دانلود رمان حجاب من از zeinab.z با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شخصیت اول داستان من زینب یه دختر گیلانیه، یه دختر از یه خانواده ی مذهبی که در ۱۱ سالگی به خواست پدرش بین چادر و مانتو حجاب برتر یعنی چادر رو انتخاب کرده دختر بزرگ میشه. غافل از اینکه از وقتی نه سالش بوده یه حسایی نسبت به پسرعموش پیدا کرده و روز به روز حسش شدیدتر میشه اما میفهمه که پسرعموش یکی دیگرو دوست داره و به دختر داستانمون میگه که….
خلاصه رمان حجاب من
چند روز به همین منوال گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد. الان روز سیزدهمیه که به بیمارستان میریم تا الان تقریبا همه چیزو یاد گرفتیم و چیز زیادی نمونده خیلی ناراحتم چون فقط دو روز دیگه باید بیایم بیمارستان. به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون امکان نداره هر روز خراب کاری نکنیمو سوتی ندیم. بچه های بیمارستان میگن نمیدونیم از دست کارای شما بخندیم یا گریه کنیم اخه دخترم دیدی اینقدر شیطون خصوصا من که تو
بیمارستان معروفم. از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان ساعت یک ربع به ۷ صبح بود. رفتیم تو وارد بخش که شدیم دیدیم جارو میکشن منو میگی یه نگاه به اون دوتا کردم یه لبخند شیطانی اومد رو لبم: بچه ها میاین سر سره بازی. سارا و فاطمه با تعجب نگاهم کردن و گفتن_ سرسره بازی؟ یه لبخند دندون نما زدم _ آره.چادرمو قشنگ بالا گرفتمو شروع کردم به سر خوردن رو کاشیای بیمارستان. خیلی وضع خنده داری بود با چادر داشتم رو کاشیا سر می خوردم.
سارا_ باز این دیوونه شد. فاطمه: خدا شفا بده. صدا_ داری چیکار میکنی؟ بووم، محکم خوردم زمین. داد زدم _ آی. صدا_ یاحسین. صداش نزدیک شد داشتم از درد میمردم. صدا: چی شد یه چیزی بگو حالت خوبه؟ چشمامو با درد باز کردم چون اشک توشون جمع شده بود فقط یه سایه ی محو میدیدم چشمامو رو هم فشار دادم اشکام دوباره ریخت دوباره بهش نگاه کردم طاها بود. ای خدا لعنتت نکنه ببین چه بلایی سرم آوردی حالا میمردی یهو حرف نمیزدی. طاها_ خانم زارعی
زینب خانم زینب؟ چت شده چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه؟ به خودم اومدم یه نگاه بهش کردم خیلی نگران بود خواستم بلند شم که یه لحظه از درد نفسم رفت کمرم اونقدر درد می کرد که منی که هیچوقت جلوی کسی آشکار نمی کردم درد دارم و گریه نمی کردم زدم زیر گریه و ناله می کردم. طاها: یا خدا. اومد سمتم خواست بهم دست بزنه که جیغ زدم: به من دست نزن نامحرمی طاها_ من یه دکترم و الان تو داری از درد به خودت میپیچی وظیفمه که کمکت کنم و بدون هیچ منظوری اینکارو میکنم…
دانلود رمان در هزار توی شب از بهار برادران با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد مرد جوون و موفقیه که سال ها به تنهایی در تهران زندگى کرده. خونه اى رو با پسر خاله اش شریکه و رازهاى زیادى تو زندگی داره با پذیرفته شدن دختر و پسر پسر خاله اش در تهران. انها میان و مدتى پیش این مرد میمونن. داستان رئاله و اجتماعى و به مشکلات و گرایش هاى مختلف جوونا هم مى پردازه…
خلاصه رمان در هزار توی شب
