دانلود رمان نگهبان آتش از مریم آهون با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مردی که تو سال اول جوانی شاهد اتفاقی میشه که باعث میشه همه ی احساساتش کشته بشه و جز خشم و کینه و انتقام چیزی تو وجودش باقی نمونه.. حالا بعد از سال ها برگشته تا انتقام بگیره.. اما از کی؟
خلاصه رمان نگهبان آتش
دو ساعتی بود که هوا به تاریکی روزگارم شده بود و من همچنان بی حرکت به روبرو نگاه می کردم… به ساعتم نیم نگاهی انداختم.. از اونجا که زمان برای من مهم ترین چیز ممکن تو این دنیا بود، احتساب تمام روزها و لحظات و ثانیه های از دست رفته م رو داشتم… ساعت لکسوس با بند چرم اصل که با صفحه ی گرد و سه دایره ی کوچکتر که دوازده هرشب رو با عقربه هایی طلایی به من نشون می داد روی مچ دستم خودنمایی می کرد… درهمون حالت بدون اینکه سرم رو بالا بیارم چشم های سیاهمو بالا کشیدم.
به منظره ی سیاه روبروم که عجیب سفید میومد نگاه کردم و گفتم: -دو میلیون و صد و نود هزار روز و دو ساعت و هجده دقیقه و سی و سه ثانیه… پوزخند زدم… دست چپم رو وادار کردم به حرکت… به خاطر دوساعت بی تحرکی حس می کردم وزنه بهش وصل کردن… مشتم رو باز کردم و دستم رو روی تنه ی سرد و لطیف درخت گذاشتم.. نگاه منتظرم، روبرو رو هدف گرفته بود.. من خسته نبودم.. این هوای سرد اولین شب آذر ماه برای من سال هاست که شب یلدا شده بود…
طولانی و پر از درد… اما من نمی لرزیدم… دوباره گوشه ی لبم بالا پرید… من منتظر بودم و از این کار خسته نمیشدم اون هم امشب… فکم رو به هم فشردم و زمزمه کردم: -هرگز. من تو مسیری افتاده بودم که تنها یک راه برگشت داشت… بی غیرتی… هه… من بی غیرت و بی شرف نبودم… زهرش رو تو وجودم حس می کردم.. اینقدر زیاد که جایی برای من نمونده بود… تا عمارت روبرو هشتاد و پنج متر فاصله داشتم.. درست سمت راست تو تاریک ترین قسمت کوچه… کسی منو نمی دید اما فقط اونا..
دانلود رمان ت مثل طابو از لیلی ضاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یَل، مرد مرموز و مقتدری که برای خون خواهی برادرِ کشته شده اش و نجات برادرِ محکوم به اعدامش، به ایران برمیگرده. طبق برنامه ای ریخته شده و با سیاست تمام، دونه دونه دشمن هاش رو شناسایی میکنه و به طور کاملاً ناشناسی بهشون نزدیک میشه. غافل از اینکه، پناه، مظلوم ترین و در عین حال حق خواه ترین نوه بزرگ ترین دشمنش، زیادی با هوش و حواس جمعه…
خلاصه رمان ت مثل طابو
آینه جیبی ام را درون کیف پرت می کنم و به آهستگی دور و برم را از نظر می گذرانم، نور نسبی تریا جوری ست که کسی متوجه ام نشده باشد. پوست لبم را با وسواس می کنم و به ساعتم خیره می شوم. زود تر رسیده ام، خلاف نظر عزیز جون که همیشه می گوید:《زنه و نازش، مرده و نیازش… مبادا خودتو مشتاقش نشون بدی!》زود تر رسیده ام و این دفعه را با رفتارم به عزیز جون طعنه زده ام:《زن از نظر شما با یه برده رومی که فقط باید روح و روان اربابشو ارضا کنه چه تفاوتی داره؟
ما زنیم ولی قبل از جنسیتمون، آدمیم! اگه آتیش تنوره زد تو دلمون از دلتنگی، بی حیا وچشم دریده نیستیم، آدمیم!》دویست و هفت سیاه رنگش تا کنار فواره ها می آید و من از پشت شیشه های سرتا سری تریا مشغول دید زدنش می شوم. دوباره آینه را از کیفم کش می روم و نگاه آخر را به خودم می اندازم موهایم را رنگ کرده ام، سیاه پرکلاغی، هیچ آرایشی به جز این رژ سنگین و مات ندارم. زن درون آینه همان است. همانی که او دوست دارد.پیاده شدنش طول می کشد.
