دانلود رمان من بهی ام از س. رهی

دانلود رمان من بهی ام از س. رهی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان من بهی ام از س. رهی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

محمدعلی راسخ نوه‌ی حاج وهاب ارجمند!! مردی آرام و مرموز… وارثی که از هر طرف یه مدعی داشت. وقتی پدربزرگم دختری رو به عمارتش آورد بخاطر شبیه بودنش به کسی که در گذشته می شناختم ازش دور شدم! تا برام دردسر نشه! تا روزی که فهمیدم شبیه به اون کسی بود که سالها در تنهایی و سکوتم دنبالش بودم! بهش نزدیک شدم… عاشقش شدم… و حاج وهاب اجازه نداد و هویتش رو پنهان کرد…!! وقتی فهمیدم اون واقعا کیه و چرا اومده عمارت که دیگه دیر شده بود! حاج وهاب بود بخاطر رازهایی که توی سینه اش پنهان کرده بود آینده‌ی منو مثل گذشته‌ام تباه کرد ولی من دیگه اون آدم آروم و ساکت نبودم… شدم وارثش!! وارثی که زور هیچکس بهش نرسه!!

خلاصه رمان من بهی ام

نافع فشار بیشتری به دستش آورده از دیدن صورت درهم شده از درد بهی لذت برده با حرص گفت: – بایدم با دیدن اون جلال و جبروتش فکر کنی من که ضرر کردم دروغ میگـم! اونم وقتی مدرکی ندارم ولی تو هم وقتی مثل من تا ماتحتت گیر کرد تو گِل می فهمی که دیگه خیلی دیر شده احمــق…!! – ولم کن.. دستمو شکستــی! نافع بی توجه به دردی که دختر ظریف و لاغر کنار دستش می‌داد بهی را جلوتر کشیده گفت – ول می کنم وقتی کارم باهات تموم شد…

نمی دونم چرا همیشه کار من با تو درست میشه با توئی که کارت گیر منــه! خوش شانسم نه؟! بهی از درد بدشانسی خودش جیغ کشیـد – ولم کــن…! دست بهــی را رها کرده به در کوبیــدش برای توجیه‌اش با حرص غریـد – خوب گوش کن بهـی! اون حاجی جونت انقدر کارشو خوب بلده که محاله گیر تو جوجه بیفته! وقتی گیرم انداخت نه خودش اومد جلو نه اون محافظش که خفتم کرده بود! انگار نه انگار چه غلطی کردن… وکیلشو فرستاد که بگه آدرس بده نیره رو پیدا کردیم میای بیرون!

با خنده‌ی حرصی زده ادامه داد – نمی دونست منم اندازه‌ی خودش زرنگم که دو بار از یه سوراخ نمی‌خورم! اونم سوراخ اون پیری! وقتی فهمیدم همه‌اش نقشه بوده گفتم حالا که اون زده چرا من نزنـم؟ من نبـرم؟ بهش گفتم یه بار گولم زدی همون اندازه‌ای که کردی تو پاچم بازم می‌سُلفی تا بگم نیره کجاست! گفت خودم پیداش می کنم ولی باج نمی دم! نمی دونست می دونم اگر می تونست پیداش کنه همچین نقشه‌ای برای گیر انداختن من نمی کشید! تنها راهش من بودم.. فقط من…! ناگهان مثل مجانین قهقهه زد…

دانلود رمان من بهی ام از س. رهی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان گل خزان از زهره شعرباف

دانلود رمان گل خزان از زهره شعرباف pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان گل خزان از زهره شعرباف با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختری که از طریق دزدی و جیب بری امرار معاش می کند سر راه پسری خوش قلب و ثروتمند قرار می گیرد. دختر قصه تصمیم بر این دارد که زندگی پسر جوان را به تاراج ببرد اما سرنوشت و تقدیر به شکل دیگری ورق می خورد… راز بزرگی که بر ملا می شود و معمایی که فقط به دست دختر داستان حل می شود…

خلاصه رمان گل خزان

دستی روی صورتم کشیدم و ابروهام رو یک دور بالا پایین انداختم -تو واسه چی اومدی تهران؟ لبخند دندون نمایی زد و شونه ای برام بالا انداخت – راستش رو بخوای پرونده ای رو قبول کردم که مدارکش توی تهران وجود داره هم این موضوع رو حل می کنم هم پیش خودم گفتم یک سری هم به تو میزنم. منم لبخند کوچیکی زدم -خوب کاری کردی چون من هم توی تهران تنها بودم کسی رو اینجا ندارم. نیلوفر – هیچ  نشونه ای نتونستی پیدا کنی؟ شروع به شکستن های انگشت های دستم کردم – نه… رفتم به اون آدرسی که پیدا کرده بودم اما متاسفانه خیلی وقته از اونجا نقل مکان کردن…

