دانلود رمان من بهی ام از س. رهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محمدعلی راسخ نوهی حاج وهاب ارجمند!! مردی آرام و مرموز… وارثی که از هر طرف یه مدعی داشت. وقتی پدربزرگم دختری رو به عمارتش آورد بخاطر شبیه بودنش به کسی که در گذشته می شناختم ازش دور شدم! تا برام دردسر نشه! تا روزی که فهمیدم شبیه به اون کسی بود که سالها در تنهایی و سکوتم دنبالش بودم! بهش نزدیک شدم… عاشقش شدم… و حاج وهاب اجازه نداد و هویتش رو پنهان کرد…!! وقتی فهمیدم اون واقعا کیه و چرا اومده عمارت که دیگه دیر شده بود! حاج وهاب بود بخاطر رازهایی که توی سینه اش پنهان کرده بود آیندهی منو مثل گذشتهام تباه کرد ولی من دیگه اون آدم آروم و ساکت نبودم… شدم وارثش!! وارثی که زور هیچکس بهش نرسه!!
خلاصه رمان من بهی ام
نافع فشار بیشتری به دستش آورده از دیدن صورت درهم شده از درد بهی لذت برده با حرص گفت: – بایدم با دیدن اون جلال و جبروتش فکر کنی من که ضرر کردم دروغ میگـم! اونم وقتی مدرکی ندارم ولی تو هم وقتی مثل من تا ماتحتت گیر کرد تو گِل می فهمی که دیگه خیلی دیر شده احمــق…!! – ولم کن.. دستمو شکستــی! نافع بی توجه به دردی که دختر ظریف و لاغر کنار دستش میداد بهی را جلوتر کشیده گفت – ول می کنم وقتی کارم باهات تموم شد…
نمی دونم چرا همیشه کار من با تو درست میشه با توئی که کارت گیر منــه! خوش شانسم نه؟! بهی از درد بدشانسی خودش جیغ کشیـد – ولم کــن…! دست بهــی را رها کرده به در کوبیــدش برای توجیهاش با حرص غریـد – خوب گوش کن بهـی! اون حاجی جونت انقدر کارشو خوب بلده که محاله گیر تو جوجه بیفته! وقتی گیرم انداخت نه خودش اومد جلو نه اون محافظش که خفتم کرده بود! انگار نه انگار چه غلطی کردن… وکیلشو فرستاد که بگه آدرس بده نیره رو پیدا کردیم میای بیرون!
با خندهی حرصی زده ادامه داد – نمی دونست منم اندازهی خودش زرنگم که دو بار از یه سوراخ نمیخورم! اونم سوراخ اون پیری! وقتی فهمیدم همهاش نقشه بوده گفتم حالا که اون زده چرا من نزنـم؟ من نبـرم؟ بهش گفتم یه بار گولم زدی همون اندازهای که کردی تو پاچم بازم میسُلفی تا بگم نیره کجاست! گفت خودم پیداش می کنم ولی باج نمی دم! نمی دونست می دونم اگر می تونست پیداش کنه همچین نقشهای برای گیر انداختن من نمی کشید! تنها راهش من بودم.. فقط من…! ناگهان مثل مجانین قهقهه زد…
دانلود رمان گل خزان از زهره شعرباف با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که از طریق دزدی و جیب بری امرار معاش می کند سر راه پسری خوش قلب و ثروتمند قرار می گیرد. دختر قصه تصمیم بر این دارد که زندگی پسر جوان را به تاراج ببرد اما سرنوشت و تقدیر به شکل دیگری ورق می خورد… راز بزرگی که بر ملا می شود و معمایی که فقط به دست دختر داستان حل می شود…
خلاصه رمان گل خزان
دستی روی صورتم کشیدم و ابروهام رو یک دور بالا پایین انداختم -تو واسه چی اومدی تهران؟ لبخند دندون نمایی زد و شونه ای برام بالا انداخت – راستش رو بخوای پرونده ای رو قبول کردم که مدارکش توی تهران وجود داره هم این موضوع رو حل می کنم هم پیش خودم گفتم یک سری هم به تو میزنم. منم لبخند کوچیکی زدم -خوب کاری کردی چون من هم توی تهران تنها بودم کسی رو اینجا ندارم. نیلوفر – هیچ نشونه ای نتونستی پیدا کنی؟ شروع به شکستن های انگشت های دستم کردم – نه… رفتم به اون آدرسی که پیدا کرده بودم اما متاسفانه خیلی وقته از اونجا نقل مکان کردن…
