دانلود رمان آذرخشی میان رگ هایم از آرمیتا بهاروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من آرمیتا دختری که هیچوقت محبت ندیدم، ولی با باز شدن پام توی شرکت آذرخش همچی تغییر کرد. درست مثل آذرخش زد وسط زندگیم و همچی از این رو به اون رو شد.
خلاصه رمان آذرخشی میان رگ هایم
به اتاقم رفتم یه مانتو مناسب برداشتم با شلوار مشکی به جایی که کفشام رو میزاشتم نگاه کردم. زیاد نبود یعنی اندازه کفشای بقیه دخترا نبود. من هیچیم شبیه بقیه نبود، دختری نبودم که کفش پاشنه بلند بپوشم. آل استار های مشکی سفیدم رو برداشتم که رفتم بیرون بپوشم. لباسام عوض کردم. مقنعه مشکیم رو سرم کردم. زنگ زدم ب آژانس و رفتم پایین تو اپارتمان تو یه مکان ساده زندگی می کردم. سوار پراید سفیدی که تابلو آژانس بالاش بود شدم. سلام کرد ک اروم جوابش دادم. وارد خیابون اصلی که شد پرسید کجا برم منم. ادرس شرکت تجاری بزرگی ک توش کار می کردم رو دادم به ادما تو خیابون خیره شدم. هرکی دغدغه خودش رو داشت. بعد حدود نیم ساعت رسیدیم بی حرف کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم وارد شرکت شدم، دوازده طبقه اش واسه اون جایی بود که من توش کار می کردم و هر طبقه مخصوص کاری بود. صدا های زیادی به گوشم می خورد همه داشتن دوبه دو یا گروهی حرف می زدن.
کار من طبقه هشتم بود. من منشی رئیس شرکت بودم که یه مرد تقریبا ۵۰ساله بود. خیلی خوشتیپ و خوش برخورد وقتی باهاش ب جلسه ها می رفتم تو ماشین دخترم صدام می کرد. کلا خیلی خوب بود. سوار اسانسور شدم خالی بود به کفشام خیره شدم شلوارم کوتاه نبود ولی ال استارای کوتام باعث شده بود مچ پام بیرون باشه. اقای تیمسار اصلا گیر نمی داد ولی منم رعایت می کردم اسانسور ایستاد با لبخند اومدم بیرون ولی با چیزی ک دیدم کپ کردم و وایسادم همه کسایی که تو اون طبقه کار می کردن به ترتیب وایساده بودن و پشتشون به من اینجا چه خبر بود یهو یه جسم مشکی از وسطشون اومد بیرون. دقت کردم دیدم ادم یعنی یه مرد بود با پوزخند بدی به سمتم اومد و تازه تونستم خوب ببینمش سریع قیافشو اسکن کردم کت مشکی تک شلوار هم رنگش و پیرهن مشکی چقدم بلند بود ولی من کمی کوتاه بودم. فقط کمی فیسشو بینی قلمی لب گوشتی چشای مشکی که جون خودم سگ داشتم با موهای بلند که همرو یه طرف انداخته بود.
به خودم اومدم دیدم اسکن شد کالپورت شکافی سرمو بلند کردم تا خوب صورتشو ببینم بر اندازم کرد و چرخی زد برگشت سمت اونا که برگشته بودن سمت ما بیا صدای خیلی بمش شروع کرد به حرف زدن – پس مشرقی مشرقی ک می گید اینه. بعد با تیکه یه نگاه بهم کرد الان کوتاهیم برد زیر سوال یا ریزمیزگیمو اومدم دهن باز کنم که ادامه داد – گفتم الان کی هست!! بعد باز اومد سمتم با جرئت نداشتم تو چشاش نگاه کردم گفت: منتظر بودیم مادمازل تشریف بیارن تایم کاری ساعت چند شروع میشه، لب باز کردم من. نذاشت حرفم رو بزنم و داد زد – ساعت شروع کار. از دادش چشمام رو بستم و باز کردم، اروم لب زدم، هشت. با صدای بمش گفت: چند. بلند تر گفتم – هشت. این دیگه کی بود پس خود اقای تیمسار کجاست با نیشخند کجش گوشیشو از تو جیبش در اورد و روشنش رد گرفتش رو هوا روبه رو من – الان چنده به ساعتش نگاه کردم هشت و سی دقیقه من.