یعنی خیلی ساله که از اونجا رفتن. نیلوفر – خوب حالا میخوای چیکار کنی؟ -راستش دوباره میرم همون جا این مستاجر جدید گفته سعی میکنه آدرس یا تلفنی برام گیر بیاره امیدوارم که بتونم نشونه ای حتی کوچیک به دست بیارم! نیلوفر -میخوای منم همراهت بیام؟ سری به معنای نه بالا انداختم -نه بابا تو خودت کار زندگی داری مگه نگفتی می خوای بری دنبال مدارک برای این پرونده ای که دنبالشی خوب برو پی کارت دیگه! هیچی نگفت و فقط بهم نگاه کرد. با یادآوری موضوعی نیم رخم رو به طرفش چرخوندم -راستی این چند وقته که اومدی تهران کجا اطراق میکنی؟ شونه ای بالا انداخت

-همون خونه ای که بابام توی تهران خریده بود کلیدش فعلا دست منه. سری تکون دادم و به بچه هایی که بی فکر به مشکلات زندگی در حال بازی بودن خیره شدم. نیلوفر -میگم زهره تو هم این چند وقتی که میخوای تهران موندگار بشی بیا خونه من. پوزخندی زدم و یک تای آبروم رو بالا انداختم -نوچ من خودم جا برای موندن دارم. نیلوفر -لج نکن دختر از کجا اینقدر به این پسره اعتماد داری؟ -به خودش که اعتماد ندارم به پول های توی گاو صندقش ایمان دارم. با حرص نگاه چپکی به طرفم انداخت -تا کی میخوای مردم رو تیغ بزنی هان آخر سرت رو به باد میدی دختر…

دانلود رمان گل خزان از زهره شعرباف pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان زنهار از محدثه رجبی

دانلود رمان زنهار از محدثه رجبی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان زنهار از محدثه رجبی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

زنهار یکی از مترادف‌های کلمه پناه است… قصه‌ی دختری رو روایت می‌کنه که کنار خانواده‌ش زندگی می‌کنه و روحیه‌ی هنری اون باعث شده دختر شاد و سر زنده‌ای به نظر برسه. سایه به واسطه‌ی رشته و شغلی که داره وارد رابطه‌ای می‌شه که از نظر خودش چندان جدی نیست اما همین امر باعث می‌شه ناخودآگاه مسیر زندگیش با ورود اشخاصی که سر راهش قرار می‌گیرن تغییر کنه… آدم‌ها و ماجراهایی که خود به خود باعث اتفاق‌های شهر بی آبرو شدند. داستان از طریق دو راوی روایت میشه.

خلاصه رمان زنهار

دست لرزانم را روی دستگیره قدیمی گذاشتم، فشار کوچکی کافی بود تا در با صدایی باز شود، چشم‌هایم در محیط قدیمی کافه چرخید، به دنبالش بودم اما خوب می‌دانستم که هرچقدر جست و جو کنم، او دست نیافتنی‌تر می‌شود، آب دهانم را به سختی پایین دادم، سعی داشتم قدمی به سمت جلو بردارم اما قدم‌هایم سنگینی می‌کردند، مثل همیشه توانی در پاهایم حس نمی‌کردم، اولین بار نبود اما همیشه درست مثل اولین بار بود، همان‌قدر مضطرب، آشفته حال …

به سختی پایم را از چهار چوب در داخل گذاشتم و روی پارکت های چوبی ایستادم. به سمت میز کنج کافه رفتم و جاگیر شدم. انگشت های یخ زده ام را روی چوب سرد میز گذاشتم. حتی انگشت های پایم هم درون نیم بوت های چرم از سرما یخ زده بودند. اینجا هیچ وقت تا این اندازه سرد نبود. شاید هم دمای هوای داخلی مثل اکثر اوقات گرم بود. ولی من سرما به بند بند سلول هایم نفوذ کرده بود. تنم را به لرز انداخته بود. دست زیر چانه ام زدم. به منظره کاملا سفیدپوش بیرون کافه خیره شدم. درخت رو به روی کافه، لخت از برگ رها شده بود.

