دانلود رمان رسوخ از مهشید حاجی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چشمانش!!! آن چشمانش به تنهایی برای پیکارِ میانِ چند مرد هابیل وقابیل شدنِ برادر با برادر خون وخونریزیِ میان دو طایقه بس بود. آرامشی که در وجودِ این الهه زیبایی بود در هیچ یک از قصرهایش جزیره هایش زنان و زیبایی های دور و برش نمی یافت. او باید صاحب آن چشمانِ جادو کننده کهربایی رنگ را برای خودش می کرد باید. خدای آن فرشته اگر می خواست انسان هایی را که خالقشان هست از دست من نجات دهد باید آن دختر را به من ببخشد با من نجنگ دلبر جان… این بازی یک سر برد دارد ان هم منم نه تو… شک نکن…
خلاصه رمان رسوخ
با ایستادن ماشین به خودش آمد و از فکر کردن به گذشته و سرنوشتش دست کشید. رسیده بود. خوشش نمی آمد از اینکه در را برایش باز کنند جلویش خم و راست شوند، خانوم خانوم صدایش کنند جلب توجه می کرد. دلش یک زندگیه معمولی می خواست معمولی…!!! زندگی ارام و بدون ِکشش و کنش. بدون استرس و ترس از دست دادن عزیزی. اما چه کاری می توانست کند، در این مورد هرچه با او بحث کرده بود فایده ای نداشت. اصلا دلش نمی خواست با اعتراض به باز کردن در ماشین و این تشریفات
فاجعه دفعه پیش تکرار شود اصلا. وقتی به فاجعه ماه پیش فکر می کند حالش بد می شود و اصلا دلش نمی خواد دوباره آن اتفاق تکرار شود. ماه قبل وقتی که در حیاط عمارت قدم می زد و از باغچه نسبتا بزرگش که خود تمام گل هایش را در دل خاکش کاشته بود لذت می برد سهیلا دختِر تازه ورود به کادر خدمه به همراه دو نفر از بادیگارد ها از خرید بر می گشتند را دید با لبخند به سویشان رفت. به زور از پاکت های خرید را برداشت که به خیال خودش بار کمتری بر روی دوش آن ها باشد ولی از شانس جلوی
پایش را ندید و افتاد فقط کمی کف دستش پوستش کنده شده بود. هین بلند سهیلا را شنید تشخیص نفس های حبس شده در سینه آن دو جوان برومند سخت نبود. با این که کف دستش و روی زانوی راستش کمی سوز می داد ولی زود از روی جایش بلند شد تا او نفهمیده وارد عمارت شود. ولی نمی داند که چگونه و چطوری او همیشه از همه ی حس ها واحوالاتش با خبر بود انگار که بو می کشد نمی داند که او از کجا خطر را در اطرافش حس می کند؟ امکان داشت مثل ردیابی که به او وصل کرده اند قطعه دیگری به او…
دانلود رمان بنفشه از غزل سادات با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بنفشه دوازده سال سن دارد و بعد از متارکه ی پدر و مادرش به همراه پدر جوان خوشگذرانش زندگی می کند. بنفشه سرکش و لجباز است. حضور دوست پدرش در زندگی این پدر و دختر که شخصیتی مشابه پدر دارد، باعث می شود بنفشه ی دوازده ساله به وجود احساسات تازه ای در خود پی ببرد…
خلاصه رمان بنفشه
اسمم بنفشه ست، دوازده سالمه، کلاس اول راهنماییم، هنوز دوره ی ماهانه ام شروع نشده، ولی این دلیل نمیشه که بزرگ نشده باشم. از خیلی ازین دخترهای لوس و ننر هم بزرگتر و خانم ترم. درسته بابام همش بهم میگه اه برو اونور بچه، اه چه بچه ی اعصاب خورد کنی، اما من که خودم می دونم بچه نیستم، شما فکر میکنین خانم بودن به سن و ساله؟
یا به قد و هیکله؟ تازه من خیلی هم ریزه میزه نیستم، اگه یه بار بیاین کلاسمون میفهمین که از خیلی از همکلاسیام قدم بلندتره. خانم معلممون منو میز سوم نشونده. دوستم نیوشا بهم گفته سال دیگه همین موقع منم بالغ میشمو دوره ی ماهانه دارم، اون موقه دیگه کسی نمی تونه بهم بگه کوچولو، نیوشا خودش کلاس پنجم بالغ شده…
