دانلود رمان فندک طلایی از moonesa با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختری به اسم نگاه هست که سه سالِ کل خانوادشو از دست داده و توی گل فروشی پیش سید و بی بی کار میکنه. شبی در حال برگشت به خانه با سرهنگی روبه رو میشه که…
خلاصه رمان فندک طلایی
با صدای آلارم گوشیم چشمام رو باز کردم، کش و قوسی به بدنم دادم و روی تشک نشستم دلشوره عجیبی تو دلم موج میزد که دلیلش رو نمی دونستم. تشک و پتویی که سید برام پهن کرده بود جمع کردم و توی کمد دیواری گوشه اتاق گذاشتم. به محض خارج شدن از اتاق با چهره ی غمگین سید و بی بی رو به رو شدم به سرعت خودمو بهشون رسوندم و گفتم: _یا خدا چیشده!؟؟ قطره اشکی که از چشم بی بی افتاد دلمو ریش کرد. سید زودتر از بی بی به حرف اومد: _ دختر نساء خدا بیامرز (خواهر بی بی) بعد از به دنیا آوردن بچش فوت کرده و حالا به غیر از منو بی بی و پدرش هیشکی رو
نداره مجبوریم بریم روستا… خانواده پدرش رسمای خاص و عجیبی دارن مثل نشون کردنش برای یکی از پسرا و پووف ولی نسیم (بی بی). بی بی با گریه حرف سید رو قطع کرد: _ پس نگاه چی؟ چجوری بین دوتا بچم یکی رو انتخاب کنم!؟ پس بخاطر من نمی خواست بره! سرشو تو آغوشم گرفتم و بوسه ای روی روسری مشکی اش زدم و با بغض گفتم: الهی نگاه فدای چشمای بارونیت بشه اشکاتو نبینه… برو فداتشم اون کوچولو الان خیلی بهتون نیاز داره نمی خوای که قربانی اون رسومات مسخره بشه، میخوای!؟ صدای گریه هاش بلند تر شد طاقت اشکاشو نداشتم منم شروع به گریه کردم
و زیر لب قربون صدقه اش رفتم هر دو بهم وابسته بودیم و خبر این دوری نفسم رو بریده بود و قلبم رو می فشرد. شاید این دلشوره ای که از صبح یقمو گرفته برای همین بوده اما چرا هنوزم هست!؟ چرا تموم نشده؟! نکنه اتفاق دیگه ای هم توراهه که من ازش بی خبرم!؟ سه روز از رفتن بی بی و سید می گذشت سه روزی که مثل سه سال گذشت. بی بی چندین بار اصرار کرد همراهشون برم اما نمی تونستم… از یه طرف عمه اجازه نمی داد از طرف دیگه گل فروشی رو نمی تونستم رها کنم سید قول داد زود به زود بیاد بهم سر بزنه. امروز هم عمه خبر داد که توی مسابقه بین المللی عکاسی شرکت کرده بود و….