شاخه هایش مملو از برف های تازه بودند. باد ریزی هر از گاهی برف ها را روی زمین می ریخت. آهی کشیدم. چه تقدیری برایم رقم زد خداوند! دانه دانه های برف آرام روی زمین افتادند. شیشه بخار گرفت. من با انگشت اشاره لرزانم حرف اول اسمش را همانجایی حک کردم که خودش انجام داده بود. موزیکی آرام در محیط کافه پخش شد و پسری کنارم ایستاد: – امروز هم چیزی سفارش نمی دید؟ سری تکان دادم و گفتم: –نه! پول میز رو حساب می کنم. بی حرف از کنارم رد شد. سر برگرداندم….

دانلود رمان زنهار از محدثه رجبی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان وسواس از فاطمه اشکو

دانلود رمان وسواس از فاطمه اشکو رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان وسواس از فاطمه اشکو با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

صدای قلب سلین از چهار فرسخی هم قابل شنیدن بود. کارن خشونت به خرج داد. دستانش را دور بازوی دخترک حلقه کرد و‌ او را از جلوی معرکه دور کرد. -تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ چشمان گشاد شده ی سلین، ترس و‌اندکی شوق برای دیدن کارنش داشت: _کارن این معرکه برای توئه … بخدا خودم شنیدم … دست کارن به روی دهان سلین، مهر شد. _هیش…

خلاصه رمان وسواس

شاهرخ خان از جا بلند شد و با سینه هایی که ستبر بودنش انسان را به یاد درخت های ریشه دار می انداخت، جلوی کارنی که بر روی مبل نشسته بود، ایستاد و گفت: -اون آدم ها بی عرضه بودن و مزد بی عرضگیشون هم گرفتن اما تو که عرضه داری اولین وظیفه ات توی این خونه رو هیچوقت یادت نره! اول، ناموس داری، دوم انتقام داری! کارن به احترامش از جا بلند شد و با چشم در چشم شدن با مردی که هیچ شباهتی به پدرش نداشت. گفت: -چشم! بر روی چشم، حرفی دیگر سوار می شد؟!

حرف حساب جواب ندارد و شاهرخ خان هم بی جواب، فقط نگاهش کرد و با کشیدن نفس عمیقی که حرف ها در خودش داشت، تیر آخرش را از اسلحه ی زبانش شلیک کرد: -رو سفیدم کردی، با روی سفید از این دنیا میری در غیر این صورت، هیچ راهی جز سیاهی برام نمی مونه شب بخیر! کارن که منظور شاهرخ خان را تا ته گرفته بود، فقط سر تکان داد و با فشردن لب هایش به هم، مرد میانسال را بدرقه کرد. کوروش و صدف، در اتاقی که برای آنها حکم بهشت را داشت.

نشسته و مشغول کندو کاو در مورد آینده و تصمیمشان بودند. سلین دور از آنها در حیاط بیمارستان، بر روی صندلی های سرد و نم دار نشسته بود و به دری که باز و بسته می شد، خیره بود. دلش برای مادر مهربانش تنگ بود و از ته دل می خواست صدایش را بشنود اما ریسک کردن غیر ممکن بود و نباید سیروس را به تکاپو می انداخت. مثل همیشه، باید منتظر می ماند تا خودش زنگ بزند و به دخترک تنهایش امید زندگی بدهد. نفس عمیقی کشید و گلویش را با یک دست گرفت. بغضی که مصرانه قصد نابودن کردنش داشت را…

دانلود رمان وسواس از فاطمه اشکو رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان برق چشمانش از فهیمه ذوالفقاری

دانلود رمان برق چشمانش از فهیمه ذوالفقاری pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان برق چشمانش از فهیمه ذوالفقاری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دخترکی یتیم گشته از دوران زندگی سختش تنها یک فرد برایش مانده که اون نیز گرگی شده در لباس میش و می درد هر لحظه روح و روان دخترک را، نامادری که مادری میکند برایش و اما عشقی نافرجام، زیرا لایق نمیدانند دخترک بی کس و کار را، به او خرده گرفته و رهایش میکنند و میگذرد سالیان سال، آیا جوانه قلب دخترک اجازه ترمیم پل های خراب شدِ پشت سر آن عشق را میدهد. آیا مجالی میابد برای تاوان گرفتن از عزیزانش ….