دانلود رمان شهر بی یار از سحر مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مدیرعامل بزرگترین مجموعهی هتلهای بینالملی پریسان، پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمههای سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطهی ممنوعهاش با مهمون ویژهی اتاقِ vip هتلش به دست دختر تخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟
خلاصه رمان شهر بی یار
“شهریار” زل زده بودم به جای خالی مقابلم و حرفش مدام توی سرم اکو می شد. “چند وقت پیش یه نامردی زد و در رفت… بابام رفت کنج قبرستون… خودمم رفتم تو کما… مخم بدجور تکون خورد… کلاً دیگه مخ ندارم… منو سر لج ننداز با خودت” خودم هم می دونستم نامردم و شنیدنش از زبون یارا خیلی تلخ و گزنده تر بود .برام همیشه لحظه ی مواجه شدن با بزرگترین ترس هام تنها و شکسته بودم. شکسته شدن در برابر یارا هراسی بود که دیر یا زود اتفاق می افتاد. ولی حالا که نفرت و غضبش رو نسبت به اون آدم نامرد دیدم بیشتر از قبل از خودم
بدم اومد. فندکم رو برداشتم تا باز وجودم رو توی دود و بی قیدی دنیای نامردها خفه کنم، اما نشد. از پله ها سرازیر شدم و کارت بانکیمو روی پیش خون مقابل امیر گذاشتم. -مهمون باش شهریار؟ سرم رو سمت در خروج برگردونم و دنبالش گشتم، نبودش. – میز همراهمو حساب کن. نگاه امیر از پشت سرم کش اومد و روی میز خالی انتهای سالن نشست. -چیزی نخورد که آب معدنی ام میدونی که اینجا رایگانه! سرم رو تکون دادم و منتظر تموم شدن کارش موندم. -شهریار اون دختر خانم که باهات بود، مشتری ثابت اینجا نیست.. یعنی من که تا به حال
ندیدمش… وقتی گفت همون همیشگی حس کردم ایستگاهم کرده! نیازی به گفتن امیر نبود، یارا دستمون انداخته بود و به ریشمون با خیال راحتش می خندید. خنده هاش شکل خاصی داشت؟ از پارک دوبل با افکاری مشوش بیرون زدم و بهم ریخته تر از قبل راهی شدم. پشت چراغ چشمک زن توقف کردم تا ماشین مقابلم حرکت کنه. با انگشت هام روی فرمون ضرب گرفتم و خم شدم تا از داخل کنسول عینک آفتابیم رو بیرون بیارم که با دیدنش داخل کوچه ی فرعی سمت راستم دستم میونه ی راه متوقف شد. داشت بلند بلند برای دوستش حرف میزد و…
دانلود رمان نبض زندگی از فهیمه نعیم آبادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دیبا برای ادامه تحصیل به خارج از کشور میره و اونجا با کیوان پسر ایرانی مقیم لندن آشنا میشه. کیوان با اینکه که پسر سرد و بی تفاوتیه، شیفته نجابت و معصومیت دیبا میشه. مدتی طول میکشه تا با خصوصیتهای اخلاقی متفاوتی که با هم داشتن شدیدا به هم علاقمند میشن… اما بر اثر اتفاق ناخواسته ای از هم جدا میشن و دیبا به ایران برمیگرده. بعد از مدت ۹ سال دوباره در برابر هم قرار میگیرن در حالی که هر دو متاهل هستن… عشق طوفانی و مثال زدنیشون دوباره زنده میشه و…
خلاصه رمان نبض زندگی
کیوان برای آماده شدن فرصت زیادی نداشتم، هم خیلی خسته بودم، هم خیلی بی حوصله، حال ماریا اصلا خوب نبود و روز به روز وخیم تر میشد. توی طول روز خودم اونقدر سرگرم و خسته ی کار می کردم که کمتر فکر و خیال کنم، هر روز مسافت طولانی بین شرکت و بیمارستان رو طی می کردم تا به دیدن ماریا برم. به اصرار افسانه و اینکه امشب مهمانی داره که برای هممون ی سوپرایزه قبول کردم به مهمونی شبونش برم شاید هم واقعا کمی احتیاج به سرگرمی و تفریح داشتم.
