دانلود رمان پرنسس آهنی (جلد دوم) مجموعه وحشی از مگان مارچ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شخصیت اصلی داستان پادشاه خیابان وال استریته و هیچ کس رو حرفش حرف نمیزنه ولی ایشون توی خونه یه دختر آتیش پاره داره که به حرف های پدرش گوش نمیکنه و میخواد برای پدرش دوست دختر پیدا کنه و چه کسی بهتر از هارپر جین. اون یک رازه. یک معما! هویت اون یک راز دفن شده زیر لایه هایی از فریبه. اعتیادی که قادر به ترکش نیستم.جاذبه ای که نمیتونم باهاش بجنگم. و بعد فهمیدم دقیقا اون کیه…
خلاصه رمان پرنسس آهنی
کین، پانزده سال قبل شرایط اتوبوس فرودگاه خوب نیست اما اگر میخواستم سوپرایزم رو حفظ کنم نمیتونستم به کسی زنگ بزنم که بیان دنبالم. من تا آخرین قرون پولم رو برای این پرواز خرج کردم و چک دولت آمریکا به سختی کفاف چند روز دیگه رو می داد. نه اینکه درمواجهه با چیزی که روبه رو هستم انتظار چکی با مبلغ بیشتری رو داشته باشم .برای همین بود که برای ارتش فرم امضا کردم. افتخار. وطن. وظیفه. این ها چیزهاییه که یه مرد باید بهش ایمان داشته باشه ،همراه با اینکه مادرشو از اومدن غیرمنتظرش سوپرایز کنه. اتوبوس مارو در ایستگاه پیاده کرد و من منتظر موندم
دو زن پیر و یک مرد قبل از پایین رفتنم از پله ها وسایلم و کیف سربازی ام را از اتوبوس خارج کنند. یک مایل تا خونه راه بود ولی ارزشش رو داشت. مامان شدیدا خوشحال خواهد شد. من فقط انتظار نداشتم که خودم هم سوپرایز بشم. پانزده دقیقه بعد، در پشتی را باز کردم و سرم را به داخل آشپزخونه بردم. سگ پیر مادرم، رودی، به خودش زحمت نداد با پارسش حضور منو اعلام کنه. به داخل خزیدم و در رو پشت سرم بستم و بالاخره صدای خش خشی که از اتاق رختشوی خانه می اومد رو شنیدم. با احتیاط و حفظ قدم هایم روی زمین برق انداخته شده راهرو به راه افتادم. سر بلوندش
از اتاق پیدا شد. فریاد زدم: _سوپرااااایز. و او سبد لباسی ای که با خودش آورده بود را روی زمین انداخت و جیغ کشید دهنش را با دست هاش پوشوند و صداش رو قبل از اینکه در سرم تاب بخوره قطع کرد. _مامان.. چه اتفاقی افتاد؟ تو خوبی؟ لگدی به سبد لباس زدم و اونو از سر راهم کنار زدم و به سمت مادرم رفتم. مادرم با یک لب لعنتی شکافته شده و کبودی ای روی گونه ی راستش روبه روم بود. با وجود اینکه تلاش کرده بود با آرایش همه ی این هارو بپوشونه. _تصادف کردی؟! چه اتفاقی افتاده؟ _کین. به من نگفته بودی به خونه میای. صدای اون هیچ اشتیاق و هیجانی که انتظار داشتم رو نداشت…
دانلود رمان سرکش از K_Bromberg با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه های تاریکی از خاطرات زجر آور که در تار و پود ذهن رایلی پیچیده و زندگی او را مالامال از رنج و اندوهی ابدی کرده… اما او مدتهاست با سایه ها میجنگد و در این راه تمام توانش را به کار گرفته… تا اینکه او را می بیند.. آن مرد.. که دری بسته را به رویش گشود.. که نفس های بریده اش را به جریان انداخت.. که نور را به تاریکی لحظات دهشتناکش هدیه کرد…
خلاصه رمان سرکش
در سکوت دلپذیر آهی می کشم، خشنود از فرصتی برای فرار، حتی برای لحظاتی، از هیاهوی گفتگوهای بی معنی در آن سوی در. از هر نظر افرادی که با هم گفتگو می کنن، در واقع مهمانان من هستن، اما این، به این معنی نیست که دوستشان داشته باشم یا حتی با آنها احساس راحتی کنم. خوشبختانه دین Dane متوجه نیاز من به یک وقفه بود و به من اجازه داد تا این کار کوچک را برایش انجام بدهم. در حالیکه راهرو های خالی پشت پرده سالن تئاتر قدیمی که برای روی داد امشب اجاره کرده ام را طی می کنم.