یعنی خیلی ساله که از اونجا رفتن. نیلوفر – خوب حالا میخوای چیکار کنی؟ -راستش دوباره میرم همون جا این مستاجر جدید گفته سعی میکنه آدرس یا تلفنی برام گیر بیاره امیدوارم که بتونم نشونه ای حتی کوچیک به دست بیارم! نیلوفر -میخوای منم همراهت بیام؟ سری به معنای نه بالا انداختم -نه بابا تو خودت کار زندگی داری مگه نگفتی می خوای بری دنبال مدارک برای این پرونده ای که دنبالشی خوب برو پی کارت دیگه! هیچی نگفت و فقط بهم نگاه کرد. با یادآوری موضوعی نیم رخم رو به طرفش چرخوندم -راستی این چند وقته که اومدی تهران کجا اطراق میکنی؟ شونه ای بالا انداخت
-همون خونه ای که بابام توی تهران خریده بود کلیدش فعلا دست منه. سری تکون دادم و به بچه هایی که بی فکر به مشکلات زندگی در حال بازی بودن خیره شدم. نیلوفر -میگم زهره تو هم این چند وقتی که میخوای تهران موندگار بشی بیا خونه من. پوزخندی زدم و یک تای آبروم رو بالا انداختم -نوچ من خودم جا برای موندن دارم. نیلوفر -لج نکن دختر از کجا اینقدر به این پسره اعتماد داری؟ -به خودش که اعتماد ندارم به پول های توی گاو صندقش ایمان دارم. با حرص نگاه چپکی به طرفم انداخت -تا کی میخوای مردم رو تیغ بزنی هان آخر سرت رو به باد میدی دختر…
دانلود رمان هرس از نسیم مرعشی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“هَرَس” روایتی است برآمده از دلِ تاریخِ جنگِ طولانی ایران و عراق. داستان این رمان در مورد زندگی مشترک زوج خرمشهری به نام های رسول و نوال است که با شروع جنگ و مرگ اولین فرزندشان هیچگاه به شکل عادی خود باز نمیگردند.
خلاصه رمان هرس
رفت تو و همان دم در دوزانو نشست و مهزیار را به خودش چسباند. جرئت نمیکرد جلوتر برود یک بوریا درست مثل بوریای مضیف کف خانه پهن بود. خانه با یک پرده دو قسمت شده بود و این ور پرده که رسول بود چند مخده تکیه داشت به دیوارها کنار پرده یک دله قهوه بود و یک اجاق گاز کوچک آبی با کپسول سبزش بوی نفت چراغ در اتاق پیچیده بود. رسول توی قاب در پیرزن را میدید که داشت بیرون از خانه زغال توی آتش گردان می چید.
پیرزن صدایش را بالا برده کارته که تموم کردی میتونی راحت برگردی. کبریت کشید و آتش گردان را چرخاند. او دوتا بلمه دیدی لب آب؟ اونا مال مایه. هر وقت خواستی باشون میری بعد شبیب برمیگردونه برامون شبیب، همون که آوردت. یلم خو بلدی برونی؟آتش گردان را نگه داشت آتش زبانه کشید. پیرزن گذاشتش روی سنگی همان نزدیکی و آمد توی خانه رفت پشت پرده و با یک قلیان و یک تابه بزرگ بیرون آمد. قلیان بوی عجیبی میداد و سرقلیانش نقره بود.
پیرزن زغال ها را با انبر بلند کرد فوت کرد و سر قلیان
گذاشت. اجاقه میآری؟ دستم بنده. رسول بلند شد اجاق را برداشت و بیرون رفت. دارم فکر میکنم شب نمونم…مادر تیجا همه زنن خو. روم نیست. پیرزن انگار تحملش تمام شده باشد دست کشید، قد راست کرد و قلیان را داد دست رسول سرش به زحمت تا سینه رسول میرسید اما چشمهایش را دوخته بود به چشم های او. مونه نشناختی ابوشرهان؟ رسول اسم شرهان را که شنید تکان خورد.