البته اینا حرف ها و نظراتی بود که افسانه به خوردم داده بود. بنیتا دختر کوچولوی شیرین و دوست داشتنیم رو بغل گرفتم و عطر تنش رو بوییدم، آخ که این روزا چقدر داشتنش برام آرامش بخش بود، بعد از بوسیدن گونش به ایزابل سپردمش و با یاداوری اینکه امشب دیر بر می گردم از خونه بیرون زدم. توی این فصل سال هوای لندن رو به سردی می رفت، ولی من قصد کرده بودم بدون ماشین برم، کمی راه برم و از تراموا استفاده کنم، زیاد هم فرصت نداشتم.
ولی مهم نبود ی کم دیرتر اتفاقی نمیفتاد. یقه ی پالتوم رو دادم بالا و به نور چراغ برق های ردیف کنار خیابون نگاه کردم، هوای سرد بیرون هاله ای از مه رو دور چراغ ها به وجود آورده بود. خیابون پر بود از آدم هایی که در رفت و آمد بودن. ناخودآگاه دوباره فکرم کشیده شد طرف ماریا، حدودا چهار ساله که داره با این بیماری لعنتی دست و پنجه نرم میکنه ولی متاسفانه تلاش پزشک ها و جراحی و شیمی درمانی خیلی نتیجه بخش نبود. خیلی دوسش داشتم نمی تونستم به نبودش فکر کنم….
دانلود رمان بارقه های دل از پارا طاهری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من آسو هستم، تک دختر حاج صادق صبوری. شیرینی خورده ی شاهرخ پسر عموم بودم و از بچگی اسممون با هم میومد وسط، اما با اتفاقی که یه روز برای من افتاد و توی خرابه های یه ساختمون نیمه کاره روحم رو با بدترین شکل ممکن کشتن، من دیگه اون دختر سر به هوای قبل نشدم… شاهرخ هنوزم دوستم داره اما اگه بفهمه چه اتفاقی برام افتاده باز هم ادعای عاشقی می کنه؟ باز هم میتونه دم از عشق و علاقه بزنه…
خلاصه رمان بارقه های دل
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و باران نرم نرمک روی شیشه ماشین می نشست. دلم برای دیدنش سر ناسازگاری برداشته بود و ولوله ای عجیب به جانم افتاده بود. دستم روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود و صدای موزیک شادی را تا انتها زیاد کرده بودم تا صدای غرغرهای مامان مرضیه را کمتر بشنوم. نمی دانست این دل لاکردار زبان نفهم، حرف حساب حالیش نمی شود و اگر میشد دور ان دو گوی آبی رنگ خمار را خیلی وقت پیش خط می کشید.
از همان روزی که برای اولین بار حرف دلم را با غرور مردانه ام تاخن زده بودم و جوابش شد یک «نه» به تمام معنای زهرآگین، که روزم را چون شب تار، سیاه و سوت و کور کرده بود. اما امروز برای چندمین بار باز هم مصرانه داشتم بر سر خواسته ام پافشاری می کردم و بالاخره هر طور شده دلش را بند خودم می کردم. مرد پا پس کشیدن و جا زدن نبودم. از بچگی چیزی را که می خواستم تا به دستش نمی آوردم، خواب و خوراک نداشتم. خصوصا چیزی که ناز و ادا داشت و سخت به دست می آمد.