وارد خانه که شد، کیفش را کنار در رها کرد. کتش حسابی چروک شده و پیراهن سفیدش لکه برداشته بود. روزگار خوب برایش ساز مخالف می زد و تنبیهش می کرد. این بار هم با پنچر شدن ماشین، آن هم هر چهار چرخش! ناسزایی بار مردم آزاری که آن بلا را سرش آورده بود کرد و در را با قدرت پشت سرش بست. هوای خانه گرم و دم داربود. سرراهش به نشیمن، کولر آبی را روشن و تن خسته اش را روی کاناپه رها کرد. پلک هایش را روی هم فشرد و با شست و سبابه فشارشان داد. کم خوابی شب گذشته و ماجراهای بعد از ظهر،
بیشتر از آنکه جسمش را خسته کند، با اعصابش دست به گریبان شده و حالش را گرفته بود. رفتن پی در پی اش به آپاراتی و رو در رو شدنش با لطیفه و مرد همراهش مثل خاری بود که درچشمش فرو رفته باشد. حس زالویی را داشت که به جان خودش افتاده و ذره ذره خون خودش را میمکد. با یادآوری تماس محسن و برنامه ی سفرش همراه دوقلوها چشمانش را باز کرد. نگاهش را به اطراف دوخت. همانطور که انتظار داشت خانه بی شباهت به میدان جنگ نبود. تا پیش از رسیدن به خانه، حقیقت حضور دوقلوها
در خانه ی مشترکش با محسن برایش جا نیفتاده بود. امید داشت برنامه ی ماندنشان بلند مدت نباشد. کاش همان سال گذشته با محسن راجع به خانه صحبت می کرد و به جای پیش خرید خانه ای که ساخته شدنش همچنان نامعلوم بود، سرمایه اش را با محسن و سازنده ای شریک می شد و خانه ی کلنگی را که هر لحظه ممکن بود بر سرشان خراب شود می کوبیدند و می ساختند. اینگونه هر کسی واحدی جداگانه و نوسازی را صاحب می شد. رامین و شیطنت های آزار دهنده اش را به خاطر آورد. همیشه برایش سوال بود که…
دانلود رمان نسیم زندگی از آرتیم با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نسیم مربی مهد کودکی که به طور اختصاصی مربی و پرستار دوتا بچه ۵ساله که مامانشون طلاق گرفته و رفته میشه و وارد خونشون میشه تو اون خونه دو تا پسر دوقلو دیگه هم هست که ۱۸ساله هستن یکی از اون پسرا با اینکه از نسیم کوچیکتره اما عاشقش میشه از طرف دیگه هم پدر بچه ها به نسیم علاقه مند میشه با برگشت مامان بچه ها….
خلاصه رمان نسیم زندگی
با تعجب به حرف های خانم کریمی گوش می کردم. – آخه یعنی چی؟! برای چی منی که این قدر سابقه کار داشتم و خیلی وقته این جا کار می کنم؟! – متوجه شدی نسیم جون؟ – بله خانم کریمی اما چرا من؟! شما همیشه برای این کار ها از نیروهای جدیدمون کمک می گرفتید! – می دونم عزیزم اما آقای سلطانی حتماً تأکید کردن که از بهترین و با تجربه ترین مربی هامون بهشون معرفی کنیم. – بله خانم کریمی متوجه شدم، فقط این که تایم کاریش به چه شکله؟
– عزیزم اون ها تایم کامل ازت می خوان، این طوری به نفعت هم هست، حقوق بیشتری می گیری و می تونی بی خیال اون وام کوچیک بشی که همش داری براش دوندگی می کنی! – من باید با خانواده مشورت کنم تا ببینم با این تایم مشکل نداشته باشن، اگه مشکلی نبود من رو معرفی کنید لطفاً. – حتما دخترم. بعد از کمی صحبت های دیگه از خانم کریمی خداحافظی کردم و با فکری مشغول، مهد کودک رو ترک کردم. با اتوبوس تا خونه رفتم، با وجود خستگیِ زیاد، سر کوچه یه چیزهایی واسه ی خونه خریدم.