وقتی که پیاده می شود هم مقابل در مکث می کند و تمام حواسش را به گوشی اش می دهد و من تمام حواسم را به قد بلند و کت قهوه ای سوخته ایی که روی دستانش آویخته، می دهم. هوا سرد شده، کاش زود تر بیاید. گفته بود کارم دارد و زیاد نمی ماند اما باز دلم گرمِ کنارش ماندن است از همان روزی که آق بابا گفت:《بهرام باید تو این خونواده پاگیر بشه》و برای این پا گیر کردن، ازدواج با من را پیشنهاد داد، دلم گرم ماندنش بود. نفس های پرخنده اش را پشت در جا می گذارد و وارد جای همیشگی مان می شود…
دانلود رمان تژگاه از آرزو نامداری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری می شود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست، پسر اسکندر تیموری، پسر قاتل مادر آرام…
خلاصه رمان تژگاه
از آنجا مستقیم به کارخانه رفت تا جنس های جدید را ببیند… این همه مشغله برایش لازم بود تا کمتر به آن موضوع نحس فکر کند… آهی کشید و فردا روز ملاقات بود. مثل همین یک سال و شش ماهی که قضیه را کش داده بود، خودش هم کش آمده بود… مغزش، دست ها و پاهایش… و حتی قلبش… پس کی می توانست راحت سر روی بالشتش بگذارد و شبی بدون کابوس را بگذراند… شبی بدون جیغ های مأوا… بدون فریادهای ماهان و ناله های پدرش… گاهی فکر می کرد راجب ” آن ” مرد حق را ناحق کرده…
در واقع تمام تقصیرات را گردن او انداخته و تاوان کثافت کاری های آن زن را از او ” گرفته… اویی که آنقدر هم بی گناه نبود، گناهش بی مادر کردن خودش و خواهر و برادر بی گناهش بود… آن زن لعنتی کدام گوری بود که ببیند ماهانش زیر تیغ است و روز به روز بیشتر آب می شود… آن روز که آن بلای ویرانگر آسمانی بر سر دخترش آمد کجا بود؟ حتی برای خاکسپاری هم تشریف نحسش را نیاورده بود و خوب می دانست اگر با این معراج رو در رو شود نابود می شود… به خاک سیاه می نشیند… باید درمورد ” آن ” مرد بیشتر میفهمید…
ولی قطعا اکنون زمان مناسبش نبود… کارهای مهم تری داشت که باید به آنها رسیدگی می کرد… طبق معمول با وحشت از تخت پرید و عرق ریزان به طرف سرویس رفت… باید فکری به حال شب هایش می کرد… قطعا با این کم خوابی ها از پا در می آمد و دوست نداشت بخاطر کسالت کارهایش عقب بمانند… شلوارکش را کند و به حمام رفت… باید کمی در وان دراز میکشید تا این تنش را کم کند… آب را سرد و گرم کرد و داخل وان رفت.. گرمای آب او را به رخوت برد و چشم های خسته اش روی هم لغزیدند..
