دانلود رمان ربکا از دافنه دوموریه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا میشود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج میکند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی میبرد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر میدارد. مشهورترین اقتباس این اثر فیلم سینمایی ربهکا با شرکت لارنس اولیویر است که آلفرد هیچکاک آن را به سال ۱۹۴۰ میلادی ساخت و برندهٔ جایزه اسکار هم شد….
خلاصه رمان ربکا
خوشحالم که تب نخستین عشق بار دیگر تکرار نمی شود. زیرا تب است، و شاعران هرچه بگویند باری است سنگین. در بیست و یک سالگی روز ها با شجاعت همراه نیستند، بلکه پر از بزدلی های کوچک و ترس های بی پایه اند، و آدم زود لطمه می خورد، زخمی می شود و با شنیدن نخستین واژه های نیش دار از پا در می آید. امروز در جوشن میانسالی نیش های کوچک روزانه به سبکی پوست را لمس می کنند و به زودی فراموش می شوند. اما در آن سن، یک حرف نسنجیده باقی می ماند و
به زخمی سوزنده تبدیل می شود، و یک نگاه، نگاهی به پشت سر، ابدی به نظر می رسد. چه خوب بود وسیله ای اختراع میشد که خاطرات را که خاطرات را مثل عطر در بطری نگه می داشت. از آن پس دیگر محو و یا کهنه نمی شدند و آدم هر وقت می خواست، در بطری را باز می کرد و مثل این بود که لحظات را بار دیگر زندگی می کند. من همه چیزهای ساده را دوست دارم، کتاب ها را، تنهایی را یا بودن با کسی که تو را می فهمد!
خیال، چه نرم و ساده است. خیال، دشمن تلخی و پشیمانی است و تبعید خودخواسته ی ما را شیرین می کند. دیگر هرگز نمی توانیم برگردیم در این شکی نیست. گذشته هنوز بسیار نزدیک است. چیزهایی که می خواهیم فراموش کنیم و پشت سر بگذاریم، بار دیگر زنده می شوند و آن احساس ترس و ناآرامی مرموزی که رفته رفته به وحشتی کور و نامعقول منتهی میشد ممکن است مثل گذشته به نحوی غیر منتظره، به همراه همیشگی مان تبدیل شود…
دانلود رمان من بهی ام از س. رهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محمدعلی راسخ نوهی حاج وهاب ارجمند!! مردی آرام و مرموز… وارثی که از هر طرف یه مدعی داشت. وقتی پدربزرگم دختری رو به عمارتش آورد بخاطر شبیه بودنش به کسی که در گذشته می شناختم ازش دور شدم! تا برام دردسر نشه! تا روزی که فهمیدم شبیه به اون کسی بود که سالها در تنهایی و سکوتم دنبالش بودم! بهش نزدیک شدم… عاشقش شدم… و حاج وهاب اجازه نداد و هویتش رو پنهان کرد…!! وقتی فهمیدم اون واقعا کیه و چرا اومده عمارت که دیگه دیر شده بود! حاج وهاب بود بخاطر رازهایی که توی سینه اش پنهان کرده بود آیندهی منو مثل گذشتهام تباه کرد ولی من دیگه اون آدم آروم و ساکت نبودم… شدم وارثش!! وارثی که زور هیچکس بهش نرسه!!
