دانلود رمان دلواپس توام از VANIA.b با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختریه که بعد از ازدواج خواهرش، یه مشکلاتی براش پیش میاد که مجبورمیشه بره و تو خونه دامادشون برای مدتی زندگی کنه… تو اونجا اتفاقی براش پیش میوفته که اصلا فکرشم نمیتونسته بکنه… زندگی بیخیالو روحیه سرخوشش توی اون عمارت دچار تغییر میشه…
رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم.
خلاصه رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم. خلاصه که یه مانتو چشمشو گرفت منم
اینقدر ازش تعریف کردم تا بخره همینو دست از سرم برداره… نکبت با اکراه تازه خریدش. از همونجا جداشدیم و اونم رفت خوابگاه. رامین گفته بود بخوایم خونه ارو تعمیرات کنیم زمان زیادی میبره… حالا دروغ یا راستشو خدا میدونه اما اینو فهموند مدتی موندگارم پیششون. به خونه که رسیدم الهه داشت کمک سیما خانوم (خدمتکار و آشپز، خونه ی فرمنش ها) غذا درست می کرد. رو اپن آویزون شدم و گفتم:سلااااااام بر آشپزهای خوشکل خودم. سیما ریز خندید و سلام داد. یه زن تپل مپل سفید بود. که طبق گفته ی خودش خونه زاد به…
دانلود رمان سیگار سناتور از بهار سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من فرهاد صوفی بعداز دوسال و بردن بزرگترین مسابقه رالی ترکیه، به خونه برگشتم. هنوز لباسهای مسابقمو درنیاورده بودم که گفتن باید رخت دامادی به تن کنی!! تا از بی آبرو شدن عروسی که قرار بود عروس برادرش بشه جلوگیری کنم!! چون فرزین درست قبل از خواندن خطبه به طرز مشکوکی ناپدید میشه و دختر حاج فتاح رو سرسفره بی_داماد می گذاره و اگر حاج فتاحی که یک روستا به سرش قسم می خورند بفهمد حمام خون راه می افته!!
خلاصه رمان سیگار سناتور
– فک نمی کنم منو کشونده باشین تو این اتاق که از باورام نسبت به خیانتای جامعه بپرسین! نزدیکم آمد، توی چشمانم زل زد. – دختر عاقلی هستی…ولی داری یه خرده تند میری. نفسم را آزاد و رویم را برگرداندم. – من فقط از جَنم و شجاعتت خوشم اومد…همین! نیشخندی چاشنی حرفش کرد. – که البته می تونه اونم ساختگی و ظاهری باشه. نه؟! انگشتهایم را در هم قلاب کردم. بهتر بود، خونسردی ام را حفظ کنم. مهلت فکر کردن نداد و اینبار، ولوم صدایش را بالاتر برد و تقریباً داد زد.
– قسم می خوری قبل از ازدواجت با هیچ مرد غریبه ای نبودی؟ بهم برخورد. به او چه ربطی داشت که آن وقت شب در حال سین جین کردنم بود، که قبلاً با کسی زدوبند داشته ام یانه!! به سمت درِ اتاق قدم برداشتم، اما عصبی و تندخو شدم. لحنم شاکی و عاصی شده بود و از لابه لای دندانهایم زبان بیرون کشیدم. – لازم نمی بینم اینجا و الآن از مسائل شخصی ام واسه شما رونمایی کنم! پوزخند پررنگی، رنگ چهره اش را عوض کرد. انگشتش را گوشه لبش گرفت و لب پایینش را کمی کج کرد.
