دانلود رمان روزگار جوانی از صدای بی صدا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
_وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم از هفته ی پیش یبوست گرفتم، نو پی پی جون پوپو. پونه عصبانی نگاهم کرد. اما الان مهم موافقت عاطفه بود، تنها دختر آرام کلاس، خب او همیشه پایه ی دیوانه بازی های ما بود. تا سرش رو تکان داد یک بوس براش فرستادم. _میخووااامممت. پونه: چندش…
خلاصه رمان روزگار جوانی
زیبا اولین کارش بعد از رسیدن به خانه تماس با پسرش بود. هرچه که امروز رز تلاش کرده بود نشان ندهد اما امروز که با او بیرون رفته بود، امروز را که فقط با او گذرانده بود برعکس پنج شنبه های دیگر که همه ی نوه هایش حضور داشتند فهمیده بود از غم بزرگ این دختر از تنهایی اش! کامران ابتدا جواب تماس او را نمی داد با سولماز برای شام رفته بودند و حالا می خواست با اطمینان از طلاقش با الهه بگوید و امیدهایی که در این دوسال نتوانسته بود به سولماز بدهد را امشب جبران کند. اما مگر مادرش بیخیال میشد. این بار هم با توپ پر بود. آخرین بار وقتی می خواست با الهه ازدواج کند
مادرش این همه توپش پر بود و حرفش این بود شما دوتا لقمه ی دهان هم نیستید. جوان بود و خام از نظر خودش وگرنه گرفتار الهه و خودخواهی هایش نمیشد. اما چون بار قبل بخاطر اینکه حرف مادرش را گوش نداده بود از کارش سال های طولانی پشیمان بود همین باعث شد شکی به دلش بیفتد، اینکه چرا عدل دقیقا وقتی خواست با سولماز صحبت کند این تماس، این صحبت اتفاق افتاد. فقط کامران نبود، سولماز هم درچند و چون صحبت های امشب بود اما وقتی کامران به بهانه ای گفت عجله دارد و بهتر است بروند تا او را برساند فقط یک چیز به ذهنش میرسید و آن هم “الهه” بود. حرف کامران
را از اینکه مادرش تماس نگرفته است باور نکرد. دیگر خسته بود، دوسال بود کامران دست دست می کرد. دوسال بود می گفت می خواهند جدا شوند اما به جایی نرسیده بود. نزدیک شش ماه پیش با حرف کامران بچه اش را سقط کرده بود و حالا… حس می کرد او است که دیگر دارد از زندگی کامران حذف می شود. چیزی هم تا تمام شدن موعد صیغه ی آنها نمانده بود. خانه که رسید کسی نبود نه رز، نه الهه. مطمئن بود رز پیش مادرش نیست اما باز می خواست با او تماس بگیرد و بمبارانش کند. اول شماره ی رز را گرفت اما جوابی نگرفت. ساعت دوازده بود. برای اولین بار در این هجده سالی که…
دانلود رمان شهر بی آبرو از مریم سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصهی دختری رو روایت میکنه که کنار خانوادهش زندگی میکنه و روحیهی هنری اون باعث شده دختر شاد و سرزندهای به نظر برسه. سایه به واسطهی رشته و شغلی که داره وارد رابطهای میشه که از نظر خودش چندان جدی نیست اما همین امر باعث میشه ناخودآگاه مسیر زندگیش با ورود اشخاصی که سر راهش قرار میگیرن تغییر کنه… آدمها و ماجراهایی که خود به خود باعث اتفاقهای شهر بی آبرو شدند…
خلاصه رمان شهر بی آبرو
ماشین را پارک کرد و از همان داخل نگاهی به پاساژ انداخت. اگر قراری که از قبل برای ساعت ده امروز داشت نبود، عمرا تا اینجا می آمد. به شدت بی حوصله بود. دلش می خواست در خانه می ماند و مانند ای چند ساعتی که گذرانده بود باز فکر می کرد. به چه را نمی دانست. فقط می دانست از همان دیشب که او را رساند و به خانه برگشت، فقط به او و آن اتفاق فکر کرده بود. اما هنوز هم عقلش به آن چه که باید، نمی رسید. دلش شور اتفاق افتاده را می زد! ترسی نداشت.