خلاصه رمان من بهی ام
نافع فشار بیشتری به دستش آورده از دیدن صورت درهم شده از درد بهی لذت برده با حرص گفت: – بایدم با دیدن اون جلال و جبروتش فکر کنی من که ضرر کردم دروغ میگـم! اونم وقتی مدرکی ندارم ولی تو هم وقتی مثل من تا ماتحتت گیر کرد تو گِل می فهمی که دیگه خیلی دیر شده احمــق…!! – ولم کن.. دستمو شکستــی! نافع بی توجه به دردی که دختر ظریف و لاغر کنار دستش میداد بهی را جلوتر کشیده گفت – ول می کنم وقتی کارم باهات تموم شد…
نمی دونم چرا همیشه کار من با تو درست میشه با توئی که کارت گیر منــه! خوش شانسم نه؟! بهی از درد بدشانسی خودش جیغ کشیـد – ولم کــن…! دست بهــی را رها کرده به در کوبیــدش برای توجیهاش با حرص غریـد – خوب گوش کن بهـی! اون حاجی جونت انقدر کارشو خوب بلده که محاله گیر تو جوجه بیفته! وقتی گیرم انداخت نه خودش اومد جلو نه اون محافظش که خفتم کرده بود! انگار نه انگار چه غلطی کردن… وکیلشو فرستاد که بگه آدرس بده نیره رو پیدا کردیم میای بیرون!
با خندهی حرصی زده ادامه داد – نمی دونست منم اندازهی خودش زرنگم که دو بار از یه سوراخ نمیخورم! اونم سوراخ اون پیری! وقتی فهمیدم همهاش نقشه بوده گفتم حالا که اون زده چرا من نزنـم؟ من نبـرم؟ بهش گفتم یه بار گولم زدی همون اندازهای که کردی تو پاچم بازم میسُلفی تا بگم نیره کجاست! گفت خودم پیداش می کنم ولی باج نمی دم! نمی دونست می دونم اگر می تونست پیداش کنه همچین نقشهای برای گیر انداختن من نمی کشید! تنها راهش من بودم.. فقط من…! ناگهان مثل مجانین قهقهه زد…
دانلود رمان گل خزان از زهره شعرباف با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که از طریق دزدی و جیب بری امرار معاش می کند سر راه پسری خوش قلب و ثروتمند قرار می گیرد. دختر قصه تصمیم بر این دارد که زندگی پسر جوان را به تاراج ببرد اما سرنوشت و تقدیر به شکل دیگری ورق می خورد… راز بزرگی که بر ملا می شود و معمایی که فقط به دست دختر داستان حل می شود…
خلاصه رمان گل خزان
دستی روی صورتم کشیدم و ابروهام رو یک دور بالا پایین انداختم -تو واسه چی اومدی تهران؟ لبخند دندون نمایی زد و شونه ای برام بالا انداخت – راستش رو بخوای پرونده ای رو قبول کردم که مدارکش توی تهران وجود داره هم این موضوع رو حل می کنم هم پیش خودم گفتم یک سری هم به تو میزنم. منم لبخند کوچیکی زدم -خوب کاری کردی چون من هم توی تهران تنها بودم کسی رو اینجا ندارم. نیلوفر – هیچ نشونه ای نتونستی پیدا کنی؟ شروع به شکستن های انگشت های دستم کردم – نه… رفتم به اون آدرسی که پیدا کرده بودم اما متاسفانه خیلی وقته از اونجا نقل مکان کردن…
یعنی خیلی ساله که از اونجا رفتن. نیلوفر – خوب حالا میخوای چیکار کنی؟ -راستش دوباره میرم همون جا این مستاجر جدید گفته سعی میکنه آدرس یا تلفنی برام گیر بیاره امیدوارم که بتونم نشونه ای حتی کوچیک به دست بیارم! نیلوفر -میخوای منم همراهت بیام؟ سری به معنای نه بالا انداختم -نه بابا تو خودت کار زندگی داری مگه نگفتی می خوای بری دنبال مدارک برای این پرونده ای که دنبالشی خوب برو پی کارت دیگه! هیچی نگفت و فقط بهم نگاه کرد. با یادآوری موضوعی نیم رخم رو به طرفش چرخوندم -راستی این چند وقته که اومدی تهران کجا اطراق میکنی؟ شونه ای بالا انداخت
