دامونو پشت سرش دیدم که تا اومد برگرده پشتشو ببینه دامون انداختش تو آب هیراد خشک شده :گفت داداش… چرا من؟ +میخواستی زن منو اذیت نکنی اینم میشه عاقبتش. با گفتن این حرفش قند تو دلم آب شد که آنا گفت: تو که اینقدر زن ذلیل نبودی؟ حواس دامون به حرف آنا پرت شد و نمیدونست چی بگه که هیراد از فرصت استفاده کردو پاشو انداخت پشت پا دامون و انداختش تو آب.
دانلود رمان زغال های خاموش از لیلا غلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فروغ که توسط خانوادهی شوهرش متهم به خیانت شده، ناجوانمردانه و بیخبر به باند بزرگ قاچاق فروخته میشه، انسانهای بیرحمی که جز پول، چیزی براشون مهم نیست، در این حین فروغ بیشتر در معرض خظر قرار میگیره چون رازهایی که نباید، فاش میشه و … روایتی عاشقانه، معمایی و بسیار نفسگیر از دل یک پروندهی جنایی…
خلاصه رمان زغال های خاموش
با صدای وحشتناک رعد و برق از خواب پرید. پتویش نازک بود و احساس سرما میکرد. همهجا در تاریکی محض فرو رفته بود. برق دیگری زد و پنجرهها لرزید. هراسان چشم بست. چراغ خواب خاموش شده بود. حتما دوباره برق ساختمان ایراد پیدا کرده بود. خواب از سرش پرید. باید بلند شده و به آشپزخانه میرفت تا شمعی روشن کند، وگرنه با این وضع رعد و برق و تاریکی تا صبح از ترس میمرد. به محض خروج از اتاق سرش با شئ سنگینی برخورد کرد. یادش نمی آمد چیزی جلوی در گذاشته باشد.
همان لحظه رعد و برق سختی زد و نورش تمام پذیرایی را روشن نمود. به محض بالا آوردن سرش نگاهش به دو چشم رنگی متفاوت گره خورد. جیغ وحشتناکی کشید و روی زمین ولو شد. به سختی و با سردرد شدیدی که داشت چشم باز کرد. باز تاریکی مطلق بود و سکوت. چشم در اتاق گرداند. اثری از مرد چشم رنگی ندید. احتمالا کابوس بود، شاید هم عوارض ترس از رعد و برق. تاریکی اتاق اجازه نمیداد بفهمد دور و برش چه خبر است، حال بلند شدن و رفتن به آشپزخانه را هم نداشت.
کاش جریان برق درست میشد و این کابوس پایان مییافت. چارهای نبود فردا باید به امیر تلفن کرده و از او میخواست فکری برای این قطع شدنهای ناگهانی و نصف شبی برق ساختمان بکند. دستش را به دیوار گرفت تا از جایش بلند شود اما دستش در هوا ماند. تا جایی که یادش بود کنار دیوار سر خرده و از حال رفته بود. دوباره برق شدیدی زد که کل اتاقک را مثل روز روشن کرد. سایه ای بالای سرش ایستاده و تماشایش می کرد. از وحشت نزدیک بود قالب تهی کند. حتی قادر به پلک زدن نبود…
دانلود رمان حربه ی احساس از کیمیا وارثی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد، دختری بهاسم رهاست، دختری ۲۳ساله که کمی متفاوتتر از سایر دخترهای دیگهاست، تظاهر میکند بی احساس است اما برعکس، کوهی از احساسات است! اما از بخت بدش تنهاست، پدر رها یه عملی معتاده که زنش را موقع دعوا به قتل میرساند و از آن به بعد رهای ۱۸ساله را مدام کتک میزند، رها تا جایی که میتواند تحمل می کند اما زمانی که پدرش قصد سو استفاده از او را دارد، از خونه فرار میکنه! تک و تنها و آواره میچرخد، تا اینکه کسی پیداش میکند، یک زن، مثل یه ناجی نجاتش میدهد اما…
خلاصه رمان حربه ی احساس
سام رو به دری ایستاد و بعد برگشت سمتم و آروم گفت: آماده باش در رو که باز کرد تفنگ رو درمیاری و به پاش شلیک میکنی! سر تکون دادم. برگشت و در زد، من هم همزمان لباسم رو بالا زدم و کلت رو از دور رونم باز کردم. به محض اینکه در باز شد، سریع شلیک کردم و بعد کپ کردم! متعجب به اون ور در که هیچ کس نبود زل زدم من به هوا شلیک کردم؟ قبل از اینکه به خودم بیام، شخصی پشت در ظاهر شد و تو چشم به هم زدنی سام رو نشونه گرفت و بعد شلیک کرد تو یه تصمیم ناگهانی پریدم جلوی سام و بعد کمرم سوخت. ناله ی بلندی کردم،