خلاصه رمان برق چشمانش

وای چه می دیدم، شوکه و ترسیده خودم را از اتاق محمد بیرون انداختم. کمی پشت در ایستادم و در تاریکی ظلمات شب اطراف را پائیدم تا مبادا فخری یا خانم جان مرا ببینند. وقتی مطمئن شدم کسی نیست حتمی الان داشتند هفت پادشاه را هم در خواب می دیدند خودم را در تاریکی شب پنهان کردم و به اتاق خودم که در گوشه حیاط بزرگ جا خوش کرده بود رساندم.

حتی نفس را هم سخت می کشیدم، مبادا خانم جان بشنود و فکر کند از اعتمادش سو استفاده کرده ام. در را پشت سرم بستم و تکیه دادم به آن. هنوز باورم نمی شد چه دیده بودم، گریه ام گرفت دستم را روی دهانم گذاشتم و سر خوردم و پشت در نشستم. زانوهایم را بغل کردم و خودم را به دست سرنوشت سپردم…

دانلود رمان برق چشمانش از فهیمه ذوالفقاری pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو  

دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو   رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

درمورد مردیه پولدار که سرطان داره،عاشق دختری می شه به اسم دلربا،امابه هیچ کس نمی گه که سرطان داره ولی بعداز عروسی همه می فهمن،دکترش ازش قطع امید می کنه دراوج ناامیدی اتفاقاتی می یوفته وخیانت هایی آشکار می شه که زندکی این مرد وزنش رو ،دست خوش تغییرات می کنه… پایان خوش

خلاصه رمان دلربا

با خستگی از مدرسه بیرون زدم ،دست راستم رو بالا گرفتم ونگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت ۱۲:۲۰. مقنعه ام رو روی سرم جابه جا کردم و کنار در حیاط مدرسه منتظر دنیا به انتظار ایستادم. همیشه آخرین نفری بود که از کلاس خارج میشد هر دومون پایه ی دوم تجربی رو می خوندیم و هفده سالمون بود اما کلاس هامون از هم جدا بود. بچه ها گروه گروه از درحیاط بیرون میومدن. و من مثل همیشه چشم دوخته بودم به در، بعد چند لحظه انتظار کشیدن بالاخره چشممون به جمال خانوم روشن شد.

دستم رو بالا بردمو با صدای بلند اسمش رو صدا زدم. همه ی سرها به سمت من چرخید، ازخجالت لبم رو به دندون گرفتم و به سمت دنیا رفتم. _چیه خنگول چرا داد میزنی آبرومون رفت. نمردم که خواب دارم میام دیگه! با چشم های گشاد شده نگاهش می کردم ،که مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. منم شوکه لبم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم. ازخیابون مدرسه که دور شدیم. چشمم افتاد به پراید آریا ،باخشم دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و بالحن جدی گفتم.

_این دوست پسرت اینجا چکار می کنه، بهت گفته باشم ها دوباره مثل اون دفعه باهات نمیام. _تو غلط کردی. اگه نیایی باهات قهرمی کنم تاابد. حالا خود دانی! _خوب قهرکن به درک! _بیا گم شو انگار دارم می برمش کجا کجا بده می برمت کافی شاپ. _خانوم ها اتفاقی افتاده؟ باصدای نکره ی آریا چرخیدم سمتش. وایی خدایا دیگه نمی تونستم نرم آخه این مرتیکه همسایه ی ما بود. _نه عزیزم چه اتفاقی. دلی جون بریم. سرم رو با ناراحتی بالا آوردم و خیره شدم بهش پسر آنچنان خوشگلی ام نبود ،ولی خواب زشتم نبود…

دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو   رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان زاده‌ی نیمه شب از kimia.ace

دانلود رمان زاده‌ی نیمه شب از kimia.ace pdf بدون سانسور

دانلود رمان زاده‌ی نیمه شب از kimia.ace با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

در اعماق جنگل، موجوداتی هوشمند، فریبنده و زیبارو همه چیز را به هرج و مرج کشیده اند. دوازده سال است که آن ها به دنبال گمشده اشان می گردند و برای یافتنش، دنیای انسان ها را زیر و رو کرده اند. زمانی که آشفتگی به اوج خود می رسد، آوالون آرنورا دایر در آکادمی گارد سلطنتی : “کَلپوینتِ کبیر، پذیرفته می شود… بی آنکه بداند، اینگونه خود را از همیشه به جنگل، موجودات معجزه آسا و راز و رمزهایش، نزدیکتر خواهد یافت.