دانلود رمان التهاب از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پروا به تحریک دوستش میترا از خونه به امید زندگی بهتر تو دبی فرار می کنه، که با لنج های بوشهر قاچاقی بره، ولی اونجا تو لنج گرفتار یاسر و دست درازیش میشه ناجی پروا مردیه که پروا از ترسش صورتش رو مخفی میکنه که اونو نبینه ولی…
خلاصه رمان التهاب
پروا با وحشت به دست یاسر چنگ زد. یاسر از خراشی که روی پوست دستش افتاد جری شد. با درد دستش را عقب کشید. دختره ی وحشی! به سمت پروا برگشت. دستش بالا آمد و با پشت دست محکم توی صورت پروا کوبید . مهلت نداد . به سمت پروا حمله کرد. موهای کوتاهش را با یک دست گرفت و سرش را به کابین پشت سر کوباند . پروا از درد جیغ بلندی کشید. خفه شو دختره ی ول بی همه چیز. با یک دست زیر گلوی پروا گذاشت و فشار داد. با دست دیگر دکمه مانتویش را باز کرد. پروا مدام ناخان می کشید. لگد می پراند. آخر سر هم پایش را بلند کرد و محکم به پای یاسر کوباند.
یاس نعره ای از درد کشید. -بی همه چیز… پروا جیغ کشید: خودتی بی همه چیز بدبخت، آشغال نکبت… یاسر با همان دردش بلند شد. مهلت نداد فرار کند. یا بیشتر از این لغز بخواند. بازوی پروا را چنگ زد. -حالیت می کنم کثافت… پروا را بلند کرد و محکم به دیواره کابین کوباند. پروا از درد مدام جیغ می زد. دست یاسر بالا رفت که توی دهانش بکوباند بلکه صدایش قطع شود. همان دم در کابین باز شد. سورن تمام قد ایستاد. یاسر با دیدن سورن غلاف کرد. از ترس عقب کشید. این بار سورن او را می کشت. پروا از ترس و درد کز کرده به چهار چوب کابین تکیه داده بود. داشتی چه غلطی می کردی یاسر؟
پروا ریز ریز گریه می کرد. سورن داد زد: میگم داشتی چه غلطی می کردی؟ یاسر به تپه تپه افتاد. سورن وحشیانه یقه ی یاسر را گرفت. او را از کابین به بیرون پرت کرد. زنده به گورت می کنم یاسر. یاسر دستانش را روی سرش گذاشت و گفت: غلط کردم داداش! پروا جرات نداشت بیرون بیاید. نه از ترس یاسر یا سورن که مثلا ممکن است دوباره به او حمله کنند. بلکه از ترس خود سورن مردی که اگر او را می شناخت کارش تمام بود. سورن بدون اینکه رحم کند به جان یاسر افتاد . آنقدر او را کتک زد که پاسر یک پا داشت دوتای دیگر قرض کرد و رفت. حالا حالاها نمی توانست طرف لنج و سورن آفتابی شود..
دانلود رمان رگ و خون از FATMA با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من دلارام با دلی که به هیچ وجع ارام نیست سفتم .سختم .محکمم و سنگم نفوذ ناپذیرم. اما به راحتی در دیگران نفوذ می کنم اومدی تا توی شعله های انتقام بسوزونیم اومدی تا ازم انتقام بگیری. اما خودت تو همون شعله ها سوختی مطمئن باش وقتی زخمای که بهم زدن خوب بشه خیلیا رو زخمی می کنم. مطمئن باش. من یاد گرفتم جای اینکه اشکامو پاک کنم اونهایی که باعث اشکامن رو پاک می کنم زندگیم را نابود کردن هستی اشنان را به اتش می کشم. و اما همیشه زندگی چه با خلاف؟؟؟؟؟ چه بی خلاف؟؟؟؟؟ چه برخلاف ؟؟؟؟؟
خلاصه رمان رگ و خون
حالم خراب بود بابا تازه با هواپیمای خصوصی از ایران خارج شده بود لرز به دل من انداخته بود. می دونستم همه چی به بهترین شکل داخل امریکا فراهم براش اما باز دست بهداد دور شونه هام حلقه شده بود باهم تو باغ قدم می زدیم. -بهداد:دلارام بابا تو رو بزرگ کرده به تو همه چیزو یاد داده پس انقد نگرانی لازم نیست معلوم بود گفتن کلمه بابا چقد براش سخت بود -بابا همیشه دوست داشت دخترش یه پری باشه یه الهه یه دختر سرحال و شیطون یه دختری پر از انرژی مثبت ولی حالا دخترش دقیقا برعکس ارزوهاشه
-بهداد: یه دختر نارگیلی قلبی مهربون اما محکم و سفت و سخت دختری که تو ۱۴ سالگی میشه جون ترین مدیر عامل دنیا .دختری که شرکتش تو ایران رو دست ندره. دختری که نفوذ ناپذیره دختری که می تونه در برابر هر مشکلی از خودش دفاع کنه.دختری که به موقعش شیطنت داره به موقعش جدیه به موقعش خونسرده به موقعه عصبی میشه دختری که کنترل زندگی خودشو اطرافیانشو تو دستش داره به بهترین شکل ازش استفاده می کنه. دختری که هز مردی مطمئن برا خودش می خوادش.