صدای تق تق کفش های پاشنه بلندم تنها صدای د یگری است که افکار مطلقا آشفته ام را همراهی می کند. به سرعت به اتاق رختکن قدیمی می رسم و لیستی را که دین نوشته و در… شلوغی پر هرج و مرج قبل از مهمانی فراموش کرده بود جمع کند، بر می دارم. وقتی در حال بازگشت به جشن هستم، لیست ذهنی م از چیزهایی که باید قبل از شروع مزایده امشب انجام شود را مرور میکنم، مزایده ای که سخت در انتظارش بودیم. پس ذهنم به من میگوید چیزی را فراموش کرده ام.
به دنبال آن، دستم را سمت جیبم می برم جایی که همیشه تلفن همراهم و فهرستی از لیست کارهایم را میگذارم اما به جای آن ی ک مشت ابریشم ارگانزای مسی رنگ از لباس شبم توی دستم می آید. زیر لبم میگم: “لعنت” و برای لحظه ای وا می ایستم تا سعی کنم و بفهمم که دقیقا چی شده. به دیوار تکیه می کنم. بالا تنه نوار دوزی شده لباسم مانع از فرو دادن آه عمیقم از درمونگیم میشه. حتی با وجود اینکه عجیب به نظر می رسه، اما لباس لعنتی باید برچسب هشدار “تنفس گزینشی” داشته باشه…
دانلود رمان زیر خط فقر از نیلوفر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زیر خط فقر روایت گر دختری است زجر کشیده کسی که از فقر، تن به کارای بد داده ولی سرنوش چیز دیگه ای رو براش رقم میزنه آشنایی با مرد مرموزی که رحمش رو می خواد… برای داشتن یه بچه که سرآغاز زندگی مشترک این دو نفر میشه زندگی مشترک یه بدکاره و یه پلیس!
خلاصه رمان زیر خط فقر
دستم میسوخت و سرم درد می کرد درد دیوونه کننده ای بود چشم هام رو به سختی باز کردم خشکی لب هام رو بدون اینه هم حس می کردم لب زدم، _آب میخوام… لیوان آبی جلوی دهنم گرفته شد و بعدم سرم کمی بالا اومد، نگاهی به دختر چادریه انداختم پس منو آورده بود بیمارستان خوردن ابم که تموم شد تشکر کردم کلی توی زحمت افتاده بود سرم باندپیچی شده بود و سرمی هم توی دستم بود روم رو سمت دختره کردم و گفتم: _خیلی توی زحمت افتادی. هزینه بیمارستان چقدر شد؟ لبخند بانمکی زد و گفت: _حرفشم نزن. تا روز بعد توی بیمارستان تحت نظر بودم و اون دختر که فهمیدم اسمش
فاطمه ست، مراقبم بود بعد ترخیص شدنم قبول نکرد که با آژانس برم و با ماشین خودش منو رسوند ناگفته نماند که از دیدن فراری سفید رنگش برگ هام ریخت! دم در خونه طبق معمول خر تو خر بود و کل بچه ها و نوه های حبیبه اومده بودن بحث سر تقسیم ارث بود وگرنه به شخصه ندیدم کسی از مرگ حبیبه ناراحت شده باشه همه میگفتن خداروشکر مرد راحت شد! سری به نشونه تاسف تکون دادم و به فاطمه گفتم: _بیا تو. یه کلبه درویشی ناقابل دارما. فاطمه لبخند نمکی ای زد و گفت: _من که تعارف نمیکنم. معلومه میام. تنها چیزایی که توی خونه موجود بودن چایی خشک و چند تا
شکلات بود، حتی قند هم تموم کرده بودم. کتری رو روی پیک نیک گذاشتم و خودم کنار فاطمه نشستم _خب فاطمه خانم صفا آوردی به خونه ما. خندید: _جدا؟ خودم می دونستم. فاطمه دختر خاکی و با معرفی بود. با توجه به وضع مالیش اصلا پز نمی داد یا منتی سرم نمی ذاشت و وقتی ازش علت کارش رو پرسیدم گفت که یه بار همچین اتفاقی براش افتاده و اون موقع کسی رو نداشته که کمکش کنه. کلی با هم حرف زدیم و وقتی چایی آوردم از شکلات ها به جای قند استفاده کردیم. وقت رفتن، فاطمه شمارش رو روی کاغذ برام نوشت _خوش حال میشم زنگ بزنی. دختر خوبی هستی….