چون می دونستم کسی این کار رو برام نمی کنه! با کلید در خونه رو باز کردم و با صحنه ی همیشگی رو به رو شدم، یه خونه ی کوچیک و نقلی با وسایل کهنه که همشون یادگاری بودن. این تنهایی و خلوتی بهم دهن کجی می کرد: اما چاره اش چیه؟! بعد از عوض کردن لباس هام و خوردن غذای دیشب روی کاناپه خودم رو پرت کردم و به حرف های امروز خانم کریمی فکر کردم. در واقع من خانواده ای نداشتم که باهاشون مشورت کنم اما همیشه و همه جا از این خانواده ی خیالیم گفته بودم…
دانلود رمان چوب خط اوهام از نرگس عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو یه خونوادۀ سنتی باشی، تو نامزدی حامله شی، بعد تازه طرف هم بذاره و بره. خیلی حرفهآ. کی میخواد جواب داداشی که رگ غیرتش باد کرده رو بده؟ بد باهام بازی کرد. میتونست ادامه نده، اما تا حامله کردن من پیش رفت و این شروع ماجرای ماست…
خلاصه رمان چوب خط اوهام
آدمیزاد آنجایی خانه خراب می شود که تمام جلال و جبروتش را به احساسش میبازد. آن وقت است که اکوسیستم زندگی اش دچار یک اختلال بزرگ می گردد. نفهمیدم چه شد به یک دگردیسی ای مبتلا گشتم که درونم انقلابی به پا کرد. من آدم رکب خوردن از احساس نبودم. مامان یقه کتم را چسبید و گوشه ای کشاندم. – عقدکنون که نبودی، می خواستی امشبم نمی اومدی. صاف ایستادم و دست مامان را نرم کنار زدم. – دوماد یکی دیگه س، تو حرص و جوش نیومدن منو می زنی؟ – بچه م یه داداش که بیشتر نداره. -تو عروسیش سنگ تموم میذارم. حالا این زن داداش ما کدوم یکیه؟ – دختری که سمت
راست سلیمه نشسته بود، اشاره نمود. – یاسر انقد خوش سلیقه بود و خبر نداشتیم؟ -پسندیدیش؟ – به چشم خواهری که خوب تیکه ایه! چرخاندن سرم مصادف شد با بیرون آمدن دختری از اتاق خواب . و این آغاز بدبختی و آشفتگی هایم بود . طوری محو تماشایش گشته بودم که دست در حال تکان مامان جلوی چشمم را با تاخیر دیدم. آستین پیراهنم را کشید. -چرا ماتت برده سردار؟ – این دختر کیه؟ رد نگاهم را گرفت . – خواهر زهرا. سوالی او را نگریستم. – زهرا؟ – پرتیا، نامزد یاسر رو میگم. آن شب نتوانستم به چشمانم بفهمانم این خیرگی برایم عاقبت خوشی ندارد . – آها، اسم خواهرش چیه؟
در حینی که به طرف مهمان ها می رفت، گفت : رویا… دو پاف از ادکلنم را به زیر گردن میزنم و شانه ای به موهایم میکشم. بدون ایجاد هیچ سر و صدای اضافه ای، از پله ها بالا می روم. بار دیگر دستی به موهایم می کشم و زنگ را میفشارم. زهرا با نگاهی مچ گیر برابرم ظاهر می گردد. عین چی بو می کشیا ! داشتیم زهرا خانم ؟ ابروی راستش را بالا می دهد. – ها؟ – قرمه سبزی، تنها تنها؟ لبخندش را پشت حرص نگاهش استتار می نماید. – که قرمه سبزی، آره؟ صورتش را میان انگشتانم می چلانم و داخل می شوم. محیا به حالت دو خود را به من می رساند و از پایم آویزان می گردد….