اهل ناز کشیدن و ناز خریدن هم نبودم. با روش خودم جلو می رفتم و مطمئن بودم بالاخره روزی به دستش می آوردم. این را به دل وا مانده ام قول داده بودم. اصلا در ذهنم نمی گنجید زندگی بدون او را. از جنگیدن هراسی به دل نداشتم و این به نظرم لذت پیروزی را دوچندان میکرد. هر چه او بیشتر از من دوری می کرد، انگار سر نخی را می کشد که به من وصل شده است، بیشتر برای به دست آوردنش لجاجت به خرج می دادم. چراغ که قرمز شد پا روی پدال فشردم و …
دانلود رمان شیطان یتیم از فاطمه موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مینا و وحید بعد از اینکه سومین بچشون رو از دست دادن تصمیم گرفتن که کودکی رو به فرزندی بگیرن و راهی یتیم خونه می شن و اونجاها…
خلاصه رمان شیطان یتیم
اعظم از آشپزخونه بیرون رفت . مینا دستمال رو توی ظرف شوی انداخت و به آنا خیره شد که تینا و بغل کرده بودو می چرخوند. شب که اعظم رفت . امیرعلی مدام از آنا فاصله می گرفت و اداشو درمیاورد. آنا بی توجه به امیرعلی با تینا مشغول کشیدن نقاشی بود. بارون وحشتناکی مباریدو رعد و برق های بلندی زده میشد. وحید اومد تو سالن و گفت: +خب همگی وقت خوابه بلند بشین. امیرعلی اعتراض کرد : _تازه به جای حساس بازی رسیدم. +گفتم موقع خوابه . آنا بلند شدو با لبخند گفت: _شب بخیر بابا.
وحید هم با خوشرویی بهش شب بخیر گفت. آنا بعد از اینکه به تینا و مینا هم شب بخیر گفت راهی اتاقش شد. امیرعلی از پشت اداشو در آورد و گفت : +شب بخیر بابا … لیموشیرین. وقتی برگشت با چشم غره وحید روبه رو شد . دسته بازی رو انداخت و بدون شب بخیر راهی اتاقش شد . مینا دوباره خاطراتش رو توی دفترچه ثبت کردو اون رو زیر مبل گذاشت . عینکش رو از روی چمش برداشت و خودش رو پرت کرد روی تخت . همون لحظه رعدو برق بلندی زده شدو آنا تو جاش نشست .
به پنجره که به خاطر بارون خیس شده بود نگاهی انداخت و از اتاقش بیرون رفت. وارد اتاق تینا شد. رعد و برقی زده شدو تصویر آنا که بالای سر تینا ایستاده بود نمایان شد. تازه داشت چشمای مینا گرم میشد که در اتاق بازشدو آنا و تینا وارد شدن. مینا که جا خورده بود سریع بلند شد. _چی شده؟ ما از رعدو برق می ترسیم. _بیاین تو. آنا سریع گفت: + من میخوام پیش بابا بخوابم. مینا و وحید خندیدن. تینا رفت بغل مینا و آنا هم کنار وحید خوابید. صبح وحید درحالی که کتش رو مرتب می کرد گفت…
دانلود رمان زغال های خاموش از لیلا غلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فروغ که توسط خانوادهی شوهرش متهم به خیانت شده، ناجوانمردانه و بیخبر به باند بزرگ قاچاق فروخته میشه، انسانهای بیرحمی که جز پول، چیزی براشون مهم نیست، در این حین فروغ بیشتر در معرض خظر قرار میگیره چون رازهایی که نباید، فاش میشه و … روایتی عاشقانه، معمایی و بسیار نفسگیر از دل یک پروندهی جنایی…
خلاصه رمان زغال های خاموش
با صدای وحشتناک رعد و برق از خواب پرید. پتویش نازک بود و احساس سرما میکرد. همهجا در تاریکی محض فرو رفته بود. برق دیگری زد و پنجرهها لرزید. هراسان چشم بست. چراغ خواب خاموش شده بود. حتما دوباره برق ساختمان ایراد پیدا کرده بود. خواب از سرش پرید. باید بلند شده و به آشپزخانه میرفت تا شمعی روشن کند، وگرنه با این وضع رعد و برق و تاریکی تا صبح از ترس میمرد. به محض خروج از اتاق سرش با شئ سنگینی برخورد کرد. یادش نمی آمد چیزی جلوی در گذاشته باشد.