دانلود رمان هایا از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هایا با کیان دوسته ولی توی دوستیشون پسر عموش میاد توی زندگیش و میخواد به هایا دست درازی کنه...
خلاصه رمان هایا
نگین و سارا رو صدا زدم و گفتم : _ بیدار شین باید ۹ تو لابی باشیم… کمی آرایش کردم و لباسامو عوض کردم. ساعت ۹ پایین رفتیم که کیان و آرش و بابک تو البی منتظر ما بودن… بعد از سلام گفتن، کیان با لحن جدی گفت: _ این چند روزی که اینجایم، باید ۲برابر کار کنیم وگرنه باید بیشتر بمونیم…. همه باشه ای گفتیم و رفتیم تا صبحونه بخوریم. اشتها نداشتم و چیزی نمی خوردم که آرش گفت: _ چرا چیزی نمی خوری خانوم مهندس؟! نگاهی به کیان انداختم که داشت زیر چشمی بهمون نگاه می کرد. کمی اخم کردم: _ اشتها ندارم همین … آرش لبخندی زد و گفت : _ اگه دوس نداری واست یه
چیز دیگه بیارم تا بخوری ؟! میخواست بلند شه که کیان با صدای خش داری گفت: _بشین آرش، شنیدی که گفت اشتها نداره !! بعد از ۵ دقیقه ، کیان گفت : _ اگه خوردین زودتر بلند شین که بریم به کارمون برسیم !! اولین نفر از سر میز بلند شدم و بیرون رفتم. داشتم خیابون رو نگاه می کردم که کیان اومد پیشم: _ آرش خیلی حواسش بهت بود… باهاش گرم نگیریااا هایا !! خوشم نمیاد … برگشتم تا ببینم بچه ها کجان و به کیان گفتم : _ اون سعی داره بهم نزدیک شه… اخماش صورت ش رو پوشوند: _ چرا اون وقت؟!! شونه بالا انداختم و گفتم: _ برو از خودش بپرس! دوست نداشتم که حساسش کنم.
چون علاقه ی آرش یه طرفه بود و هست… بچه ها اومدن و سمت ۲ تا ماشینایی که کیان اجاره کرد بود رفتیم… کیان رو به بچه ها گفت: _ یه ماشین مال منه… یه ماشینم مال شما!! هایا تو با من بیا! آرش با تردید گفت: _ چرا هایا با تو بیاد؟! منم باهات بیام؟ کیان با لحن خشداری که معلوم بود عصبی شده گفت: _ باید به تو جواب بدم مهندس ؟!! یادت رفته که هایا دختردایی منه ، و داییم به من سپردتش… داشتم بهشون نگاه می کردم که چجوری برای هم شاخ و شونه می کشیدن. کیان اسممو صدا زد و گفت: _ نگاه نکن، راه بیفت هایا… خنده ی آرومی کردم و دنبالش راه افتادم… در ماشینو بستم که کیان گفت…
دانلود رمان بازی معلم خصوصی (جلد دوم) از تسا دیر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یک سال و نیم از برخورد آلکساندرا مونت باتن با آن مرد جوان و جذاب در کتاب فروشی می گذرد. الکس کم کم موفق شده او را از رویاهایش حذف کند. تا این که روزی از خانه آن مرد با او تماس می گیرند تا برای تنظیم ساعت به آنجا برود. چیس ریناد که سرپرست دو دختر بچه یتیم است فکر می کند او برای تدریس به آنجا آمده. با پیشنهاد پول زیاد از او می خواهد فقط تابستان مسئولیت بچه ها را بپذیرید…
خلاصه رمان بازی معلم خصوصی
صبح به همان طریقی که به تازگی اکثر روزهای چیس شروع می شد، آغاز گشت. با مرگی غم انگیز. _اون مرده. چیس سرش را برگرداند، صورت روساموند در مرکز دیدش قرار گرفت. _این بار چی بود؟ _تیفوس _چه جالب! با استفاده از دسته مبل به عنوان تکیه گاه به حالت نشسته در آمد، در همان حال، مغزش در ندامت دست و پا می زد. شقیقه هایش را مالید. از رفتار شب قبلش پشیمان بود، همین طور از رفتار صبح خیلی زودش. به علاوه او قطعا از به هدر رفتن تمام جوانی اش هم پشیمان بود.