دانلود رمان نوبت عاشقی از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با حسرت از ان سوی خیابان به تابلوی بزرگ و زیبای کتاب فروشی نگاه کرد و یاد روزهایی افتاد که در فضای خنک ومطبوع که انباشته از بوی کاغذ وصحافی بود کتاب ها را نگاه می کرد و از دنیای رنگارنگ جلدها به ورق های سفید وخطوط ریز وسیاه سرک می کشید. اه کشید وسر برگرداند تا سوار ماشینش شود اما با انگیزه ای ناگهانی از خیابان گذشت. چر باید عجله می کرد؟ چکار مهم وبزرگی داشت؟ آن او که هیچ دلش نمی خواست به خانه برگردد…
خلاصه رمان نوبت عاشقی
مرجان آهی از سر آسودگی کشید و یکی دو عنوان کتابی که انتخاب کرده بود را روی میز کنار صندوق گذاشت، همانطور که پول هایش را از کیف چرم کوچکش بیرون می کشید فکر کرد: خدا چه قدر منو دوست داشته دوباره راحله رو پیدا کردم، خصایص اخلاقی خوب وزیبای راحله چیزی مثل گنج بود به خصوص برای مرجان که چنین دوستی نداشت وقتی از کتاب فروشی بیرون زد به نظرش رسید ناگهان چه روز زیبایی از کار درآمده به آسمان ک چند تکه ابر شطرنجی اش کرده بود نگاه کرد و بی اختیار لبخند زد. همان لحظه گوشی کوچکش را از کیفش بیرون کشید و یکی دو دکمه را فشار داد.
چند لحظه ای منتظر ماند و بعد سلام کرد، صدایش از شادی لبریز بود شناختی؟ منم مرجان… آره خودمم… خوبم شما چطوری؟ خداروشکر… کارو بار چطوره؟ راستش نمیخوام زیاد مزاحم بشم،می دونم الان سرکاری وسرت شلوغه ولی بیت قضیه استخدام زنگ زدم خواستم بدونم کسی رو گرفتی یا نه؟… چه خوب، پس من این رفیقم رو بفرستم بیاد… همکلاسی خودمونه... البته شاید نشناسی چون بچه بی سروصدایی بود… اما از اون نابعه هاست همه ی ما به جون کندن نه ترم رو تموم کردیم. این هفت ترم و به ختمش کرد، آره… میدونم… اگه این آدم رو استخدام کنی دیگه نباید نگران هیچی باشی…
از بس که با عرضه وبا لیاقته… چنان شرکت و منظم ومرتب میکنه که وسوسه بشی پست مدیریت رو بهش پیشنهاد بدی… آره بابا خیالت راحت… میشناسم که میگم حتی از خودم بیشتر بهش اطمینان دارم. شک نکن که بهترینه… از بابت همه چیز خیالت راحت… فردا میفرستمش بیاد… نه، امروز که گذشت… اسمش راحله افروزه… پس منم خیالم راحت که استخدامه هان؟ سنگ رو یخم نکنی… باشه… خیلی ممنون از بابت خرید ماه پیشتون هم خیالت راحت. من ترتیب تخفیفش رو میدم… آره مراحل اداریش بگذره تمومه… خیلی ممنون خداحافظ. بعد با دقت به خیابان پهن و شلوغ نگاه کرد و دوباره خندید…
دانلود رمان خلسه از م.ابهام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را میبیند و …
خلاصه رمان خلسه
تا معراج خواست دهان باز کند و بگوید “من بلد نیستم” مقابلش ایستادم و یک مشت خلال بادام ریختم کف دستش و گفتم فعلاً اینارو بخور تا شله زرد آماده بشه. با تعجب نگاهی به کف دستش کرد و بدون جواب رویش را برگرداند. کنارش روی صندلی هایی که اطراف دیگ گذاشته بودیم نشستم و گفتم: تو چته؟ سرد نگاهم کرد و با آن صدای بمش گفت: چیه مگه؟ مثل خودش بیتفاوت گفتم پاچه میگیری… چرا؟
با گوشه ی چشمش نگاهم کرد و گفت: سگ خودتی نمیخوای بگی چه مرگته؟… مشکلی داری با من؟ تو که سر تا پات مشکله… دم پر من نپیچ… وا، چیکارت کردم مگه وحشی؟ هم تا مغز استخوانم عاشقش بودم و هم نیشش میزدم. پارادوکس عجیبی در وجودم حاکم بود و گاهی به معراج حق میدادم که از من دوری کند. از جایش بلند شد و بدون جواب سمت دیگ رفت و با ملاقه ای بزرگ همش زد. متعجب بودم که معراج زبان دراز و حاضر جواب چطور جواب دندان شکنی به من نداد و رفت.