-همون خونه ای که بابام توی تهران خریده بود کلیدش فعلا دست منه. سری تکون دادم و به بچه هایی که بی فکر به مشکلات زندگی در حال بازی بودن خیره شدم. نیلوفر -میگم زهره تو هم این چند وقتی که میخوای تهران موندگار بشی بیا خونه من. پوزخندی زدم و یک تای آبروم رو بالا انداختم -نوچ من خودم جا برای موندن دارم. نیلوفر -لج نکن دختر از کجا اینقدر به این پسره اعتماد داری؟ -به خودش که اعتماد ندارم به پول های توی گاو صندقش ایمان دارم. با حرص نگاه چپکی به طرفم انداخت -تا کی میخوای مردم رو تیغ بزنی هان آخر سرت رو به باد میدی دختر…
دانلود رمان زنهار از محدثه رجبی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زنهار یکی از مترادفهای کلمه پناه است… قصهی دختری رو روایت میکنه که کنار خانوادهش زندگی میکنه و روحیهی هنری اون باعث شده دختر شاد و سر زندهای به نظر برسه. سایه به واسطهی رشته و شغلی که داره وارد رابطهای میشه که از نظر خودش چندان جدی نیست اما همین امر باعث میشه ناخودآگاه مسیر زندگیش با ورود اشخاصی که سر راهش قرار میگیرن تغییر کنه… آدمها و ماجراهایی که خود به خود باعث اتفاقهای شهر بی آبرو شدند. داستان از طریق دو راوی روایت میشه.
خلاصه رمان زنهار
دست لرزانم را روی دستگیره قدیمی گذاشتم، فشار کوچکی کافی بود تا در با صدایی باز شود، چشمهایم در محیط قدیمی کافه چرخید، به دنبالش بودم اما خوب میدانستم که هرچقدر جست و جو کنم، او دست نیافتنیتر میشود، آب دهانم را به سختی پایین دادم، سعی داشتم قدمی به سمت جلو بردارم اما قدمهایم سنگینی میکردند، مثل همیشه توانی در پاهایم حس نمیکردم، اولین بار نبود اما همیشه درست مثل اولین بار بود، همانقدر مضطرب، آشفته حال …
به سختی پایم را از چهار چوب در داخل گذاشتم و روی پارکت های چوبی ایستادم. به سمت میز کنج کافه رفتم و جاگیر شدم. انگشت های یخ زده ام را روی چوب سرد میز گذاشتم. حتی انگشت های پایم هم درون نیم بوت های چرم از سرما یخ زده بودند. اینجا هیچ وقت تا این اندازه سرد نبود. شاید هم دمای هوای داخلی مثل اکثر اوقات گرم بود. ولی من سرما به بند بند سلول هایم نفوذ کرده بود. تنم را به لرز انداخته بود. دست زیر چانه ام زدم. به منظره کاملا سفیدپوش بیرون کافه خیره شدم. درخت رو به روی کافه، لخت از برگ رها شده بود.
شاخه هایش مملو از برف های تازه بودند. باد ریزی هر از گاهی برف ها را روی زمین می ریخت. آهی کشیدم. چه تقدیری برایم رقم زد خداوند! دانه دانه های برف آرام روی زمین افتادند. شیشه بخار گرفت. من با انگشت اشاره لرزانم حرف اول اسمش را همانجایی حک کردم که خودش انجام داده بود. موزیکی آرام در محیط کافه پخش شد و پسری کنارم ایستاد: – امروز هم چیزی سفارش نمی دید؟ سری تکان دادم و گفتم: –نه! پول میز رو حساب می کنم. بی حرف از کنارم رد شد. سر برگرداندم….