پای هر آنچه که باید می ایستاد، ایستاده بود اما… با صدای زنگ موبایل نگاه پر رخوتش را گرفت و از روی صندلی کنارش کتش را برداشت و پیاده شد. _جلو پاساژم ماهان. _اوکی… گوشی را توی جیب کت انداخت و در حینی که از پله ها بالا می رفت آن را به تن کشید. سر که بلند کرد نگاهش به دختری افتاد که تا شتاب از در بزرگ پاساژ بیرون آمد و فکر او را بی اراده سمت همانی برد که باعث حال خرابی الان او بود. ابروهایش ناخودآگاه به یاد ماجرای دیشب خود به خود به هم نزدیک شد.
کلافه دستی روی پیشانی چین خورده اش کشید. از میان در گذشت و وارد پاساژ شد. از دیشب بارها خواسته بود با او تماس بگیرد اما هر بار که دستش سمت گوشی می رفت، نیرویی مانع این کار می شد و او کلافه عقب می کشید. روی پله برقی ایستاد و با نگاه کوتاهی به بالای پله ها تلفنش را در آورد. خودش هم خوب می دانست دنبال بهانه ای بود تا به طریقی سر حرف را با او باز کند. اما پای عمل که می رسید هر چه فکر می کرد چیزی برای گفتن در چنته نداشت….
دانلود رمان رویای انار از فاطمه درخشانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن. اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از ایران میره و توی کشور غریب خیلی عذاب می کشه ، پسر قصه هم میره جنگ و اسیر میشه …. اما دختر قصه که اسمش مارال ِ وقتی که می فهمه حامله اس، اون وضع رو تحمل نمی کنه و از اونجا فرار می کنه…..
خلاصه رمان رویای انار
اتفاقا من به کار همه دارم نگاه می کنم، خداییش مارال کارش از همه ی ما بهتره. سنگینی نگاه زن عمو رو روی خودم حس می کردم، روبه روم نشسته بود و از نفس های تندش می فهمیدم چقدر از دست من داره حرص میخوره.
منم که استاد فیلم بازی کردن بودم کلا خودمو زده بودم به بی خیالی و سخت مشغول مرتب کردن میوه های جلوم بودم اما امان از دلم که انگار توش چلچراغ روشن کرده
بودن.
عمه صدیقه به شوخی رو کرد به احسان و گفت: تا حالا ندیدم از کسی این جور جانانه تعریف کنی؟ لبمو محکم گاز گرفتم، عمه همیشه شوخ بود و با هر قضیه ی شوخی میکرد ولی موقع زدن این حرف الان نبود و من از بعدش می ترسیدم. احسان خندید، دلم غنچ رفت برای خنده ی مردونه اش و خسته بودم از کنترل چشم و لبهام واقعیتو گفتم عمه…بعضی وقت ها گفتن بعضی از واقعیت ها، باعث میشه که یکی مثل من پیش خودش خیال بافی کنه و هی تو دلش قربون صدقه ی تو و مارال بره…
کاش میشد و جواب میدادم، الهی مارال قربون اون قلب بزرگت بشه. اما حیف که نمیشد، احسان هم خداروشکر سکوت کرد و جواب حرف عمه رو نداد. اما حمیرا باز بیکار ننشست و جواب داد: به اون دلت بگو زیادی برای خودش خیال بافی نکنه، من بمیرم هم نمیذارم احسان دختری رو که باب میل من نیس بگیره. بابام هم یهو عصبی شد و تند جواب داد: چی برای خودت میبری و میدوزی؟ تو هزار بار هم بیای خواستگاری مارال من محال دختر بدم به پسر تو…
دانلود رمان کوری از ژوزه ساراماگو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در شهری بدون نام و زمانی بدون تاریخ، ناگهان مردی پشت یک چراغ راهنمایی رانندگی، کور می شود. کوری مرد، نه یک کوری سیاه، بلکه نوعی شناوری در مهی روشن است. دزدی مرد کور را به خانه اش می رساند اما خودروی او را می دزد. مرد کور با کمک همسرش، به مطب یک چشم پزشک می رود تا…
خلاصه رمان کوری
اشخاصی که ناگهان کور شده بودند قرار داشتند. اولین کسانی که به تیمارستان متروکه منتقل شدند دکتر و زنش بودند. سربازان از ساختمان نگهبانی می کردند. در بزرگ ورودی فقط به اندازه ای باز شد که آن دو وارد محوصه شوند، و سپس فوراً بسته شد. طناب کلفتی به منزله ی دستگیره از ورودی تا در اصلی ساختمان کشیده شده بود. گروهبان به آنها گفت قدری به سمت راست بروید تا به یک طناب برسید، با دست آن را بگیرید و مستقیم بروید، یک راست بروید تا برسید به چند پله، جمعاً شش پله. داخل ساختمان،
طناب دو رشته می شد، یکی به سمت راست می رفت و یکی به سمت چپ، گروهبان فریاد زد از سمت راست بروید. زن که چمدان را با خود می کشید، شوهرش را به نزدیک ترین بخش نسبت به در ورودی هدایت کرد. اتاق درازی بود شبیه بخش های بیمارستان های قدیم، با دو ردیف تخت خاکستری که رنگشان مدت ها بود پوسته پوسته شده بود. روتختی ها و ملافه ها و پتوها هم همان رنگ بود. زن شوهرش را به انتهای بخش برد، او را روی یکی از تخت ها نشاند، گفت همین جا بمان، من می روم نگاهی به دور و اطراف بیندازم.