ولی اون دختر حتی نیم نگاهی هم خرج این مردا نمیکنه دختری که شده رویای خیلیا و دختری با هر کی تا حدش برخورد می کنه. یه دختر ساده اما فهمیده و باهوش که البته موقع نامردی نامرده. چپ چپ نگاهش کردم که خنده ش گرفت خب حق داره منم موقع نامردی نامرد بودم نمی تونستم انکار کنم بعضی وقتا تا چه حد می تونم نامرد باشم. مثه بهداد که بعضی وقتا واقعا بد میشد شاید همه اینا مال اینکه بردارزاده ی ارسلانیم. برادر زاده ارسلان نیک فر.خونی که توی رگای ارسلان بود بود توی رگای باهم جریان داشت این انکار ناپذیر بود…
دانلود رمان آئیل از حدیثه اسماعیلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانان، وکیل بیست و نه ساله ای است که همراه پسرش زندگی می کند. گذشته اش، برای اکثریت گنگ است و کمتر کسی راجع به مادرانه های بی چشم داشتش، خبر دارد. جانان، پس از آخرین پرونده ناموفقی که داشته، تصمیم به یک استراحت چندماهه می گیرد. در این بین، مورد اذیت و آزارهای بی دلیل قرار می گیرد و این را از جانب همان پرونده ناموفقی که داشته، می داند. هنوز با خود و اعدام موکل سابقش کنار نیامده که یک پرونده جدید به او معرفی می شد که گذشته اش را بعد از چندین سال دوباره برای او یادآور می شود. گذشته ای که به آینده رقم می خورد و باز هم اورا درگیر تصمیمات مهم می کند.
خلاصه رمان آئیل
دانلود رمان مسلخ از مهسا حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارغوان دختر سادهایه که به بهانهی پول بیشتر و کار بهتر وارد خونهای میشه که از همون اول همه چی به نظرش عجیب میاد! همه ی اتفاقا توی اون خونه زیادی محرمانست و آدماش قانونای عجیبی دارن و ارغوان هم زیادی قانون شکنه و خبر نداره با کاراش چه سرنوشتی قراره براش رقم بخوره
خلاصه رمان مسلخ
سعی می کنی زنده بمانی… با تمام سختی ها، دست و پا می زنی و فرو می روی… دست و پا می زنی و غرق می شوی… بیشتر و بیشتر… نفست می گیرد اما کوتاه نمی آیی… باز هم دست و پا میزنی… زندگی ات مقابل چشمهایت نقش می بندد… مثل فیلمی که تمام عمرت زندگی اش کرده ای… دست و پا می زنی… چشمهایت کم کم تار می شود اما باز هم دست و پا می زنی…
مرگ را جلوی چشمهایت می بینی و باز هم دست و پا می زنی، تقلی میکنی، تکان می خوری… اما هر چه نصیبت می شود فرو رفتن بیشتر است. فرو می روی… بیشتر و بیشتر… تا جایی که چشمهایت سیاهی می رود… تا جایی که می دانی باید تسلیم شوی… تا جایی که خانه ی ابدی ات را به چشم می بینی … فلسفه ی زندگی ات می شود دست و پا زدن و نرسیدن…
دانلود رمان آتش شبق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستان در مورد جامعه بزرگ بی دی اس ام (bdsm) است. شاید برایتان جالب باشد که به رفتارهای دگرآزاری (سادیستی) و آزار خواهی (مازوخیستی) می گویند که دو شخصیت متقابل وقتی درگیر یکدیگر می شوند یکی علایق سلطه پذیری (مازوخیستی) و دیگری سلطه گری (سادیستی) دارد و به توافق می رسند که در طول رابطه فرد سلطه گر، سلطه پذیر را مورد تحقیر و آزار جسمی و روانی قرار دهد، نکته فوق العاده جالب لذت و رضایت دو طرف به این اعمال است که در این رمان…
خلاصه رمان آتش شبق
توی حالت خواب و بیدار بودم خواب یه عروسی میدیدم که توش من یه بچه ی کوچیک هم سن وسال سلنا بودم، یه زنی منو بغلش گرفت و منو از محیط عروسی دور کرد، عروسی توی ایران بود. زن های توی عروسی همه چادر به سر داشتن، اون زن منو توی اتاق برد… من جیغ میزدم… جیغ میزدم… با وحشت از خواب پریدم و به دوروبر نگاه کردم، زیر گردنم باز سوخت، به رنج بازومو توی دستم گرفتم و به ساعتم نگاه کردم، بیست دقیقه به پنج بود. باز برای اسنپ اقدام کردم و اینبار سریع یک ماشین آنلاین شدو مسیرمو پذیرفت. از پاگرد نهایی ساختمون بلند شدم و بیرون منتظر ماشین ایستادم.