دانلود رمان موهایم را تو بباف از حنانه حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الینا نریمان دانشجوی تئاتر است او در یک خانواده ثروتمند و بیقید با پدری قمارباز زندگی میکند و مادرش هم مدتها قبل با استاد موسیقیاش فرار کرده و او را تنها گذاشته است. الینا علاقهای به دنیای پدرش و خانهشان ندارد و همیشه کمبود پدری واقعی و مادری دلسوز را احساس میکند. یک روز در دانشگاه که الینا از روابط روزمره با دوستان و کلاس هایش خسته است، در حال قدم زدن به کافهای به اسم «کافه کتاب» که تازه در نزدیکی دانشگاه بازشده، میرود…
خلاصه رمان موهایم را تو بباف
یک روز در دانشگاه که الینا از روابط روزمره با دوستان و کلاسهایش خسته است، در حال قدم زدن به کافهای به اسم «کافه کتاب» که تازه در نزدیکی دانشگاه بازشده، میرود…الینا مشتاق میشود یکی از کتابهای نوشته صاحبکافه را امانت بگیرد تا با حال و هوای او بیشتر آشنا شود. بنابراین یک کتاب شعر را انتخاب میکند و این کتابخوانیها ادامه مییابد: «شروع کردم به خواندنش… اشعارش بهقدری زیبا و روحنواز بود که نمیتوانستم کتاب را زمین بگذارم.
کلمات بهدرستی در کنار هم چیده شده بودند و از بهترین واژههای ممکن در ابیات استفادهشده بود. شعرهای عاشقانهاش تمام قلب انسان را فرا می گرفت. حتماً برای همسرش سروده است…قطعاً او را خیلی دوست دارد که اینگونه عاشقانه برایش دکلمه و شعر گفته است. وقتی به شعرهای حماسی میرسیدم، باورم نمیشد همان روح لطیف و عاشق اینگونه حماسه سازی میکند… فاصله دلدادگی و عشقبازی با حماسهآفرینی و شجاعت در نظر من خیلی زیاد است. اما او چگونه هر دو را ماهرانه سروده است…
دانلود رمان فصل دیوونگی از آذین بانو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختریه که بعد از طلاقش مجبور به ازدواج با برادر شوهرش می شه….
خلاصه رمان فصل دیوونگی
باران بی وقفه می بارید و من بی وقفه اشک می ریختم. ماشین ها با سرعت رد می شدند و سوارم نمی کردند. اگر حاج حسین آن حرف ها را نمی زد بر می گشتم و از ضرغامی منشی حاج حسین میخواستم برام آژانس خبر کنه. اما حاضر بودم زیر بارون خیس بشم اما با حاج حسین رو برو نه. با صدای بوق ماشینی از فکر حاج حسین بیرون آمدم. برای لحظه ای از دیدن آزارای مشکی صدرا جا خوردم. شیشه ی سمت شاگرد رو پایین داد و مثل همیشه با احترام گفت ” بفرمایید میرسونمتون ” – مرسی آقا صدرا شما بفرمایید. خم شد و در را باز کرد و گفت: بفرمایید خواهش می کنم. به سفارش پدر اومدم.
تعللم رو که دید با حرص گفت “خیس شدی. اینجا هم بیابونه، ماشین گیرت نمیاد. فکر کن من راننده آژانسم. بی حرف سوار شدم. آب از سر و صورتم می چکید. شیشه رو بالا داد و درجه بخاری ماشین رو بیشتر کرد. با شرمندگی گفتم ” ماشین خیس میشه “. انحنای گوشه ی لبش رو دیدم. دستش رو مقابل دریچه ی بخاری ماشین گرفت و در حالی که به طرفم فیکسش می کرد گفت: بهونه بهتر از خیس شدن ماشین پیدا کن آرد که نیست خیس بشه خمیر بشه، پارچه ست. خشک میشه. چشم هام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. از پخش ماشین آهنگ جان جوانی ابی پخش میشد. آهنگی که
اولین بار در سفر شمال فرهاد گذاشته بود. – بابا بهم گفت چه گفته که حالت بد شده. سکوت کردم حرفی نداشتم برا گفتن ” سکوتم رو که دید مصرانه گفت ” – چیزی نمیگی؟ -چیزی ندارم که بگم. گفتم به پدرتون ” من با آدم خائن زیر یک سقف زندگی نمی کنم. برادر شما برا من گذشته است. من دیگه به گذشته بر نمی گردم… – برادرم به من دخلی نداره. پدرم گفته بعد از پیشنهاد فرهاد راجع به من حرف زده. وقاحت تا چه حد؟ با تحکم گفتم هم به پدرتون گفتم هم به شما میگم. فعلا تصمیم ندارم از تجرد خارج بشم. نفس های عمیقش نشان از حرص خوردنش می داد. دکمه ی بالای پیرهنش رو باز کرد و گفت….