ساختمان بخش های دیگری هم داشت، با راهروهای تنگ و دراز، و اتاق هایی که البد زمانی مطب پزشکان بود، مستراح های تاریک و خفه، آشپزخونه ای که هنوز بوی گند غذاهای بد به آن مانده بود، یک ناهارخوری وسیع با میزهای رویه فلزی، سه سلول بالشتک دار با قریب یک متر و هشتاد سانت دیوار بالشتک شده که بقیه ی دیوار را چوب پنبه کرده بودند. پشت ساختمان حیاط متروکه ای بود با درختان فراموش شده، و تنه درخت ها گویی پوست انداخته بود. همه جا اشغال ریخته بود. زن دکتر به داخل ساختمان برگشت….
دانلود رمان غنچه مشکی از صبا رستگار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد دختری از جنس سنگه دختری که توی سیاهی اطرافش هرلحظه بیشتر فرو میره و هیچ تلاشی برای نجات خودش نمیکنه. شخصیتِ دیگهی داستان، یه دختر مهربون و حساسه دختری از جنس روشنایی، دختری که میخواد هرطوری که شده دوستش رو نجات بده اما…
خلاصه رمان غنچه مشکی
ماهور به مانیتور نگاه می کردم و لبخند می زدم. لبخندم محو نبود، بلکه عمیق بود. عجیب قلبم تند می زد عجیب آرامش داشتم. دکتر رو به من لبخندی زد و گفت: -خیلی خوبه. اونجوری که دکتر محمدپور راجع بهت گفته بود، انتظار همچین چیزی نداشتم. هم خودت و هم بچه، توی وضعیت خوبی هستین. لبخندم عمیق تر شد. خانم شمس از سرِ جاش بلند شد و رفت پشت میزش نشست. دستمالی رو روی شکمم کشیدم و اون مایع لزج رو پاک کردم. لباسم رو درست کردم و نشستم رویِ
صندلی رو به روی دکتر.
سرش رو از پرونده بلند کرد لبخندی زد و گفت: – بهتره هفته ی بعد دوباره بیای سونوگرافی. – باشه. یه کم پرونده رو چک کرد و چندتا چیزم اضافه کرد. – راستی عزیزم، چرا با همسرت نمیای؟ اونم باید در جریان کارها باشه. لبم رو تر کردم و با اخم ریزی گفتم: – نمی تونه. – اما… وسط حرفش پریدم و گفتم: -یه بار گفتم نمی تونه. دیگه چیزی نپرسین لطفاً. با دلخوری سکوت کرد. از بیمارستان که بیرون اومدم، با لبخند دستم رو روی شکمم گذاشتم و بهش نگاه کردم.
یهو خوردم به یه نفر با ترس یه دستم رو روی شکمم و دست دیگه ام رو بند لباسش کردم. با هیجان چشم هام رو باز کردم که دیدم یقه ی لباس مردونه ای داره توی دستم فشرده میشه. سرم رو بالا آوردم که با دیدن صورت کیان و برق خاکستری چشم هاش میخکوب شدم. دستش رو محکم دورم گرفته بود و قصد ول کردنم رو نداشت. تکونی به خودم دادم که دست هاش محکمتر دورم پیچید. چشم هام رو از سر بیچارگی روی هم فشردم. نگاهش بین چشم هام در رفت و آمد بود. خیلی جدی و خونسرد لب باز کرد…
دانلود رمان حریص از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شبنم داستان ما، دختری حریص است. دختری جوان در پی آرزوها و آمال بلند خود. دختری جوان که در پی حرص زیاد، سرنوشت خود را با سرنوشت پیرمردی گره میزند. حریص، زندگی شبنم را بازگو می کند که خیال می کند، همه چیز با نقشه و زرنگی خودش پیش می رود. غافل از اینکه روزگار، گذشته خانواده اش و زندگی پیرمرد سرنوشتش بهم گره خورده اند، این سه اجازه نمی دهند، همه نقشه هایش به همین راحتی جلو برود. حریص داستان زیاده خواهی یک دختر جوان است. حریص، بازگو کننده مشکلات یک جوان امروزی، با چاشنی عشق و آمیخته ای از معماست.