لعنتی… ترجیح میدادم بجای سکوت و بیتفاوتی با من بحث و کلکل کند. بالاخره شله زرد آنقدر جوشید تا آماده شد و زعفران و گلابش را هم ریختند و با صلوات هم زدند.
زن ها کاسه های چینی را در سینی های بزرگ گرد چیدند و من کاسه ها را بلند میکردم و معراج با ملاقه ی بزرگ پرش میکرد و کاسه ی بعدی را مقابلش می گرفتم.
دانلود رمان خون بها از arefeh79 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختر پولداریه که فوق العاده مهربون و شیطونه… دختر توی بالکن اتاقش یه نفر رو میبینه که زندگی اشو تغییر میده و مشکلات زیادی براش به وجود میاره.
خلاصه رمان خون بها
پرده رو کنار زدم و نور وارد اتاق شد. جلوی نور خورشید کش و قوسی به خودم دادم. رو به روی ینه قدی اتاقم ایستادم و موهای موج دارم رو شونه زدم. موهام خیلی مشکی و براقه ولی رنگ تیره اش خسته کننده اس. چشمای آبی تیله ای رنگم که پف کرده بود رو چند بار باز و بسته کردم. رنگ چشمام ترکیب آبی و یکم عسلیه! از گرمای تبی که داشتم لپای سفیدم گل انداخته بود. چندتا ضربه اروم به دو طرف صورتم زدم. خیلی گرمم بود. روی تخت ولو شدم و با تلفن کنار تختم به مامان زنگ زدم.
نمی تونستم برم پایین و بهش بگم تب دارم. نگاهمو تو اتاقم چرخوندم یه دکور کاملا سفید و صورتی کم رنگ. یه اتاق کامل و بدون نقص! بی حال روی تخت خوابیده بودم که مامان نگران پرید توی اتاق و گ فت: پری، مادر! چت شده؟ خوبی؟با صدای گرفته گ فتم: فکر کنم سرما خوردم مامان… مامان قرص سرما خوردگی بهم داد یه کاسه سوپ هم به زور ریخت تو حلقم و نوش جان کردم و خوابیدم تا عصر! از سر و صدای توی کوچه بیدار شدم. حالم بهتر شده بود دیگه سرم سنگین نبود.