باید کمی برنامه بعد از ظهرش را درست می کرد. _می تونه تا بعد از ظهر صبر کنه _دیزی می گه همین حالا باید انجام بشه وگرنه ممکنه به بقیه سرایت کنه. اون جسد رو آماده کرده. چیس نالید. به این نتیجه رسید که ارزش بحث ندارد. به علاوه، شاید باید این کار را بکند. همان طور که از چهار رشته پلکان منتهی به قسمت بچه ها بالا می رفتند، شروع به استنطاق از طفل ۱۰ ساله تحت سرپرستیش کرد. _ می تونی کاری در موردش بکنی؟ _تو نمی تونی؟ _اون خواهر کوچولوی توئه._تو سرپرستشی.
قیافه اش از درد در هم رفت. شقیقه های تپنده اش را مالید. _تربیت کردن و انضباط دادن جزو توانایی های من نیست. روساموند پاسخ داد: _اطاعت و حرف شنوی هم برای ما. _متوجه شدم. فکر نکن ندیدم تو اون شیلینگ رو از رو میز برداشتی و تو جیبت گذاشتی. آنها به بالای پله ها رسیدند و به طرف راهرو چرخیدند. _گوش کن این باید متوقف بشه. قانون مدرسه شبانه روزی، دزد های کوچولو یا قاتل های زنجیره ای را ثبت نام نمی کنه. _این قتل نبود، تیفوس بود. _اوه، مطمئن باش که بود. _ما نمی خوایم به مدرسه شبانه روزی بریم…
دانلود رمان مهرو از شقایق رضایی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهرو دختری که با دیدن کیوان دل به او میسپاره و با هم دوست میشن. ولی… کیوان برای ارث و میراث پدربزرگ مهرو را کنار میزاره و با یک دختری دیگر ازدواج میکنه. با ورود یه مستاجر جذاب و مذهبی به خونشون سرنوشت مهرو به این مستاجر گره میخوره…
خلاصه رمان مهرو
یک ماه از ازدواج کیوان می گذشت. یک ماه کذایی. شب ازدواجش منم رفتم. بدون کارت دعوت. از دور نگاش کردم. صورتش بشاش نبود ولی چقدر تو کت و شلوار طوسی رنگش شیک و خواستنی شده بود. الی و پژمان اون شب باهام اومده بودن که یوقت غلط اضافی نکنم. گردنبندی که واسه تولدم گرفته بودو در آوردمو بوسیدم. به حرمت رفاقت. به حرمت مردونگیش. بازم دلش طاقت نیاورده بود رو حرف بزرگترش حرف بزنه. اون دقیقاََ برعکس من بود. صبور و مطیع، اما درعین حال عاقل! از ته دل براش آرزوی خوشبختی کردم. سعی کردم
به حرف کیوان عمل کنم ولی نمیشد. گه گداری با الی و پژمان مهمونی میرفتم ولی بدون اون انگار صفایی نداشت. شاید عادت کرده بودم کنارم باشه و نگاه های پرحسرت دخترای جمعو رو خودم ببینم! شاید من کیوانو بخاطر ارزش دادن به غرورم می خواستم. شایدم… هرچی که بود عادت نداشتم گوشه ی عزلت بشینم و زانوی غم بغل کنم. هفته اولی که کیوان نبود، انقدر دلم گرفته بود که جایی تو زندگیم نداشت. انگار نه انگار من همون دختر شیطون همیشگی بودم. دیگه نمیتونستم طاقت بیارم. گاهی به سرم میزد با یکی دوست بشم ولی نمی تونستم
به هر کسی اعتماد کنم. کیوان بزرگترین شانسم بود که پرید. حس کردم دارم عصبی و پرخاشگر میشم. دقیقا چیزی که دوست نداشتم باشم. هر روز میرفتم کلاسو برمیگشتم. چند باری در مورد حس هام با مشاور حرف زدم ولی یه مشت حرف مفت تحویلم داد. مثلا سرتو با کتاب خوندن گرم کن! کتاب بخونم مگه سرم میره تو بحر کتاب؟! اصلا فازشو درک نمی کردم. می گفت چند جور کلاس برو که بازم بی فایده بود. در آخر تصمیم گرفتم برم کلاس شنا. شنای پیشرفته. بلکه این مشکلم زیر آب التیام پیدا کنه. تو طول این مدت مامان رفته رفته …