دانلود رمان بلندترین سکوت از Specialstar با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان واقعى چهار انسان که روى کره ى خاکى زندگى مى کنند… نقطه مشترک انها، سکوتى ست با جنس هاى متفاوت… ترانه، دختر رئیس باند قاچاق مواد مخدر است که تا به حال فعالیت چندانى نداشته. اما شرایطى پیش مى آید که او را وارد بازى خطرناکى مى کند… کیارش، یک فرد آموزش دیده و حرفه اى است که به عنوان راننده به باند پدر ترانه وارد مى شود. اما او نمى خواهد فقط یک راننده باشد. براى اهداف بزرگترى به میدان آمده است…
خلاصه رمان بلندترین سکوت
سنا روی تخت دراز کشیده بود و کتاب میخواند او در حال پس دادن یکی از امتحانان مهم زندگی اش است. چقدر مقاوم و محکم مبارزه می کند. در ظاهر هیچ چیزی تغییر نکرده و لبخند روی لبانش است اما در درونش هیاهوی بی سابقه ای به پا شده که سعی دارد او را از پا درآورد. بابا هر روز سرکار می رود و مامان مانند پروانه ای به دور سنا می چرخد و از او مراقبت میکند. انگار همه چیز مثل گذشته است. با این تفاوت که یک نفر به زودی به خانواده ی ما اضافه می شود. مامان در
پوست خود نمیگنجد و در تدارک تهیه سیسمونی برای نوه اش است و میخواهد سنگ تمام بگذارد. در چهره بابا هم خوشحالی همراه با غمی دیده می شود که نمیتواند آن را پنهان کند اما ما نادیده می گیریم. من نیز بیشتر اوقات در اتاق سنا هستم حال که تابستان است و فشار درسی زیاد نیست، می توانم به او کمک کنم با او حرف میزنم درباره آینده و اتفاقات خوب و بدی که ممکن است رخ دهد. رفتارهای ما برایش حکم ترحم را ندارد زیرا میداند که کارهای ما از صمیم قلب است و از روی
مهربانی عشقمان به اوست. به خواسته سنا همسرش از زندگی ما حذف شده و نامش هیچ گاه بر زبان ما جاری نمیشود حتی اگر مجبور باشیم. تنها کسی که هنوز نتوانسته با این داستان کنار بیاید امیر سجاد است. گوشه اتاق می نشیند و فکر می کند. با این کارش احساس کینه و انتقام جویی را در خود می پروراند… من هم اگر مانند او تنها باشم همین اتفاق برایم افتد و فکرم لحظه ای آرام نمی گیرد. بی غیرت نیستم که خواهر دلبندم اذیت شده و من سکوت میکردم. کار دیگری می توانستم بکنم؟
دانلود رمان گدایی از تاکی (taki) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاترینا مورنو ساکن ایتالیا که از قضا یک رگ ایرانی هم داره…روانشناسی خونده و به خاطر نجات یک دختر از خودکشی بدجوری سر و صدا راه انداخته، با مردی به نام ژاویر جاوید آشنا میشه تا درمانش کنه، ژاویری که سالمه اما از نظر بقیه نه…یه مرد که زندگی خوبی داره اما چون کینه ای هست فکر میکنن دیوونست…و اینجوری سرنوشت دست به دست هم میده تا خانوم روانشناس هم درگیر کینه ی ژاویر جاوید شه! کینه ای که از خود روانشناسا سرچشمه میگیره
خلاصه رمان گدایی
عوضی ای زیر لب بهم گفت و همونطور که به سمت در میرفت ادامه داد: به آنا میگم کارای نصف کاره ی مدیر برنامه قبلی رو برات بیاره و رفت بیرون و درو بست…با لبخند به در بسته شده نگاه کردم جالب بود برام، تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم در اصل برای جلسه اول کاری خیلی راحت و البته غیر عادی بود ولی خب میتونیم این راحت بودن بیش از حدش رو به حساب دیوونه بودنش بزاریم.
حتی به روز فکرشم نمیکردم اون دکتر خشن و مغرور بخواد از دیوونه بودنش بهم بگه، نکنه منظور پدرش از رفتارهای عجیب و عصبی ژاویر همین بود؟ و چون نمیدونه فکر میکنه پسرش ازش دوری میکنه یا از همه زده شده. پس
اگه همه ی رفتارای به قول پدرش پرخاشگرانه و آدم گریز بودنش برای همین رازشه نیاز به درمان نداره… و اگر نیاز به درمان نداره پس باید حقیقت هدفم از اینجا اومدنو بهش بگم، نمیتونم با دروغ صمیمیت ایجاد شده بینمونو خراب کنم… مطمئنم درک میکنه.