رفتم سمت پنجره یه خونواده جدید اومده بودن و داشتن به خونه رو به روی ی مون اسباب کشی می کردن. قبلا توی این خونه یه پیرزن و پیرمرد زندگی می کردن که دوتاییشون باهم فوت شدن. بابا می گفت که همه دنبال اینن که اون خونه رو بخرن و به خاطر قشنگیش بابا هم اون خونه رو به چندتا از رفقاش معرفی کرده بود. مشتاق بودم ببینم چه جور خونه ایه؟! از اتاقم بیرون رفتم و آبی به صورتم زدم. موهامو بالای سرم بستم و از روی نرده ها سُر خوردم پایین. مامان غر غر کنان گفت…
دانلود رمان عروس زلزله از زهرا نیکخواه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هستی که تازه با پسر مورد علاقه اش حمید نامزد کرده فردای روز نامزدی در شهرشون زلزله مهیبی میاد که منجر به مرگ تمام خانواده هستی و نامزدش حمید میشه. بعد از این قضیه دوست پدر هستی که آدم بسیار خیری بوده هستی رو میاره تهران پیش خانواده اش که همین محبت ها باعث میشه هستی عاشقه حاجی بشه که بعد میفهمه عشقش بی سرانجام هست و کم کم از دلش بیرونش میکنه. بخاطره مرگ خانواده اش دچاره مشکل روحی شده بوده که با اصرار زیاد اطرافیان به دکتر روانپزشک مراجعه میکنه…
خلاصه رمان عروس زلزله
حاج عباس به سختی می توانست آن همه غم را در چهره ی دختر جوانی که حالا دیگر تنها یادگار دوست عزیزش بود، تحمل کند. از شدت ناراحتی بدون هیچ گونه سخنی اتاق را برای دقایقی ترک کرد. ناگاه هستی صدای مرد جوانی را شنید که به آرامی او را تسلی می داد. می گفت: هستی خانم، می دانم از دست دادن پدر و مادر بسیار سخت است. اما شما باید صبر داشته باشید. انشاا… خداوند به شما کمک می کند که بتوانید این غم بزرگ را تحمل کنید. هستی ناگهان ساکت شد و برای چند لحظه خیره به جوانی که دور از چشم حاج عباس خود را آنچنان به
تخت او نزدیک کرده بود، نگریست. او چه کسی بود که به خود اجازه می داد از خداوند و یاری اش حرف بزند؟ همان خداوندی که حالا دیگر هیچ کس را برای او باقی نگذاشته و در چشم بر هم زدنی تمامی رؤیاهای افسانه ای زندگی اش را با تکانی شدید به مشتی خاک مبدل کرده بود؟ این جوان از مرگ چه می دانست و از اندوه از دست دادن عزیزان چه خبر داشت؟ آیا می توانست تصور کند که وقتی جنازه ی پدری را که در زیر آوار له شده از زیر خاک در می آورند، چه احساسی به فرزندش دست می دهد؟ ناگهان رو به جوان فریاد کشید: تو چه می دانی که مرا
نصیحت می کنی؟ برو بیرون، برو بیرون. و آنگاه دوباره به گریه افتاد. حاج عباس و پرستار که با صدای فریاد هستی وارد اتاق شده بودند، سعی کردند او را آرام کنند. جوان گرچه از اتاق بیرون نرفت، اندکی خود را از هستی کنار کشید. حاج عباس خود را به هستی نزدیک کرد و سر دختر جوان را در آغوش گرفت. هستی که تکیه گاهی امن یافته بود، التماس کنان به حاج عباس گفت: حاجی، مرا تنها نگذار. من از اینجا وحشت دارم. تو را به روح پدرم مرا تنها نگذار. حاج عباس با شنیدن این سخن مهربانانه گفت: نه دخترم، به روح پدرت قسم می خورم که تنهایت نگذارم…
دانلود رمان ساقه های رقصان از پروانه قدیمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باران دختریست که پنج ساله از پدرش دوره بخاطر موارد امنیتی که خودش در مورد آن چیزی نمی داند. پدرو مادرش ده سال پیش از هم جدا شده و مادرش به شهر زندگی خودش بازگشته بود. با دیده شدن باران توسط مردی که پدرش از آن هراس دارد، پدرش او را به تهران بر می گرداند تا زیر نظر خودش باشد . اما حوادث زیادی از همین جای رمان شکل می گیره که باران از پدرش جدا می شود و دشمن پدرش توسط باران او را تهدید می کند…
رمان ساقه های رقصان
درمانده و خسته از روزگار راھی خانه شد. سه روز تمام در بیمارستان ماندن تمام رمقش را کشیده بود. باید برای فردا تجدید قوا می کرد. دلش کمی آرامش می خواست… از دنیا و خدای خودش ھمین یک چیز را طلبکار بود. وارد خانه که شد دم در زانو زد. جانی برای حرکت بیشتر نداشت. ھمانجا روی زمین مانند جنین در خود جمع شد. این خانه ھم ھوای نفس ھای بی بی را کم داشت. دیگر مانند گذشته احساس خوبی نداشت. نبودش در خانه غم سنگینی را روی شانه هایش ھوار کرده بود.
