دانلود رمان دشمن جون از فاطمه حمیدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دست هام عرق کرده و هر بار برای پاک کردنش دامنم رو تو مشت مچاله میکنم. دهنم خشک شده و حس میکنم یک قلوه سنگ توی گلوم انداختن. مغزم فرمان میده در رو بزنم ولی قلبم با این کار راضی نیست. نمیدونم تا کی باید جنگ بین احساسات متضادم رو تحمل کنم. آخرش که چی؟ باید این کار رو میکردم…
خلاصه رمان دشمن جون
وقتی چشم باز می کنم روی تختی هستم که مال من نیست. سرم بدجوری درد میکنه و حس میکنم یک وزنه صد کیلویی روی قلبمه، حالت تهوع شدیری هم دارم. از جا بلند میشم، طول میکشه تا همه چیز رو به خاطر بیارم. من توی اتاق مهدیار بودم، بعد سبحان اومد و… وای وای کم کم داره همه چیز یادم میاد، اون عوضی ها من رو دزدیده بودن؟ نکنه مهدیار قاچاقچی یا خلافکاره؟ چرا باید خودش رو جای یک بیمار بزنه و بیاد خونه باغ؟ در اتاق باز میشه و مهدیار و سبحان میان داخل.
-شما ها به چه جرعتی منو آوردید اینجا؟ ببینم خدا و پیعمبر سرتون نمیشه؟ انسانیت ندارید چرا منو دزدید؟ حتما یک نقشهای دارید که لو رفتید! جلوی مهدیار میرم و زل میزنم توی چشم های فراریش: چیه جرعت نداری نگاهم کنی؟ خیلی دو رویی مهدیار، جلوی ما ادعای خدا و پیغمبرت میشد و از پشت داشتی برای حاجی که انقدر دوستت داره نقش بازی می کردی؟ چرا؟ بخاطر گنجه لابد؟ حتما توی خونه باغ گنج پیدا کردید که نقش بازی میکنید. مهدیار و سبحان نگاهی معنادار بهم می کنند.
-طناز بشین باید با هم حرف بزنیم. – من با… مهدیار این با میپره وسط حرفم و با لحنی جدی و محکم میگه: حوصلهی یکی به دو ندارم، بشین و گوش بده. سبحان خودش روی صندلی چرمی وسط اتاق مینشینه: ببین دختر خوب من و مهدیار برای یک ماموریت مهم اومدیم تو خونه باغ، و تو وسط ماموریت ما یک گاف بزرگی. اگه همکاری کنی و دهنت رو بسته نگه داری، میتونی به زندگی عادیت برسی ولی اگه بخوای دهن لقی کنی، من و مهدیار مجبوریم ببرمیت یه جای امن که خوب توی این شرایط کار برای هر دوی ما سخت تر میشه…