دانلود رمان رقص سایه ها از تبلور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه های تردید و تهمت پیچک وار به زندگی ماهی پیچیده اند… سایه های از گذشته که هر کدوم رازهای رو در خودش جا داره… ماهی دختری که دستخوش تهمت های پسری مذهبی به اسم امیر حسین شده …
خلاصه رمان رقص سایه ها
من از اردبیل برای تعطیلات تابستانی آمده بودم… از وقتی رسیدیم بهادر یک ریز از نوزاد چند ماهه و قشنگی می گفت که خاله ش تازه به دنیا آورده. می گفت بهش میگن ماهی… می گفت خیلی دوستش داره… صبح وقتی داشتیم توی حیاط تیله بازی می کردیم بهادر گفت بیا بریم دختر خالم رو بهت نشون بدم… خوشحال به طرف خونه تون راه افتادیم. وفتی رسیدیم و در زدیم مردی درشت هیکل در رو باز کرد. بابات تو اتاقی دراز کشیده بود و منقلی کنارش بود…
بهادر ازش سراغ تو و مامانت رو گرفت… اون گفت رفتن واکسن تو رو بزنن الانه میان… بهادر کنار حوض نشست و داشت ماهی های توی حوض رو به من نشون می داد… یکی از دوستای دیگه ی بابات از مستراح گوشه ی حیاط بیرون اومد… با دیدن من نیشش باز شد… من وقتی بچه بودم بیشتر بخاطر موهام و چشم هام شبیه دخترها بودم… مردک کنار من نشست… با اینکه بچه بودم ولی متوجه نگاه های کثیفش می شدم… و چشمکی که به اون یکی مردک زد… اونم کنارمون نشست…
وقتی دستی روی صورت تپل بهادر کشید با وقاحت گفت: چه تپلی تو عمو جون… صدای قهقهه بابات رو از اتاق شنیدم… گیج و منگ بود… مواد لعنتی هوش از سرش برده بود… به بهادر اشاره کردم بریم… ولی بهادر ساده هنوز منتظر آمدن خالش بود… می خواست تو رو به من نشون بده… وقتی دستم توسط اون مردک کشیده شد با تمام وجودم درد رو حس کردم… نمی دونم ولی اینقدر گل پروندم که تونستم از دستش فرار کنم… با یک قدرت عجیب پا به فرار گذاشتم ولی بهادر گیر افتاد…