بابا – بسه کافیه هر چی قرار بود بگی گفتی یا ما هم باهات میایم فرودگاه یا اصلا لازم نیست بری
با گفتن این حرف از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش مامان که تا اون موقع ساکت بود و نظاره گر صحبتامون با بسته شدن در اتاق بابا به حرف اومد.
مامان – حق داره چطور تونستی یه همچین چیزی رو ازمون بخوای تو چت شده؟ اصلا به فکر من و پدرت هستی؟
آرمینا – مامان میدونم چی میگین ولی خودت رو بذار جای من برام سخته ازتون دل بکنم می دونم اگه بیاین منصرف میشم نمی خوام این طوری شه من باید برم باید مامان تو رو خدا تو رو جون آرمین بابا رو راضی کن که نیاین خواهش میکنم دل کندن رو برام از اینی که هست سخت تر نکنین خواهش میکنم
به پهنای صورت اشک میریختم مامان بغلم کرد و آروم توی گوشم گفت:
باشه عزیزم باشه دختر کوچولو این کارم میکنم تو آروم باش دیگه گریه نکن جونم با این اشکات دلمو خون نکن هر چی تو بخوای
بعد به مدت که از ته دل گریه کردم از مامان جدا شدم گونشو بوسیدم و ازش تشکر کردم با این که غم توی چشماش موج میزد اما لبخند زد و گفت:
برو بخواب
آرمینا – باشه میخوابم اما اول باید چمدونم رو ببندم
مامان – برو بخواب فردا واسه چمدون بستن وقت هست.
آرمینا – نه نیست فردا میخوام برم به آرمین سر بزنم میخوام باهاش خداحافظی کنم شما برو بخواب من کارمو انجام بدم می خوابم
مامان – باشه پس زیاد بیدار نمون
آرمینا – چشم بازم ممنون. شب بخیر.