خلاصه رمان زاده‌ی نیمه شب

همه چیز در بعد از ظهرسه روز بعد امن و آرام به نظر می رسید. گادمند و تعداد دیگری از مربی ها، برای هفته ی اولمان، به ما تمرینات انتخابی دادند و من در کمال شکسته نفسی، اعتراف کردم که مهارت افتضاحی در پرتاب تیر دارم و تصمیم گرفتم که آن روز را به تیر اندازی بگذرانم. به غیر از من، هیچ سال اولی آن دور و بر ها نبود. ۲ تا سال دوم، ۱ سال سوم، ۵ تا سال چهارم و ۱ سال هفتم بودند که مثل کسانی که از بدو تولد برای تیراندازی حرفه ای جادو شده اند، تیر ها را پرتاب می کردند و یکی پس از دیگری، آن ها را به نقطه ی قرمز می زدند.

بگذارید کارنامه ی درخشان من در تیر اندازی را نگاه کنیم. ۴ تا آبی، ۳ تا توی چمن ها، یکی توی پایه ی هدف، ۲ تا توی نارنجی و تنها یکی در بنفش! مجبور بودم با نهایت دقت، تیر را شلیک کنم، از دست دادن حتی یک تیر، باعث می شد به آن جهنم مجسم به اسم آهنگری بروم و مجبور شوم یکی مثل همان را بسازم… حالا هر چقدر هم که می خواهد سخت باشد. همه چیز داشت خوب پیش می رفت، تا زمانی که صدایی شبیه هووووو شنیده شد و تیری که پرتاب کرده بودم، به جای این که اقلا در چمن های جلوی پایم پرتاب شود، داخل درختان کم پشت

جنگل رفت. چاره ای نداشتم باید تیر را هر طور که بود نجاتت می دادم، وگرنه هنگام غروب خورشید که یک ساعت دیگر بود و برای سرشماری تیرهای ما می آمدند، تیری از دست رفته، خودش را نشان می داد. نمی دانم چرا روز اول، نزدیک ترین هدف به جنگل را انتخاب کردم؟ شاید چون احساس راحت تری داشتم…ولی به نظر نمی رسید که این راحتی نسبی، به تمام آن تیرهای پرتاب شده بیارزد. کاش در مدرسه ی نظامی، این همه مدت را بدون تیراندازی، از ترس زمین گلی، نمی گذراندم! آه و افسوس بس بود، باید کاری می کردم… تیر کمان را با پرتاب با دقتی….

دانلود رمان زاده‌ی نیمه شب از kimia.ace pdf بدون سانسور

دانلود رمان افق های تاریک از لیلا_م

دانلود رمان افق های تاریک از لیلا_م رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان افق های تاریک از لیلا_م با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

پوپک آموزگار موفقیه که از مادرش نگهداری میکنه.. زهراسادات مادر پوپک، آلزایمر گرفته ولی مدام از خاطره ای قدیمی میگه که باعث پریشونی پوپک و خواهر و برادراش شده.. خاطره ای که مربوط به اشرف خانوم همسایه قدیمی کوچه بچگیشونه و سال هاست ارتباطی باهاش ندارن.. حالِ زهراسادات بعد از شنیدن خبر مرگ اشرف خانوم بدتر میشه طوریکه پوپک تصمیم‌ میگیره پرده از راز این خاطره برداره، غافل از اینکه اشرف خانوم راز این جدایی رو قبل از مرگش به پسر ارشدش مسعود گفته و حالا مسعود به پوپک نزدیک شده تا…

خلاصه رمان افق های تاریک

در اتاق مافوقش را بست و نفس راحت کشید، به سادگی با یک ماه مرخصی موافقت کرده بود. فکرش به اندازه ای درگیر شده بود که تمرکزی برای انجام کارهای همیشگی اش نداشت، شده بود موقع چای دم کردن آب از سر قوری یا فلاسک سرریزد کند، انگشت پایش بسوزد و بعد متوجه بشود که،حواسش به مقدار آب و گنجایش قوری نبوده. همین دلیل نمی توانست ریسک کند، کارش توجه و دقت زیادی می طلبید و نمی خواست سالها کار کردن بی عیب و نقص را زیر سؤال ببرد. کیان از ته راهرو دیدش و به سمتش آمد، خستگی و بی خوابی از فاصله دور هم مشخص بود.