دانلود رمان عطر بهار نارنج از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری است که در کودکی، با دریافت تصویری بر پردهی سفید ذهنش، بزرگسالی مخدوشی برایش رقم خورده. او عزم آن دارد که با…
خلاصه رمان عطر بهار نارنج
به ساعت مچی ام نگاه کردم تازه ساعت نه صبح بود. می دانستم الان زنگ تفریح اول مدرسه مامان است و احتمالا اگر مادر یا پدری معترض یا التماس دعا دار دور و برش نباشد زنگم خواهد زد. به پوشه کارهایم نگاهی انداختم و با کسالت تمام ابعاد بسته بندی دستمال کاغذی ها را دوباره چک کردم. تلفن روی میزم که زنگ خورد از جا پریدم، مامان بود با صدایی بشاش و پرانرژی مخصوص دبیران دبیرستان حال و احوالم را پرسید. صدای مامان اکثر اوقات مرا شاد می کرد. طبق معمول پرسید: چه خبر؟ ته دلم قند آب شد که خبر جدیدی دارم. فوری گفتم: بجای خلیلی یکی رو برامون فرستادن.
خندید: اِ؟ رئیس جدید مبارک. تا حس کردم حالش خوش است گفتم: مامان عصری کاری نداری؟ نفس عمیقی کشید از آن ها که می کشند تا خودشان را کنترل کنند: چطور؟ -هیچی بعد از شرکت می خواستم برم سینما. -با کی؟ با مارال اینا… به نرمی گفت: کاش نغمه رو هم می بردی… فوری گفتم: نمی شه مامان. من بیام خونه نغمه رو بردارم و دوباره بیام این ور… مثل همیشه راه حلی از جیبش درآورد: خوب بگو چه ساعتی و کدوم سینما، من برای نغمه آژانس می گیرم.. حال خوبم دود شد و هوا رفت. از این کلید حل مشکلاتش لجم می گرفت. سال ها در نقش پدر و مادر ما ظاهر شده بود و عادت
داشت مدام برای هر چیزی راه حلی پیدا کند، همین باعث عصبی شدن و گاهی قهر و ناراحتی ام می شد. کج خلق گفتم : حالا دفعه بعد! نغمه که هم سن و سال ما نیست هی دنبال من ریسه اش میکنی… صدای زنگ و سر و صدا در پس زمینه بلند شد و حس کردم مامان با دلخوری خداحافظی کرد. به خودم توپیدم “باز ناراحتش کردی، حالا یه بهانه دیگه گیر میاوردی که نخواد نغمه رو دنبال ریسه کنه، جلسه ای، اضافه کاری… بی حوصله جواب ذهنم را دادم “خسته شدم از بس مثل دختر بچه ها باید سرساعت برم خونه و بیام. وقتی مدرسه می رفتم هی بهانه می آورد که بچه ای و جامعه امن نیست…
دانلود رمان رسوایی از کوثر شاهینی فر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آذین رها شده، دور انداخته شده با خانواده ای که اونو لکه ی ننگ میدونن مایه ی آبروریزی… رسوایی بی نهایتی که دامنش رو لکه دار کرده… سپهر دوست دوران بچگی… فرزاده عاشق یا کیهانه مجنون…. کدوم ناجی میشه؟ فراری دادن آذین از این باتلاق آسون نیست… آخر قصه مون کجا میرسه؟… پر از التهابه روزهای بی کسی… تنهایی… عاشقی…
خلاصه رمان رسوایی