دانلود رمان متعهد (جلد چهارم مجموعه نامزد) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من هرگز نفرین نکردم… فقط تغییرش دادم. اکنون مجبور شده ام با مادوکس همکاری داشته باشم، و از آنجا که نمی توانم او را بکشم، مجبورم هر روز او را تحمل کنم. بنابراین صوفیا مرا ترک می کند. من همه چیز را فدای او کرده ام، اما هرگز کافی نیست. عشق من به او با وجود خیانت تغییر نمی کند. شکنجه همچنان ادامه دارد. میخوام چیکار کنم من یک گزینه دارم، من اولین بار نه گفتم، اما مطمئن نیستم که دوباره بتوانم نه بگویم…
خلاصه رمان متعهد
نیمه شب در تخت دراز کشیدم. دستم روی شکمم قرار گرفت و من روی احساس لگدهای اندرو تمرکز کردم. اونا آرام بودن، اما به اندازه کافی گیج کننده بودن که من نمی تونستم بخوابم. هادس هرگز ندیده بود که پسرش لگد بزنه. من خیلی زود از اونجا رفته بودم، و اون هیچ وقت افتخار اینو مثل پدرهای دیگه نداشت. لحظه هایی مثل این بود که دلم بیشتر برای هادس تنگ میشد. احساس تنهایی می کردم و احساس ترس می کردم. ما باید این کارو با هم انجام بدیم، نه جدا از هم. گوشی رو از روی میز کنار تخت برداشتم و به صفحه نگاه کردم. از هادس
پیغامی نبود. هیچوقت پیغامی از طرف اون نبود. با نگاه خیره سرد بهم اجازه داد که برم، انگار که می دونست این بهترین چیز برای منه، اما در عین حال اون از من بدش میومد. می خواستم بهش زنگ بزنم، اما می دونستم نباید این کار رو بکنم. خیلی زود بود که رابطه نزدیکی باهاش برقرار کنم، دوستانی باشیم که از هم بچه داشتن. می تونستیم با هم دوست باشیم؟ مدتی به تلفن خیره شدم، با در نظر گرفتن اینکه چی کار باید بکنم. سکوت خفه کننده بود. من فقط شوهرم رو از دست ندادم، بلکه بهترین دوست، و همه چیزم رو از دست دادم. زندگی من بدون
اون خیلی ساکت بود. شاید وقتی اندرو به دنیا میومد، اوضاع تغییر می کرد، اما می دونستم که همیشه مثل یه حفره در قلبم باقی میمونه. شاید به خاطر این بود که تنها بودم، شاید به خاطر این بود که خیلی دلم براش تنگ شده بود، اما من بهش زنگ زدم. نور آبی اتاق تاریک منو روشن کرد و من گوشی رو به گوشم چسباندم و بهش گوش دادم. برای مدت طولانی بوق نخورد. صدای عمیقش از پشت تلفن، آروم ولی قوی، بود. “سوفیا؟” اون با محبتی که قبلا اسمم رو صدا میزد، اسمم رو نگفت. لحن غم انگیزی داشت که حاکی از خیانت بود…
دانلود رمان پنجمین نفر از هدیه_الف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نیکا یه شب که همراه جوان های خانواده داخل ویلایی در شمال بودن، اتفاقات ترسناکی براشون می افته و تو آینه چیزی می بینه که هیچ وقت نمی تونه ازش جدا بشه و در همین حین توی دانشگاه با یه پسری آشنا می شه که حرکات مرموز و مشکوکی داره…
خلاصه رمان پنجمین نفر
نسیم خنکی می وزید و به زور چند تار موهای فرفریم رو که از مقنعه بیرون بود رو به بازی می گرفت. گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و تایپ کردم: تو که گفتی تا کلاس ۴ می رسونی خودتو… پس کجایی؟؟ و برای پریسا فر ستادم. دو تا دختر کنارم روی نیمکت نشستن و با خودم فکر کردم که دیگه حوصله م سر نمیره چون می تونم حرفای این دو تارو گوش کنم و لبخندی موذیانه روی لبم جای گرفت. من کلا آدم شلوغ و شیطونی بودم اما یه اخلاق خیلی بد داشتم اونم این بود که وقتی تو یه جمعی تنها بودم به طرز غیر قابل باوری خجالت می کشیدم، طوری که کسی باورش نمیشد من همون آدمم!