صدای زنگ تلفن سکوت سرد خانه را شکست. بی رمق تر از آن بود که به خود زحمت جواب دادن را بدھد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دیگر ھیچ کس را نداشت تا برایش مهم باشد. ھمان طور که او برای کسی ارزش نداشت. در آن سه روز افکار گوناگونی به مغزش ھجوم آورده بود. بعد از انجام کارھایش باید به کارھایی که اھدافش در آن ھا
خلاصه رمان ساقه های رقصان
درمانده و خسته از روزگار راھی خانه شد. سه روز تمام در بیمارستان ماندن تمام رمقش را کشیده بود. باید برای فردا تجدید قوا می کرد. دلش کمی آرامش می خواست… از دنیا و خدای خودش ھمین یک چیز را طلبکار بود. وارد خانه که شد دم در زانو زد. جانی برای حرکت بیشتر نداشت. ھمانجا روی زمین مانند جنین در خود جمع شد. این خانه ھم ھوای نفس ھای بی بی را کم داشت. دیگر مانند گذشته احساس خوبی نداشت. نبودش در خانه غم سنگینی را روی شانه هایش ھوار کرده بود.
صدای زنگ تلفن سکوت سرد خانه را شکست. بی رمق تر از آن بود که به خود زحمت جواب دادن را بدھد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دیگر ھیچ کس را نداشت تا برایش مهم باشد. ھمان طور که او برای کسی ارزش نداشت. در آن سه روز افکار گوناگونی به مغزش ھجوم آورده بود. بعد از انجام کارھایش باید به کارھایی که اھدافش در آن ھا خلاصه میشد می پرداخت. تلفن روی منشی تلفنی رفت. صدا، صدای پیمان بود… ههه پیمان نه پرھام!!! -دختره ی بی عقل کدوم گوری ھستی.
که نه تو خونه پیدات میشه نه تلفنات رو جواب میدی؟… اگه یه حالی ھم از پرھام بپرسی زمین به آسمون نمیاد… خیر سرت دیگه زنش ھستی… بیب…. قطره ای اشک از گوشه ی چشمانش چکید و به سمت شیقیقه اش سر خورد . آھی کشید و ھمانطور که به چراغ قرمز چشمک زن تلفن خیره شده بود خوابش برد. ساعت ۵ بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شد. سردرد امانش را بریده بود. بدون بالش خوابیدن و کج ماندن سرش چنین عواقبی ھم داشت. نگران برنامه ی فردا بود. باید با رادمهر (وکیل پدرش) تماس می گرفت….
دانلود رمان دلتنگی هایم ابدیست از سمیرا حسن زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان خواننده ی پاپی به نام آران که در پوسته مغرور، سخت، محکم، صلابتی که به اندازه ی یک کوه دارد ولی در هسته نرم، لطیف، مهربان، عاشق پیشه، عشقی که از ۲۳سالگی در درون قلبش جای گرفته ولی کسی از آن خبر دار نیست و ۱۲سال از قدمت آن عشق میگذرد، عشقش رازیست بین او و خدایش و دوستی که همراه روز های دل تنگی اش بوده است، روجایی تنها که بعد از مرگ پدر و مادرش درعمارت بزرگ تیرداد پیروز که سه پسر سه قلو که نام هایشان آراز و آراد و آران هست که یک گروه موسیقی به نام آرا سه دارند زندگی می کند…
خلاصه رمان دلتنگی هایم ابدیست
ریموت در را زد و سپس بعد از باز شدنش داخل شد و به سمت پارکینگ راند به خاطر برودت هوا و فصل زمستان انبوهی از درختان بید که بیشر فضای محوطه باغ را در بر گرفته بودنند از نبود برگ لخت و عریان گشته بودنند! فقط کاج های که مش رحمان زحمت کشیده و آن ها را به اشکال مختلفی از حیوانات در آورده بود اندکی به چشم می آمدنند و شمشادهای که کناره های باغچه کاشته شده بودند کمی به فضای محوطه عمارت رنگ سبز طبیعت را بخشیده بودنند.. گوشه از پارکینگ پارک کرد پیاده که شد مش رحمان به محض دیدنش به پیشوازش آمد…