دانلود رمان آموج از لواشک با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رعنا عاشق پسرعموش میشه و به اصرار و دخالت پدر بزرگش به عقد هم درمیان. علی اما از رعنا نفرت داره و به دست درازی و آزار و اذیت رعنا تاجایی ادامه میده که بعد از زایمان طلاق بگیره و بره. حالا بعد از شش سال رعنا که زنی مطلقه ست برمی گرده و با علی روبه رو میشه و…
خلاصه رمان آموج
با این که وقتی دور بودم هم خاطرات زندگی با علی ولم نمی کرد اما از وقتی که به پیشنهاد مشاورم به شمال برگشتم، همه چی بدتر شد. حوله رو دورم گرفت و از حموم بیرون رفتم، سپهر مشاورم در حال زنگ زدن بود. جوابش رو ندادم و فقط نوشتم: -میرم ساحل، همون جای همیشگی. خیلی زود آماده شدم، چادرم رو دورم گرفتم و از خونه بیرون زدم. ویژگی خوبه خونه م این بود که فاصله ی کمی تا ساحل و دریا داشت و خودم پیاده هم می تونستم مسیر رو برم. گوشیم رو با خودم نبردم.
اما می دونستم سپهر تا برسه بارها تماس می گیره. روی تخته سنگ همیشگی و رو به دریا نشستم، اوضاع دریا درست مثل حال من آشفته و طوفانی بود. – رعنا این جا چی کار می کنی؟ سپهر مثل همیشه با نهایت عجله و سرعت خودش رو بهم رسوند. دستام رو دور تنم حلقه کردم، خودم رو بغل گرفتم و زمزمه کردم: -فکر می کردم وقتی ازش دور بشم همه چیزو فراموش می کنم، اما… کنارم نشست و پرسید: اما چی؟ سر روی زانوهام گذاشتم و زمزمه کردم: -هنوزم دوستش دارم.
سپهر این دو سال اخیر، نه تنها مشاورم بلکه دوست و همراهم بود. اما هیچ وقت احساسش رو توی کارش دخالت نداد و به خوبی تونست مشاوره بده. اخمی کرد و پرسید: -هنوزم با اونهمه بدی، دوستش داری؟ لبخند تلخی زدم و خیره به دریا جواب دادم: – قلب دیگه، زبون آدمیزاد حالیش نمیشه. و بازهم ذهنم پرواز کرد به سمت چند سال پیش، اون زمان ها که دیوانه وار عاشق علی بودم. فلش_بک -من دوستت ندارم رعنا، چه اصراری داری زن من بشی؟ با اخم نگاهش کردم و جواب دادم: -دوستم نداری چون نمی خوای…
دانلود رمان خانم کوچولو از Darya با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعد از کلی اتفاقات آوا و سهیل ازدواج می کنند ولی لیندا برای به دست آوردن سهیل نقشه می کشد تا زندگی آوا را خراب کند و سهیل را مال خود کند و…. (پایان خوش)
خلاصه رمان خانم کوچولو
با اینکه فکرم حسابی مشغول حرف های لیندا بود ولی سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم مشغول غذا پختن بودم و همینجور که غذام درحال پختن بود روی مبل نشستم هرکار کردم نمیتونستم بهش فکر نکنم اگه سهیلمو ازم بگیره…. حتی فکرشم برا من بدجور عذاب آور بود. من برای رسیدن سهیل هرجور سختی ای کشیده بودم هرجور دردی کشیده بودم.من نمیزاشتم کسی که برای رسیدن بهش اینهمه تلاش کردمو یکی ازم بگیره موبایلمو به دست گرفتم و تو گالری داشتم عکسایی که با سهیل گرفتمو نگا می کردم.