– اشکالی نداره…جواب سوالامو نده ولی بدون من قصدم فقط کمک کردنته…نیتم خیره. ” نمی فهمم…دارم گیج میشم! این مردک غریبه چه کمکی می تونه به من داشته باشه؟!” هاج و واج نگاهم را از سمتش قطع نکردم. -واضحتر حرف بزنین لطفاً! به سمتم آمد، تلخ خندید. روبه قامتم ایستاد. چشمانم را با نگاه خیره اش، زیرو رو کرد. – خیلی خب یه خرده شو میگم. دست و دلم لرزید. تمام تنم دچار رعشه شد، چشمانم…دستم…پایم... فک و دهانم! که با دست محکم گرفتمش…
دانلود رمان شب برهنه از زهرا شجاع با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان در مورد بهراد پسری که پس از سال ها دوری از وطن به ایران برمیگرده با وجود اختلافاتی که با پدرش داره مجبور میشه چند روزی مهمون خونه پدرش بشه، زن پدرش شهین دنبال اینکه خواهرزاده اش ساناز، با بهراد ازدواج کنه تا ارث کلانی که به بهراد میرسه تحت نظر خودش باشه اما بهراد با رفت و آمد به خونه مادربزرگش دلداده پرستار خاتون ک هم بازی بچگیش هم بوده میشه ولی…
خلاصه رمان شب برهنه
غلتی روی زمین سفت زد از پهلویی به پهلوی دیگر چرخید عادت نداشت روی زمین بخوابه و همین هم اذیتش می کرد، کلبه ی خاتون هم تنها دو تا اتاق خواب بیشتر نداشت که یکیش به خوده خاتون تعلق داشت و دیگریش مختص ترنم بود، طاق باز خوابیدو دستاشو زیر سرش گذاشت، بخاطر وجوده ترنم مجبور بود شب با تی شرت بخوابه اینم از سفارشات مهیار قبل از رفتنش به تهران بود. _شازده دختره جوون تو خونه هست یه چیزی تنت کن بخواب. نفس پر صدایی کشید عادت به اینگونه خوابیدن نداشت زیر لب زمزمه کرد: این یه هفته رو چجور سرکنم تنگی نفس گرفتم تو این لباس اَه…
عجب غلطی کردم برگشتم ایران. به یاد خونه ی مستقلش امریکا در دلش حسرت خورد اما با یادآوری اینکه تا یک هفته دیگه خونه آماده اس لبخند رضایت بخشی نشست روی لبش چشمان خسته از خوابش را روی هم فشرد و به ثانیه نکشید که خوابش برد تازه داشت حسابی چشمانش گرم خواب می شد که با صدای آخ مانندی چشمانش را از هم باز کرد و سره جایش نیم خیز شد.همه جا غرق در تاریکی بود و تنها نوره مهتاب بود که از پنجره به داخل افتاده بود.با دیدن شبحی که به سمت آشپزخونه می رفت از جا پرید و با قدم هایی آهسته به طرف آشپزخونه رفت. نگاهش به شبح لاغر و نحیفی افتاد که
نزدیک پنجره ایستاده و به بیرون خیره شده. سرشو از بالش جدا کرد و موهای بلند و مواجش را به یک طرفه شانه اش ریخت. چه مرگش شده بود که باز بیخوابی زده بود پس کله اش، دستشو داخل موهایش فرو برد و چند بار اون ها را به عقب راند. بهتر دید بره یه لیوان آب بخوره گلوش بدجورخشک شده بود و می سوخت. با این فکر پتو رو از خودش جدا کرد و از تخت بیرون خزید، دستگیره را آرام به طرف پایین کشید و بدون ذره ای سرو صدا به طرف آشپزخونه راه افتاد، مراقب بود سروصدایی از خودش ایجاد نکند که باعث بیدار شدن خاتون بشه.هنوز چند قدمی با آشپزخونه فاصله داشت که…
دانلود رمان کوچه های شب زده از مریم سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ملودی دختری که کارآموز وکالت است و پدرش سرهنگ نیمه شب از یک پارتی که توسط پلیس لو رفته فرار میکند و به چاپخانه ای که آن اطراف است پناه می آورد امیر حافظ پسر جوانی که صاحب چاپخانه است به او پناه داده بعد از مدتی ناخواسته امیر حافظ به دفتر وکالت دایی ملودی می رود که وکالت خواهرش را به عهده بگیرد و این حضور باعث آشنایی بیشتر ملودی و امیرحافظ می شود تا این که این دو دلباخته هم می شوند و امیر حافظ همه جا پناه و پشتیبان ملودی می شود و این دو نامزد می شوند….