برگه ها رو محکم تر بغل گرفتم. پیاده روی رو دوست داشتم. قدم… قدم… من حتی از اون ماشین آخرین مدل زرشکی رنگی که هدیه ی اخرین تولدم بود هم متنفر بودم. پاهام رو در برابر با اون خیلی بیشتر دوست داشتم. نسیم ملایمی می اومد و من از کنار مردم می گذشتم… به پیاده رفتن و توی پیاده رو رفتن علاقه نداشتم و فقط یک جمله آرومم می کرد: «ببین مهم نیست توی خیابون های پاریس کنار برجش قدم بزنی یا یکی از شهرهای گل توی هلند یا حتی بی بضاعت ترین محله ی یه روستا توی آفریقا یا همین خیابونه معمولی توی یکی از قسمت های معمولی تره تهران، منتها اون روستای توی
آفریقا یا معمولی ترین جاها بهشت می شه وقتی اونی که باید باشه، باشه… ولی اگه دلیل بودن هات نباشه، همه ی بودنت توی پاریس و هلند و کوفت و زهره مار هم میره زیر سوال… میفهمی که چی می گم، ها؟ پس همیشه باش…» من همیشه بودم، همیشه ی همیشه، حتی الان که اون نبود . حتی حالا که توی این پیاده رو قدم می زدم و اون نبود ، بودنم برای خودم زیر سوال رفته بود! چقدر مردها گاهی نامرد میشدن در عین مرد بودن ! وارد شرکت عظیم آریان شدم. با تعجب به سالن خلوت ورودی نگاه کردم. به جز نگهبان کسی نبود. جایی که همیشه پر بود از کارمندای ایرانی و فرانسوی… به سمت
نگهبان رفتم: آقای عزتی، بقیه کجان؟ ـ والا خانوم جان طوفان اومده…. ـ چی؟ -برین سالن اجتماعات، همه اونجان… سری تکون داده و به سمت جایی که گفته بود حرکت کردم. در رو هل داده و وارد شدم.همه سرپا ایستاده و از کسی هیچ صدایی در نمی اومد و به طرز باور نکردنی همه نفس هاشون رو توی سینه حبس کرده بودن. کمی جمعیت رو کنار زدم و به مرکز رسیدم. مردی که پشت به من ایستاده بود و عربده می کشید. گوش هاش سرخ شده بودن و خط و نشون می کشید به زبان فرانسوی ! یه مشت ابله اینجا جمع شدین، چه غلطی می کنین؟ چرا باید قرار داد جدیدم دو درصد کمتر از سود…
دانلود رمان رها شده از زهرا یزدانی و نرجس رجبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جدا شدیم از هم، بی آنکه بدانیم یک لحظه جدایی، چه به سرمان می آورد! پریشان شدیم… دیوانه حال شدیم… من مجنون شدم و تو لیلی منِ دلداده! حال دوست دارم، بعد از سال ها لیلی شوی و من باز مجنون و دیوانه یِ تو… عاشقم باشی و عاشقت باشم! فقط یک ساعت را برایِ من باش… می شود؟
خلاصه رمان رها شده
بار دیگر به ساختمانِ پنج طبقه که مثلا روزی خانه یِ من و بهنام بود، نگاه کردم و نفسی عمیق کشیدم. من نیاز داشتم به آن خانه و زندگی درآن نیاز داشتم… باید از اول زندگی من و دخترکم ساخته می شد زندگی جدید سرشار از آرامش! بعد از فشردن زنگ، در باز شد. وارد شدم و به سمت آسانسور رفتم… دکمه یِ آسانسور را فشردم و وارد شدم. دکمه یِ طبقه یِ چهارم را فشردم درحال بسته شدن بود که یکهو از حرکت ایستاد. متعجب به در نگاه می کردم تا ببینم چرا از حرکت ایستاده با دیدنِ شخصی که در را نگه داشته بود، خشم و عصبانیت قبلی ام به سراغم آمد. با حرص نفس می کشیدم