ژاویر بر خلاف قیافه ی مردونه و پر جذبهش میتونه به دوست مهربون و خوش خنده باشه… به قیافه ش نمیخورد انقدر زود با آدم مچ بشه. شاید اینم یکی از خصوصیات دیوونه بودنه.. بعد از اینکه آنا کلی پرونده و اطلاعات بهم داد شروع کردم به برنامه ریزی…فکر نمیکردم رئیس به شرکت انقدر سرش شلوغ باشه. به زور وقتارو با هم هماهنگ کردم و درباره موضوعاتی که قرار بود صحبت بشه تحقیقاتی انجام دادم…. نود درصد ملاقات ها برای تمدید قراردادها بود. با خستگی به ساعت نگاه کردم. ساعت یک بعد از ظهر بود.
دانلود رمان تاوان دخترانگی هایم از لوبیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به اسم آواست… دختری شونزده ساله که توی این سن کم اسیر مشکلات زیادی میشه… دختری که توی کشور غریب به طرز وحشیانه ای بهش دست درازی میشه…
خلاصه رمان تاوان دخترانگی هایم
پنیر رو رو نون مالیدم و لقمه ام رو تو دهنم گذاشتم. لیوان چای رو به دهنم نزدیک کردم و در همون حین صدای ماهک تو گوشم پیچید. -آوا من رفتم، بای. صدای در نشون از رفتنش می داد. لیوان چای که خالی شد، روی سینک قرارش دادم و وسایل اندک روی میز رو داخل یخچال گذاشتم. کوله قرمز رنگم رو به دست گرفتم و بعد از نگاهی جزئی به خونه، ازش خارج شدم.از ساختمان بیرون اومدم و با نگاهی به اطرافم، قدم برداشتم سرم رو پایین انداختم و چشم هام رو کفش های قرمزم که امشب قرار بود کوچه ها رو متر باهم طی کنیم، دوختم. این کفش ها رو خیلی خیلی دوست داشتم! چون هدیه
مامان بزرگم بودن. با یاد و خاطره مامان بزرگ لبخند صورتم رو پر کرد و با همون لبخند نگاهم رو به برگ های روی زمین دوختم که صدای خش خش برگ ها نشون از پاییز و فصل عاشقی می داد! خورشید در حال غروب بود و صحنه جالبی رو برای آسمون به پدید آورده بود. قاطی شدن رنگ زرد و آبی و نارنجی بدون شک فوق العاده و البته غم انگیز بود. قهقهه پسری از فاصله نزدیکم به گوشم خورد. بلندی صداش باعث شد به سمتش مایل بشم و مسیر دویدنش رو با چشم هام دنبال کنم. پسرک پنج شش ساله ای که با شادی و نشاط میون برگ های رنگارنگ می دوید و دختری هم هم سن و سال
خودش دنبالش روونه شده بود. تلخ خندی به صحنه های روزگار زدم و با فرو کردن دستام تو کاپشن لجنی رنگم، به راهم ادامه دادم. یه روزی هم پسر دایی شیطونم دانیال دنبال من می دوید و من با قهقهه فرار می کردم. زندگیمون با همین کودکی های کوچیک عطر و بو داشت. اما حالا اون یه آقای دکتر با جذبه و مغروره و من یه دختر گاهی گوشه گیر و افسرده و گاهی لبخند به لب و شیطون! گذر زمان آدم رو به کجاها که نمی کشونه. آهی کشیدم و نگاهم رو به آسمونی دادم که حالا تیرگی و ستاره های چشمک زن تو دامنش به چشم می خورد. از خیابون شلوغ که باعثش تردد ماشین ها بود گذشتم…