یه پژو ۴۰۵ نقره ای که راننده اش یه پیرمرد بود اومد. مدام از آینه سرک می کشید و با تعجب به من نگاه می کرد. بعد به ساعتش نگاه می کرد و زیرلب نوچ نوچ می گفت. اول گیج بودم، چرا اینطوری رفتار میکنه؟!!! بعد از چندی راننده نفس بلندی کشید و گفت: آدم اینهمه زحمت میکشه بچه اشو دسته گل میکنه بعد یه بی ناموس میاد پر پرش میکنه. یکه خورده گفتم: با منید؟ با اون نامردیم که سپیده نزده داری از خونه اش فرار میکنی، خوب کردی… برو خونه ی بابات و مهریه اتم اجرا بذار. – مهریه؟!!! یادم اومد مهریه چیه، آهان فکر کرده ازدواج کردم و دارم از خونه ی خودم فرار میکنم؟
مردم اینجا چرا اینقدر سرشون توی زندگی دیگرونه؟ حتی توی زندگی کسی که نمی شناسن. با لحن جدی گفتم: به لوکیشن نگاه کنید مسیرو اشتباه نرید. پیرمرد از حرفم مقصود اصلیمو فهمید و ساکت شد. ساعت شش و پنج دقیقه بود که جلوی خونه ی اعلا رسیدم. به زور چمدون هامو تا جلوی آسانسور آوردم. به نگهبان که انگار با نگاهش داشت منو اسکن میکرد نگاه کردم و گفتم: چرا اینطور نگاه میکنی؟ من با -دکتر جوزانی! میدونم دیروز دیدمتون. یکه خورده گفتم: به خدا که برای guard man بودن حق تو نبوده. _بیام کمک؟ _نه ممنون. نفس زنان دکمه آسانسورو زدم و گفت: الان دکتر خوابه..
دانلود رمان مگه من دل ندارم از شیرین یعقوبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد زنیه که در گذشته یه ازدواج ناموفق داشته والان پسری ک یه مدت به عنوان راننده آژانس در جریان زندگیش قرار گرفته عاشقش میشه وادامه ماجرا…
خلاصه رمان مگه من دل ندارم
بعداز رسیدنم به خونه طبق معمول کلی تشکر و تعارف کردم و پیاده شدم، دیگه حرف از کرایشم نمی زدم آخه فهمیده بودم مرامش قبول نمی کنه ازم کرایه بگیره و انگار باهاش احساس راحتی میکردم یا شاید اون اینقد باهام راحت بود که این حس در من بوجود اومده بود. بعداز وارد شدن به خونه مستقیم به سمت اتاقم رفتم و بعداز عوض کردن لباسو اب زدن به دست و صورتم اومدم تو سالن که مامان روبروی تلویزیون نشسته بود رو یکی از مبل ها نشستم بعد از سلام و احوالپرسی با مامان روشو سمتم کرد.