به آخر آسانسور رفتم و تکیه ام را به دیوارش دادم. بدون هیچ حرفی وارد آسانسور شد… نگاهش عصبانی بود چشم های آبی رنگش رگه هایِ قرمز داشت! درست مثل دوسال پیش شده بود. با ترس کمی از بزاق دهانم را قورت دادم… سعی داشتم استرس و ترسم را پنهان کنم، اما نمی توانستم. پوزخندی برلب هایش نشاند و همان طور که به درِ آسانسور که در حال بسته شدن بود خیره نگاه می کرد، گفت: _می بینم که بدجور ترسیدی. وای بر من که حتی توان کنترل ترسم را نداشتم! کمی دیگر از بزاق دهانم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم. خیلی تند گفتم: _هرکسی تورو ببینه می ترسه،
چون تو یه هیولایی… انگشت اشاره ام را بالا بردم و شمرده گفتم: _هــــیـــــولــــــا! عصبی تر از قبل شده بود، این را از نفس کشیدن های پی در پی اش فهمیدم. دستی به صورتش کشید و گفت: _فکر کردی می تونی اون خونه رو صاحب شی؟ من به هیچ وجه نمی ذارم. پوزخندی زدم… خوب می دانستم او بدون پدرش هیچ نیست و از پس هیچ چیزی بر نمی آید! او همیشه همین بود، فقط حرف می زد و هیچ وقت عمل نمی کرد… مثل همان روز عروسی که قول داده بود خوشبختم کند اما عمل نکرد!با پوزخندم عصبی تر شد و به نگاه پر از تحقیرم، پشت کرد. با پاهایش رویِ زمین ضرب گرفته بود…
دانلود رمان سایه فرشته از آناهید قناعت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه بودن خالی ست… سایه بودن درد است… اصلا ای کاش خدا تمام سایه های شهرم را جمع میکرد، تا دیگر سایه ای نباشد بر سرشان بی ادعا پهن شود، تا مردم اینقدر سایه ها را هیچ و پوچ نخوانند، در این شهر هیچ کس ارزش سایه ها را نمیداند، فقط باید سایه ها از سرشان کم شود، آنوقت است که دوام نمیآورند، آنوقت است که فغان سر می دهند، ذوب می شوند… آری سایه ها بی منت سایه اند… آناهید قاف
خلاصه رمان سایه فرشته
سیاهی شب خوف به دلم انداخت، نفس نفس می زدم و گلویم خشک شده بود اما می ترسیدم بایستم! با تردید به پشت سرم نگاه کردم، ان هیکل نا فرم و چشمهای وحشی که توی تاریکی ترسناک تر شده بودند را دیدم و قلبم از جا کنده شد… پاهای بی جانم را به کار انداختم دستم به بند های کوله ام با تمام توان دوییدم ، صدای پاهایش که به دنبالم می دویید و صدای ضمختش توی گوشم پیچید: ـوایسا دختره چشم درومده.
با یک پرش بلند از سکو وسط بلوار پریدم و رفتم ان سمت خیابان همان موقع یک ماشین نقره ای دنده عقب گرفت و جلوی پاهایم ایستاد و دو پسر جوان با تعجب به من نگاه می کردند و ان که پشت فرمان بود کمی خم شد و گفت: ـکمک نمی خوای؟ نفس نفس میزدم و ان بد ترکیب داشت از خیابان رد میشد… یکی از پسرها در عقب را برایم باز کرد و من به سرعت سوار شدم.
و صدای نعره ی ان مرد راننده را ترغیب کرد که گاز را پر کند… به پشت سرم نگاه کردم با همان زیر پیرهنی و دمپایی وسط خیابان ایستاده بود و فریاد میزد. ـ “سایه، از بس دوییده بودم سرفه های خشک می کردم پسری که کنار راننده نشسته بود برگشت و به من نگاه عمیقی کرد که ناخوداگاه درخودم جمع شدم… لبخند منزجرکننده ای روی لب نشاند و گفت :ـ ـداشتی فرار میکردی؟…