دستی به شکمم کشیدمو گفتم: +دوست دارم زودتر پا به این دنیا بزاری و چهره زیبای تو هم تو این عکسا باشه. دوست دارم زودتر به آغوش بگیرمت. نگران نباش مامانی نمیزارم اون آدم عوضی باباتو ازت بگیره. به هیچ قیمتی این اجازه رو نمیدم تو خیالت راحت باشه مامانی تا تو پا به این دنیا بزاری مامان بهت قول میده همه چیزو ردیف کنه همینجور که داشتم با بچم حرف میزدم که صدای باز شدن در اومد با شنیدن صدای در ترسیدم و بدنم شروع کرد به لرزیدن. با دیدن چهره سهیل نفس راحتی کشیدم.
سهیل نگاهی بهم انداخت و نگران به سمتم اومد اینقدر بغض داشتم که فقط بغل مرد زندگیم آرومم میکرد خودمو انداختم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو سینش و مثل همیشه شروع کردم به گوش دادن ضربان قلبش با بغض گفتم: +نمیبخشم اگه بخواد کسی این بغلو ازم بگیره نمیبخشم کسی که بخواد تورو ازم بگی ره نمیبخشم. سهیل با نگرانی نگاهی بهم انداختو گفت: _ آوای من چرا باید کسی منو از تو بگیره مگه من میزارم خانم کوچولوی من +آره میشه من دارم دیونهههه میشم لیندا اومده بود امروز اینجا میگفت…
دانلود رمان مجموعه استنتون [سه جلد] از تی ال سوان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اون مثل یه مادهی شیمیایی میمونه که نمیتونی مجذوبش نشی. شهوانی، شیرین، و به طرز آزاردهندهای کامل بود وقتی که ۷ سال پیش ترکش کردم. بدنم، حسی که وقتی زیرم بود رو به یاد میاورد و دوباره اون رو میخواد. قلبم به یاد میآورد که چطوری شکسته و میخواد تا اونجا که ممکنه دورتر بشه. اما اون همه جا هست، منو آزار میده، شکنجهام میده، تمام دلایل منطقی رو نقض میکنه. من باید اون رو فراموش کنم، ادامه بدم و اون رو از قلب و ذهنم خارج کنم، اما برای انجامش باید برای اخرین بار اون رو داشته باشم.
با یه بوسه شروع شد. ما هرگز نمیخواستیم عاشق شیم. اما من ۱۷ سالم بودم و بی خیال و اون ۱۹ ساله بود، زیبا و ممنوع. خانوادههامون هرگز قبول نمیکردن… و من برای نجات آیندهاش قلبش رو شکستم. حالا پسری که ۷ سال پیش دوستش داشتم، مردیه که نمیتونم داشته باشم. اون به چیزی تبدیل شده که بدن من میخواد، قلب من میخواد… و نجابتم رو زیر سوال میبره.
خلاصه رمان مجموعه استنتون
پس میخوام همهتون این رو بفهمین. به جاشوا بگین که میخوام بره پیش آملی. اون پول و سبک زندگی رو میخواد… میتونه اونو داشته باشه. من هیچ کاری باهاش ندارم. میخوام که جاشوا بدون من به زندگی خودش ادامه بده». با گریه میگه. «این یکی از اون موارد ناراحتکننده توی زندگیه که عشق به تنهایی کافی نیست. من سبک زندگیاش یا پولش یا اون لعنتی های اسب ها رو نمیخوام. فقط میخواستم دوستم داشته باشه… اما نداشت». دوباره گریه میکنه. «جاشوا و من حالا ارزش های متفاوتی داریم و نمیتونم اون رو تغییر بدم. فقط کاش می تونستم. حاضرم هر کاری بکنم تا باهاش باشم، اما اون با کسی دیگه که بیشتر شبیه خودش باشه و خیانت هاش رو درک کنه، بهتره. من اون دختر نیستم و هیچ وقت نخواهم بود.
کی میدونه؟ شاید ده سال دیگه وقتی نصف سیدنی رو خوابیدم و جاشوا به زن سومش رسیده باشه، بتونیم دیدگاه های همدیگه رو بفهمیم، اما در این لحظه نمی فهمم». همه چیز ساکت میشه. من همونطور که از پشت شیشه ماشین به خیابون زل میزنم، در بهت فرو میرم. «اونو از دست دادم، دیگه برنمیگرده،» زمزمه میکنم. آدریان به سمت کامرون که روی صندلی عقب نشسته، برمیگرده. «دلایلش منطقی بودن، کم. جاشوا رو ترک کرده و نمیتونه گذشته اش رو تغییر بده.» «میدونم،» کامرون با عصبانیت جواب میده. صداها دوباره برمیگردن و کامرون به سمت گوشی شیرجه میزنه. قبل از اینکه بتونه گوشی رو بگیره، من اونو از روی کنسول ماشین میقاپم. «لعنتی، اون یه دختر لجباز عوضیه،» کامرون با عصبانیت میگه.