همان لحظه رعد و برق سختی زد و نورش تمام پذیرایی را روشن نمود. به محض بالا آوردن سرش نگاهش به دو چشم رنگی متفاوت گره خورد. جیغ وحشتناکی کشید و روی زمین ولو شد. به سختی و با سردرد شدیدی که داشت چشم باز کرد. باز تاریکی مطلق بود و سکوت. چشم در اتاق گرداند. اثری از مرد چشم رنگی ندید. احتمالا کابوس بود، شاید هم عوارض ترس از رعد و برق. تاریکی اتاق اجازه نمیداد بفهمد دور و برش چه خبر است، حال بلند شدن و رفتن به آشپزخانه را هم نداشت.
کاش جریان برق درست میشد و این کابوس پایان مییافت. چارهای نبود فردا باید به امیر تلفن کرده و از او میخواست فکری برای این قطع شدنهای ناگهانی و نصف شبی برق ساختمان بکند. دستش را به دیوار گرفت تا از جایش بلند شود اما دستش در هوا ماند. تا جایی که یادش بود کنار دیوار سر خرده و از حال رفته بود. دوباره برق شدیدی زد که کل اتاقک را مثل روز روشن کرد. سایه ای بالای سرش ایستاده و تماشایش می کرد. از وحشت نزدیک بود قالب تهی کند. حتی قادر به پلک زدن نبود…
دانلود رمان آقا و خانم بلک از محیا نگهبان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دایان حقی، پسری مغرور و مستبد و یکی از تاجران بنام فرش، دل در گرو دختری ساده و بی آلایش به نام نوا می دهد، دختری شاد و سرزنده که بی خبر از دایان، مشغول زندگیست. دایان برای وارد کردن او به زندگیش یک شب دست به…
خلاصه رمان آقا و خانم بلک
نوا پوفی می کشد و از پنجره نگاهی به بیرون می اندازد. حرف های مهراد دروغ نیست، خود حقیقت است. با آن پول می شود مادرش را از دردهای شبانه نجات داد. می شود خودش را از عذاب وجدان کارهایش و بلا هایی که سر مردم می آورد نجات بدهد. می تواند عین آدم زندگی کند و به هیچ کس نه کاری داشته باشد و نه حرفی بزند. میتواند زندگی مهراد را هم سر و سامان دهد. پدرش را از زندان بیرون بیاورد و خواهرش را به سراغ کلاس هاس عکاسی بفرستد. ته مانده اش را هم خرج رهن خانه کنند تا این شش تومان پول بی زبان به جای جیب بی سر و ته صاحبخانه ، در جیب خودشان بماند.
با استرس و ترس به در سفیدخانه، خانه که نه کاخ مقابلشان نگاه می کند و ناخن هایش را بیشار داخل گوشت کف دستش فرو میب میبرد. – ببین توی حیاطشون ۹ تا دوربین دارن که اونارو خودم از کار میندازم . میری حیاط پشتی از اونجا میری انباری. توی انباری هیچی نیست، یه در کوچولوعه که باز میشه به اتاق طبقه ی پایین، اونجا دو تا سگ نگه میدارن، توی اون اتاق یه در که راه داره به خونه. تو خونشون سه تا دوربین توی طبقه ی اوله، این سه تا وصلن بهم که مانیتورشون توی اتاق آخری سمت چپ هستش، از اینجا میتونی خاموششون کنی. دوربین های طبقه ی دوم و سوم و همینن
ولی نتونستم پیدا کنم که کجا وصلن… خب؟ نوا با ترس سر تکان می دهد. – میترسم مهراد. میترسم. مطمئنی کسی نیست؟ – امشب تولد نوه بزرگه ی حاجیه. همشون رفتن تالار تولد. هیشکی خونه نیست. میتونی راحت بری تو و کارتو بکنی. تو کارای سخت تر از اینم کردی نوا . از چی می ترسی؟ – لعنتی اونکارا خلاف نبود. هر چی میشد هم یه بلایی سر خودم میومد . این کار دزدیه دزدی… بگیرنم میدونی چه بلایی سرم میاد؟ -چرا بگیرنت؟ میگم هیشکی توی خونه نیست. همه چیزم بهت گفتم. نوا نچی می کند و خم می شود تا بند پوتین هایش را محکم تر ببندد. – وای به حالت مهراد اگه بگیرنم…
دانلود رمان دخترک کبریت فروش از هانس کریستیان آندرسن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستان دربارهٔ دخترک کبریت فروش فقیری است که در سرمای منجمدکنندهٔ شب سال نو سعی دارد تا کبریتهایش را به مردمی که مشغول خرید هستند بفروشد اما کسی به او توجهی نمیکند و او که در پایان شب یکه و تنها در خیابان باقیمانده است با روشن کردن تکتک کبریتها و دیدن رویاهایش در نور آنها در گوشهٔ خیابان از سرما جان میسپارد. اقتباسهای بسیاری در قالب فیلمهای پویانمایی و … از این داستان صورت گرفتهاست.