با کیان هم درمورد مرخصی گرفتن حرفی نزده بود… احوال کارآگاه سیادت چطوره؟ خسته به روی کیان لبخند زد: پرسیدن داره؟ دست کیان را فشرد: کی برگشتی؟ تازه از انبار میام، محموله رو تحویل دادیم و من برگشتم اداره تا گزارش بدم. دو تا ماشین لوازم خانگی بود از قهوه ساز گرفته تا یخچال های ساید بای ساید… مشکلی که نداشتی؟ درگیری و… نه. تازه کار بودند. بی دردسر. کیان صدایش را آهسته کرد: بل بشویی بود اونجا. برای تأکید پرسید: انبار؟! چی شده بود؟ همون بخور بخورهای همیشگی و تعلیق و تنبیه، محموله هایی که

برای انهدام می رفته دزدی شده. نه کیان اسمی برد نه خودش مشتاق دانستن بود. متاسف تکان داد: باز هم!! یه مشت جنس تاریخ مصرف سر گذشته به چه دردی می خوره… همه اش که جنس تاریخ مصرف گذشته نبوده. کسی که این کار و می کنه از قبل به بعدش فکر کرده، تاریخ جدید می زنن و الباقی ماجرا. حوصله نداشت در مورد جزییات حرف بزند، هرچند قبلاً هم خیلی کنجکاوی نمی کرد، کار خودش را انجام می داد و تمام، انجام وظیفه و داشتن یک پرونده پاک برایش کافی بود. هر کسی این کار را کرده بود خیلی زود سر زبان ها می افتاد…

دانلود رمان افق های تاریک از لیلا_م رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان هم قفس  سان از سان فرجی

دانلود رمان هم قفس سان از سان فرجی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان هم قفس از ساناز فرجی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

صندوق پست خانه اش با نامه هایی برخورد می کند که برای او جالب است او کم کم عاشق نویسند نامه ها می شود. در هر جا می تواند دنبال نشانی از او می گردد. هیوا درتحقیقاتی که می کند می فهمد نام آن پسر افشین است که عاشق دختری به نامه ستاره بود و این عشق او را تا اوج می رسانده ولی روزی می فهمد که ستاره به او خیانت کرده و از همه زنان متنفر می شود. هیوا که دانشجوی پزشکی بوده روزی با بیماری مواجه می شود که پدر افشین است. هیوا طرح دوستی با خواهر افشین را می ریزد و قصد برقراری ارتباط با افشین را دارد ولی…

خلاصه رمان هم قفس

چند ساعتی همون طوری توی ماشین نشستم و بعدش بی هدف ماشین رو روشن کردم و از این خیابون به اون خیابون رفتم. فکرم خیلی مشغول بود. اتفاقی بود که افتاده بود و من نمی تونستم جلوشو بگیرم. شب بود که با خودم کنار اومدم و این قضیه رو برای خودم حل کردم. به جای خالی مهرداد نگاه کردم، دو تا ساندویچ دست نخورده روی صندلی مونده بود. ناراحت شدم. نباید این جوری بهش می گفتم که تنهام بذاره. خیال می کرد با بودنش می تونه بهم آرامش بده. کارم اصلا درست نبود، رفتم در خونه شون. ساعت نه و نیم بود. زنگ در رو زدم. پدرش اف اف رو برداشت: _سلام، معذرت

می خوام مزاحم شدم مهرداد خونه اس؟ _شما؟ _من افشینم، هم کلاسیش. _تشریف بیارید تو. در باز شد. رفتم تو، لحن صدای آقای بردبار یه جوری بود که انگار می خواست دزد بگیره. حیاط نسبتا بزرگی بود که نمای یه ساختمون قدیمی توش بود، از پله ها رفتم بالا که دیدم آقای بردبار جلوی در ورودی ایستاده. تا به حال پدر مهرداد رو ندیده بودم. سن نسبتا زیادی داشت. خیلی مرموزانه نگاهم می کرد. دعوتم کرد توی اتاق پذیرایی و خودش درست روبروم نشست، رفتارش به نظرم عجیب بود. _شما گفتید هم کلاسی مهرداد هستید؟ _بله، خودش خونه نیست؟ _چرا، خونه اس، نگفته بود امشب مهمون داره!