«نمیدونم داره چیکار میکنه. هر شب با گریه میخوابه. هیچوقت اینقدر ناراحت ندیدمش». بریجت آهسته زمزمه میکنه. چشمای آزاردهنده ام با چشمای آدریان تلاقی میکنن و اون هم همونطور که داره گوش میده، آب دهنش رو قورت میده. «خاموشش کن»، کامرون با لکنت میگه. «میدونی چی نیاز داره؟ باید یه مدت ولگردی کنه. یکم هرزهگری. انتظاراش از مردها غیرواقعیه. اون چرندیات افسانهای چی بود؟ بریجت وسط حرف میاد. «جدی میگم، هر مردی که اونو میبینه عاشقش میشه.» «میگم، نیاز داره با دو نفر همزمان رابطه داشته باشه. اونقدر که حتی اسم خودش رو هم یادش بره، چه برسه به جاشوا استنتون»، ابی جواب میده. «خفه شو،» کامرون با عصبانیت جواب میده. «درباره تاش همچین چیزی نگو.»
دانلود رمان رسوخ از مهشید حاجی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چشمانش!!! آن چشمانش به تنهایی برای پیکارِ میانِ چند مرد هابیل وقابیل شدنِ برادر با برادر خون وخونریزیِ میان دو طایقه بس بود. آرامشی که در وجودِ این الهه زیبایی بود در هیچ یک از قصرهایش جزیره هایش زنان و زیبایی های دور و برش نمی یافت. او باید صاحب آن چشمانِ جادو کننده کهربایی رنگ را برای خودش می کرد باید. خدای آن فرشته اگر می خواست انسان هایی را که خالقشان هست از دست من نجات دهد باید آن دختر را به من ببخشد با من نجنگ دلبر جان… این بازی یک سر برد دارد ان هم منم نه تو… شک نکن…
خلاصه رمان رسوخ
با ایستادن ماشین به خودش آمد و از فکر کردن به گذشته و سرنوشتش دست کشید. رسیده بود. خوشش نمی آمد از اینکه در را برایش باز کنند جلویش خم و راست شوند، خانوم خانوم صدایش کنند جلب توجه می کرد. دلش یک زندگیه معمولی می خواست معمولی…!!! زندگی ارام و بدون ِکشش و کنش. بدون استرس و ترس از دست دادن عزیزی. اما چه کاری می توانست کند، در این مورد هرچه با او بحث کرده بود فایده ای نداشت. اصلا دلش نمی خواست با اعتراض به باز کردن در ماشین و این تشریفات
فاجعه دفعه پیش تکرار شود اصلا. وقتی به فاجعه ماه پیش فکر می کند حالش بد می شود و اصلا دلش نمی خواد دوباره آن اتفاق تکرار شود. ماه قبل وقتی که در حیاط عمارت قدم می زد و از باغچه نسبتا بزرگش که خود تمام گل هایش را در دل خاکش کاشته بود لذت می برد سهیلا دختِر تازه ورود به کادر خدمه به همراه دو نفر از بادیگارد ها از خرید بر می گشتند را دید با لبخند به سویشان رفت. به زور از پاکت های خرید را برداشت که به خیال خودش بار کمتری بر روی دوش آن ها باشد ولی از شانس جلوی
پایش را ندید و افتاد فقط کمی کف دستش پوستش کنده شده بود. هین بلند سهیلا را شنید تشخیص نفس های حبس شده در سینه آن دو جوان برومند سخت نبود. با این که کف دستش و روی زانوی راستش کمی سوز می داد ولی زود از روی جایش بلند شد تا او نفهمیده وارد عمارت شود. ولی نمی داند که چگونه و چطوری او همیشه از همه ی حس ها واحوالاتش با خبر بود انگار که بو می کشد نمی داند که او از کجا خطر را در اطرافش حس می کند؟ امکان داشت مثل ردیابی که به او وصل کرده اند قطعه دیگری به او…