گفت-چاییتو بردار مادر تازه ریختم، خسته ای، نه؟ بااین حرف مامان تازه چشمم به چایی که روی میز بود افتاد، لیوانمو برداشتم و گفتم-خستگی چیه؟ هلاکم والا… مامان- از چشمات معلومه مادر، چاییتو بخور زودتر شام بخوریم. منم سریع چایمو خوردم و بامامان رفتیم میز شامو چیدیم، از مامان سراغ مروارید رو گرفتم که گفت- یه امتحان خیلی سخت داره که داره بکوب درس میخونه الانم برو صداش کن بیاد شام بخوره.
با این حرف مامان به سمت اتاق مروارید رفتم و صداش زدم و باهم به طرف آشپزخونه رفتیم. بعد از خوردن شام مامان نزاشت مثل هرشب من ظرفارو بشورم ،من که ازخدام بود چون خیلی خسته بودم بعداز مسواک زدن رفتم تو تختم و عزم خواب کردم، هنوز چشمام گرم نشده بود که صدای پیام گوشیم تازه یادم انداخت اصلا گوشیمو رو زنگ نزاشتم سریع از تختم پایین اومدم و گوشیمو از جیب پالتوم درآوردم که دیدم پیام دارم، بازش کردم که دیدم نوشته (سلام، فردا شب یه جور هماهنگ کنین تا ادامه ی حرفاتونو بشنوم)…
دانلود رمان زندگی به شرط بودنت از محیا داوودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس دختری رنجیده از خانواده برای فرار از چنگال اسارت برادرش دست به فرار میزنه و به هنگام ورود به پایتخت با حجم سنگینی از ناباوری هاش روبه رو میشه که راس تمام این اتفاقات مردی بی رحم و پر از کینه قرار گرفته. با این وجود طولی نمیکشه که…
خلاصه رمان زندگی به شرط بودنت
بدنش گر گرفته و خیس بود، نفسش بالا نمیومد، خواب بدی بود، اونقدر وحشتناک که با جیغ از جا پرید .نفس عمیقی کشید و به ساعت نگاه کرد. سه و سی دقیقه ی صبح. پتو رو کنار زد و پنجره رو کنار کشید تا موقعیت رو بسنجه، محوطه ی هتل خلوت بود. تصمیم گرفت کمی هوا بخوره تا دمای بدنش کاهش پیدا کنه. کاپشن بادی آبی رنگش رو به تن کرد و شالش رو هم روی سر انداخت. حتی نخواست زیر کاپشن کوتاهش مانتو بپوشه. تو این ساعت قطعا کسی نمی دیدش. اتاق رو که ترک کرد نگاهی به اتاق رو به رو انداخت و به طرف پله ها قدم برداشت که صدایی و بعد صدای شکستن چیزی رو شنید،
باز هم “اَه” شبیه به صدا از اتاق رو به رو میومد، خودش رو نزدیک کرد و با کنجکاوی سرش رو به در چسبوند .اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که در با شدت باز شد و صاحب اتاق لباس پوشیده و با عصبانیت مقابلش قرار گرفت. چشم هاش بعد از دیدن نفس ریز شد و با نگاهی به سرتا پاش گفت: _تو… بازم تو. نفس که به شدت هول شده بود و چشم های آبی روشن مرد مقابلش فقط استرس القا می کرد همونطور که تمام نگاهش به کتونی های جدید و سرمه ای رنگ مرد بود گفت: _من.. من.. راستش داشتم میرفتم هوا خوری.. دیدم صدای داد و بیداد میاد… کنجکاو شدم. کتونی ها تکون خورد
و نزدیکش شد .حتی جرات نداشت سربلند کنه فقط سعی می کرد از کتونی ها دور بشه و اونقدر عقب رفت تا به دیوار برخورد کرد، با وحشت نگاه دوخت به چشم های مرد و شنید: _صدای داد که سهله دختر جون، از این به بعد صدای گلوله هم شنیدی کنجکاو نشو، چون برات گرون تموم میشه. “گلوله””گلوله””گلوله” نفهمید کی دور شد ازش فقط وقتی به خودش اومد ترجیح داد بیخیال هوا خوری و هر چیز دیگه ای بشه و فقط به گلوله فکر کنه. مگه گلوله واقعا وجود داشت؟ یعنی فقط تو فیلم ها ازش استفاده نمیشد؟ یعنی تو دنیای حقیقی هم آدم ها با گلوله آدم میکشتن؟ مغزش قفل کرد و…
دانلود رمان بی فام از مهدیه شکری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گریختم که تنها باشم. مجالی داشته باشم که خودم را پیدا کنم. خودم بسازم…خودم باشم. از این تکلیف هایی که تعیین می شد و دست و پایم را غل و زنجیر می کرد، آزاد شدم . خشت به خشت رویاهایم را بالا بردم و حالا ! حالا همان است که باید می شد اما زمین جوری چرخید و سرنوشت طوری رقم خورد که فقط یک چیز می خواهم… “دل سوزاندن ،! آتش زدن تمام کسانی که دوباره و دوباره غل و زنجیرهای مزخرفشان را از صندوقچه ای پوسیده بیرون کشیده اند.