خلاصه رمان کوچه های شب زده
از او که پله ها را به آرامی بالا می رفت چشم گرفت و به در کوچک و آهنی کنار کارگاه نگاهی انداخت. همان دری که قبل بالا رفتنش به آن اشاره کرده بود که می تواند آنجا آبی به سرو صورتش بزند. در حالی که ناخودآگاه فکرش به دنبال مرد از پله ها بالا می رفت، با ناراحتی دامن لباسش را بالا گرفت و چند پله ای که مشرف به همان در بود را به آرامی و حینی که زانوی زخم شده اش به سوزش افتاده بود پایین رفت. از اینکه با یک تصمیم غلط این طور زا به راه شده و خواسته و ناخواسته خودش را به صاحب اینجا تحمیل کرده بود ناراحت بود. از تلفنی که شکسته بود و سرهنگی که اسمش موجی از
نگرانی و ترس را سرریز دلش می کرد خوف داشت. ترسیده لب گزید. در آن لحظات چاره ای جز توکل نداشت ! مقابل در باز کارگاه که رسید لحظه ای مکث کرد و از همان فاصله نگاهی به داخل انداخت. با دیدن ماشین های چاپ و وسایلی که گوشه کنار سالن بود بی اختیار لبخند کوچکی زد. به طرف سرویس رفت و دستگیره را گرفت. در آهنی مقابلش با صدا به رویش باز شد. مکثی کرد و نگاهی به پاهای برهنه و کثیفش انداخت. سر و وضع آشفته و نامناسبش… زانو و کف دست زخمی و دردناکش همه و همه باعث شده بود بی اختیار بغض کند. کفش سفید رنگ مردانه ی داخل دستشویی را به پا کرد و
مقابل روشویی ایستاد.قبل آنکه شیر آب را باز کند نگاهی به آینه بالای روشویی انداخت. چشمانش با دیدن چهره اش برای لحظه ای گشاد شد. صورتی که از داخل آینه می دید هیچ شباهتی به چهره ای که ساعتی پیش از آینه سرویس بهداشتی مهمانی دیده بود نداشت.گریم وسیاهی پای چشمانش به خاطر باران و وضعیت بدش تا پایین گونه هایش آماده بود و از او قیافه ی مضحکی ساخته بود. موهای آشفته و خیسش که به فرق سر و شانه اش چسبیده بود بی اختیار لبانش را زیر دندانش برد. فلکه شیر را کمی چرخاند و دست راست و کثیفش را زیر شیر آب برد. مشتش را از آب پر کرد و به چند ساعت قبل فکر کرد…
دانلود رمان دلسپردگان از هانیه حدادی اصل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری است که کسی رو که دوست داشته از دست میده و بعد با پسر دیگه ای ازدواج میکنه و بعد از ازدواج با مشکلاتی مواجه میشه…
خلاصه رمان دلسپردگان
عصر به همراه مامان ،خاله مهناز ،مهتاب وسیما وافشین و چند کارگر همگی با هم روانه خانه جدبد شدیم .مهتاب و سیما که تا آن لحظه آنجا را ندیده بودند با دقت همه جا را نگاه کردند .مهتاب گفت : باریکلا فرهاد خان !عجب سلیقه ای داره .ببینم همه این خونه به نام تواه ؟ آره مهتاب جون . من فکر می کنم اینجا هر چی اثاث بریزیم ،پر نشه . خوب با فاصله می چینیم سیما،این که کاری نداره . چی می گی مهتاب ؟می دونی اینجا چقدر اثاث می خواد؟ حالا قرار نیست که همه جای این خونه پر بشه.
مگه دو تا جوون چقدر اسباب زندگی دارن؟ بهتره این قدر حرف نزنی .وقت زیادی نداریم .زود باشین ببینم .مثلاً اومدین اینجا کار کنیین. بدوئین که خیلی کار داریم. تا شب همه وسایل را چیدیم .وقتی کارمان تمام شد ،هر کدام گوشه ای نشستیم .مهتاب گفت: مثل اینکه سیما راست می گفت .با اینکه این قدر اسباب اثاثیه گذاشتیم ،ولی انگار هنوز خالیه. مثل اینکه همون کاری که من گفتم باید می کردیم. چه کاری؟ همه رو با فاصله می چیدیم. تو هم با این نظر دادنت مهتاب. شوخی کردم.
