یه لبخند گنده بهش میزنم. «آره، دقیقاً.» واقعاً کار قشنگیه که کمک میکنی «نورا» با صداقت میگه. مهمونی دادن رو دوست دارم ولی تمیز کردنش روز بعد همیشه افتضاحه برای همین حالا سعی میکنم وسطش یه کم تمیز کنم قبل از اینکه خیلی بهم بریزه لبخندم گشادتر میشه و سر تکون میدم. «کاملاً.» حرفش کاملاً برام منطقیه عاشق اینم که این قدر خوب و بافکر به نظر میاد خیلی بیشتر از یه ورزشکار ساده .شروع میکنیم به گپ زدن در مورد نقشه هاش برای سال بعد می گه. برخلاف من قراره بره یه دانشگاه دور بهش میگم میخوام دو سال تو یه کالج محلی بمونم تا پول جمع کنم. بعدش میخوام برم یه دانشگاه درست حسابی
با تأیید سر تکون میده و میگه کار عاقلانه ایه. خودش هم به این فکر کرده بود ولی خوش شانس بوده که بورسیه ی کامل دانشگاه میشیگان رو گرفته. لبخند می زنم و بهش تبریک میگم تو دلم از خوشحالی بالا و پایین می پرم چقدر به هم میایم واقعاً به هم میایم می تونم بفهمم که ازم خوشش اومده. چرا قبلا سراغش نرفتم؟ حدود بیست دقیقه حرف میزنیم تا اینکه یکی میاد تو آشپزخونه دنبال جیک. هی، نورا، جیک قبل از اینکه برگرده به مهمونی میگه فردا کاری داری؟ سرمو تکون میدم و نفسمو حبس می کنم.