چشم هام رو بهم فشار دادم و پرت شدم داخل دست های سام. سام هم تو شوک بود و سریع من رو گرفت. سرش رو بلند کرد و به روبه روش زل زد. صدای مردی که فارسی حرف میزد، اومد: چی شد سامیار راد؟ سورپرایز شدی نه؟ فکر کردی پیچوندن من به همین راحتیاست؟ بعد صدای ضامن اسلحه اومد و وقتی یارو خواست شلیک کنه سام لگد محکمی به ساق پاش زد و بعد تو یه حرکت من رو روی دست هاش بلند کرد و دوید سمت پله ها. کمرم به شدت درد می کرد و می سوخت. لب هام رو به هم فشار دادم. و با صدای آرومی گفتم: کیف… کیف رو
چرا برنداشتی؟ تندتند از پله ها پایین اومد و بعد گفت: وضعیت تو وخیم تره. و به سمت در دوید. نمی دونستم تعجب کنم یا ازش متشکر باشم سامی که به فکر هیچ کس نیست الان به خاطر من قید چیزی که براش مهم بود رو زد! وارد حیاط شد که همون موقع سروکله ی تیرداد پیدا شد. با دیدن وضعیتمون چشم هاش گرد شد و متعجب گفت: چی شده؟ _وقت برای سؤال پرسیدن نیست برو مانی رو خبر کن و سریع بیاین و دوید سمت ماشین و تیرداد هم سریع رفت داخل. جیغ زدم که تیرداد گفت: خب دختره خنگ چرا تکون میخوری؟ رو بهش حرصی گفتم..
دانلود رمان دلواپسی های مگره از ژرژ سیمنون با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سربازرس مِگره درگیر پرونده جنایی عجیبی با گرههای کور بسیار است. در خانوادهای مردی کشته شده است و همسر و خواهرزن وی مظنونین اصلی به شمار میآیند. مگره و کارآگاهانش بارها و بارها از این دو بازجویی کرده و خانه را بررسی میکنند و بالاخره سرنخهایی به دست میآورند. در این خانواده غیرمعمولی ، همه با هم دشمن هستند و قصد جان هم را دارند. هیچکس به دیگری اعتماد ندارد ، طوری که از خوردن و آشامیدن در منزل هم هراس دارند. در شبی که قتل به وقوع پیوسته بود، خواهرزن به قصد کشتن خواهرش قهوه وی را به سم آغشته کرده بود ، اما مقتول به اشتباه آن را آشامیده و در حالی که میخواسته به همسرش شلیک کند، از پای درآمده بود…
خلاصه رمان دلواپسی های مگره
اگر صبح مگره در مقابل فروشنده قطار برقی کندذهنی و عدم تمرکز نشان داده بود، این کند ذهنی غیر ارادی بود و بیشتر از کرخی و نوعی خواب آلودگی ناشی می شد. در واقع ارتباط برقرار نشده بود یا دقیق تر بگوییم، خیلی برقرار شده بود. حالا، با خانم مارتن او کند ذهنی حرفه ای اش را بازیافته بود، همان حالتی که در گذشته، وقتی هنوز آدم کمرویی بود، برای گمراه کردن مخاطبانش به خود می گرفت و بعد مدت ها تقریبا مبدل به واکنشی غیرارادی شده بود. زن به نظر نمی رسید تحت تاثیر قرار گرفته باشد.
همان طور، مثل بچه ای که به خرس گنده ای خیره شده که موجب ترسش نمی شود ولی در عین حال زیر چشمی مراقبش است، به او نگاه می کرد. آیا این زن نبود که تا آن لحظه، گفت و گوها را هدایت کرده و در نهایت با جمله ای که مگره به ندرت در دفتر کارش می شنیده، به آن خاتمه داده بود؟ -حالا منتظر سوال هاتون هستم… مگره مدتی او را در انتظار گذاشته و عمدا گذاشت سکوت برقرار شود. سرانجام همان طور که به پیپ اش پک می زد، با حالت کسی که نمی داند کجای کار است،
گفت: -دقیقا به چه دلیل آمدین این ها رو برام تعریف کنین؟ و در حقیقت این پرسش تعادل وی را بر هم زد. شروع کرد که: -آخه… مثل آدم های نزدیک بین مژه ها را بر هم می زد، چیز دیگری برای گفتن پیدا نمی کرد، لبخند مختصری می زد تا نشان دهد که جواب این پرسش مثل روز روشن است. مگره مثل کسی که به موضوع اهمیت زیادی نمی دهد، مثل کارمندی که دارد کار خودش را می کند، ادامه داد: آیا آمدین درخواست توقیف شوهرتون رو بکنین؟ این بار، یکهو صورت زن گل انداخت، چشم هایش برق زدند و لب هایش از خشم به لرزه ذر آمدند…