ولی نازی وسایلت خیلی قشنگه. تمامش به سلیقه مامان بود. به نظر من چیزی از این خونه کم نداره. خیلی اشرافی شده مخصوصاً پرده ها. از همگی ممنونم .امروز بهتون خیلی زحمت دادم . خواهش می کنم نازی جان .وظیفه همگیمون بود. فقط یک چیزی بگم ؟ بگو . خیلی خالیه . همگی با هم گفتیم : وای مهتاب تو رو خدا بسه .چند بار می گی ؟ مهتاب خندید و گفت : بابا شوخی کردم ،ولی نازی جان ،هم خیلی پر شده و هم زیبا .با وجود این چیزها خوشبختی نمیاد .امیدوارم با وجود فرهاد خوشبختی مشترک رو حس کنی…
دانلود رمان زیر یک سقف از فاطمه اشکو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهرنوش یه دختریه از جنس همه ی دخترا، بزرگ شده تو یه خونواده یِِ معمولی با یه قیافه ی خوب از شهره بوشهر، مهندسیه کامپیوتر دانشگاهِ تهران قبول میشه و وارد این شهر میشه. کاوه پسری از خود تهران، تقریبا متمول به نسبتِ مهرنوش، اون هم مهندسی کامپیوتر همون دانشگاه درس میخونه. مهرنوش به دلیلِ دیر رسیدن برای ثبت نام، خوابگاه گیرش نمیاد و به پیشنهاده کاوه با هم همخونه میشن…
خلاصه رمان زیر یک سقف
بر خلاف آنچه که دیگران می گفتند تهران اونقدرهام دودی وار نبود. خیلی ترافیک بود و تا رسیدنه ما به خونه ی زنداییم چند ساعتی طول می کشید. نفس عمیقی کشیدم و به تهران شهره ۴ ساله در انتظارم سلام کردم. بابا آروم رانندگی می کرد و سعی می کرد مواظب باشه تا صدمه ای به ماشینش و سرنشیناش نرسه. گناهی نداشت، زیاد تهران نمیومد و رانندگی کردن تو این شهر و خوب بلد نبود. با هر جون کندنی بود رسیدیم. مادره زن داییم مثل همیشه مهربون و خوشرو از ما استقبال کرد و ما رو به داخل دعوت کرد . به محض وارد شدنمون سروش و دیدم که با تلفن مشغول صحبت کردن بود. به سمت بابام اومد
و با تلفن قطع ارتباط کرد. دست بابام و به گرمی فشرد و از اون دعوت به نشستن کرد. سلام و علیک همه در حد معمول و طبق ۳ هفته ی پیش که برای ثبت نام اومده بودیم صورت گرفت و همه جای نشین شدیم. قاب عکس پدره مرحومه زن داییم سارا، در بالای سالن خودنمایی می کرد، صلواتی و همراه با فاتحه ای کوتاه برای روح فوت شده اش فرستادم هرچی نباشه من تو خونه ی اون بودم و این بی انصافی بود که بخوام بیخیال این مرد نازنین و خونواده ی خوبش بشم. بفرمایید عزیزم! بخور گلوت ترم شه. واقعا که گلوم نیازه به گرم شدن داشت، بدونه هیچ فکری آب هویچ رو از روی سینی برداشتم و
با گلوم آشناش کردم. قیافه ی سروش آدم و یاد خونخواهی تو شاهنامه می انداخت. می خواستم داد بزنم بگم، بابا بخدا من نبودم که خواهر تو برداشتم بردم بوشهر یا اینکه افه بیام براش و بگم مگه داییم چشه که اینجوری درموردش حرف میزنی با نگاهات؟ بده داره براتون بچه میاره ؟! به چی فکر میکنین مهرنوش خانوم؟ فکر کنم من سپر بلاهاتونم اخه بد نگاه می کنین وای فهمید و من چاره ای جز سربه زیر شدن در برابرش و نداشتم. دستپاچه گفتم: هان… ببخشید بله؟ نه چیزی نیست از طرز حرف زدنم خودشو مامانش از خنده ریسه رفتن بابام با چشم غره ای حساب کارو در بدو ورود به من داد…