_من قرار نبود مزاحم بشم، حقیقتش اومدم تا با مهرداد شام بریم بیرون، البته با اجازه شما. _شام، فکر نمی کنید برای شام خیلی دیر باشه؟ لبخند گنگی زدم. اصلا نمی فهمیدم این سوال ها برای چیه! پدر مهرداد طوری حرف می زدکه انگار می خواد مچ منو رو بگیره. خیره شده بود تو چشمام و سوال می کرد. انگار می خواست با نگاهش به راست و دروغ بودن حرف هام پی ببره. منم درست مثل یه برده مسخ شده فقط جوابش رو می دادم. ناخودآگاه مواظب حرف زدنم بودم، می ترسیدم یه چیزی بگم که از کوره در بره. رفتارش نشون می‌ داد که منتظر همچین خبریه! _از سر و وضعت پیداست آدم حسابی هستی…

دانلود رمان هم قفس سان از سان فرجی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان چتر خیس باران از زهره دهنوی

دانلود رمان چتر خیس باران از زهره دهنوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان چتر خیس باران از زهره دهنوی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

باران دختری که درگیر قضاوت شد، قضاوتی که برای چند سال از روال عادی زندگی ش، دورش کرد، دختری که زخم زبان ها و قضاوت ها اون رو رنجوند، دختری که از خانواده و عشق زندگی ش بریده و تمام بودن هاش توی خودش می‌شه، اما تصمیم میگیره خودش مسیر زندگی ش رو عوض کنه و در آخر به خوشبختی برسه. همراه ما باشید با عاشقانه هایمان..

خلاصه می‌شه، اما تصمیم میگیره خودش مسیر زندگی ش رو عوض کنه و در آخر به خوشبختی برسه. همراه ما باشید با عاشقانه هایمان..

خلاصه رمان چتر خیس باران

نفسم رو رها کردم، دست به سینه تکیه م رو به صندلی دادم و پلک هام رو برای چند ثانیه روی هم گذاشتم تصویرش جلوی چشم هام نقش بست. اون دو تیله ی شماتت گرش که آخرین بار جلوی چشم هام، بی فروغ شد و رفت… لبم رو گزیدم و چشم هام رو باز کردم. چرا داری میای؟ صدای پیامک موبایلم بلند شد، نگاهی به پیامک انداختم بابا بود. محتوای پیام رو زیر لب زمزمه کردم: ساعت نه میرسه. گوشی رو داخل جیبم سر دادم نگاهی به ساعت انداختم. یک ساعت دیگه چه اتفاقی میافته؟ سرنوشت قرار با من چیکار کنه؟ بارونی ام رو پوشیدم نگاهم به گالره بود که موشکافانه نگاهم می کرد،

لبخندی به روش زدم و گفتم: جانم؟ با چشم های ریز شده گفت: مشکوکی. خندیدم: کارآگاهی؟ لبش رو به دندون گرفت، قدمی سمتم برداشت در حالی که یقه بارونیم رو مرتب می کرد گفت: کجا میخوای بری؟ نگاهم رو از چشم های قهوه ای رنگش دزدیدم: فرودگاه. لحظه ای مکث کرد: فرودگاه چیکار؟ زمزمه کردم: دقیقا نمیدونم، این رو باید از سرنوشت مبهم خودم بپرسم. با تعجب نگاهم کرد: یعنی چه؟ کیفم رو برداشتم: کارن داره بر میگرده. مقابلم ظاهر شد و با صدای بلند گفت: یه، چی؟ شونه ای بالا انداختم: کارن داره بر میگرده باید برم. حتی خودم هم، توی بهت حرف هایی که میزدم مونده بودم.

واقعا داره بر میگرده؟ بعد از این همه سال چرا باید بر گرده؟ به گلاره نگاه کردم از فرط تعجب چشم هاش درشت شد:چی میگی باران؟ تو چرا میخوای بری؟ پوزخند زدم: مجبورم. دست هام رو توی دست هاش گرفت نگران نگاهم کرد: باران. لب زدم: خوبم نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره بعدا میگم چی شده الان اگه دیر برسم بهونه دستش میدم.چترش رو سمتم گرفت: بارون میاد. لبخند بی جونی به روش زدم: ممنون. لب زد: مواظب خودت باش. سر تکون دادم و چتر رو ازش گرفتم، بعد از خداحافظی از سالن خارج شدم. به گل های مریم و نرگس دستم زل زدم، پوزخند روی لبم نشست…

دانلود رمان چتر خیس باران از زهره دهنوی رایگان pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " کتاب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.