گوشیم که زنگ خورد و اسـم پرپری روی گوشیم افتاد با خوشحالی جواب دادم و پریسا گفت: کجایی؟؟ من تو محوطه دانشگام.. بعد یه هو گفت: سلام مرسی.. با عصبانیت گفتم: با کی حرف می زنی؟؟ می دونی چقدر از این کارت بدم میاد ها… خنده ای شیطانی کرد و گفت: کاوه بود بهم سلام کرد… هل شدم و گفتم: کاوه ؟؟ کجایی ؟؟ منم میام اونجا… خیلی جدی گفت: نمی خواد رفت… میام جات کجایی؟؟ – کنار سلف. لحظاتی بعد با چهره ای خندون رو به روم ظاهر شد و وقتی دید ناراحتم گفت: اخماتو باز کن نیکا.. می دونی که مجبور بودم برم، مثلا نی نی خواهرم به دنیا اومد ها…
بعد اومد جلو و گفت: ازم ناراحت نباش… با لبخندی یه هویی و گشاد گفتم: باشه… کاوه رو دیدی؟؟ با کی بود؟ چرا من امروز ندیدمش!؟ اخماشو تو هم کشید و گفت: اععععععع… بازم کاوه… کشتی مارو. بعد بی تفاوت به من گفت: کلاسمون کجاست؟ – دستم رو گرفت و همونطور که به سمت ساختمون می رفتیم گفت: نیکا .. ناراحت نشو. اما من طاقت دوباره ضربه خوردنتو ندارم و هیچ وقت یادم نمی ره چی کشیدم تا دوباره این بشی.. – می شه خاطرات اون عوضی رو یادم نیاری؟؟ پریسا – می خوام یادت بیارم، پسرا همه شون مثه همن… فکر نکن الان این کاوه با سامان فرق داره…
دانلود رمان وسواس از فاطمه اشکو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدای قلب سلین از چهار فرسخی هم قابل شنیدن بود. کارن خشونت به خرج داد. دستانش را دور بازوی دخترک حلقه کرد و او را از جلوی معرکه دور کرد. -تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ چشمان گشاد شده ی سلین، ترس واندکی شوق برای دیدن کارنش داشت: _کارن این معرکه برای توئه … بخدا خودم شنیدم … دست کارن به روی دهان سلین، مهر شد. _هیش…
خلاصه رمان وسواس
شاهرخ خان از جا بلند شد و با سینه هایی که ستبر بودنش انسان را به یاد درخت های ریشه دار می انداخت، جلوی کارنی که بر روی مبل نشسته بود، ایستاد و گفت: -اون آدم ها بی عرضه بودن و مزد بی عرضگیشون هم گرفتن اما تو که عرضه داری اولین وظیفه ات توی این خونه رو هیچوقت یادت نره! اول، ناموس داری، دوم انتقام داری! کارن به احترامش از جا بلند شد و با چشم در چشم شدن با مردی که هیچ شباهتی به پدرش نداشت. گفت: -چشم! بر روی چشم، حرفی دیگر سوار می شد؟!
حرف حساب جواب ندارد و شاهرخ خان هم بی جواب، فقط نگاهش کرد و با کشیدن نفس عمیقی که حرف ها در خودش داشت، تیر آخرش را از اسلحه ی زبانش شلیک کرد: -رو سفیدم کردی، با روی سفید از این دنیا میری در غیر این صورت، هیچ راهی جز سیاهی برام نمی مونه شب بخیر! کارن که منظور شاهرخ خان را تا ته گرفته بود، فقط سر تکان داد و با فشردن لب هایش به هم، مرد میانسال را بدرقه کرد. کوروش و صدف، در اتاقی که برای آنها حکم بهشت را داشت.