دانلود رمان سیب از زهرا بیگدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داشتم از فرط عصبانیت منفجر می شدم. پسره ی کودن مثلا امروز رسماً به عقدش در می آمدم مثل شیر برنج کله اش را در موازات گاردریل ها نگه داشته بود و حتی نیم نگاهی هم سمتم نینداخت، من بیکار را بگو که به خاطر حرص دادنش یک ساعت جلوی آینه فتوشاپ کردم! حالم از آن دکمه ی بیخ گردنش به هم میخورد. حاضرم قسم بخورم که رد دکمه اش یک ساعت بعد از تعویض لباسش هنوز روی گردنش باقی میماند بس که چفت گردنش بود…
خلاصه رمان سیب
تازه چشم هایم گرم شده بود که متوجه افتادن سایه ای رویم شدم و چشم هایم را با شتاب باز کردم و از دیدن رضا درجا دو سکته را با هم زدم. به پشت سرش نگاه کردم. عمو و معین و مبین هم بودند، آن هم آن قدر خشمگین، طوری نگاهم می کردند که فاتحه ام را خواندم. آب دهانم را با ترس فرو خوردم و خودم را از روی زمین جمع کردم و تو کنج در کز کردم و ملتمس به رضا خیره شدم. خاک بر سر خنگ من که در این کوچه ی بن بست خوابیدم و حالا هیچ راه فراری نداشتم. نگاه رضا پر از گله بود. دهان باز کردم و درمانده و بی پناه اسمش را صدا زدم
شاید کمکم کند. _رضا؟ اما او رو برگرداند و پشتش را کرد و به محض اینکه دو قدم دور شد معین و مبین به جانم افتادند و با خوردن اولین لگد در پهلویم جیغی کشیدم و… تن سرمایی ام به عرق نشسته بود و داشتم نفس نفس می زدم و در کوچه هیچ کس نبود جز خودم. با ضعف به دیوار تکیه زدم، همه اش خواب بود، آخ، کم مانده بود خدا بیامرز شوم. لب های خشک شده ام را با زبانم تر کردم، چقدر سرد بود، آستین سیوشرتم را کمی بالا زدم، فقط بیست دقیقه خوابیده بودم و هنوز تا صبح خیلی مانده بود ولی دیگر خوابم نمی آمد. سرم را سمت
آسمان بلند کردم و به ستاره ها نگاه کردم، حتماً خدا جایی میان آن ها نظاره گر بی پناهی ام بود. آهی کشیدم و لب زدم: خدایا خودت شاهد بودی مجبورم کردن برای دفاع از حقم فرار کنم. حواست بهم باشه. بالاخره قطره اشکی که چند روزی بود توبیخش کرده بودم بیرون ریخت. باید قوی می بودم اما خب فکرش را نمی کردم، آواره ی کوچه ها شوم و پشت دری که نمی دانستم ساکنینش انسانند یا گرگ بخوابم. اشکم را پس زدم، انشااالله که انسانند. به عادت همیشه با تک خنده ای بی صدا غصه را فراری دادم به گوشه ای از ذهنم و گوشی ام را دست گرفتم و…
دانلود رمان دختر یا دردسر از زهره دهنوی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس دختری که دوست داره مستقل باشه و تلاش خودش رو برای مستقل شدن میکنه، توی بچگی پدر و مادرش فوت شدن و خواهر و برادری نداره. با غصه هاش میجنگه و نمیزاره نا امیدی توی دلش سایه بندازه. مهربون و دوست داشتنی و با شیطنت هاش باعث شادی دیگران میشه، همیشه سعی داره جایگاه مناسب خودش رو داشته باشه و برای رسیدن به آرزو هاش هم میجنگنه. لیسانسIT داره ولی عاشق طراحی مدل لباسِ و عشق به این حرفه مسیر زندگیش رو عوض میکنه…