_ سلام آقا کوچیک… رسیدن بخیر خوش اومدین… در برابر این مرد مهربان، مهربان بود و آرام… _سلام… ممنون مش رحمان خسته نباشی… _ زنده باشی آقا… این مرد مهربان و زحمت کش را دوست داشت از وقتی که به یاد داشت مش رحمان و خانواده اش این جا زندگی می کردند دو دختر داشت که یکی ازدواج کرده بود و دیگری مجرد بود و هر دو در عمارت به کارهای آشپزخانه و عمارت رسیدگی می کردند و دامادش هم راننده شخصی اهل عمارت و کارهای خرید آشپزخانه را بر عهده داشت… از پله های که دو طرف در ورودی عمارت
قرار داشت بالا رفت، درکوب برنجی که نمادی از شیر بود را با چند ضربه آرام به صدا در آورد طولی نکشید که شیوا دختر کوچک مهین خانوم در را گشود… _سلام، خوش اومدین.. سری تکان داد و ممنون زیر لبی گفت و داخل شد.. صدای مادرش را از همان جا شنید مهین خانوم را مخاطب قرار داده بود و درباره ی مزون ناهید خانم با او حرف می زد از راهرو ورودی که گذشت وارد سالن شد از همان فاصله نسبتا کوتاه تن صدایش را رسا کرد و به گوش مادرش رساند. _سلام. سیمای و مهین خانم به سمتش برگشتند سیمای به محض دیدنش سریع….
دانلود رمان سرمشق دلدادگی از الهه محمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری که بعد چند سال زندگی در خارج کشور به ایران برمی گرده و متهم به کشتن شوهرش میشه! به اجبار پدر و بردارش بچشو سقط میکنه و …
خلاصه رمان سرمشق دلدادگی
انگار بعد از این همه سال وقت برگشتن رسیده بود. زمان هیچ چیزی را حل نکرد و فقط و فقط من را بیشتر در گنداب فرو برده بود اعصابم بیش از اندازه متشنج بود و این برای منی که تحت درمان بودم خوب نبود… شش ساعت پرواز واقعا عصبی و کسلم کرده بود از مهماندار تقاضای درینک می کنم… لیوان را از مهماندار می گیرم و تشکر می کنم… از بچگی عاشق مهماندار ها بودم لباس و طرز برخوردشون برایم جذاب بود… بعد از ده سال که در لندن زندگی کردم الان برای دیدن خانواده ای که نمی شد اسمش را گذاشت خانواده بر می گشتم…
هیراد بهم خبر داده که مامان بخاطر ندیدنم دچار افسردگی شدید شده. هه چه جالب منم افسردگی داشتم، ناراحتی اعصاب دارم، اضطراب و وسواس دارم و مشت مشت قرص می خورم. آب را تا ته سر کشیدم و لیوان را روی میز جلویم گذاشتم و سرم را به پشتی راحت صندلی وی آی پی هواپیما تکیه دادم و چشم بندم را زدم و سعی کردم که بخوابم. خواب که نه کمی ریلکس کنم قبل از رسیدن طوفان. واقعا که دیدن خانواده ام مثل آمدن طوفان بود. هنوز هم باورم نمی شد راضی به برگشتن شده بودم..
هرچند اصرار های آنتونی بی اثر نبود.می گفت مطمئن که با دیدنشون حالم بهتر می شه ولی من مطمئن بودم که برعکس می شه. با صدای خلبان که درخواست می کرد کمربند ها را ببندیم چشم بندم را برداشتم و صندلی را به حالت اول برگرداندم. به آسمان تهران رسیده بودیم… نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لرزش دست هام را ندید بگیرم. فرصتی نبود وگرنه حتما یک لیوان آب دیگر درخواست می کردم. چون صندلی اول بودم اولین نفر از هواپیما خارج شدم. نسیم بهاری به صورتم خورد و باعث شد نفس عمیقی بکشم…