خلاصه رمان حریص
حوالی ظهر بود که از خواب بیدار میشم، دوشی میگیرم. طبق معمول کسی خونه نبود. تلفن خونه رو بر میدارم و شماره روی کارت میگیرم. – شرکت نساجی سوزن، بفرمایید. _می خواستم یه قرار ملاقات با رییستون داشته باشم. -شما؟ صدای نازک زن رو اعصابم بود، کسی نباید مثل من باشه، حتی صدای نازک و پرعشوش. – شبنم صدری.- صبر کنین. و بعد چند ثانیه. -آقای سپاهان گفتن، هروقت خودتون خواستین، تشریف بیارین. بشکنی میزنم. – اووم، پس من ساعت چهار امروز میام. بدون (خداخافظی) تلفن رو قطع میکنم. تصمیم نداشتم سونیا رو خبر کنم. باید تنهایی پیش میرفتم و اگه استخدام بشم، بهش خبر میدم.
– شبنممم. – چیه باز. با خشم به بابا که چند دقیقه ای برگشته بود به خونه خیره میشم. -ناهار نداریم؟ – تو یخچاله گرم کن. آهسته آهسته به سمت آشپزخونه میره. – وحشی شدی دختر. – آره وحشی شدم، تو سیگارتو بکش، مراقب باش موادت کم نیاد. فحشی زیر زبون میاره. کم کم تغییر میکرد، اعتیاد روش تاثیر گذاشته بود. کم کم دیگه از اون پشیمونی تو چشم هاش خبری نمیشه. میدونم، منتظر این اتفاق ها هستم. طبق معمول کلی به خودم میرسم و موهام رو باز میذارم و از دو طرف شال بیرون می ریزمشون. به سمت در خروجی خونه میرم که صدای بابا بلند میشه. – اوغور بخیر، باز کجا. – بیرون.
– درس و دانشگاه نداری؟؟ همش با این تیپ میری بیرون؟ کجا میری؟ – از کی تا حالا برات مهم شده، تو بچسب به موادت. – یه فصل کتک بخوری، حالیت میشه دختره ی بی حیا، که چه جوری با بابات حرف بزنی. – من بابای معتاد نمیخوام. به سرعت در رو میبندم و به سمت خیابون و خط تاکسی ها میرم. با رسیدن ماشین به جلوی ساختمونی دو طبقه و شیک پیاده میشم و با همون پاشنه هام که تق تقشون بلند شده بود، به سمت اتاق رییس میرم.نگاهم به چهره آرایش کرده منشی،زنی که صبح باهاش حرف زده بودم، میفته. – من صدری هستم. انگار اون هم حس خوبی به من نداشت، مثل من که ازش متنفر بودم…
دانلود رمان از هم گسیخته از گلناز فرخ نیا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش، ازصمیمی ترین دوستاش، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشودر سر می پروروند ، از زندگی و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای می افته …
خلاصه رمان از هم گسیخته
شاید خیلی دیربود اما بالاخره درک کردم که به شدت احتیاج به کمک دارم و زیربار فشار روانی دارم له میشم… میگرنهای پی در پی، بی خوابی یا خوابهای سنگینی که بیداری نداشت، بغض وخشم و کینه ای که راه نفس رو به روم بسته بود وادارم کرد از دکتری که خیلی تعریفش رو شنیده بودم وقت بگیرم و امروز جلسه دوم روانکاویم روفقط زار زده بودم . با اشک و جیغ و ناله دوباره همه گذشته رو ریز به ریزتکرارکرده بودم و حالا نه صدام درمی اومد نه نفسم بالا. وقتی از پله ها پایین مییام حرفای خودم تو سرم مثل یه نوار میپیچه.