خلاصه رمان دختر یا دردسر
همزمان کامران و نگار وارد آشپزخونه شدن، حالا نکته ی جالب این که نگار چشم های کامران رو گرفته بود و سمت میز هدایتش می کرد. حالا ما همه داشتیم از خنده منفجر میشدیم کامران با ذوق گفت: خب نرسیدیم؟ ببینم خانومم چی پخته؟ شاهین با صدای کنترل شده ای از خنده گفت: دخترا نظر تون چیه ما بریم بیرون کامران خیلی سوپرایز بشه. نگار با خنده ابرویی برای ما بالا انداخت، خدا از سر تقصیرات من بگذره. نگار با ذوق گفت: خیلی خب، یک دو سه. و دست هاش رو از روی چشم های کامران برداشت و…
همه مون به قیافه ی در هم و سرخ کامران خیره شدیم. رسما خشک شده بود و بدون هیچ حرفی ظرف های شیر برنج رو برانداز می کرد. نگار دست انداخت دور بازوی کامران: عزیزم خوشت اومد؟ حالا ما همه منتظر عکس العمل کامران بودیم، یهو سمت ما چرخید قیافه ی خنده دارش باعث شد صدایی مثل پوزخند از دهنم بیرون بیاد، درسا که کنارم ایستاده بود از بازوم نیشگون گرفت لبم رو گاز گرفتم که جیغ نزنم، کامران خودش رو کنترل کرد نفس عمیقی کشید و لبخندی زد که یعنی بعدا من میدونم و شما.
رو به نگار گفت: آره عالیه ممنون. از طرز حرف زدنش معلوم که چقدر خودش رو کنترل کرده ده بار عق نزنه. رو به ما با لحن تهدیدی گفت: بچه ها نمیاین؟ بیاین بشینید. شاهین زیر لب گفت: اُه اُه خدا به بخیر کنه و سمت میز رفت، دانیال هم پشت سرش سمت میز رفت، رو به درسا آروم گفتم: زیاد هم بد نبود. آروم تر از من جواب داد: این آرامش قبل از طوفان گول نخور. همه سمت میز رفتیم و نشستیم، نگار با ذوق و شوق رو کامران گفت: خوشت اومد؟ کامران به زور سر تکون داد. لبم رو از داخل گاز گرفتم…
دانلود رمان لاینحل از مهدیه افشار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بارمان بوکسور و فایتر ۳۲ ساله و خودساخته ای که ناخواسته عاشق دختر کم سن و سال حاج ستار طباطبائی، معتمد بازار و محل میشه و برای به دست آوردنش هرکاری میکنه، حتی بی آبرو کردن تلناز ۱۹ ساله ای که تازه نامزد کرده!
خلاصه رمان لاینحل
من و کار مناسب، شده ایم جن و بسم الله. کار خوب که پیدا می کنم، انگار بسم الله می گویم که از دستم در می رود! آخرین امیدم امروز بود که با عقده های فوران کرده ی منشی انتشارات تبدیل به هیچ شد. زنک دیوانه ی وحشی! اگر باعث آن بحث مسخره نمی شد، الآن آن کار توی مشتم بود. کاش می گفتم حتی منشی مطب پزشک هم نیست که این طور خودش را می گرفت! به یاد ناگفته های زیادی که می توانستم بگویم و لال شدم ، آه می کشم. شخصیتم مهم تر از دهن به دهن گذاشتن با یک عجوزه ی بی کلاس است ! باز هم آه می کشم و دیگر این روش ها پاسخگو نیستند.
