خوب خانم رحمتی امروز خواستم بیام که دو تا
موضوع مهم رو باهاتون در میون بذارم
چشم از دهانش بر نمی داشت و حالا به سمت جلو خم شده بود. دکتر لبخندی به صورت نگرانش باشید.
نگران نباشید خبر بدی نیست. فقط من ناچارم که فردا شب برای به کار شخصی به مدت سه ماه برم آلمان و نیستم… از طرفی مادر شما باید حتما آخر هفته ی آینده عمل شن …
خون در رگهای سوگند منجمد شد و به لکنت افتاد.
پس … پس … مامانم رو …
دکتر دستش را به نشانه ی توقف بلند کرد.
پرونده ی پزشکی مادرت از دیروز دست یکی از مجرب ترین دکترهای این بیمارستانه و برای همین …
با دست مرد جوان را به سوگند نشان داد.
برای همین خواهش کردم دکتر کیانی خودشون تشریف بیارن اینجا تا با ایشون آشنا شید. ایشون از این به بعد پزشک معالج مادرتون هستند.
کاش میتوانست و رو داشت که بگوید تو را به خدا نروید که من به شما ایمان بیشتری نسبت به این پزشک جوان دارم … که … اما هیچ یک را به زبان نیاورد بر عکس لبخند لرزانی روی لب نشاند و به پزشک جوان که سری به احترام برایش خم کرده بود خیره شد.
نگاه مستاصل و بیچاره اش روی صورت دو مرد مقابلش در نوسان بود و افکارش مثل گردباد در هم می پیچید.
یعنی باید تا آخر هفته هزینه ی عمل جرحی را تامین می کرد؟ مگر نگفته بودند آخر ماه؟ پس چرا حالا می گوید آخر هفته؟ یعنی حال مادرش تا این حد بد بود؟
#عاشقت_شدم
#پارت_سیزده