هر لحظه، هرپله، یک حرف، یک اعتراف تلخ و دردناک، یه بغض دوباره، یه درد عمیق که داره از ته وجودم رومی سوزونه… جلسه اول که هیچ حرف خاصی نتونستم بزنم به جزیه سری اطلاعات کلی وتکراری ازخودم، شرایطم، تحصیلاتم، ازدواجم وبیان مشکلم! اما کدوم مشکل دقیقا؟ شاید به یک سلسله دردای عذاب آورکه چندین سالِ دست ازسرم بر نمیداره بشه گفت مشکلاتم… سرپاگرد میایستم تا نفس نداشته ام رو تازه کنم. آسانسور هنوز روی طبقه چهارم گیرکرده و چراغش روشن و خاموش میشه.
سرم گیج میره به شدت گرسنه و خسته ام. تکیه به دیوارمی زنم و یک لحظه حس میکنم نفسم میگیره و قلبم تیر میکشه تو همون حال با خودم میگم شاید منم جزاون دسته از آدمای خوشبختی ام که تو یه ثانیه با یک حمله از این همه درد یک جا خلاص میشم اما نه نفس بعدی مییاد و حتی بعدی… مرگ من در لحظه و آنی نیست، من قراره ریز ریز نابود شم. دوباره راه میافتم تمام زندگیم جلوی چشمام جون گرفته، تصویر همه آدما و اتفاقات با سرعت زیاد رقص کنان از پس ذهنم عبور میکنه…
دانلود رمان طواف و عشق از اکرم امیدوار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو…
خلاصه رمان طواف و عشق
پنجره ماشین را پایین داد و هوای بهاری را به کام کشید مطبوع بود. به محض رسیدن به چهار راه چراغ قرمز شد. اجبار به ایستادن بود ناچار ترمز کرد. هنوز درست متوقف نشده بود که صدای بچگانه پسری از پنجره او را مخاطب قرار داد: _آقا گل… گل می خرید؟ به سرتاپای او نگاهی کرد هنوز سنی نداشت حدود نه ساله به نظر می رسید وقت بازی کردنش بود. اما گل می خواست چه کار؟ خم شد و به محتویات داشبورد نظری انداخت. همه شکلات تلخ، از مزه آن ها خوشش می آمد.
لعنتی یک شکلات بچگانه هم آنجا پیدا نمی شد. اگر هدیه آنجا بود کلی سرش غر می زد که “آخه شکلات هم تلخ می شه. مزه شکلات به شیرینیشه. از دست تو که هیچ کارت به آدمیزاد نرفته، لبخندی زد. آهان حالا یادش افتاد… سریع از کیفش یک بسته نسبتا بزرگ شکلات بیرون کشید و به طرف بچه گرفت. هر چند آن را برای آیسیل گرفته بود ولی او از این چیزها زیاد داشت. _بیا آقا پسر. و همراه آن یک اسکناس هم بدستش داد. پسر به زور می خواست چند شاخه گل به او بدهد اما قبول نکرد.
نگاهش به سمت تایم چراغ قرمز کشیده شد. کلاج دنده آماده حرکت و گاز… اولین ماشینی بود که حرکت کرد. اینقدر بدش میامد از راننده هایی که پشت چراغ میخوابند. وارد حیاط شد… اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، ۲۰۶ البالویی هدیه بود. لبخندی زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نکرده بود که آیسل با سر و صدا وارد حیاط شد و به سمت او رفت… –داییدایی …کمک کمک و سرش را محکم میان سینهاش پنهان کرد. هر چه سعی نمود تا او را از خود جدا کند نتوانست…
دانلود رمان انتقام شیرین از آنل با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستانی عاشقانه از ۴ نفر که بعد کلی دردسر و اتفاقات تلخ و شیرین بهم میرسن و زندگی روزهای خوب و شیرینی رو براشون رقم می زنه اما تلاش این عاشقا به خاطر اینکه بهم برسن واقعا قابل تحسینه با پشت خالی نکردن یکی دیگه و البته باهام جلو میرن و مشکلات و کنار میزنن و زندگی رویایی برای خودشون می سازن …
خلاصه رمان انتقام شیرین