آن قدر حرص درونم هست که دلم می خواهد باز به آنجا برگردم و دریدگی را نشانش بدهم ! ظاهرا باید خانه بمانم و از بهترین سلاح تاریخ بشر ، یعنی بی توجهی استفاده کنم! موجودی حسابم هر روز کم تر از روز قبل می شود و دقیقا نمی دانم بعد از تموم شدن پولی که چیز زیادی هم از آن باقی نمانده، باید چکار بکنم. مطمئنا پول قرض گرفتن از تیرداد ایده ی خوبی نیست یعنی آخرین گزینه ای است که من پیش رویم دارم. کافیست بو ببرد که پول هایم ته کشیده تا موعظه هایش را شروع کند. امر کند که من نمی توانم تنهایی از پس زندگی ام بر بیایم و باید وابسته ی مردی مثل خودش و
شوهر سابقم باشم ! با کلافگی لپ هایم را باد می کنم و هوا را بیرون می دهم. خم می شوم و مواظبم که روزنامه از روی سرم، توی جوب نیفتد. کیفم را از بغل پام چنگ می زنم و بالا می آورمش. بازش می کنم و محتویات داخلی اش را به هم می ریزم. بطری آب میوه ای که تقریبا تو پاچه ام کردن را بیرون می آورم و باز ناله می کنم.توی مغازه با شنیدن قیمتش مغزم سوت کشید، اما نتوانستم برگردونمش سرجاش و بیرون بیایم، روی این کار را نداشتم! اما الآن که اینجا نشستم و فکر می کنم، به قول مامانم و دوازده تومن پول یه پرس چلو کباب محلمونه! پول نهار امروزم را آب میوه خریدم…
دانلود رمان کلکل شش نفره از یگانه نصیری، الهه صالحی، بهنوش رمضانزاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما در مورد سه تا دختر شیطون و سه تا اقا پسر خودخواهه که طی اتفاقاتی هر کدوم از پسرا به نحوی با شیرین قصه ی زندگیشون برخورد میکنن.
خلاصه رمان کلکل شش نفره
از زبون ارمینا: اه اه اه بیشعورا کله ی صبحی از خواب ناز بیدارم کردن ، تازه جای حساس خوابم بوداااا شانس که نداریم تو خوابم حتی به شوهرمون برسیم هــــعی خدایا شکرت. ترانه_ارمینااااااااا ذلیل شی کجا موندی تو. ارام_همینه دیگه همش باید مِس مِیکنه تو کاراش. هووف اینام که نه میذارن عین ادم بخوابی نه عین ادم به دسشوییت برسی. _اوووومددددم اقا جاااان نخورییین منووو. ارام_چه عجب دل کندی از اتاق فکر دل انگیز. _لامصب دل کندنم نمیومد داشتم باهاش وداع می کردم. ترانه_ارام؟ ارام_هوووم؟؟ ترانه_خوب میشه بنظرت؟ ارام_فک نکنم پاک مغذشو از دست داده.
_خب خب زیادی چرت گفتین تن لشاتونو بکشین کنار من رد شم. ترانه و ارام_ اوووو بفرمایین مادمازل. _صبحونه امادس؟ ترانه_بله صبح که شما دوتا خواب تشریف داشتین من اماده کردم. ارام_ای الهی قربون تو بشم من میمون خوشگلم دستت درد نکنه. ترانه_مررررض شونصد بار بهت گفتم به من نگو میمون. ارام_خب عزیزم وقتی شکله میمونی چی بهت بگم؟هوم؟ دیدم اگه به اینا باشه که ول نمیکنن برا همینم گفتم: _دوستان هییس سکوت. نظرتون چیه یه چند روزی جمع کنیم بریم کیش؟ ارام_کیش؟! _بله کیش کیش ندیدی؟ ترانه_اوممم بدم نیست میریم حالو هوامون عوض شه.
ارام_اره منم موافقم. _ایووووول پس بریم وسایلارو جمع کنیم. ارام_همینجوری الکی که نمیشه کِی؟ اصلا با چی میخوایم بریم؟ _خنگول جون الان چمدوناتونو جمع میکنین تا عصر راه میوفتیم با هواپیما هم میریم که تو، تو ماشین حالت بد نشه. ترانه_یووهوو اقا من که شدید موافقممم قربون اون مغز فندقیه تو برممم ارمینااااا. _خخ چاکریممم تران خانوممم. از زبون ترانه: ترانه_واااایییی بجنبین دیگه من همه وسایلامو جمع کردم شماها هنوز نشستین، ارام؟ ارام_هوم؟ ترانه_هوم و مرگ صدبار بت گفتم هوم نگو بگو بله میمیری ارام_خب بله. ترانه_میگم این ارمینا پیداش نیس دمه رفتنی، واای نگو که…