نشسته و مشغول کندو کاو در مورد آینده و تصمیمشان بودند. سلین دور از آنها در حیاط بیمارستان، بر روی صندلی های سرد و نم دار نشسته بود و به دری که باز و بسته می شد، خیره بود. دلش برای مادر مهربانش تنگ بود و از ته دل می خواست صدایش را بشنود اما ریسک کردن غیر ممکن بود و نباید سیروس را به تکاپو می انداخت. مثل همیشه، باید منتظر می ماند تا خودش زنگ بزند و به دخترک تنهایش امید زندگی بدهد. نفس عمیقی کشید و گلویش را با یک دست گرفت. بغضی که مصرانه قصد نابودن کردنش داشت را…
دانلود رمان برق چشمانش از فهیمه ذوالفقاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دخترکی یتیم گشته از دوران زندگی سختش تنها یک فرد برایش مانده که اون نیز گرگی شده در لباس میش و می درد هر لحظه روح و روان دخترک را، نامادری که مادری میکند برایش و اما عشقی نافرجام، زیرا لایق نمیدانند دخترک بی کس و کار را، به او خرده گرفته و رهایش میکنند و میگذرد سالیان سال، آیا جوانه قلب دخترک اجازه ترمیم پل های خراب شدِ پشت سر آن عشق را میدهد. آیا مجالی میابد برای تاوان گرفتن از عزیزانش ….
خلاصه رمان برق چشمانش
وای چه می دیدم، شوکه و ترسیده خودم را از اتاق محمد بیرون انداختم. کمی پشت در ایستادم و در تاریکی ظلمات شب اطراف را پائیدم تا مبادا فخری یا خانم جان مرا ببینند. وقتی مطمئن شدم کسی نیست حتمی الان داشتند هفت پادشاه را هم در خواب می دیدند خودم را در تاریکی شب پنهان کردم و به اتاق خودم که در گوشه حیاط بزرگ جا خوش کرده بود رساندم.
حتی نفس را هم سخت می کشیدم، مبادا خانم جان بشنود و فکر کند از اعتمادش سو استفاده کرده ام. در را پشت سرم بستم و تکیه دادم به آن. هنوز باورم نمی شد چه دیده بودم، گریه ام گرفت دستم را روی دهانم گذاشتم و سر خوردم و پشت در نشستم. زانوهایم را بغل کردم و خودم را به دست سرنوشت سپردم…
دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد مردیه پولدار که سرطان داره،عاشق دختری می شه به اسم دلربا،امابه هیچ کس نمی گه که سرطان داره ولی بعداز عروسی همه می فهمن،دکترش ازش قطع امید می کنه دراوج ناامیدی اتفاقاتی می یوفته وخیانت هایی آشکار می شه که زندکی این مرد وزنش رو ،دست خوش تغییرات می کنه… پایان خوش
خلاصه رمان دلربا
با خستگی از مدرسه بیرون زدم ،دست راستم رو بالا گرفتم ونگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت ۱۲:۲۰. مقنعه ام رو روی سرم جابه جا کردم و کنار در حیاط مدرسه منتظر دنیا به انتظار ایستادم. همیشه آخرین نفری بود که از کلاس خارج میشد هر دومون پایه ی دوم تجربی رو می خوندیم و هفده سالمون بود اما کلاس هامون از هم جدا بود. بچه ها گروه گروه از درحیاط بیرون میومدن. و من مثل همیشه چشم دوخته بودم به در، بعد چند لحظه انتظار کشیدن بالاخره چشممون به جمال خانوم روشن شد.
دستم رو بالا بردمو با صدای بلند اسمش رو صدا زدم. همه ی سرها به سمت من چرخید، ازخجالت لبم رو به دندون گرفتم و به سمت دنیا رفتم. _چیه خنگول چرا داد میزنی آبرومون رفت. نمردم که خواب دارم میام دیگه! با چشم های گشاد شده نگاهش می کردم ،که مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. منم شوکه لبم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم. ازخیابون مدرسه که دور شدیم. چشمم افتاد به پراید آریا ،باخشم دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و بالحن جدی گفتم.