یک هفته بعد… بیتا بلیت رو جلوم گذاشت و به امیر خیره شدم _منو کشوندی اینجا که چی اینو نشونم بدی؟… می خوای بری برو… به درک. امیر: باهم میریم. بیتا: چی میگی… حواست سرجاشه… من چرا باید باهات بیام؟ امیر: اگه بمونی… و حرفش رو خورد. بیتا: اگه اینجا بمونم چی؟ امیر: یه نفر هست که زندگیت رو به لجن می کشه… من برا خودت میگم. بیتا: حتما اون نفر هم رهامه؟… نه؟ امیر : نه بابا اون آزارشم به مورچه نمی رسه چه برسه به تو.بیتا: خب باشه این به کنار… نمی خوای باور کنم حرفاتو…
می خوای با این حرفات منو بکشونی اون ور آب، بعد به چیزی که می خوای برسی نه؟ امیر: گوش کن اون یه نفر از رگ گردنت بهت نزدیک تره… من بخاطر خودت میگم برو… اصلا منم نمیام خوبه؟… فقط برو بیتا… برو تا دیر نشده. بیتا: نه نمیرم… دروغ هات رو باور نمی کنم… دیگه باورت ندارم. و از دفتر کارش اومدم، بیرون و پله ها رو دویدم بیرون، اگه حرفش درست باشه اون یه نفر کیه؟ کیه که از رگ گردنم بهم نزدیک تره؟ رهام این روزا بیشتر از هر کسی بهم نزدیک تره ولی اگه اون نیست کیه؟
گزینه ها رو یکی یکی توی ذهنم می چیدمشون و بهشون فکر می کردم، پدرم ؟ نه اون بابامه… مخصوصا از وقتی مامانم مرده من براش عزیز تر هم شدم. عسل؟ نه بابا این همه سال رفاقتمون مثلا به خاطر چی نابود شه؟زهرا و پسرش؟ ولی اونا اونجوری که امیر می گفت بهم نزدیک نیستن ولی اگه امیر بود خودش بهم هشدار نمی داد. به چراغ قرمز رسیدم و پوفی کشیدم فکرم درگیر حرفش بود، یه ثانیه می گفتم حرفاش الکیه نقشه داره ولی وقتی به لحن صداش و جدیتش و نگرانیش فکر می کردم نظرم عوض میشد…
دانلود رمان سر به راه از مریم نیکنام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پدر بهار مسافرکشی است که بدلیل تصادف باعث مرگ پسر جوانش و دو مسافر دیگر و فلج شدن خودش شده بود و برای دیه مجبور شدن خانه شان را بفروشن. و حالا بهار ساکن اتاق ته همان خانه قبلی خودشان است. با مرگ پدرش بهار تنها می شود و بدلیل چشم داشتن پسر صاحبخانه مجبور است به گفته صاحبخونه ش اونجا رو ترک کنه…
خلاصه رمان سر به راه
در مقابل حرفای جواد فقط و فقط سکوت کرده بود… آه نکشیده بود…نفرین نکرده بود ولی دلخور بود….چیزایی رو دلش سنگینی می کرد که حالا حالا زمان لازم داشت تا هضمشون کنه و با دلش کنار بیاد… عذاب وجدان در رفتار و گفتار جواد بیداد می کرد… تمام روز کلافگی و پریشان احوالیش دیده بود و لب باز نکرده بود… و همچین زمزمه های گلایه آمیزی که هراز گاهی کنار گوش یحیی می خواند و تکان های ریزی که یحیی به تایید حرفهای او به سرش می داد.
عدم حضور مهران تو همچین روز مهمی زیادی به چشم میزد و به جواد حق می داد که کلافه و گلایه مند باشه… ولی خودش نه تنها ناراحت نبود بلکه خیلی هم راضی و خرسند بود حضور مهران جز دست و پاگیری و آشفتگی ارمغان دیگری برایش نداشت… پس همان بهتر که نبود از مقابل رفتار مسئولانه ی یحیی هم که تا لحظه ی آخر کنارشون بود با یه تشکر خشک و خالی رد شده بود… از او هم دلخور بود… به همان اندازه که از جواد و محمد و فرهاد دلخور بود…
تصمیم گیری این سه مرد تمام معادلات زندگیش روبهم ریخته بود و نمی دونست چقدر زمان می بره تا دوباره مثل روز اول دلش با آدمهای اطرافش صاف بشه شاید تا قیام قیامت این حالت ادامه داشت… شایدم نه… کسی چه می دونست؟ خودش روی تشک پهن کرد و به حالت درازکش درآمد… کمرش که به زمین صاف رسید حس شیرین آرامش بهش دست داد دوتا دستش رو از دو طرف باز کرد و فکر کرد برای فراموشی و ریکاوری به زمان احتیاج داره… باید خودش به تقدیر می سپارد و منتظر آینده میشد. پلک هایش را بست…