خلاصه رمان بی فام
همراه با فرستادن فحشی دستهایم لبه های پالتوی کوتاه را کنار زد و در جیبم فرو رفت. راهروی عریض و طویل را بین آنهمه سر و صدای تمام نشدنی طی کردم تا به همان جایی که آدرس داده اند، برسم. به دیواره شیشه ای نزدیک شدم و نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . با دیدن شادی اکثر آدمهای پشت شیشه ناخوداگاه زمزمه کردم: یه کاری می کنم همتون به غلط کردن بیفتید! – با من هستید؟
با شنیدن صدای نازک دخترانه ای سرم را با تعجب چرخاندم و از کنار شانه ام نگاهی به سرتا پایش کردم. در این برف و سرما یک تاپ با یقه ی باز زیر پالتویی کوتاه پوشیده است. شالی که بود و نبودش هیچ فرقی به حال خودش ندارد ولی برای بقیه چرا! هستند کسانی که دیدن این مناظر تحریک کننده را دوست دارند. فاصله قَدم با دختر طوری بود که خط سینه اش واضح جلوی چشمانم قرار داشت…
دانلود رمان آرامش پارسا از شمیم حیدری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پارسا حکمت، مردی عیاش و خوش گذران که در ۱۵ سالگی باعث باردار شدن مه جبین پارسا میشه و با درگیر شدن خانواده ها، به همراه خانوادش برای همیشه از ایران میره تا ازدواجی صورت نگیره. حالا بعد از ۲۵ سال با ورود آرامش، دختری ۲۵ ساله، به زندگیش و راه یافتنش به خونه پارسا برای اهداف نفسانیش، متوجه میشه که…
خلاصه رمان آرامش پارسا
پارسا همانجا روی زمین فرود آمد و تکیه به در، سرش را بین دست هایش نگه داشت. سردرد امانش را بریده بود. دلش از هجوم یک سونامیِ عظیم فرو ریخته بود و چیزی جز ویرانی برایش نمانده بود. آنقدر احساسات ضد و نقیضی داشت که نمی فهمید چه می خواست و چه کار باید می کرد. سرش را به در تکیه داد و سیگاری آتش زد. ضعف عجیبی در قلبش احساس می کرد که تا قفسه سینه اش را می سوزاند. باورش سخت بود. بعد از آن همه سال، با گذشته ای مواجه شده بود که مدام در ذهنش سرکوبش می کرد.
چه کار کرده بود با آرامشی که از تنِ او بود؟ چه کار کرده بود با مه جبینی که به خواسته هایش جواب مثبت داده بود و بی تجربگی و خام بودنشان، آن فاجعه را رقم زده بود. ای کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند. مه جبین پارسا… دخترِ حاج یونس پارسا مرد با آبرویی که تمام محل روی او حساب می کردند و بعد از آن فاجعه، نفهمید چه بر سرشان آمده. هیچوقت حتی دلش نخواسته بود به آن محله برگردد و ببیند عاقبت ندانم کاری هایش چه شده بود… آن روزها آنقدر کم سن و سال بود که
نمی دانست عاقبتِ آن عشقبازی و کارِ نامشروعشان ممکن است به کجاها ختم شود. مه جبین هم تنها چهارده سال داشت و آنقدر زیبا بود که دلش را با همان سن کمش اسیر کرده بود. وقتی متوجه باردار شدنش شده بودند که سه ماه از حاملگی اش گذشته بود. آن روزها به طرز عجیبی مقابل نگاهش می رقصیدند و دلش را به درد می آوردند. همه چیز بهم ریخته بود و مدام دعوا و درگیری بین دو خانواده اتفاق می افتاد. در آخر هم بدون هیچ پیش زمینه ای برای همیشه از ایران رفتند و دیگر هیچ خبری از آن خانواده ای که…