_این دوست پسرت اینجا چکار می کنه، بهت گفته باشم ها دوباره مثل اون دفعه باهات نمیام. _تو غلط کردی. اگه نیایی باهات قهرمی کنم تاابد. حالا خود دانی! _خوب قهرکن به درک! _بیا گم شو انگار دارم می برمش کجا کجا بده می برمت کافی شاپ. _خانوم ها اتفاقی افتاده؟ باصدای نکره ی آریا چرخیدم سمتش. وایی خدایا دیگه نمی تونستم نرم آخه این مرتیکه همسایه ی ما بود. _نه عزیزم چه اتفاقی. دلی جون بریم. سرم رو با ناراحتی بالا آوردم و خیره شدم بهش پسر آنچنان خوشگلی ام نبود ،ولی خواب زشتم نبود…
دانلود رمان زادهی نیمه شب از kimia.ace با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در اعماق جنگل، موجوداتی هوشمند، فریبنده و زیبارو همه چیز را به هرج و مرج کشیده اند. دوازده سال است که آن ها به دنبال گمشده اشان می گردند و برای یافتنش، دنیای انسان ها را زیر و رو کرده اند. زمانی که آشفتگی به اوج خود می رسد، آوالون آرنورا دایر در آکادمی گارد سلطنتی : “کَلپوینتِ کبیر، پذیرفته می شود… بی آنکه بداند، اینگونه خود را از همیشه به جنگل، موجودات معجزه آسا و راز و رمزهایش، نزدیکتر خواهد یافت.
خلاصه رمان زادهی نیمه شب
همه چیز در بعد از ظهرسه روز بعد امن و آرام به نظر می رسید. گادمند و تعداد دیگری از مربی ها، برای هفته ی اولمان، به ما تمرینات انتخابی دادند و من در کمال شکسته نفسی، اعتراف کردم که مهارت افتضاحی در پرتاب تیر دارم و تصمیم گرفتم که آن روز را به تیر اندازی بگذرانم. به غیر از من، هیچ سال اولی آن دور و بر ها نبود. ۲ تا سال دوم، ۱ سال سوم، ۵ تا سال چهارم و ۱ سال هفتم بودند که مثل کسانی که از بدو تولد برای تیراندازی حرفه ای جادو شده اند، تیر ها را پرتاب می کردند و یکی پس از دیگری، آن ها را به نقطه ی قرمز می زدند.
بگذارید کارنامه ی درخشان من در تیر اندازی را نگاه کنیم. ۴ تا آبی، ۳ تا توی چمن ها، یکی توی پایه ی هدف، ۲ تا توی نارنجی و تنها یکی در بنفش! مجبور بودم با نهایت دقت، تیر را شلیک کنم، از دست دادن حتی یک تیر، باعث می شد به آن جهنم مجسم به اسم آهنگری بروم و مجبور شوم یکی مثل همان را بسازم… حالا هر چقدر هم که می خواهد سخت باشد. همه چیز داشت خوب پیش می رفت، تا زمانی که صدایی شبیه هووووو شنیده شد و تیری که پرتاب کرده بودم، به جای این که اقلا در چمن های جلوی پایم پرتاب شود، داخل درختان کم پشت
جنگل رفت. چاره ای نداشتم باید تیر را هر طور که بود نجاتت می دادم، وگرنه هنگام غروب خورشید که یک ساعت دیگر بود و برای سرشماری تیرهای ما می آمدند، تیری از دست رفته، خودش را نشان می داد. نمی دانم چرا روز اول، نزدیک ترین هدف به جنگل را انتخاب کردم؟ شاید چون احساس راحت تری داشتم…ولی به نظر نمی رسید که این راحتی نسبی، به تمام آن تیرهای پرتاب شده بیارزد. کاش در مدرسه ی نظامی، این همه مدت را بدون تیراندازی، از ترس زمین گلی، نمی گذراندم! آه و افسوس بس بود، باید کاری می کردم… تیر کمان را با پرتاب با دقتی….