خلاصه رمان دخترک کبریت فروش
شب سال نو بود. هوا سرد بود. برف می بارید. دخترک کبریت فروش، در خیابان های سرد و پر برف می گشت و با صدای بلند می گفت: «کبریت … کبریت دارم، خواهش می کنم بخرید!» اما کسی به او اعتنایی نمی کرد. همه تند و تیز از کنارش می گذشتند و می رفتند. زنی از دور پیدا شد. دخترک به طرفش دوید و التماس کرد: «خانم، خواهش می کنم از من کبریت بخرید!» – لازم ندارم دخترجان. در خانه، کبریت زیاد دارم.
برف تندتر می بارید. دخترک از سرما می لرزید. – وای، چقدر سرد است! باید به خانه برگردم، اما نه … تا کبریت ها را نفروشم نمی توانم برگردم، چون پدرم دوباره کتکم می زند. دخترک ایستاد. دستهای زخ زده خود را جلوی دهانش برد و به آنها «ها» کرد و بعد دوباره به راه افتاد. – کبریت … کبریت دارم، خواهش می کنم بخرید! یک چوب کبریت برداشت و آن را روشن کرد، دختر کوچولو احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته است…
دانلود رمان زمان صفر از مدیا خجسته با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون و تخسش که از هیچ موقعیتی برای اذیت و آزار گلبهار غافل نمیشه، اون خونه رو برای اقامت خودش انتخاب میکنه….
خلاصه رمان زمان صفر
“تابستان سال قبل” *گلبهار* آفتاب درخشان درست بالای سرم میتابد و انعکاس نورش در تیله ی کوچکی که میان دو انگشتم نگه داشته ام، دنیای درونش را چندین برابر مرموزتر و خیره کننده تر می کند. هیچ وقت نتوانستم بفهمم چه رازی درون این تیله های رنگی نهفته است که از دیدنش سیر نمیشوم و انگار به دنیای دیگری سیر میکنم. با شنیدن صدای فریاد بچه ها، به خودم می آیم و دستم را در هوا تکان می دهم. نور خورشید مستقیم چشمم را نشانه می گیرد. دست دیگرم را از زیر سرم برمیدارم و نیم خیز می شوم.
با دیدن چهره ی شاکی مجتبی که به سمتم می آید، لبم را به دندان میگیرم و لبخند دندان نمایم کفرش را بیشتر بالامی آورد. از همان چند متر فاصله فریاد می کشد: _رفتی تیله رو بیاری یا بسازی؟ از جایم بلند می شوم و نایلونی که پر از خاک مرغوب کرده ام را بالا میگیرم. می دانم می دانند که تحت هر شرایطی از خاک و جمع کردنش نمی گذرم. سرش را با تاسف تکان می دهد. شلوارم را می تکانم. کلاه لبه دارم را روی سرم مرتب میکنم و تیله را داخل جیب شلوارم می گذارم. _اول و آخرش که خودم بردم.
دیر یا زود برگشتنم فرقی به حالت داره مگه؟ باقی بچه ها هم از پشت سرش سر می رسند. زهره می گوید: _راست میگه گلبهار. بازی تموم شد. تو باختی مجتبی. باخت و قبول کن! مجتبی کلافه دستی به موهایش می کشد و من با خنده به زهره چشمک میزنم. تیله هایی که جمع کرده ام را از جیب شلوارم بیرون می کشم و همانجا روی چمن مینشینم. _خب! بذار ببینم چند تا جا داری. چند تا شرطو باختی. چه کارایی باید بکنی! هنوز شروع به شمردن نکرده ام که دستش را روی تیله ها میگذارد: _سر جدت گلبهار….